شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
آزادی و برنامه ریزی
یکی از مشخصههای دوران معاصر این است که مردم نامهای مختلفی به یک پدیده واحد میدهند.
مثلا به جای سوسیالیسم یا کمونیسم میگویند «برنامهریزی». وقتی از برنامهریزی حرف میزنید، روشن است که از برنامهریزی متمرکز حرف میزنید که خود به معنای برنامه طراحی شده توسط دولت است یعنی برنامهای که وجودش برنامهریزی توسط هر کس دیگر را غیرممکن میکند.
یک خانم انگلیسی که همچنین از اعضای Upper House نیز هست، کتابی نوشته است به نام «برنامهریزی یا عدمبرنامهریزی» که در سرتاسر جهان نیز شهرتی به هم زده است. منظور از عنوان کتاب او چیست؟ ایشان وقتی میگوید «برنامه» منظورش تنها آن نوع برنامهای است که توسط لنین و استالین و جانشینانشان طراحی میشد، برنامهای که ناظر بر تمام فعالیتهای اعضای یک ملت است؛ بنابراین منظور این خانم برنامهای مرکزی است که همه برنامهریزیهای شخصی افراد را ملغی میکند؛ بنابراین، عنوان کتاب او در واقع یک فریب، یک توهم بیشتر نیست.
بحث بر سر برنامهریزی متمرکز یا اصلا فقدان هرگونه برنامهریزی نیست، بحث این است که برنامه باید متمرکز و از سوی مقامات دولتی طراحی شود یا هر کس آزادی داشته باشد که برای خودش برنامهریزی کند، به عبارتی برنامهریزی انفرادی داشته باشد. افراد هر روز برای زندگیشان برنامه میریزند و هر زمان هم که لازم باشد مطابق خواست و ارادهشان آن را تغییر میدهند.
انسان آزاد برای احتیاجاتش روزانه برنامه میچیند، مثلا میگوید: «دیروز تصمیم گرفتم که تمام عمرم را در کوردوبا کار کنم.» اما حالا میفهمد که شرایط کار بوینس آیرس بهتر است؛ بنابراین تصمیماش را عوض میکند و میگوید: «به جای کار در کوردوبا میخواهم به بوینس آیرس بروم.» و آزادی درست به همین معنا است. شاید تصمیماش اشتباه باشد، شاید وقتی به بوینس آیرس رسید متوجه شود که عجب خطای عظیمی مرتکب شده است. شاید شرایط برای اقامت او در کوردوبا بسیار مساعدتر میبود، اما به هر حال این اوست که برای خودش برنامهریزی کرده است.
تحت برنامهریزی دولتی او مثل یک سرباز ارتش است. سرباز ارتش حق انتخاب پادگانش را ندارد، بر عهده او نیست که تصمیم بگیرد کجا خدمت کند. او تنها باید از دستورات اطاعت کند و نظام سوسیالیستی همانطور که کارل مارکس و لنین و همه رهبران سوسیالیست میدانستند و حتی اعتراف نیز کرده بودند برگردان همین قوانین نظامی در حوزه نظام تولید است. مارکس از «ارتشهای صنعتی» سخن میگفت و لنین درباره «سازمان دهی همه چیز، اداره پست، کارخانه و همه صنایع مطابق با مدل ارتش» حرف میزد.
بنابراین در نظام سوسیالیستی همه چیز وابسته به خرد، استعداد و بصیرت افرادی است که اختیارات عالی را در دست دارند. آنچه دیکتاتور ارشد یا کمیته مشاور او دربارهاش اطلاعات ندارند در محاسبات وارد نمیشود. دانشی که بشر طی تاریخ حیاتش انباشته کرده است در اختیار همگان نیست، حجم دستاوردهای علمی و فنی ما طی قرون متمادی به قدری عظیم شده است که برای یک فرد به لحاظ انسانی غیرممکن است که از محتوای همه آنها اطلاع داشته باشد، حتی اگر آن فرد مستعدترین فرد روی زمین
نیز باشد.
ضمن آنکه مردم با یکدیگر متفاوتند، آنها برابر نیستند. همیشه هم همینطور خواهد بود. برخیها در یک زمینه استعداد بیشتری دارند و در زمینهای دیگر استعدادی کمتر. کسانی هم هستند که میتوانند راههای تازه بیابند، جهت حرکت دانش را تغییر دهند. در جوامع سرمایهداری، پیشرفت تکنولوژیکی و اقتصادی از طریق چنین افرادی حاصل میشود. اگر فردی ایدهای دارد، میکوشد کسانی را بیابد که ارزش ایده او را درک کند.
برخی سرمایهداران، به آینده نظر دارند و پیامدهای احتمالی چنین ایدهای را تخمین میزنند، آن وقت روی آن سرمایهگذاری کرده و میکوشند به کارش بیندازند. برخی دیگر ممکن است در ابتدا بگویند که: «کارشان احمقانه است.» اما وقتی که دیدند حاصل تلاش آنها که در ابتدا احمقانه مینمود، روز به روز بیشتر متجلی میشود و محصولاتشان فروش میرود حرف خود را پس خواهند گرفت.
در مقابل، در نظام مارکسی پیش از هر چیز هیات حاکم باید درباره ارزش این ایده متقاعد شود و تنها آنوقت است که میتوان درباره عملی کردنش سخن گفت. این میتواند فرآیند بسیار دشواری باشد، زیرا اختیار تصمیمگیری تنها در دست شخص دیکتاتور حاکم یا هیات منصوب اوست. اگر این افراد به خاطر تنبلی یا کهولت سن یا به خاطر آنکه آنچنان باهوش و باسواد نیستند نتوانند اهمیت چنین ایدهای را درک کنند، پروژه تازهای که میتوانست ثمرات گرانبها داشته باشد هیچگاه اجرا نخواهد نشد.
