جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

ترا نباید که گواهی دروغ دهی


ترا نباید که گواهی دروغ دهی

روزی در حال ور رفتن با یک اسباب بازی پشت میزم نشسته بودم و در همان حال چند کلمه رکیک را زیر لب تکرار می کردم که چیزی از معنایشان نمی دانستم و احتمالاً در کوچه و خیابان به گوشم خورده بود زنی میهمان مادرم بود این زن کلمات را شنید و با مادرم در میان گذاشت

روزی در حال ور رفتن با یک اسباب بازی پشت میزم نشسته بودم و در همان حال چند کلمه رکیک را زیر لب تکرار می کردم که چیزی از معنایشان نمی دانستم و احتمالاً در کوچه و خیابان به گوشم خورده بود. زنی میهمان مادرم بود. این زن کلمات را شنید و با مادرم در میان گذاشت. مادر با سیمایی جدی پرسید این مزخرفات را از کجا یاد گرفته ام. خاصه که آن زن غریبه فشار می آورد. من با تعجب بسیار از اصرار او، چند لحظه ای در ذهن خود کاویدم، سپس اسم پسری را بردم که در دبستان می دیدمش. بی فایده دو- سه نام دیگر را هم قطار کردم، همه نوجوانان دوازده- سیزده ساله ای بودند که به زحمت اگر یک یا دو جمله با آنها رد و بدل کرده بودم. چند روزی پس از این ماجرا در کمال شگفتی من- معلم پس از زنگ آخر مرا نگه داشت و به همراه من، آن چهار پسر را هم که به چشمم یک پا مرد می آمدند، بس که قد و سالشان بیشتر از من بود. سپس کشیشی که تعلیمات دینی درس می داد، و مدیریت دبستان را هم به عهده داشت، وارد شد. این حضرت با معلم پشت یک میز نشست و به من گفت کنار او جای بگیرم. پسرها برعکس باید که جلوی میز به ردیف می ایستادند و منتظر می ماندند تا چه در انتظار آنهاست. با لحنی رسمی از آنها سؤال شد که آیا کلمات خاصی را در حضور من به زبان نیاورده اند. این پسران زبانشان بند آمد و هاج و واج ماندند.

در پی آن کشیش روبه من کرد و پرسید آن حرف های زشت را در کجا از این پسرها شنیده ام. من دوباره ذهن و زبانی روان یافتم و در جا با قاطعیتی خشک پاسخ دادم: »در جنگل برودر لاین«، این جنگل با یک ساعت فاصله از شهر، جایی است که در همه عمرم پا به آن نگذاشته بودم و فقط چند بار اسمش را شنیده بودم. پرسیده شد: »چطور گذر شما به آنجا افتاد؟« گفتم این پسرها با اصرار مرا همراه خود به گردش بردند، و با تفصیل رفتاری را شرح دادم که خاص پسرهای بزرگتر در همراه ساختن کوچکترها برای گردش و شیطنت است. متهمان عصبانی شدند و اشک ریزان قسم خوردند که برخی شان مدتهاست، و برخی هرگز پا به این جنگل نگذاشته اند، با من که ابد!! و با چنان نفرت وحشت آلودی به من خیره شدند، که گویی که ماری بدطینت دیده اند. می خواستند با سرزنش و بازخواست به سرم بریزند، اما اخطار گرفتند که آرام باشند. از من خواسته شد راهی را شرح دهم که این گروه رفته بود.

در یک لحظه راه با روشنی در پیش چشمم قرار گرفت. برانگیخته از این همه انکار و اعتراض به قصه ای که من خودم به آن باور داشتم- و گرنه چگونه می توانستم واقعیت صحنه پیش چشمم را برای خود توصیف کنم؟ - باری شروع به شرح جاده اصلی و فرعی آنجا کردم و اضافه کردم که در راه با چوب- فندق از درخت پایین ریختیم، سیب زمینی دزدیدیم و در آتش کباب کردیم. و در ضمن یک بچه دهاتی مزاحم را هم کتک زدیم. و اینطور سرهم کردم که به جنگل که رسیدیم دوستان من بالای کاج های بلندی رفتند و از روی شاخه ها به کشیش و معلم لقب های زشتی دادند. طبیعی است این خودم بودم که از پی باریک بینی در ظاهر این آقایان، از مدتها پیش آن لقب ها را در دل تراشیده و نگه داشته بودم. ولی حال فرصت مغتنمی دست داده بود تا برای آنها شنونده پیدا کنم. آقایان در مقام واکنش با همان حدت به خشم آمدند که پسران دستاویز شده حیرت کردند.

اما من افزودم اینها سپس از درخت پایین آمدند و شاخه های بزرگی را بریدند و از من خواستند که من هم بالای درختی دیگر بروم و این لقب ها را بلند تکرار کنم. و چون خودداری کردم، دست و پایم را به یک درخت بستند و با آن شاخه ها آنقدر مرا زدند تا آخر، هر چه که حکم می کردند، گفتم: از جمله آن کلمات ناشایست را و در همان حال که این کلمات را می گفتم، پنهانی و از پشت سرم گذاشتند و رفتند. همان موقع یک کشاورز سر رسید. این مرد حرف های زشت مرا شنید، جفت گوشم را گرفت و گفت: »صبر کنید! ای تخم جن های بدذات! این یکی را گیر انداختم.« و چند سیلی

به من زد.

بعد او هم گذاشت و رفت و مرا به حال خود رها کرد. در این میان هوا دیگر رو به تاریکی می رفت. با زحمت زیاد دست و پایم را باز کردم و در جنگل تاریک دنبال راه خانه گشتم، اما گم شدم و در یک جوی گود افتادم، و گاهی شنا کنان گاهی دست و پازنان در آب تا آخر جنگل رفتم، و به این ترتیب پس از گذراندن خطرهای زیاد، راه درست را پیدا کردم. اما یک گاومیش بزرگ به من حمله کرد که با تیرچه ای که به سرعت از یک پرچین کندم، او را زدم و فراری دادم.

