پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

گل های آپارتمان مرا یاد كویر هم نمی اندازد


گل های آپارتمان مرا یاد كویر هم نمی اندازد

زندگی مان را توی نوبت گذاشته ایم نوبت وام, نوبت شیر آدرس دهها بوتیك را به ذهن می سپاریم ولی نشانی یك یتیم خانه را بلد نیستیم

از كودكی عادت داشتیم آسمان را نگاه كنیم. همه شب های زندگی ما پر بود از ستاره هایی كه در آسمان می دیدیم، ستاره هایی كه حرف می زدند و ما با این ستاره های چشمك زن چقدر بازی می كردیم. یادم هست از همان اول رنگ حیاتمان آبی بود و رشته همه افكارمان سری در آسمان داشت و سری دیگر در زمین. راستی زمین هم به اندازه آسمان دوست داشتنی بود. به هرجا سر می كشیدیم گل بود. از لابه لای نقش های قالی می گذشتیم، مواظب بودیم زیر پایمان له نشود و آن ترنج آبی رنگ دردش نگیرد. باغچه حیاط مان گل داشت، پیراهن چیت خواهرمان گلدار بود، چادرنماز مادرمان پر بود از گل های ریز كه من هیچ وقت هوس نكردم آنها را بشمارم. گل تا نوك بقچه های لباسمان نفوذ كرده بود. بچه كه بودیم از دیدن گنبدهای فیروزه ای و كاشی های لاجوردی همان قدر لذت می بردیم كه از دیدن آسمان و ستاره ها.

از پدرمان یاد گرفتیم با اذان بیدار شویم، یاد گرفتیم كه تا شویم و دو تا، خیلی زود با خدا دوست شدیم و یادم نیست این اتفاق كی افتاد ولی گمانم خدا به سراغ ما آمد. شاید با ما دست داد و یا حتی بیشتر ؛ ما را در آغوش گرفت. دل های ما از همان زمان از خوبی ها خوشش آمد و از بدیها نه. اماحالا خیلی بزرگ شده ایم، بزرگ و پررنگ، با یادی رنگ پریده از آن دنیای سرسبز. بزرگ شده ایم، آن قدر كه پشت میز اینترنت می نشینیم و با دكمه هایی كه اسیر انگشتان ما هست پا به سرزمین های جهان اینترنتی می گذاریم. امروز آنقدر زیاد كار می كنیم كه له شدن گلها را نمی بینیم. دیگر فرصت نمی كنیم به آسمان نگاه كنیم. حوصله مان به اندازه ای كوچك شده كه تنهایی ستاره ها اذیت مان نمی كند. راستش صدای اذان را هم درست نمی شنویم. به جای راه شیری به ترافیك نگاه می كنیم، به جای ماه به چراغ قرمز و به جای تابلوسرمه ای شب به جاروبرقی و ضبط صوت های دیجیتالی. نمی دانم چرا این روزها هیچ كس دلش برای دیدن مسجد آقابزرگ كاشان تنگ نمی شود. ما خیلی قد كشیده ایم و به همان اندازه دنیایمان كوته شده است. كوچك و سرد، اگر یك جای خالی برای نشستن در اتوبوس پیدا كنیم روز خوبی داشته ایم. اگر تعاونی مصرف دستمال كاغذی را ۱۰۰ ریال ارزانتر بدهد احساس خوشبختی می كنیم.

زندگی مان را توی نوبت گذاشته ایم. نوبت وام، نوبت شیر. آدرس دهها بوتیك را به ذهن می سپاریم ولی نشانی یك یتیم خانه را بلد نیستیم. نه بازاری شلوغ ناراحت مان می كند و نه مسجدهای خالی. گوش ها و زبان مان پر است از ذكر منم منم. راستی چرا ما مجبوریم بزرگ شویم؟! چرا كودكی را از ما می گیرند؟ چرا وقتی بزرگ می شویم زمین دیگر گل ندارد؟ چرا وقتی بزرگ می شویم آسمان دیگر ستاره ندارد؟ چرا دیگر سرهامان را نمی توانیم بالا بگیریم؟ من فكر می كنم به ما دروغ گفته اند.

به ما گفتند كودكی شما عقب ماندگی و بزرگی تان تمدن است و بعدهركس را كه خواست با آن دنیای پاك خود زندگی كند «هو » كردند و برای دنیای بزرگترها كه دیگر نه آسمان داشت و نه گل ، كف زدند و ما باورمان شد كه باید بزرگ شویم و چشم ها و دل هایمان را به بزرگترها بدوزیم. باورمان شد كه روی زمین دنبال بهشت بگردیم، از دیدن آسمانخراش های شیشه ای تعجب كنیم، منتظر ظهور شماره حسابمان در قرعه كشی ها باشیم و پایمان را از گلیم شورای امنیت درازتر نكنیم؟

شما را نمی دانم ولی من دوست دارم غروب خورشید را پشت كوهپایه ای سرسبز تماشا كنم، مهتاب را روی دشتی از گندم های خرامان و سپیده را از پشت شانه های كوهی نامدار ببینم. دوست دارم رنگ آسمان را به یاد بیاورم و برای دیدن شقایق ها حتی مرخصی استعلاجی بگیرم. شما را نمی دانم! ولی گل های این آپارتمان مرا به یاد كویر هم نمی اندازد.

از خریدن آدامس خسته شده ام، از نگاه محتاج فرزندم به جعبه رنگی تلویزیون غمگینم، همسایه ها را درست نمی شناسم، همه زندگی ام بسته بندی نه صلح و نه جنگ صاحبخانه است. صله اتفاقی رحم ملولم می كند. راستی شكایت این همه تمدن را به كدام دادگاه ببریم؟

پرویز چهاردولی