پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
مجله ویستا

پسر معمولی


پسر معمولی

داستان خانواده من, داستان نبوغ و عواقب آن است و من به نحوی خاص و منحصر به فرد برای روایت این داستان مناسبم چون نبوغ از من دوری کرد و من از او, من یک آدم معمولی باقی ماندم اگر چیزی به این اسم وجود داشته باشد معمولی, در تمام شرایط آرام, باخبر از اتفاقات و بی تفاوت به آنها, و ناتوان از درک معانی پنهانشان

داستان خانواده من، داستان نبوغ و عواقب آن است و من به نحوی خاص و منحصر به فرد برای روایت این داستان مناسبم؛ چون نبوغ از من دوری کرد و من از او، من یک آدم معمولی باقی ماندم؛ اگر چیزی به این اسم وجود داشته باشد. معمولی، در تمام شرایط آرام، باخبر از اتفاقات و بی‌تفاوت به آنها، و ناتوان از درک معانی پنهانشان. برادر نابغه‌ام، گرت، اغلب می‌گفت: «رید، تو به پیچیدگی بقیه ما نیستی، اما باز هم در حد خودت آدم پیچیده‌ای هستی». حالا با روایت آدمی معمولی طرفید که می‌توان به آن، و بیش از آن به خود من اعتماد کنید. هیچ جور طنز یا معنی ژرف یا بازی زبانی-فرویدی در آن نیست. منظور داستان فقط همان چیزی است که می‌گوید. مادرم بارها به من می‌گفت که احساس پاکی دارم و این صداقت باید به این داستان کمک کند. اما چنان که اغلب خود او می‌گفت احساسات، هرقدر صادقانه همیشه باعث دردسر آدم‌اند.

یکی از دلایلی که نمی‌گذاشت این قصه، قصه خانواده مشهور من، جمع و جور شود این بود که کسی یادش نمی‌آمد که آنها ربطی به هم داشته باشند. هرکدام برای خود اسم و فامیلی جدا داشتند. پدرم دونکان لندرز، فیزیک‌دان سرشناس ناسا بود. مردی که تصویرش در همه عکس‌هایی که در اولین فرود بر روی ماه از زوایای مختلف برداشته شده، هست. روی ماه چرخ دنده یکی از دوربین‌ها با اسم او امضا شده است؛ لندرز. اسم زمان تولد او دونکان لرسدیکسز بود. وقتی ناسا در اواسط دهه شصت، فعالیت‌های خود را برای کسب وجهه عمومی آغاز کرد، نام او هم عوض شد. آژانس فضایی پیشنهاد داد که فیزک‌دان‌هایی که برای ناسا کار می‌کنند باید حروف صدادار بیشتری در اسمشان داشته باشند. ناسا نمی‌خواست که اسم‌ها پر از غلط‌های املایی و خارجی به نظر بیایند. کنگره دستور این اصلاحات را می‌داد. این شد که لرسدیکسز شد لندرز. (همکار نزدیک پدرم ایگور اوروی به حرف صدادار احتیاجی نداشت.)

اسم و فامیل مادرم گلوریا راینستراپ بود، مادرم شاعری بود که بیست سال برای حقوق کارگران از تگزاس تا آلاسکا مبارزه کرد. در یک دوره سفر، او چهار هزار سخنرانی می‌کرد، در سراسر کشور از دهی به ده دیگر می‌رفت. حتی یک شب را هم از دست نمی‌داد. هنوز برای خودش یک جور رکورد است.

هرجایی را که می‌رفت به هم می‌ریخت، آثارش را شنوندگان مشتاق می‌شنیدند. ساعت‌ها در مهمان‌خانه یا اتاق اضافی که به او داده بودند شعرها و ملاقات آدم‌هایی را که به ملاقاتش آمده بودند، می‌خواند. خستگی‌ناپذیر بود و حس عدالت‌خواهی او را پیش می‌راند. او قطعاً اولین ایده‌آلیست قرن نوزدهم تگزاس بود. وقتی شروع به ترک خانه برایماه‌ها و بعد سال‌ها کرد، من هنوز بچه بودم، اما یادم می‌آید که به پدرم گفت: «تگزاس برای آن کاری که من می‌خواهم بکنم خیلی کوچک است.»