در مدرسه هرگز چنین سخنوریی را در من سراغ نداشتند. پس به ذهن هیچ کس هم نرسید که برای مثال از مادرم پرس و جو کنند آیا من یک روز خیس و دیر وقت به خانه برگشته ام یا نه؟ برعکس غیبت این یا آن جوان را در روز گزارش ساختگی من با این ماجرا مرتبط شمردند. به خاطر کم سالی به قصه ای که این چنین آسان و نامنتظر از آسمان آبی سکوت معمول من سرریز کرده بود، باور نشان دادند. در نتیجه متهمان بی کمترین گناهی لاابالی و بدتر از همه بد ذات لقب گرفتند، چرا که آن انکار یکپارچه و سرسختانه آنها، و آن برافروختگی و نومیدی به حقشان وضع را بدتر می کرد. پس به سنگین ترین مجازات، نشستن بر نیمکت ننگ، محکوم شدند، کتک هم از والدینشان خوردند و در زیرزمین حبس شدند.

به گنگی به خاطر می آورم که کار زشتم چندان مرا به دغدغه نینداخت. برعکس، حتی لذت می بردم که تراوش ذهنیم براساس قاعده داستان پردازی - آنهم این اندازه ملموس و خوشایند- پایانی عادلانه می یافت و زبان خلاق من حوادثی چشمگیر، حیرت و رنج به دنبال می آورد. هیچ درک نمی کردم چرا این جوان های ناحق دیده این قدر آه و ناله می کنند و از من عصبانیند. زیرا داستان روالی روشن و بدیهی داشت، و من به همان اندازه در تغییر آن عاجز بودم که خدایان عهد عتیق در تغییر حکم سرنوشت.

محکومان کسانی بودند که در همان دنیای کودکی هم می شد سربزیر خواند نشان، پسرانی مؤدب و متین که تا آن زمان بهانه ای برای سرزنشی تند به دست کسی نداده بودند، و بعدها هم شهروندانی آرام و کاری شدند، پس یاد آن شیطنت و آن ناروایی هر چه عمیق تر در خاطر آنان نقش بسته بود و چون سال ها بعد آن را به رُخم کشیدند، من این داستان فراموش شده را دوباره و با وضوح تمام به خاطر آوردم. بیش و کم هر واژه آن از نو در ذهنم بیدار شد و اینک با خود خوریی دیر پا و مضاعف آزارم می داد. هر باره با یاد آن، خون به سرم می تاخت. دلم می خواست با همه توان گناه را به گردن آن بازپرسان زود باور بیندازم، و بیش از همه آن زن پرچانه را محکوم کنم که آن حرف های رکیک را شنیده و تا یافتن سرمنشایی مشخص برای آنها، آرام ننشسته بود.

سه تن از این هم دبستانی های پیشین مرا بخشیدند، و چون دیدند آن داستان کهنه چقدر آزارم می دهد، به خنده افتادند و خشنود بودند که چنین دقیق و کامل جزییات را به یاد می آورم. تنها نفر چهارم که در زندگی مشکل بسیار داشت، نتوانست فرقی میان دوران کودکی و بزرگسالی بگذارد، و این بدی را چنان از من به دل گرفت که گویی همین امروز و با عقل آدمی بزرگسال مرتکب آن شده ام. پس هرباره با عمیق ترین نفرت از کنارم

می گذشت و چون نگاه هایی خفت بار به من می کرد، من نمی توانستم مقابله به مثل کنم، چرا که آن ناروای دیرین بر وجدانم سنگینی می کرد و نه او می توانست آن را فراموش کند، نه من.

نویسنده: گتفرید کلر

مترجم: محمود حداوی

گتفرید کلر

Gottfried Keller

گتفرید کلر(۱۸۹۰-۱۸۱۹)، شاعر و داستان پرداز ملی سوئیس در قرن نوزدهم است. وی که در آغاز کودکی پدر خود را از دست داد، در شرایط تلخ تنگدستی بزرگ شد، و تا مدت ها به قول خاقانی»ریزه روزی اش از ریزش ریسمان مادر« بود. کلر دبستان ویژه کودکان بی بضاعت را گذراند، اما در مدرسه گناه شیطنتی را بار دیوار کوتاه این یتیم کردند که در نتیجه از تحصیل در دوره دبیرستان محروم شد. با این همه با تحمل مشکلات بسیاری به مونیخ رفت تا به آموزش نقاشی بپردازد، اما در این زمینه توفیقی نیافت، و در جستجوی سرشت هنری خود این بار به سرایندگی روی آورد و با همان نخستین مجموعه اشعارش در سال۱۸۴۰ شاعر آزادمنش سوئیس نام گرفت و از طرف دولت برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. کلر در آنجا از نزدیک توانست با بزرگان ادب و فلسفه آلمان همچون هروگ، شاعر مردمی و فویرباخ فیلسوف نواندیش دوستی برقرار کند و این همه بر بینش هنری او تاثیری ژرف گذاشت.

در آثار وی فرزانگی عوام با طنزی نیک خواهانه و محبتی تفاهم آمیز نسبت به آدم ها، همراه توصیف باریک بینانه واقعیت کنار هم می نشیند. شهرت خاص وی در نوول نویسی است و در این زمینه به ویژه دونوول او- رمئو و ژولیت در دهکده و نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت! که تنگ اندیشی و ریاکاری شهروندان خرده پا را به سخره می گیرد، به عرصه ادب جهانی درآمده است. داستان حکیمانه حاضر از کودکی وی مایه گرفته است.