چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

مادر یک خائن


مادر یک خائن

از مادر، بیکران می توان سخن گفت. چند هفته بود که سپاه دشمن مانند زره فولادین شهر را در میان گرفته بود. شبها آتشهای بلندی می افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشین بیشمار، از میان ظلمت …

از مادر، بیکران می توان سخن گفت. چند هفته بود که سپاه دشمن مانند زره فولادین شهر را در میان گرفته بود. شبها آتشهای بلندی می افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشین بیشمار، از میان ظلمت به دیواره های شهر خیره می شد، کینه توزانه می درخشید و روشنائی زننده آنها افکار مبهم در میان حصاریان بر می انگیخت.

مردم از روی دیوارها کمند دشمن را، که هر دم تنگتر می شد، و سایه های تیره را، که دور و بر آتش می گشتند، می دیدند و شیهه اسبان سیر و به هم خوردن اسلحه ها و قهقهه و آواز مردان مطمئن به پیروزی را می شنیدند، به گوش چه ناهنجارتر از آواز و خنده دشمن می تواند باشد؟

دشمن اجساد کشتگان را به چشمه هائی که شهر را مشروب می کرد، ریخته و تاکستانهای نزدیک حصارها را سوخته و مزارع را لگدکوب کرده و درختان باغها را بریده بود، شهر اینک از تمام جهات در معرض خطر بود و تقریباً هر روز توپ و تفنگ دشمن سرب و آهن بر آن می بارید.

دسته های سربازان گرسنه، خسته از جنگ، عبوسانه از کوچه های تنگ شهر می گذشتند. از پنجره های خانه ها ناله زخمیان، فریاد دیوانگان، دعای زنان و گریه و زاری کودکان شنیده می شد. مردم پچ پچ می کردند و در میان جمله ای ناگهان ترسیده گوش فرا می دادند:

- دشمن پیشروی نمی کند؟

شب بدتر بود. میان سکوت شبانه ناله و فریاد آشکارتر بگوش می رسید. سایه های تیره، دزدانه از دره های کوهستانهای دوردست بطرف دیوارهای نیمه خراب، می خزیدند و اردوگاه دشمن را از نظر پوشیده می داشتند و ماه چون سپر گمشده ای که از ضربه شمشیری فرو رفته باشد از پشت حاشیه سیاه کوهها می دمید. مردم شهر، که از کمک ناامید و از خستگی و گرسنگی به ستوه آمده بودند و امید نجاتشان هر روز کمتر می شد، با وحشت به آن ماه، دندانه های تیز کوه، به دهانه تاریک دره ها و اردوگاه پر هیاهوی دشمن نگاه می کردند. همه چیز مرگ را به آنها بازگو می کرد، ستاره ای هم در آسمان نبود که دلداریشان دهد. می ترسیدند در خانه ها چراغ روشن کنند و ظلمت غلیظی شهر را پوشانده بود.

در دل این سیاهی، زنی، که از سرتاپا لباس سیاه پوشیده بود، مانند ماهیی که در اعماق رود بجنبد، آهسته راه می رفت. وقتی مردم او را می دیدند، به یکدیگر پچ پچ می کردند:

- همونه؟ - خودشه! خود را زیر طاق خانه ها می کشاندند یا سر را پائین انداخته به سرعت از پهلویش می گذشتند. سر دسته پاسداران با قیافه اخم کرده به او اخطار می کرد: دناماریانا، باز بیرون آمده اید؟ مواظب باشید ممکن است شما را بکشند و کسی به خود زحمت نمی دهد که قاتل را دستگیر کند...

زن سرش را بالا می گرفت و منتظر می ماند اما پاسداران می گذشتند. جرأت نمی کردند، و یا به اندازه ای پستش می پنداشتند، که دست به رویش بلند کنند. مردان مسلح مانند جسدی خود را از او کنار می کشیدند و او یکه و تنها در سیاهی شب بدون سروصدا، از کوچه ای، به کوچه دیگر آواره می گشت، مانند تجسم بدبختی مردم شهر بود. و دور و بر او صداهای هذیانی از درون شب برمی خاست که گوئی او را دنبال می کنند: ناله ها، فریادها، دعاها و زمزمه حزین سربازان که امید پیروزی را از دست داده بودند.

