سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
مجله ویستا

شاهین ها شریک نمی پذیرند


شاهین ها شریک نمی پذیرند

نگاهی به نامه نگاری های «ارنست همینگوی» با «شروود اندرسون»

پاریس بی شک نقش مهمی در زندگی نویسندگان مهم دنیا، به خصوص شماری از مهمترین نویسندگان امریکایی موسوم به نویسندگان «نسل گمشده» ایفا کرده است. پاریس سال ها خانه دوم بسیاری از نویسندگان امریکایی به حساب می آمده؛ چه نویسندگانی که به سبب گرانی ناشی از جنگ جهانی اول در ایالات متحده به پاریس پناه برده بودند که از این دسته می توان به نویسندگانی همچون شروود اندرسون، ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر، جان دوس پاسوس و اسکات فیتزجرالد اشاره کرد و چه نویسندگان نسل های بعدی امریکا که به دنبال سرپناهی امن برای نوشتن و همچنین بهانه یی برای شروع جدی داستان نویسی روانه این شهر شدند که نمونه بارز آن پل آستر نویسنده سرشناس «سه گانه نیویورک» است. پاریس علاوه بر اینها، نقطه عطفی در زندگی ارنست همینگوی به حساب می آید. آشنایی با نویسندگان «نسل گمشده» و تاثیر آنها بر پیشرفت ادبی همینگوی و شروع و ثبات در داستان نویسی و پختگی ادبی از مهمترین دستاوردهایی است که سکونت در پاریس را از مهمترین دوران زندگی ارنست همینگوی می کند. در اهمیت پاریس همین امر کافی است که همینگوی هنگامی که به نگارش خاطراتش مبادرت می ورزد، تنها کتابی درباره دوران اقامتش در پاریس می نویسد و آن را «پاریس؛ جشن بیکران» می نامد.همینگوی اقامت در پاریس را مدیون راهنمایی ها و حمایت های شروود اندرسون است. با این همه، اندرسون در هدایت همینگوی بیشتر از اینها موثر بوده، تا جایی که به گفته منتقدان بسیاری مقام استادی همینگوی را داشته است. همینگوی و اندرسون اولین بار همدیگر را در بهار سال ۱۹۲۱ در آپارتمان کنلی اسمیت در شیکاگو دیدند. در آن زمان، همینگوی که برای کار در روزنامه به آنجا رفته بود، بیست و یک سال و اندرسون چهل و یک سال سن داشت. اندرسون در آن ایام، با انتشار مجموعه داستان واینزبرگ، اهایو در سال ۱۹۱۹ شهرت خوبی به دست آورده بود و با سبک منحصر به فردش دریچه های جدید داستان نویسی را برای نویسندگان نسل جدید امریکا گشود. اندرسون به همین دلیل و همچنین به خاطر اخلاق انسان دوستانه اش با دایره وسیعی از نویسندگان آن روز امریکا دوستی داشت و الهام بخش نویسندگانی همچون توماس ولف، فاکنر و همینگوی در داستان نویسی شد. نویسندگانی که به هر تقدیر، آنقدر که باید و شاید بعدها از استاد خود قدرشناسی نکردند.

اندرسون از جادوی پاریس باخبر بود و آنجا را محل مناسبی برای ارنست همینگوی می دانست. به همین خاطر، با حمایت های معنوی و مالی خود زوج جوان ارنست و هادلی ریچاردسون را راهی پاریس کرد. وی همچنین آنها را به دوستان نزدیکش معرفی کرد و به همین منظور معرفی نامه هایی به سیلویا بیچ، گرترود استاین، ازرا پاوند و لویی گالانتیه نوشت. همینگوی در همان روزهای ابتدایی اقامت در پاریس برای شروود و همسرش تنسی اندرسون می نویسد؛

● به شروود و تنسی اندرسون

پاریس؛ ۲۳ دسامبر ۱۹۲۱

شروود و تنسی عزیز

ما اینجا خوبیم. بیرون کافه دïم می نشینیم، درست مقابل غکافهف روتوند که مشغول تعمیرات است و دارد یکی از آن منقل های زغالی اش را رو به راه می کند؛ بیرون کلی سرد است و منقل تو این هوای سرد می چسبد .

