پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

به شهر عشق بیا


به شهر عشق بیا

من می گویم با دلم, بهار با چشم های تو به خانه ام آمده است و پرندگان از شانه های تو آسمانی شده اند تو لبخند مرموزی می باری و من نمی دانم زیر این باران ببارم یا بخندم نمی دانم باید حنجره بومی ام را در باد بتکانم یا آشوبی که در پلک های من است را به رودخانه بسپارم تا دریاها شرمنده شوند

من می‌گویم با دلم، بهار با چشم‌های تو به خانه‌ام آمده است و پرندگان از شانه‌های تو آسمانی شده‌اند. تو لبخند مرموزی می‌باری و من نمی‌دانم زیر این باران ببارم یا بخندم. نمی‌دانم باید حنجره بومی‌ام را در باد بتکانم یا آشوبی که در پلک‌های من است را به رودخانه بسپارم تا دریاها شرمنده شوند.

من می‌گویم ببین! وقتی تو از خانه می‌زنی بیرون ، پرندگان دانه‌چینی را از یاد می‌برند و تمام گل‌ها آفتابگردان می‌شوند. تو دست‌هایت را سایبان چشم‌های آفتابی‌ات می‌کنی و آن دورها را به تماشا می‌ایستی. بعد با همان لبخندی که این روزها نمی‌شناسمش دور می‌شوی. می‌روی می‌روی تا آنجا که نقطه‌ای می‌شوی در افق.

می‌روی و تمام آسمان را به دنبالت می‌کشانی با پرندگان ریز و درشتش، با برف و بارانی که هدیه خداوند است به من، آن‌گاه من می‌مانم و آسمانی تهی از پرنده، من می‌مانم و آفتابی که حالا راه افتاده به دنبال فانوسی که این روزها در دست‌های تو سوسو می‌زند.

من می‌گویم پلکی از پیراهنت بیرون بیا، قدری بخند/ خنده یک گل زمستان را به آتش می‌کشد.

تو با انگشت اشاره‌ات مرا​ خطاب قرار می‌دهی. مرا از تبار بیدهای مجنونی می‌دانی که سرازیری و سربه زیری​شان شهره خاص و عام است. آن‌گاه به برهان می‌ایستی، دلیل می‌آوری و می‌گویی که چه؟ با عشق نمی‌شود زندگی کرد. من حالا فقط بلدم گریه کنم تا شاید اشک‌‌هایم این فکرت را ببرند به دریا. تا شاید ماهیان هم عاقل شوند.

من می‌گویم عاشق باش تا بدوی، بدو تا برسی، برس تا آفتابی شوی، آفتابی شو... تو حرف‌هایم را قطع می‌کنی. نگاهی عاقل اندر سفیه به من می‌ اندازی. من مجال حرف به تو نمی‌دهم و می‌گویم:

«عاشقان زان سوی پل خود را به آب انداختند» تو دوباره به لبخند مرموزت پناه می‌بری و می‌گویی که چه؟ من ادامه می‌دهم:

«عاقل به کنار جوی تا پل می‌جست/ دیوانه پابرهنه از آب گذشت» و بعد لبخندی​ از روی پیروزی می‌زنم.

تو دوباره به استدلال پناه می‌بری و می‌گویی من زندگی در این سوی آب را بیشتر دوست دارم. من می‌خواهم به یادت بیاورم روزی را که از مردانگی‌ات سرودم و تو را به خاطر عقل عاشقت ستودم، می گویم ببین​! و بیتی را می‌خوانم:

«اول داستان ما عشق است/ آخرش هم جز این مقدمه نیست»

ولی تو باز هم به من می‌خندی. این بار من هم با تو می‌خندم و یادآوری می‌کنم این بیت روز اول را که:

«جهان عشق است و دیگر زرق‌سازی/ همه بازی است الا عشق‌بازی»

اما تو عاقل‌تر از آن شده‌ای که عاشقانه‌هایم را بشنوی. انگار وادی وادی از این سرزمین رفته‌ای و گم‌شده‌ای در غباری که سواران نیامده راه انداخته‌اند. گم شده‌ای در گردبادی که روزی ساکن این خیابان بود. گم شده‌ای در ازدحام مانتو​ها و پالتوهایی که نام و نانت را می‌سرایند نه دل بی‌بدیل تو را. من زمزمه می‌کنم با خودم:

باید مرا آن سوی آب و نان ببینی

دور از نگاه هزل این و آن ببینی

من عاشقت هستم، همین کافیست ای گل

تا تو مرا مثل خودت انسان ببینی

تو باز هم می‌خندی، کوتاه و مرموز و مثل همیشه می‌گویی «باشد» و من باز هم نمی‌دانم «باشد» یعنی چه؟

مهربان‌ترین همسر دنیا! زندگی با عشق معنا پیدا می‌کند. زندگی را باید عاقلانه شروع کرد و عاشقانه ادامه داد. یادمان باشد در زندگی عشق مرکب است نه مقصد. یادمان باشد ما با هم راه افتادیم با همین دل‌هایمان که خاستگاه خداوند است. پس باید عاشقانه به هم تکیه کنیم. اعتماد کنیم. از تو می‌خواهم با همان زبان همیشگی که تو بیشتر از هر​کسی می‌شناسی‌اش:

به شهر عشق بیا تا کسی نپرسدمان

تو از کدام دیاری، من از کدام دیار؟

و تو باز هم می گویی « باشد » و من باز هم نمی دانم« باشد» یعنی چه.

علی بارانی