زن که از اهالی شهر بود به پسرش و کشورش می اندیشید: سردار سربازانی که شهر را ویران می کردند، پسر او بود. زیبا، بشاش و بی ترحم بود. چند سال پیشتر بود که مادر مغرورانه نگاهش کرده و پر بهاترین هدیه ای برای کشور و نیروی سودمندی برای کمک به مردم شهرش خوانده بود. در این شهر، در این آشیانه، او و فرزندش زاده و بزرگ شده بودند. دلش با صدها رشته نادیدنی به این سنگهای قدیمی، که پدرانش خانه ها و دیوارهای شهر را با آنها ساخته بودند، به خاکی که استخوان خویشانش در آن مدفون بود. به قصه ها، آوازها و امیدهای مردم وابسته بود. و اینک دلش وجودی را که دوستش می داشت از دست داده بود و می گریست.

در ترازوی دل، عشق به فرزند را با عشق به شهر می سنجید اما نمی دانست کدام یک گرانتر است. بدین ترتیب شبها از میان کوچه ها می گذشت، آدمها که نمی شناختندش با ترس پس می کشیدند چون آن هیکل سیاه را به جای مظهر مرگ می گرفتند که اینهمه به آنها نزدیک بود، و وقتی می شناختندش، خاموش از مادر یک خائن روی برمی گرداندند. شبی در گوشه دور افتاده ای پای حصار، زن دیگری را دید که در کنار جسدی زانو زده است. ساکت، مانند یک پارچه کلوخ، دعا می خواند و چهره غمزده اش به سوی ستارگان بود. بالا، روی دیوار، نگهبانان با صدای پستی صحبت می کردند و اسلحه شان به سنگ سائیده می شد. مادر پسر خائن پرسید: - شوهرت بود؟ - نه. - برادرات؟ - پسرم. شوهرم سیزده روز پیش کشته شد و پسرم امروز.

مادر پسر مرده بلند شد و با فروتنی گفت: مریم مقدسم همه را می بینند و می داند. باز جای شکرش باقی است.

پرسید: برای چه؟

جواب داد: حالا که او شرافتمندانه در جنگ به خاطر کشورش مرده است می توانم بگویم که از آینده اش می ترسیدم: قدری سبک مغز بود و عیش و نوش را خیلی دوست می داشت و من می ترسیدم که شهرش را ویران کند همانطور که پسر ماریانا، آن دشمن خدا و بشر، سردار دشمنان ما می کند. لعنت به او و زنی که او را زائیده است!

ماریانا صورتش را پوشاند و به راه خود رفت. صبح فردا پیش حصاریان آمد و گفت: پسر من دشمن شماست، یا مرا بکشید یا دروازه ها را باز کنید پیش او بروم... جواب دادند: تو یک انسانی و کشورت باید برایت پرارزش باشد، پسرت همان قدر که دشمن ماست، دشمن تو هم است.

- من مادرشم و دوستش می دارم و احساس می کنم به خاطر آنچه انجام می دهد باید مرا سرزنش کنند! مردان به مشاوره پرداختند و تصمیم گرفتند: - از شرافت دور است که ترا به خاطر گناهان پسرت بکشیم. می دانیم که این گناه وحشتناک را تو نمی توانستی به او تلقین کنی؛ ما بیچارگی ترا می فهمیم. اما شهر ترا به گروگانی هم لازم ندارد؛ پسرت هیچ اهمیتی به تو نمی دهد. فکر می کنیم آن ابلیس ترا فراموش کرده است و اگر خیال می کنی گناهی مرتکب شده ای این مکافات برای تو بس است. بنظر ما این وحشتناکتر از خود مرگ است. - آری، راستی وحشتناکتر است!