تو شب های سرد خیابان های پاریس به سمت خیابان بناپارت و خانه مان قدم می زنیم و یاد گرگ های بیچاره شهر می افتیم و فرانسوا ویون و چوبه دار مون فوکون را یاد می کنیم. عجب شهری.

بونس غهادلی، همسر همینگویف الان بیرون است و من هم با این ماشین تحریر دارم برای هر دویمان نان در می آورم. چند روز دیگر جا می افتیم و شروع می کنم به فرستادن معرفی نامه ها؛ مثل بندرگیری یک گله کشتی. این چند وقت آنها را نفرستادم چون مدام شب و روز دست تو دست هم، خیابان ها را گز می کردیم و این ور و آن ور را دید می زدیم و جلوی ویترین مغازه ها می ایستادیم. می ترسم که بونس از بس کلو چه های اینجا را می خورد، حالش بد شود. می میرد برایشان. همیشه یک جور باید جلویش را گرفت تا زیاده روی نکند.امروز صبح از لویی گالانتیه برایمان یادداشتی آمد و فردا به او زنگ می زنم. وقتی رسیدیم هتل، پولی که شروود فرستاده، رسیده بود. ممنون از تو که آن را فرستادی. حسابی اوضاع مان بد بود و با آن دل مان گرم شد.غهتلف ژاکوب تمیز و ارزان قیمت است. بیشتر مواقع برای خوردن می رویم به رستوران پره او کلرک که نبش خیابان بناپارت و خیابان ژاکوب است. هردویمان شام مفصل و نوشیدنی می خوریم، به قیمت منوی دوازده فرانک. صبحانه را هم همین اطراف می خوریم. صبحانه حدود دو و نیم فرانک برایمان آب می خورد. انگار الان از موقعی که شما اینجا بودید، همه چیز ارزان تر است. از اسپانیا آمدیم اینجا و دل مان برایش به جز یک روزی که توفان آمد، تنگ شده. ساحل اسپانیا دیدنی است. کوه های بزرگ خرمایی، درست مثل دایناسورهای خسته یی که روی دریا خوابیده اند. مرغ های دریایی هم پشت کشتی می آمدند و به سمت آسمان پرواز می کردند و شکل یک دسته پرنده بودند که انگار با سیم بالا و پایین شان کنی. خانه های روشن هم مثل شمع هایی اند که روی شانه دایناسورها قرار دارند. ساحل اسپانیا هم طولانی و خرمایی رنگ است و خیلی قدیمی به نظر می رسید.

بعد با قطار آمدیم نورماندی و کلی ده و کپه های کود کشاورزی و مزرعه های بزرگ دیدم با جنگل های پر دار و درخت و درختان پر شاخ و برگی که دور دهکده ها سبز شده بودند روی زمین. ایستگاه ها و تونل های تاریک و کوپه های درجه سه پر از پسربچه های سرباز بود که روی شانه همدیگر لم داده بودند و با تکان های قطار تلو تلو می خوردند. سکوت مرگبار و خسته کننده یی که هیچ جای دنیا جز تو این کوپه های راه آهن نمی توانی پیدایش کنی. به هر حال، از اینکه اینجاییم شادیم و امیدواریم که کریسمس و سال نو به شما خوش بگذرد و ما هم امشب همگی برای شام می رویم بیرون.

▪ «ارنست»

همینگوی با کمک اندرسون در پاریس مستقر شد و کم کم دوستان گرانبهایی پیدا کرد. دوستانی که هر کدام در پرورش روحیه ادبی او موثر بودند. با رفت و آمد در کتاب فروشی شکسپیر و شرکا با نویسندگان و هنرمندان بسیاری دوست شد. همانجا بود که در جمع هایی که به همت گرترود استاین و سیلویا بیچ برگزار می شد، با پابلو پیکاسو، اسکات فیتزجرالد، جیمز جویس، جان دوس پاسوس و ازرا پاوند آشنا شد. در همان ایام بود که از سیلویا بیچ کتاب قرض می گرفت و برادران کارامازوف و شیاطین داستایوفسکی را که اندرسون بیشتر از هر کتاب دیگری توصیه خواندنش را کرده بود، خواند. همینگوی تنها پس از گذشت سه ماه از اقامتش در پاریس با تمامی این دوستان صمیمی شد. وی در همین رابطه به شروود اندرسون می نویسد؛