این‌ها حرف‌های سر میز شام نبود. ما خانواده نابغه‌ها بودیم و میز شام نداشتیم. در واقع، تنها میزی که داشتیم میز نقشه‌کشی پدرم بود که جوری آن را توی راهرو گذاشته بود که برای آن که وارد خانه بشویم باید خودمان را به دیوارها می‌چسباندیم. می‌گفت: «این حال و هوای این‌جا را عوض می‌کند.» می‌گفت: «می‌خواهم هرکه می‌آید تو این خانه، کارم را ببیند. کاری که به خاطرش بالای سرمان سقف داریم.» روزی که من و دوستم، جف شرکنبث برای رفتن به اتاقم به سختی از کنار میز رد شدیم، گفت: «این آدم‌ها کی‌اند که همین‌جوری از در می‌آن تو؟»

گفتم: «این‌ها پسر شما و دوستش هستند.»

انگار که برایمان تقاضای آمرزش کند گفت خوب است، اما همانطور که سرش در طرحی که تمام مدت در خانه رویش کار می‌کرد فرو رفته بود گفت: «خوب» انگار دارد تقاضای آمرزش می‌کند. حتی اگر هوستون ایلرها هم می‌آمدند متوجه نمی‌شد؛ چون همان روزها در حال اختراع لولای خلا ضد جاذبه بود که امروز هم کاربرد دارد.

اغلب کارهای پدرم، دونکان لندرز، در طبقه‌بندی محرمانه و فوق سری بودند، اما مهم نبود. کسی جز جف شرکنبث به خانه ما نمی‌آمد. آدم‌های دیگر گذرشان با اینجا نمی‌افتاد. ما نابغه بودیم. تلویزیون نداشتیم و تلفنی هم در کار نبود. پدرم از همانجا توی راهرو که نشسته بود، در حال طراحی می‌گفت: «چه کارا؟ به یک وسیله زرزرو جواب دهم؟ بهش سلام کنم؟» ناسا سعی کرد برایمان تلفن نصب کند. دونکان همه‌شان را کند و دور انداخت. اینجا خانه نابغه‌ها بود و قرار نبود با چیزهای دست و پاگیر ابتدایی الکترونیک تنگ شود.

پدر اسم خواهر بزرگم را گذاشته بود کریستینا. و فامیلی‌اش را مادر برایش گذاشته بود: زرتی. وقتی خواهرم بالاخره در نوزده سالگی ز ام.آی.تی فارغ‌التحصیل شد، برای خودش اسم فامیل جدیدی انتخاب کرد: ایزوتوپ. به من گفت که مشکلی برایش پیش آمده و او این اسم جدید را احتیاج دارد تا یاد خودش بیندازد که زیاد زنده نخواهد ماند. بعد از من پرسید که نظرم راجع به نیمه عمرم چیست. آن موقع من یازده سال داشتم. او خندید و گفت: «شوخی می‌کنم، رید. تو نابغه نیستی و تا ابد زنده می‌مونی». من با او از «خط ویژه» صحبت می‌کردم، تلفن مخفی‌ای که پیشخدمتمان کلویس آرماندی در کمد آشپزخانه نگه می‌داشت.

از او پرسیدم: «کجا داری می‌ری؟»

او گفت:‌ «غرب، با مادر» از قرار معلوم گلوریا راینستراپ به بوستون رفته بود تا کریستینا را از یک جور فروپاشی نجات دهد.

پدرم به من گفت: «یک نوع بحرانه. جای نگرانی نیست.»

کریستینا گفت:‌ «کار من با شیمی نظری تمام شده، اما شیمی نظری کارش با من تمام نشده. مواظب پدر باش. بعداً می‌بینمت.» ما سه تا، هشت سال باهم اختلاف سن داشتین. نابغه‌ها خانواده‌هایشان را اینطور تنظیم می‌کنند. از روی این تنظیم نابغه‌ای می‌شد فهمید کریستینا سال‌ها است که از خانه ما رفته چون به زحمت برادر کوچک‌ترمان، گرت را می‌شناخت.

من و گرت زود بزرگ شدیم. ما قبول کرده بودیم که خانواده‌ای نابغه هستیم. قبول کرده بودیم که نباید تلفن یا یخچال یا تخت مناسب داشته باشیم. فکر می‌کردیم طبیعی است آدم ماه‌ها بیسکویت و ساردین بخورد. فکر می‌کردیم حیاط جلوی خانه قرار است جنگلی از چمن‌های زیاد بلند شده و علف‌های هرز باشد که هرخزنده‌ای می‌تواند در آن لانه کند. دوبار در سال مأموران خیابان‌های شهر هوستون می‌آمدند و همه را کوتاه می‌کردند. یکی دو ماه آفتاب روز به چمن‌ها می‌خورد. ما ماشین نداشتیم. پدرم همیشه بی‌آنکه کسی او را بشناسد پیاده تا ایستگاه واگن‌استیشن‌های شورلت قدم می‌زد و از آنجا به مرکز فضایی در جنوب شهر می‌رفت. خواهرم جوانترین دانشجوی ام.آی.تی بود. من و برادرم سالها خودمان لباس‌های خودمان را می‌شستیم و خودمان به مدرسه می‌رفتیم. حول و حوش کلاس هفتم تفاوت بین روش زندگی مردم عادی و نابغه‌ها را دیدیم. ما فهمیدیم محور زندگی بقیه مردم بر دو چیز می‌گردد: تلویزیون و اسنک‌های پر شکری که جلوی آن می‌خورند.

همان موقع که من وارد سال‌های آخر دبیرستان شدم، مسافرت‌های مادرم به اوج خود رسیده بود، به همین دلیل او زنی را استخدام کرد تا با ما زندگی کند و در مراقبت جسمانی ما کمک کند، زنی که بعداً فهمیدیم اسمش کلویس آرماندی است. فرضیه مادرانه گلوریا راینستراپ می‌توانست در این جمله خلاصه شود. «روح را تغذیه کن، بدن راهی برای خودش پیدا می‌کند.» تا پیش از شش سالگی‌ام این را هزاران بار از او شنیده بودم. او در هرفرصتی ارواح ما را با خوراک اخلاقی آهنین تغذیه می‌کرد. او علاقه‌ای به ساندویچ و ژیگو نداشت. از آن دسته آدم‌هایی بود که برای هرحرکتشان انگیزه‌ای اخلاقی دارند. ما یخچال نداشتیم چون یخچال روشی غلط برای کم کردن ارزش غذاها بود که از همان اول هم ارزش غذایی چندانی نداشتد. مبل در خانه نداشتیم، چون این جور مبل‌ها پناهگاه چرت زدن بی‌کاره‌هایی می‌شود که برای شیطان اقتصاد کار می‌کنند. مبلمان خانه نواکین طبقه متوسط بود. هر زیاده‌روی هرچند اندک در آسایش، پایه‌های چهارچوب اخلاق ما را سست می‌کرد. او به ما می‌گفت که ما برای کاری که می‌توانیم انجام دهیم زنده‌ایم نه برای چیزها. من آدم‌های زیادی دیده‌ام که نظرشان راجع به زندگی برروی این زمین بانظر گلوریا راینستراپ یکی بوده؛ اما کسی را پیدا نکرده‌ام که به خوبی او این را بیان کند. کلماتش آدم را تحریک می‌کردند که با هیچ سر کند. من هیچ از شعرهای او در این داستان نخواهم آورد، اما شعرهایی عالی بودند. تایمز او را «دختر خشمگین بودا» نامید. مادرم به آدم‌هایی که از دیدن خانه خالی ما و وضعیت به هم ریخته‌اش تقریباً شوکه می‌شدند می‌گفت: «ما از هوای نفس به دوریم. از این چیزهای حقیر» و با دست به توده لباس‌ها شسته نشده، کاغذها، مدارک محرمانه و قوطی‌های خالی ساردین اشاره می‌کرد.

عادت عجیب مادر من که خود آن را رواج داد نوشتن ته اشیا بود. او این کار را برای این شروع کرد که ماه‌ها در خانه نبود و می‌خواست ما پیام‌هایش را در غیبت او هم دریافت کنیم. غیرمعمول نبود که یادداشت‌های خودکاری کف کفش‌هایمان پیدا کنیم، و یادداشت‌های خیلی کوتاه کف بشقاب‌هایمان، آن هم با دست‌خطی بسیار ریز. هرچیز دیگر را که می‌شد بلند کرد و زیرش را دید، نشانه او آنجا بود. اوایل این یادداشت‌ها گیجم می‌کرد. توی کلاس ریاضی نشسته بودم و پاهایم را دراز کرده بودم که چیزی لبه کفشم می‌دیدم و می‌خواندم: «اگر هوشیار باشی مشکلاتت سریع می‌گذرند».

اینها که می‌گویم شکایت نیست. جز یکی دو بار هیچ وقت دیگر احساس فقر و محرومیت نکردم. وقتی دبیرستانی شدم با حس ترحم جدیدی فهمیدم که کمدی برای لباس‌هایم نداشته‌ام. نابغه‌ها ساده و تمیز لباس می‌پوشند اما نه همیشه به تمیزی همنوعان عادی‌شان که در زندگی کاری بهتر از این که لباس بخرند، بشویند و مرتبشان کنند، ندارند.