این بود که دروازه ها را باز کردند و به او اجازه خروج دادند. از بالای باروها به او می نگریستند که از خاک میهنش دور می شد که اکنون از خونی که پسر او می ریخت، خیس شده بود. آهسته راه می پیمود، چه پاهایش به اکراه از این خاک جدا می گشت، به اجساد مدافعان شهر تعظیم می کرد، با پایش به نفرت اسلحه شکسته ای را کنار می زد: چون تمام سلاحهائی که برای کشتار به کار می روند، منفور مادرانند، بجز سلاحهائی که برای دفاع از زندگی ضروریند.

چنان آرام راه می ر فت که گوئی زیر جامه اش ظرف پر از آبی می برد و می ترسد مبادا قطره ای بزمین بریزد. شبحش در نظر آنهائی که از دیوار شهر نگاه می کردند، کوچک و کوچکتر می شد و مثل این که افسردگی و ناامیدی شان نیز با او می رفت.

او را دیدند که در نیمه راه ایستاد سرش را بالا گرفت، برگشت و مدتی دراز به شهر خیره نگریست و نیز سایه او را که در کنار اردوگاه دشمن، تنها میان صحرا ایستاده بود، و سایه های تیره ای را، که با احتیاط به او نزدیک می شد، دیدند. سایه ها نزد او آمدند و پرسیدند: اسمت چیست؟ از کجا می آئی؟ هیچکدام از سربازان در آن شک نکردند. کنارش راه افتادند. سر راه تعریف پسرش را می کردند: چه قدر چالاک و دلیر است! و او با سری از غرور افراشته به سخنانشان گوش می داد و نشان تعجب در صورتش ظاهر نمی گشت زیرا که پسرش نوع دیگر نمی توانست باشد. سرانجام پیش او ایستاد، آنکه نه ماه پیش از زادنش شناخته و وجود او را هرگز دورتر از دلش احساس نکرده بود. پسرش با جامه های حریر و مخمل جلوش ایستاده بود، سلاحهایش همه جواهر نشان بود. هر چیز همان گونه، که می بایست، بود.

چنانش فراوان به خواب دیده بود: ثروتمند، مشهور و ستوده. پسر دست او را بوسید و گفت: - مادر پیش من آمدی، تو بامنی! فردا آن شهر نفرین شده را تسخیر می کنم. مادر به یادش انداخت: - شهری را که تو در آن به دنیا آمده ای؟ مست از دلاوریها و دیوانه از عطش جلال بیشتر با شور و خودبینی جوانی پاسخ داد: - من در دنیا و برای دنیا زاده شده ام. می خواهم دنیا را خود به حیرت آورم. این شهر را به خاطر تو نگه داشته ام با آنکه مانند خاری در چشمم فرورفته و سرعت مرا، به سوی شهرتی که آرزو می کنم، کند کرده است. اما فردا آن لانه احمقهای لجوج را در هم خواهم شکست!

مادر گفت: جائی را که سنگهایش ترا می شناسند و کودکی ترا به خاطر دارند.

- سنگها بی زبانند تا وقتی که بشر آنها را به سخن گفتن وادارد. بگذار کوهها نیز از من سخن بگویند. این آرزوی من است! مادر پرسید: اما آدمها؟ - آه، بلی مادر، آنها را فراموش نکرده ام. به آنها هم احتیاج دارم، چون دلاوران فقط در خاطره انسانها جاودان می مانند.

- دلاور آنست که با مرگ می جنگد، زندگی می آفریند و بر مرگ پیروز می شود...

پسر اعتراض کرد: - نه، ویران کننده یک شهر به همان اندازه سازنده اش قرین افتخار است. ببین، ما نمی دانیم شهر روم را کی ساخت- ائنیس یارومولوس- اما نام آلاریک و سایر قهرمانانی را، که این شهر را نابود کردند، نیک می دانیم.

- اما شهر از نام ایشان هم بیشتر دوام کرده است. اینگونه، آنها تا غروب آفتاب با هم گفتگو کردند. مادر سخنان دیوانه وار او را دیگر کمتر می برید و سر پر غرورش بیشتر از پیش به پائین می افتاد. مادر می آفریند و از آفریده هایش نگهداری می کند. سخن از ویرانی گفتن با او در افتادن است.

