جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

آواز باغ در روستای ما شنیدنی بود


آواز باغ در روستای ما شنیدنی بود

آواز باغ در روستای ما شنیدنی بود
کلاغ ها بر فراز درختان برفی می نشستند
و وقتی پر می کشیدند غباری سفید باغ را
حال و هوایی دیگر گونه می گرفت
گنجشکها در ایوان خانه آشیانه ها داشتند …

آواز باغ در روستای ما شنیدنی بود

کلاغ ها بر فراز درختان برفی می نشستند

و وقتی پر می کشیدند غباری سفید باغ را

حال و هوایی دیگر گونه می گرفت

گنجشکها در ایوان خانه آشیانه ها داشتند

و پیر زن سالخورده هر شب به جیک جیک ایوان

گوش را فرا می داد

و آنگاه که زوزه ی گرگها در هوای بارانی

می پیچید

پارس سگها از آغل اغنام دیدنی بود

شبان وقتی در زیر سیاه چادر زندگی

نی می زد

چند قدم آنسوتر رعد و برق آسمان

به خواب می رفت

یک دم که به خود می آمدی

شب فرا می رسید

و ماه در ایینه ی زمین خورشید می آفرید

باد برگ برگ باغ را می آغازاند

به سان موج های آرامی که بر روی رودخانه می گذرند

رسیده ها را هم کال می چیدیم

هیچ میوه ای بر روی شاخه جای دیگر ی را نمی گرفت

یکی زرد می افتاد و آن دگر سبز

و بعضی هم قرمز قرمز

کودکان منتظر بودند تا شبی دیگر فرا رسد

و پدر بزرگ با فانوس روز را روشن کند

تا که بر روی دیوار اتاق با دستانش خرگوش بیافریند

و پلنگ و ما ر و روبا بکشد

و حالا ما همان کودکان دیروزیم

که امروز بزرگمان کرده

امروزی که می خواهد

فردا ما را دهاتی بخوانند ......

عابدین پاپی