سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

قصه های پندآموز پست مدرن


قصه های پندآموز پست مدرن

روزی روزگاری موشی شهری بود که روز یکشنبه به دیدن موشی روستایی رفت قایمکی در قطاری چپید که موش روستایی گفته بود سوارش شود, غافل از اینکه یکشنبه ها این قطار در بدینتگتون توقف نمی کرد

● موشی که به روستا رفت

روزی روزگاری موشی شهری بود که روز یکشنبه به دیدن موشی روستایی رفت. قایمکی در قطاری چپید که موش روستایی گفته بود سوارش شود، غافل از اینکه یکشنبه ها این قطار در بدینتگتون توقف نمی کرد. همین شد که موش شهری نتوانست در بدینتگتون پباده شود و اتوبوسی را بگیرد که تا تقاطع سیبرت می رفت، یعنی همان جایی که قرار بود موش روستایی به استقبالش بیابد.

خلاصه موش شهری از میدلبورگ سردرآورد و سه ساعت آنجا علاف شد تا قطاری دیگر رسید و او را به جای اولش برگرداند. وقتی بالاخره با هزار مکافات خودش را به بدینتگتون رساند، خبردار شد آخرین اتوبوسی که به تقاطع سیبرت می رفت پیش پایش از ایستگاه راه افتاده بود، پس دنبالش دوید و دوید و دوید تا عاقبت به آن رسید و داخلش پرید و تازه آن وقت فهمید این اتوبوس اصلاً مقصدش تقاطع سیبرت نبود بلکه در جهت عکس آن می رفت و از پلزهولو و گروم می گذشت تا به محلی به اسم ویمبربی برسد.

موقعی که بالاخره اتوبوس نگه داشت، موش شهری اول حسابی زیر رگبار خیس شد و بعد فهمید آن وقت شب دیگر هیچ اتوبوسی به هیچ خراب شده یی نمی رفت. موش شهری آب کشیده چند تا فحش چارواداری آب نکشیده نثار ارواح پدر و مادر کسی کرد که از فواید سفر گفته بود، و بعد پای پیاده به شهر برگشت.

▪ نتیجه اخلاقی: اگه فکر کردی جاهای دیگه بهتره، کور خوندی، جای خودت محشره.

● دختر کوچولو و گرگ

یک روز بعدازظهر، یک گرگ گنده گوشه جنگلی تاریک منتظر نشسته بود تا دختر کوچولویی که یک سبد پر از خوراکی برای مادربزرگش می برد گذرش به آنجا بیفتد. بالاخره دختر کوچولویی سروکله اش پیدا شد که سبدی پر از خوراکی دستش بود.

گرگ پرسید؛ «این سبد را واسه مادربزرگت می بری» دختر کوچولو جواب داد بله، برای مادربزرگش می برد. آن وقت گرگ سوال کرد منزل مادربزرگش کجا بود و دختر کوچولو هم بهش آدرس داد و گرگ وسط درخت ها غیبش زد.

وقتی دختر کوچولو در خانه مادربزرگش را باز کرد، دید یک نفر شب کلاه به سر و پیراهن خواب به تن روی تخت دراز کشیده. هنوز از فاصله بیست و پنج فوتی تختخواب جلوتر نرفته بود که متوجه شد کسی که آنجا خوابیده مادربزرگش نیست بلکه گرگ بدجنس است، چون گرگ حتی با شب کلاه همانقدر به ننه بزرگ آدم شباهت دارد که شیر متروگلدین مایر به چارلی چاپلین. دختر کوچولو نه گذاشت و نه برداشت و فوراً یک هفت تیر اتوماتیک از سبدش بیرون کشید و با شلیک یک گلوله دخل گرگ را آورد.

▪ نتیجه اخلاقی: دیگه گذشت اون زمون، که دختر کوچولوها گول می خوردن آسون.

● دو بوقلمون

یکی بود یکی نبود، دو تا بوقلمون بودند، یکی پیر و یکی جوان. بوقلمون پیر از خیلی سال قبل گردن کلفت محله بود و همیشه باد به غبغب می انداخت و بوقلمون جوان خیال داشت جایش را بگیرد. بوقلمون جوان به رفقایش گفت؛ «همین روزها این کله پوک عتیقه را می فرستم وردست باباش.» رفقایش گفتند؛ «حتماً درب و داغونش می کنی؛ جو حتماً درب و داغونش می کنی.» چون جو یک مقدار ذرت گیرش آمده بود و به آنها سور می داد. بعد رفقا رفتند سراغ بوقلمون پیر و تمام حرف های بوقلمون جوان را گذاشتند کف دستش. بوقلمون پیر گفت؛ «حالا بهش نشون می دهم دنیا دست کیه،» و یک مقدار ذرت به مهمان هایش تعارف کرد. مهمان ها گفتند؛ «حتماً درب و داغونش می کنی، داک، حتماً درب و داغونش می کنی.»

یک روز بوقلمون جوان رفت به پاتوق بوقلمون پیر و موقعی رسید که او گرم لاف زدن بود و از پهلوانی هایش در دعواها می گفت. بوقلمون جوان گفت؛ «با یک مشت همه دندوناتو می ریزم توی دهنت.» بوقلمون پیر پرسید؛ «خودت تکی یا شوهرعمه ات هم اومده هواتو داشته باشه؟» بعد واسه همدیگر شاخ و شانه کشیدند و دور هم چرخیدند تا فرصت مناسب برای حمله پیدا کنند. همان موقع، مزرعه دار صاحب بوقلمون ها رسید و بوقلمون جوان را گرفت و با خود برد و گردنش را کند.

▪ نتیجه اخلاقی: جوونای خام وقتی پخته بشن، لای چلو سر سفره برده می شن.

● ببری که آدمیت آموخت

روزی روزگاری ببری بود که از باغ وحشی در ایالات متحده فرار کرد و به جنگل برگشت. ببر در ایام اسارت خیلی چیزها درباره طرز رفتار آدم ها یاد گرفته بود و خیال داشت شیوه های آنها را برای زندگی در جنگل به کار ببندد. اولین روز ورودش به منزل، با شیرکوهی ملاقات کرد و گفت؛ «لازم نیست که من و تو دنبال شکار برویم؛ ترتیبی می دهیم که حیوان های دیگر سوروسات مان را جور کنند.»

شیرکوهی پرسید؛ «چه جوری همچی کاری می کنیم؟» ببر گفت؛ «عین آب خوردن، من و تو به همه می گیم خیال داریم با هم مبارزه کنیم و هر کی می خواد مسابقه رو ببینه باید یک گراز تازه شکار شده بیاره . بعدش الکی با هم درگیر می شیم بدون اینکه به همدیگه آسیب بزنیم. مسابقه که تموم شد، تو می تونی بگی یک استخوان پنجه ات توی روند دوم شکست و من هم می گم در روند اول یک استخوان پنجه ام شکست.

آن وقت قرار یک مسابقه برگشت را می ذاریم و حیوونا مجبور می شن باز واسمون گراز وحشی بیارن.» شیرکوهی گفت؛ «گمون نکنم این کلک بگیره.» ببر گفت؛ «خاطرت جمع، خوب هم می گیره. فقط هر جا رسیدی بگو حتماً برنده می شی. چون من پهلوون پنبه ام و به یک فوت بندم. من هم به همه می گم محاله ببازم چون تو پهلوون پنبه یی و به یک فوت بندی؛ این جوری حیوونا مشتاق می شن مسابقه را ببینند.»

پس شیرکوهی دوره افتاده و همه جا گفت حتماً برنده می شود چون ببر، پهلوون پنبه است و ببر هم هر جا نشست گفت امکان ندارد ببازد چون شیرکوهی، پهلوان پنبه است. شب مسابقه رسید در حالی که ببر و شیرکوهی از گرسنگی رمق نداشتند، چون اصلاً دنبال غذا نرفته بودند، دلشان می خواست مبارزه هرچه زودتر تمام بشود تا سراغ گرازهای وحشی تازه شکارشده یی، که خیال می کردند تمام حیوانات برای تماشای مسابقه خواهند آمد، بروند و شکمی از عزا دربیاورند.

اما ساعت مسابقه رسید و از حیوانات خبری نشد. روباهی برایشان استدلال کرده بود؛ «من قضیه را این جوری می بینم؛ اگه شیر کوهی حتماً برنده می شه و اگه ببر محاله بازنده بشه، پس لابد به تساوی می رسند و هیچی کسل کننده تر از تماشای مسابقه یی نیست که مساوی تموم بشه، به خصوص اگه جفت حریف ها هم پهلوون پنبه باشن.» همه حیوانات متوجه شدند این حرف چقدر منطقی بود و قید تماشای مسابقه را زدند. وقتی نیمه شب رسید و برای ببر و شیرکوهی شکی نماند که هیچ حیوانی نمی آید و در نتیجه از گراز وحشی و سورچرانی هم خبری نیست، با غضب به جان هم افتادند. هر دوی شان به قدری آش و لاش بودند و گرسنگی چنان ضعیف شان کرده بود که یک جفت گراز وحشی که آن اطراف می پلکیدند به آنها حمله بردند و خیلی آسان آنها را کشتند.

▪ نتیجه اخلاقی: اگه می خواهی زندگی کنی به شیوه آدما، از حالا بگو وامصیبتا.

جیمز تاربر

ترجمه؛ کاوه میرعباسی