اما پسر این حقیقت را نمی فهمید و نمی دانست که دارد حجت زندگی پرستی مادر را انکار می کند. مادر همیشه دشمن مرگ است؛ دستی که مرگ و نیستی را به زیستگاه انسانها می آورد، دشمن و منفور مادران است.

ولی پسر این را درک نمی کرد زیرا که درخشش افتخار، که دل را می میراند، چشمان او را کور کرده بود. و نیز نمی دانست وقتی مسأله حیاتی که مادر می آفریند و می پرورد، به میان آید او به همان اندازه که نترس است، باهوش و بیرحم نیز می باشد.

زن سرش را به پیش افکنده و نشسته بود و از میان چادر سردار، که فاخرانه تزئین شده بود، شهر را می دید که در آنجا نخستین بار ارزش خوش آیند زندگی را در درونش و تشنجات زایمان دردآلود پسری را احساس کرده بود که اینکه اندیشه خراب کردن شهر را داشت. پرتوهای خون رنگ خورشید برجها و باروهای شهر را رنگ می زد. زیر نور خورشید، که به پنجره ها می تابید، تمام شهر یک توده زخم به نظر می رسید که از شکافش عصاره سرخ زندگی به بیرون ریزد، اینک شهر به جسد سیاهی می مانست و ستارگان مانند شمعهای روی جنازه بالای آن می درخشیدند.

خانه های تیره را، که مردم از ترس دشمن، در آنها شمع نیفروخته بودند، کوچه هائی را که در سیاهی غرق گشته و از بوی گند اجساد انباشته بود، می دید و پچ پچ خفه مردم را، که هر آن منتظر مرگ بودند، می شنید.

همه چیز و همه کس را می دید. شهر عزیزش اینهمه نزدیک او، به انتظار تصمیم او بود. اکنون او خود را مادر تمام ساکنان شهر می پنداشت. ابرها از قلل سیاه به دره ها می خزیدند و مانند اسبان بالدار روی شهر محکوم به فنا فرود می آمدند.

پسرش گفت: اگر امشب به حد کافی هوا تاریک باشد شاید حمله کنیم. شمشیرش را وارسی کرد.

- وقتی خورشید می تابد برق سلاحها چشم را خیره می کند و تیرهای زیادی خطا می رود.

مادر گفت: بیا پسرم، سرت را روی سینه ام بگذار و آرام بگیر. یادت می آید در کودکی چه قدر خندان و مهربان بودی و همه ترا دوست می داشتند؟...

اطاعت کرد، سرش را به دامن مادر گذاشت، چشمانش را بست و گفت: فقط افتخار را و ترا دوست می دارم، که مرا این طوری که هستم، پرورده ای. مادر روی او خم شد و گفت: - زنها را چطور؟ - زن فراوان است. همانطور که هر چیز خیلی شیرین دل آدم را می زند، خیلی زود آدم از آنها دلزده می شود.

سؤال آخرش این بود: - نمی خواهی فرزندانی داشته باشی؟

- برای چه؟ برای آن که کشته شوند؟ کسی مانند من آنها را می کشد و این برایم دردناک خواهد بود و پیری و ناتوانی هم مجال انتقام نخواهد داد.

مادر آهی کشید و گفت: - تو قشنگی اما مثل برق بی بهره ای!

و او خندان جواب داد: مثل برق... و مانند کودکی در آغوش مادر به خواب رفت. آنگاه مادر ردای سیاهش را روی او کشید و کاردی در سینه اش فرو کرد. پسر لرزید و جان سپرد چون چه کسی بهتر از او جای قلب پسرش را می دانست؟ سپس زن جسد او را پیش پای نگهبانان حیرت زده افکند و گفت:

- مانند وطن پرستان آنچه در قوه داشتم به خاطر کشورم کردم و اکنون چون مادری نزد فرزندم خواهم ماند! خیلی پیرتر از آنم که پسر دیگری به دنیا آور م و زندگیم دیگر برای کسی فایده ندارد. کارد را که هنوز از خون پسرش، از خون خودش، گرم بود محکم به سینه اش فرو برد و باز نشانه اش درست بود، چون جای دل دردمندی را یافتن مشکل نیست!

نویسنده: ماکسیم گورکی