میتوان از تاریخ نظامی نیز مثالهایی آورد. در مناسبات نظامی ناپلئون بیشک نابغهای بود؛ اما یک مشکل بزرگ داشت، نتوانست مسالهای را حل کند که در نهایت به شکست و تبعید و انزوایش انجامید. مساله ناپلئون این بود: «چطور میتوان انگلستان را فتح کرد؟» برای این منظور او به ناوگانی احتیاج داشت که از کانال انگلستان بگذرد و کسانی بودند که به او میگفتند میتوانند برای این مساله چارهای بیابند؛ در آن زمان که دریانوردی بادبانی بود افرادی ایده کشتیهای بخار را مطرح ساخته بودند، اما ناپلئون پیشنهادات آنها را نمیفهمید.
یک نمونه دیگر ماجرای ژنرال استب، همان ژنرال معروف آلمانی است. قبل از جنگ جهانی اول، همه جهان بر این عقیده بودند که در بصیرت نظامی کسی به پای او نمیرسد. شهرت مشابهی در باره ژنرال فوش از ارتش فرانسه نیز وجود داشت، اما نه آلمانها و نه فرانسویها که در آن جنگ سرانجام آلمانها را شکست دادند هیچ کدام به اهمیت هوانوردی برای مقاصد نظامی پی نبردند. ژنرال آلمانی میگفت: «هوانوردی تنها یک تفریح است، پرواز به درد آدمهای تنبل میخورد. از دیدگاه نظامی فقط بالون اهمیت دارد.» و ژنرال مشهور فرانسوی هم عقیده مشابهی داشت.
بعدها، در فاصله میان جنگ اول و دوم جهانی، ژنرالی در ارتش ایالاتمتحده بود که اعتقاد داشت هوانوردی میتواند در جنگ بعدی حکم عامل استراتژیک را پیدا کند. تمام کارشناسان دیگر خلاف نظر او را داشتند. او نتوانست آنها را مجاب کند. اگر قرار باشد کسانی را مجاب کنید که به طور مستقیم از حل یک مساله نفعی نمیبرند احتمال توفیقی بهدست نخواهید آورد. این درباره مسائل غیراقتصادی نیز صادق است.
نقاشان، شاعران، نویسندگان و آهنگسازان بسیاری بودهاند که از درک نشدن آثارشان توسط عموم گلایه کرده و به همین سبب در فقر ماندهاند. احتمال زیاد آن است که عموم واقعا کار آنها را نمیفهمیدهاند، اما وقتی این هنرمندان میگفتند: «دولت باید از هنرمندان، نقاشان و نویسندگان بزرگ حمایت کند.» آنها هم به همان اندازه در اشتباه بودند. دولت چه کسی را باید مسوول تشخیص استعدادهای نوظهور عالم نقاشی کند؟ باید بر نظر منتقدان متکی باشد و اساتید تاریخ هنر که همواره نگاهشان به گذشته بوده است به ندرت قابلیت تشخیص استعدادهای نو از خود نشان دادهاند. این همان تفاوت عمدهای است که میان نظام برنامهریزی شده و نظامی که افراد برای خودشان برنامه میریزند وجود دارد.
البته کاملا درست است که نویسندگان و نقاشان بزرگ همواره مشقات عظیمی از سر گذراندهاند. در هنرشان شاید موفق میبودند، اما در پول درآوردن اغلب وضع به شکل دیگری بود. شکی نیست که ونگوگ نقاش بزرگی بود، اما زجرهایی کشید ورای تصور و سرانجام هم وقتی سی و هفت سال بیشتر نداشت خودکشی کرد. در تمام عمرش تنها یک تابلو فروخت و خریدار آن هم پسر عمهاش بود. جدا از فروش این یک تابلو، او با پول برادرش زندگی میکرد که نه هنرمند بود و نه نقاش، اما برادر ونگوگ نیازهای یک نقاش را میفهمید. امروز بعید است که بتوانید یک تابلوی ون گوگ را به قیمتی کمتر از یکصد یا دویست هزار دلار بخرید.
در نظام سوسیالیستی سرنوشت ونگوگ شاید متفاوت میبود. مقامات دولتی ممکن بود از چند نقاش مشهور (که احتمالا ون گوگ هیچ کدامشان را اصلا هنرمند هم نمیدانست) پرسش میکردند که این مرد جوان تقریبا نیمه دیوانه، آیا نقاش مستعدی است که شایسته حمایت باشد یا خیر؟ و بدون شک آنها پاسخ میدادند که: «خیر، این نقاش نیست، حتی هنرمند هم نیست، فقط مرد دیوانهای است که رنگها را هدر میدهد.» بعد از آن هم احتمالا به کارخانه شیردوشی میفرستادنش یا به دارالمجانین؛ بنابراین کل اشتیاقی که نسلهای کنونی نقاشان و شاعران و موسیقیدانان و روزنامهنگاران و بازیگران به سوسیالیسم نشان میدهند بر پایه توهمی سست استوار است. اینها را ذکر کردم، چون این گروهها در شمار سرسختترین حامیان ایدههای سوسیالیستی هستند.
لودویگ میزس
مترجم: صبا کوشا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست