چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

صدایی از جنس نور


صدایی از جنس نور

در این نوشته تمام کوششم این است که اعجاز مولایم علی بن موسی الرضا ع را آن گونه که بود و بر من گذشت بازگو کنم, هرچند واقفم که ادعایی است, محال و کوششی است عبث

● شفا یافتگان

در این نوشته تمام کوششم این است که اعجاز مولایم علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را آن گونه که بود و بر من گذشت بازگو کنم، هرچند واقفم که ادعایی است، محال و کوششی است عبث.

رویای گیج و گنگ و خیال‌آمیزی بود، روی همه چیز حریری از مرگ کشیده شده بود. حریری سیاه که روزهای شومی بود... نمی‌توانم وصف کنم، همه جا شب بود. نه، همه چیز شب بود.

یادم نمی‌رود اولین روزی را که با نام سرطان آشنا شدم، بعد از روزها به این دکتر و آن دکتر مراجعه کردم، مخصوصا آن شب پزشک بعد از دیدن آزمایش، در گوش پدرم زمزمه‌ای کرد که انعکاس نجوایش به گوش من رسید و از آن شب، دیگر همه چیز برایم شب شد و افسانه روز با همه جذبه‌هایش در من به خاموشی گرایید. احساسم را نمی‌توانم بگویم، چرا که قلم بیچاره من با آن احساس، بیگانه است. آه، آن شب آغازی دیگر در زندگی‌ام بود.

همه چیز رنگ باخت و دنیا و زیبایی‌هایش در نظرم کوچک شدند و در ظلمت شب‌های من فراموش شدند. آغاز دردهایم بود، همه سردی‌اش هر شب گویی آغوش می‌گشود و به سراغم می‌آمد، با نفس‌هایم می‌آمیخت، در بسترم بی‌خیال می‌نشست و سرود می‌خواند. گاهی گرمم می‌کرد و گاهی آغوش می‌گرفت و از سردی تنها شدن، کبودم می‌کرد.

می‌رفت و می‌آمد و حضور خویش را در چشمان ملتهب من به ودیعه می‌گذاشت و من هر لحظه از حضور وحشتناک این سایه موهوم، گرمتر می‌شدم، داغ‌تر می‌شدم، شعله می‌گرفتم و می‌سوختم. گاهی طنین صدایم گریه‌آلود می‌شد و می‌گرفت و از فشار هیجان و درد استخوان، راه نفس بر من بسته می‌شد و ناگهان همچون پرنده‌ای که تیغ بر گلویش می‌فشردند، فریادی بر می‌آوردم و معصومانه نقش بر زمین می‌شدم و لحظه‌ای از دنیا دور می‌شدم و هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌دیدم، حتی مرگ را.

سرطان در همه وجودم ریشه دوانده بود، هجوم سلول‌های سرطانی به مغز، نشانگر دفن آخرین بقایای امید از سرای ماتم زده دل خانواده‌ام بود. درد، شب‌ها بر تن بی‌رمق من بیشتر سنگینی می‌کرد، گذشت زمان، قرابت مرا با مرگ بیشتر می‌کرد هر چه خانواده‌ام سعی می‌کردند باور مرا بشکنند، شب‌های طولانی نمی‌گذاشت. دیگر چشم به راه خورشید نبودم، انتظار روز، در درد وحشتناک استخوان‌های نحیفم مدفون شده بود و از او جز گوری بی‌جان نمانده بود؛ گوری که در زیر ضربه‌های وحشتناک صدها داروی افیونی و به ظاهر ناجی، با زمین یکسان شده بود و درهای وحشت یکی‌یکی به رویم گشوده می‌شد.

با اولین برق گذاشتن و شیمی‌درمانی، خیلی زود فهمیدم که این شب‌ها از جسم آراسته و به ظاهر آدم گونه من دل خوشی ندارند. دیگر هیبت آدمیزاد را هم نداشتم، چیزی بودم مثل پوست کشیده شب، حس می‌کردم مرگ مرا، که به آغوش پر از مهر همسرم و اشک‌های بی‌پناه مادرم و دست‌های پر عاطفه پدرم پناه برده بودم می‌جوید و من دور از چشم‌های وحشتناک مرگ، خفته در آغوش پر آرامش یاس، از یقینی سیاه برخوردار بودم، من که روحم هرگز تاب بی‌قراری نداشت، دلم طاقت انتظار نداشت، من که چشمان غم‌زده‌ام همواره چون دو کودک گم کرده مادر، سراسیمه و پریشان به هر سو می‌دویدند، نمی‌توانستم به در خیره بمانم که کسی بیاید.

نمی‌توانم آن شب‌ها را به یاد آورم و اینچنین ساده از کنارشان بگذرم. نمی‌دانید با جان من چه کردند. آن شب‌ها، جز اندوه ترس از مرگ خبری نبود. یادم می‌آید کلیه‌ام را از دست داده بودم. حالا دیگر سرطان تنها یاور شب‌هایم بود که مرا به بازی می‌گرفت، جسدی شده بودم که تنها نفس می‌کشید. مرا به آن طرف مرزها بردند، آمریکا، اما آنجا هم همان داستان بود و شب‌ها. جنس شب از شب بود و مرگ همان بی‌عاطفه شب‌های غربت من.

من تنها اسیر شب بودم، اما بعد از جواب پر از ابهام و ناامیدکننده دکترهای آمریکایی، گویی همه عزیزانم مثل من مسافر غم‌زده کاروان اشباح شب شده‌اند و این چیزی نبود که در آن شب‌های غم‌زده بتوان تحمل کرد. کوله بار سه سال حسرت، غم و رنج و درد، دیگر بر شانه‌های نحیفم سنگینی می‌‌کرد.

شب‌ها آرام‌آرام زمزمه لالایی خویش را از پنجره‌های باز خانه‌مان تجربه می‌کردند. همه چیز بوی هجرت می‌داد، همه جا ناقوس مرگ پیچیده بود. دیگر مرگ، بازی خویش را تمام کرده بود و دست بیعت به سویم می‌گشود. باور این حقیقت چهره‌ای خاص داشت. مادرم با چشم‌های باران‌زده در آغاز شبی به سراغم آمد.

در چهره‌اش آرامش خاصی بود. دیدگانش آتش خورشید فراموش شده را تداعی می‌کرد و صحبتش بوی سپیده می‌داد. مرا مهمان کرد مرا به صبح نوید داد. گفت: به جایی بروم که آنجا شب‌هایش چون روز روشن است. به جایی بروم که شب ندارد. به جایی که خورشیدی به وسعت همه جهان آنجا می‌درخشد و... حرف‌هایش قشنگ بود. دلم برای خورشید تنگ شده بود.

دور روز بعد به آن آستان پاک پای نهادم. سی روز مقیم نور شدم. گلدسته‌ها به رنگ آفتاب بود. همچون آرزوی نازک، همچون خیال.

صدایی مهربان مرا به خود آورد. صدایی که دلنواز بود، صدا از جنس نور بود: پسرم، برخیز و برو. تو شفا یافته‌ای.

باورم نمی‌شد، به خود آمدم، هیچ دردی در خود احساس نمی‌کردم و بدون اینکه زبانم بگیرد مدام آقایم را صدا می‌کردم و می‌گفتم: السلام علیک یا علی‌بن موسی‌الرضا(ع)!

تمام پزشکان ایرانی و آمریکایی تعجب کرده بودند! چه نیرویی او را شفا داد... پاسخ مشخص بود!

● شفای دختر

دختر آرام سرش را از روی بالش برداشت، انگار قسمت چپ بدنش را به سختی می‌فشردند، درد تمام وجودش را گرفته و لحظه‌ای امانش نمی‌داد، بی‌اختیار شروع به گریه کرد.

لحظه‌ای بعد مادرش کنارش آمد و از حال او جویا شد، ناحیه‌ای که درد می‌کرد را به مادرش نشان داد. او بیش از ۲۲ بهار از عمرش نمی‌گذشت. برای مادر و پدرش که مرد زحمتکشی بود، غیرقابل تصور بود که او در این سن، دچار بیماری مرموز و کشنده‌ای شود.

او دیگر تحمل درد را نداشت، سراسیمه از جایش بلند شد و در حالی که دستش را به طرف قفسه چپ سینه‌اش می‌آورد، ناله می‌کرد و نم‌نم اشک از چشمانش فرو می‌ریخت.

او بی‌تامل، به این سو و آن سوی اتاق می‌رفت، تاب و قرار از او سلب شده بود و امانی برایش نمانده بود. به هر ترتیب که بود درد را تحمل کرد تا این‌که بعدازظهر آن روز به دکتر مراجعه کرد.

دکتر، دستور رادیولوژی و آزمایش از سینه سمت چپ او را داد. انگار غده‌ای درون سینه‌اش بود. غده‌ای بدخیم و سرطانی. مدتی به همین منوال تحت درمان قرار گرفت. از آن روز وحشتناک، ماه‌ها می‌گذشت و هر روز این غده بزرگتر و دردناکتر می‌شد.

یک هفته در بیمارستان شهرشان بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت، قسمتی از غده را برداشتند و پزشکان معالج آن روز غده را برای تشخیص بهتر به آمل فرستادند.

او مدتی هم در گرگان به معالجه پرداخت، اما دیگر برای همه مشخص شده بود که این غده سرطانی و علاج‌ناپذیر است و تنها توصیه پزشــکان این بود که او باید همیشه تحت درمان باشد، ضمنا از او خواستند که به تهران برود. اوکوله بار سفر را بست و در شبی ماتم‌زده به سوی تهران حرکت کردند. هر کجا می‌رفت مادرش همراه او بود.

همهمه و خیابان‌های شلوغ تهران غمش را دوچندان می‌ساخت و حالات درونی‌اش را آشفته‌تر می‌کرد. اما آن چیزی که او را مقاوم می‌کرد، ایمان به خدا و ائمه‌اطهار(ع) بود که می‌توانست این درد طاقت فرسا را تحمل کند.

پس از سفرهای مکرر به این سو و آن سو، به شهر و دیارش بازگشت و با غم بی‌انتهای خود سر می‌کرد. غمی که تار و پودش را یکباره می‌سوزاند. اما چاره‌ای جز صبر نداشت. دیگر هوای نمناک و مرطوب شمال، جنگلهای سرسبز و دشت‌های پرگل، برایش زیبایی چندانی نداشت.

شب‌ها تا دیروقت در کنار پنجره می‌ایستاد و به دوردست‌ها نگاه می‌کرد. سه سال درد و رنج، مدت کمی به نظر نمی‌رسید، انگار رفته‌رفته تمامی دفتر امیدها و آرزوهایش برگ برگ می‌شد و به هوا می‌رفت.

بهارها و پاییزهای بسیاری گذشت و تنها امید او، مادر و پدرش، شریک غم‌های او بودند و همراه او می‌سوختند و می‌ساختند و جز شکر به درگاه خداوند کریم و سبحان، کار دیگری از دستشان برنمی‌آمد.

نزدیک غروب، یکی از روزهای بهاری بود و آفتاب هم رفته‌رفته در پشت کوه‌های سرفراز زمردین شمال فرو می‌نشست. برای لحظه‌ای آرزو کرد کاش به جای این همه رنج و درد، روحش آزاد می‌شد و به آسمانها صعود می‌کرد تا این همه شاهد بیچارگی خود و پدر و مادر دردمندش نباشد.

دیگر داشتن یک خانه بزرگ، مجلل، اتومبیل شیک و مدرن و لوازم منزل آنچنانی برایش آرزو محسوب نمی‌شد، بلکه تنها آرزویش به دست آوردن سلامتی‌اش بود. سلامتی که شاید هرگز برنمی‌گشت. در گیر و دار ماه‌ها و سال‌ها سرگردانی و تحمل درد و مرض، هوای زیارت امام رضا(ع) در دلش شوقی وصف‌ناپذیری پدید آورد.

امام رضا(ع) ضامن غریبان، امید محرومان، منجی دردمندان و خلاصه آخرین مرحم دل غم‌زدگانی که ناامید از درگاه ایزدتعالی نمی‌رفتند. موضوع را با مادرش در میان گذاشت و آنها تصمیم گرفتند سفری به مشهد داشته باشند تا شاید امام هشتم(ع) یاری‌شان کند.

او به همراه مادر و خواهرش و با بدرقه پدر دردمندش به سوی مشهد روانه شدند و اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۷۲ به مشهد رسیدند.

دلشان هوای زیارت کرده بود و تن تب‌دارشان در لهیب شعله‌های عشق و امیدشان به امام ابوالحسن(ع) می‌سوخت. او پس از رفع خستگی، همان روز به حرم مطهر مشرف می‌شود. در مجوز شماره ۳۸۷ دفتر نگهبانی صحن مطهر انقلاب آمده است:

خواهر، که از ناحیه سینه سمت چپ دچار بیماری می‌باشد برحسب تقاضای خودش، مجاز است روزهای اول و دوم خرداد سال ۱۳۷۲ از ساعت ۶ بعدازظهر تا ۷ صبح روز بعد در پشت پنجره فولادی جهت گرفتن شفا، متوسل به باب الحوائج حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) شود.

مسئول دفتر شفایافتگان می‌گوید: آن شب او با هزار امید به امام بزرگوار(ع) متوسل شد، و خود را از همه چیز و همه کس بریده بود. اما در این میان دست تقدیر دریچه‌ای دوباره به زندگی‌اش می‌گشاید! ناگهان گل امید در قلب جوانش شکوفا شد و نهال آرزو در باغ حیات او مجددا به ثمر رسید.

او شفایش را از امام رضا(ع) گرفته بود. در گواهی نگهبانی نوشته شده است: مقارن ساعت ۲۴ ( نیمه شب ) اول خرداد ۱۳۷۲ خواهری در پشت پنجره فولادی صحن انقلاب دخیل کرده، که از ناحیه سمت چپ مریض بوده است، او امام رضا(ع) را در خواب زیارت کرده و شفای خود را گرفته است.

همچنین در نامه بخش تسهیلات زائران درج شده است: در ساعت ۱۰ صبح روز دوم خرداد خواهری ۲۲ ساله به همراه بستگانش به دفتر شفایافتگان مراجعه کردند و اظهار داشت که مورد عنایت آقا امام رضا(ع) قرار گرفته و شفا یافته است و اثری از غده‌ای که در سمت چپ سینه داشته است، نیست.

او ضمن سؤال و جواب، شرح چگونگی بیماری و معالجات خود را بیان کرد. بر حسب سوابق پس از تحقیقات لازم، مشارالیه را به دارالشفای امام(ع) اعزام داشتیم که مورد معاینات پزشک معتمد آستان قدس رضوی قرار گرفت. نتیجه معاینات انجام شده که حاکی از بهبودی و شفای نامبرده می‌باشد توسط پزشک کتبا گواهی شد.

از او معاینه به عمل آمد، در سینه سمت چپ هیچ گونه غده‌ای وجود ندارد و هر دو سینه نامبرده سالم می‌باشد.

وقتی که از او سوال شد که چه‌طور شفا یافتی؟ گفت: روز اول که برای شفا گرفتن در کنار پنجره فولادی به آقا امام رضا(ع) متوسل شدم، حدود ساعت یازده شب در خواب دیدم که شخص بزرگواری که لباس بلند سبزرنگی پوشیده و شال سبزی هم به کمرش داشت به طرفم آمد و به من گفت: بلند شو! عجله کن! در خانه دو نفر منتظرت هستند و یک خوشحالی در انتظارت است و گوشه شال کمرش را به من داد و فرمود: آن گل بنفش را بگیر، من گوشه ضریح مطهر را نگاه کردم. گل بنفشی در آنجا بود.

ناگهان از خواب پریدم، دوباره به خواب رفتم در خواب دیدم، دو گوسفند در علفزاری مشغول چرا بودند، یک گوسفند به طرف من آمد. دوباره آقای بزرگواری به خوابم آمد و گفت: آن گوسفند را بگیر، به ایشان گفتم: آقا من نمی‌توانم، ناراحت هستم! آقای بزرگوار فرمودند: من هم ناراحت هستم!

وقتی که بیدار شدم خادمی در کنارم بود انگار او را قبلا دیده بودم، ناگهان متوجه شدم دیگر دردی در سینه‌ام احساس نمی‌شود. با خوشحالی و تعجب دستانم را به طرف سینه‌ام بردم، دیگر دردی وجود نداشت و غده‌ای هم لمس نمی‌شد.

من سراسیمه و اشک‌ریزان به بخش نگهبانی رفتم و موضوع را گفتم و آنها اقدامات لازم را انجام دادند و مرا صبح روز بعد به پزشک معالج نشان دادند تا صحت گفته‌هایم ثابت شود. او چند روز بعد با دستی پر از امید به شهرش باز گشت تا پرده از رمز و راز عاشقانه با خدا و امام بزرگوارش علی‌بن موسی‌الرضا(ع) بردارد.

پزشک که از سلامتی جسمی و روحی او غرق در تعجب بود و در حالی که باورکردنش برایش مشکل بود، گفت: «شما را امام رضا(ع) شفا داده است.»

هادی کسایی