● به شروود اندرسون

پاریس؛ ۹ مارس ۱۹۲۲

شروود عزیز

انگار مسیح حسابی شیفته توست. اینجا تو این مدت کلی اتفاق افتاده. گرترود استاین و من مثل دو تا برادر هستیم و کلی می بینمش. مقدمه یی که برای کتاب جدیدش نوشته بودی، خواند و خوشش آمد. کلی به نفع گرترود شده. هاش می گوید، پرانتز باز؛ که همه چیز بین او و لوی خوب پیش می رود؛ پرانتز بسته. نفوذی های من هم حسابی حواس شان به جفت شان هست.جویس عجب کتاب محشری نوشته. احتمالاً به زودی به دستت می رسد. خبر اینکه می گویند جویس و خانواده اش دارند از گرسنگی می میرند اما در واقع دسته سلتی های هر شب می روند رستوران میشو؛ جایی که من و بینی غهادلیف خودمان را بکشیم هفته یی یک بار می توانیم برویم.

گرترود استاین می گوید که جویس او را یاد زن پیری می اندازد که در سان فرانسیسکو زندگی می کرده. پسر زن تو کلوندیک تا خرخره تو پول دست و پا می زده و با این همه زن پیر این ور و آن ور می رفته و تو سرش می زده که «آه جوی بیچاره من، جوی بیچاره، کلی پول داره». این ایرلندی های لعنتی همیشه خدا ناله و زاری می کنند اما هیچ وقت نمی بینی که از گرسنگی بمیرند.

غازراف پاوند شش تا از شعر های من را گرفته و همراه یک نامه فرستاده برای تایر اسکوفیلد، شاید اسمش را شنیده باشی. پاوند فکر کرده من حسابی شاعرم. یک داستان هم ازم گرفته برای لیتل ریویو. به پاوند کمی بوکس یاد دادم و یک کم یاد گرفته. با چانه می آید جلو و مثل ماست می ایستد تا بزنی اش. کلی مشتاق است اما نفس تنگی دارد. یک بار دیگر امروز عصر می رویم تمرین اما زیاد فایده ندارد و من مدام مجبورم بین هر راند بایستم تا عرقش را خشک کند. پاوند کلی عرق می کند؛ و به همین خاطر است که می گویم فایده ندارد. ضمن اینکه برای آدمی با شهرت و جایگاه پاوند پا گذاشتن تو چیزی که هیچ ازش سر در نمی آورد کاملاً ریسک است. تو شماره ماه آوریل دایل نقد خوبی درباره اولیس نوشته.نمی دانم حرفش نزد تایر چقدر خریدار دارد، به همین خاطر مطمئن نیستم که شعرهایم را چاپ می کند یا نه؛ اما خدا کند که بپذیرد.

بونس غهادلیف را الان صدا می زنم بینی. هر کدام مان به دیگری می گوییم بینی. من آقای بینی هستم و او خانم بینی.برای خودمان ضرب المثل ساخته ایم.

لو وریه را دیدیم؛ برای یک مجله فرانسوی روی تخم مرغ غپیروزی تخم مرغف نقد نوشته. ازش می گیرم و برایت می فرستمش اگر تا حالا خودش این کار را نکرده باشد. کتابت غازدواج های کثیرف خوب بود. احتمالاً از پس خرج سفر به نیواورلئان برمی آیی، نه؟ کاش من هم می توانستم مثل تو کار کنم. این کار روزنامه نگاری امانم را گرفته اما به زودی ولش می کنم و می خواهم بنشینم و سه ماه تمام کار کنم.وقتی بنی لئونارد را دیدی؛ کارهای من را هم می بینی. امیدوارم وقتی دیدیش اوقات خوشی را گذرانده باشی. من هم پیت هارمن را دیدم. یک چشمش کور است و گاهی چشم دیگرش هم با خون و خاک و خاشاک تار می شود و حسابی توی دردسر می افتد. اما آن شب که تو دیدیش احتمالاً خوب بوده. از آن ایتالیایی های لعنتی است و روزی به درک واصل می شود. عجب نامه یی شد؛ کم کم دارم می رسم به جلد دوم. بازم برایم بنویس، باشد؟ وقتی نامه ات می رسد کلی شنگول می شوم. راستی، گریفین مری هنوز وین است و شنیده شده که با ادنا سنت ونسان همان جا ساکن شده. غکافهف روتوند پر است از آدم های جوان، به خصوص از مونث ها، جای گندی است به خدا، کلی کشته می دهد. خب، خداحافظ، دل مان برای تو و تنسی تنگ شده.

▪ ارنست

جدیداً چند تا شعر قافیه دار نوشته ام. مخلص گرترود استاین هم هستیم.

پس از گذشت چند سال، همینگوی با انتشار مجموعه «سه داستان و ده شعر» و به خصوص چاپ مجموعه داستان «در زمان ما» تا حدودی توانایی و خلاقیت ادبی اش را نشان داد. اما با این همه، هنوز تحت تاثیر آموزه های استادش شروود اندرسون بود. اندرسون همینگوی را در نوشتن مجموعه داستان «در زمان ما» بسیار یاری داده و حتی کتابش را به ناشر معرفی کرده بود. همینگوی با انتشار این آثار، کمی دل و جرات پیدا کرد و کم کم آثار دوست و استاد خود را نقد کرد، اما هیچ گاه نمی توانست تاثیر اندرسون را بر خودش منکر شود، به همین خاطر تصمیم گرفت به شیوه خود از شروود اندرسون قدرشناسی کند. یعنی به همان شیوه یی که اغلب نویسندگان بزرگ دنیا در قدرشناسی از اساتید خود انجام می دهند، اینکه به طور تلافی جویانه یی استاد خود را به مبارزه دعوت کنند. همینگوی به همین منظور در سال ۱۹۲۶ کتابی نوشت به نام «سیلاب بهاری» که در آن شخصیت طنز کتاب به طور آشکار شروود اندرسون بود. همینگوی هر چند بارها در نامه هایش به خود اندرسون و دیگر دوستانش، نوشته که به هیچ وجه قصد توهین به اندرسون را نداشته، توضیح می دهد که تنها راه نوشتن این رمان همین شکل بوده و مطمئن است که شروود اندرسون هم از او نخواهد رنجید. به هر تقدیر، تا جایی که از نامه های این دو نویسنده نام آور امریکایی پیداست، میانه شان به جز کدورتی جزیی تا پایان عمر خراب نشد. همینگوی درباره کتاب «سیلاب بهاری» خود به شروود اندرسون می نویسد؛

● به شروود اندرسون

مادرید؛ ۲۱ مه ۱۹۲۶

شروود عزیز

پاییز گذشته دوس پاسوس و من و هادلی یک روز ظهر با هم ناهار خوردیم و «لبخند تاریک» را به دوس قرض دادم. کتاب را خواند و درباره اش حرف زدیم. بعد ناهار من برگشتم خانه و کتاب «سیلاب بهاری» را شروع کردم و درست هفت روز تمام برایش وقت گذاشتم. گفتی که نظرم درباره «ازدواج های کثیر» غلط است و من هم نظرم را درباره داستان «داستان سرا» گفتم. هر چه که درباره «لبخند تاریک» فکر می کنم تو کتاب سیلاب غبهاریف آورده ام. کتاب درباره آن چیزهایی که نویسنده های دیگر حرفش را می زنند، نیست و منظورم از نژاد در توضیح عنوان کتاب، سفید پوست ها است. کل کتاب یک شوخی است و نباید جدی اش گرفت، اما صادقانه نوشته شده.

اگر قرار باشد یکی از ماها گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون و وقتی تویی که این قدر خوب می نویسی بیایی و یک چیزی بنویسی که به نظر من افتضاح محض است، پس من باید بیایم و رک به تو ماجرا را بگویم. به خاطر اینکه اگر بخواهیم گلیم مان را از آب بکشیم بیرون، وقتی یکی دارد در باتلاق فرو می رود، همینطور بیشتر فرو می رود و تشویق های هم پایه هایش هم در این ماجرا دخیل است؛ چرا هیچ وقت یکی از ماها طبق قاعده هم شده، از این نویسندگان بزرگ امریکایی نمی شود؟نامه مسخره یی نوشته ام و کتابم مسخره تر است. البته دست خودم نبوده و نه می خواستم نامه اینطور شود و نه کتاب. البته درباره کتاب نگرانی یی ندارم چون کتاب یک چیز شخصی نیست و هر چه زمخت تر باشد، بهتر است. در نوشتن کتاب من درست شده ام مثل یکی از این آدم هایی که در یک صبح با شکوه تو صف یهودی های باهوش، یکی مثل بن هچ، ایستاده. اینها همه به این خاطر است که تو همیشه با من مهربان بودی و از بس در نوشتن «در زمان ما» کمکم کردی که حس مقاومت ناپذیری در من به وجود آمده تا درست مثل وقتی که نویسنده های واقعی از کسی قدرشناسی می کنند، مشت بزنم توی صورتت.

اما یک چیزی را می خواهم به تو بگویم و البته ممکن است فکر کنی که دارم لاف می زنم؛ آه خدای من حتی نمی توانم به زبان بیاورمش.

یک چیزی است شبیه این؛

۱) چون دوستمی نمی خواهم که صدمه یی ببینی.

۲) تو دوستمی اما این چه ربطی به نوشتن کتاب و نویسندگی دارد.

۳) دوستمی پس بیشتر اذیتت می کنم.

۴) و جداً هیچ چیز به اندازه طنز صدمه نمی زند و آدم را اذیت نمی کند.

البته کتاب واقعاً آزارت می دهد و حالت بد می شود. چون هیچ کس دوست ندارد که رویش اسم بگذارند و البته تو اصلاً برایت مهم نیست که کسی رویت اسم بگذارد، واقعاً اذیتت می کند اما مطمئنم که کفرت در نمی آید وقتی که بفهمی آدم ها اصلاً نمی دانند درباره چه چیزهایی دارند حرف می زنند. احتمالاً کتاب این طور به نظر می رسد. به هر حال من فکر می کنم که از کتاب خوشت بیاید و اصلاً به همین خاطر هم نوشته شده.

اینجا سرد است و باران می بارد. دارم چند تا داستان می نویسم و منتظرم تا هادلی هفته بعد بیاید اینجا. الان کجا زندگی می کنی؟ ما تا تابستان می آییم ایالات متحده و در پیگوت آرک زندگی می کنیم. اینجا چه کشور خوبی است. از پاییز پارسال گرترود استاین را ندیدم. کتاب «ساخت امریکایی ها» گرترود یکی از بهترین کتاب هایی است که خوانده ام. تمام زمستان را اتریش بودیم و برای یک هفته رفتم نیویورک. بیشتر اوقات سخت کار می کنم و تلاش می کنم بهتر از همیشه بنویسم، گاهی موفق می شوم و گاهی نمی شوم.

برایم بنویس که غبابت کتابف ازم رنجیدی یا نه. آدرس معمول من؛

شرکت گارانتی تراست نیویورک

شماره ۱، خیابان ایتالیایی ها،

پاریس. فرانسه.

همیشه نامه ها را برایم می فرستند. می خواهیم کل تابستان را برویم اسپانیا. من و هادلی همیشه برای تو و همسرت آرزوی موفقیت می کنیم.

قربانت

«ارنست همینگوی»

تیتر مطلب عنوان بخشی از کتاب «پاریس جشن بیکران» نوشته «ارنست همینگوی» ترجمه «فرهاد غبرائی»؛ انتشارات کتاب خورشید، است.

سعید کمالی دهقان