همه چیز خوب پیش می‌رفت. من هفده ساله شدم. وقتم را با نشستن توی اتاق خالی‌ام و کتاب خواندن –تاریخ این واقعه، تاریخ آن حادثه، مطالب خشک و بی‌روح- تلف می‌کردم، منتظر نبوغم بودم که خود به خود راه بیفتد. این همان اتفاقی بود که برای کریستینا افتاده بود. یک روز وقتی ده ساله بود، داشت با عروسک‌هایش که دو حوله صورتی گره خورده بودند مهمانی چایی برگزار می‌کرد. روز بعد او ساختمان آمینواسیدها را نقاشی و طبقه‌بندی کرده، و طرح دو دستگاه تقطیر مصنوعی و یک بالابر را داده بود. تا وقتی که مادرم، گلوریا راینستراپ، از نورث وست برگردد و پدرم سر از روی میزش بلند کند، مشاوران وزارت کشور رسیده بدند و خواهرم کریستینا در راه خوابگاه‌های انستیتوی تکنولوژی ماساچوست بود. یادم می‌آید مادرم بود در حالی که کنار میز طراحی پدر، دستانش روی کمرش بود، فکش را به هم فشرد و گفت: «این کار خوبی برای کریستینا بود، راه اختصاصی خود او.»

پدرم چشمانش را از روی طرح‌هایش بلند کرد و گفت: «مگر کریستینا الان کجاست؟»

روزی هم که وارد اتاق گرت شدم و او را دیدم که روی یک طومار بلند از کاغذهای قصابی که تا آن روز رویشان نبرد فرانسوی‌ها و سرخ‌پوست‌ها رانقاشی می‌کرد، معادلاتش را نوشته، برایم روز بزرگی بود. من آنجا در تاریکی ایستادم، او را تماشا کردم که میان کاغذهامی‌خزد، با شکل‌هایی سر و کله می‌زند که تعداد کمی از آنها عددهایی بودند که من هم می‌توانستم تشخیصشان بدهم، بیشتر نشانه‌ها و اعضای کوچک و پیچیده الفبای یونانی بودند و من فهمیدم که نبوغ مرا جا گذاشته‌اند. نبوغ چشم درخشان و پرنورش را بر من انداخته و گفته بود: «نه، متشکرم» دست کم این قدر باهوش بودم که بفهمم من قرار نیست نابغه شوم.

این پیام در تمام بدنم پخش شد و سر راهش تمام ماهیچه‌ها و مفاصل را شل کرد و سرانجام گرمای عجیبی در صورتم دواند که به سرعت فهمیدم احساس رهایی است.

من آزاد بودم.

خیلی زود کار پیدا کردم. باغبانی، نظافت عمومی و نگهداری مثل سن جکینتورزرت در بزرگراه قدیم همپ استید. دوستم جف سرکنبث نزدیک من در کافه امریکایی آلفردو کار می‌کرد و به من گفته بود که آدم قبلی‌ای که در متل کار می‌کرده به خاطر این که محوطه پارکینگ را با یک برس رنگ خراب کرده از آن جا اخراج شده. وقتی درخواست کار کردم، آقای راکرتز، مرد کوچک‌اندام و کوتاه قدی که صاحب آنجا بود استخدامم کرد.

برای من این روزها، روزهای تغییرات بزرگ بودند. یک ماشین خریدم؛ کاری که زمانی برایم به اندازه سفر بین کهکشانی یا ثبت نام در کالج آرایشگران عجیب بود. ماشین خریدم. پلیموث سبز لیمویی چهار در، مدل فوری ۳ بود. یک جفت لباس کار هم خریدم. این چیزها به من لذت لطیفی می‌داد. هفده سال داشتم و تا آن موقع از لذت ملموس داشتن اشیا بی‌خبر بودم. سه پیراهن جدید و یک ساعت مچی با بند چرمی خریدم. بعدازظهرها تنها به رانندگی می‌رفتم، از محله‌مان به طرف جنوب می‌راندم و درحالی که دستم را روی لبه شیشه گذاشته بودم از بین کاسه بزرگ اسپاگتی بزرگراه‌ها و از شبکه پیچیده برج‌ها در جنوب شهر هوستون می‌گذشتم.

دیروقت شب، در حالی که از امکانات گسترده زندگی در این سیاره خاکی به وجد آمده بودم به خانه مخروبه پرورشگاه نابغه‌ها برمی‌گشتم. خواهر کج‌خلقم داشت ستون‌های جدیدی به جدول تناوبی اضافه می‌کرد، مادر در راه مسافرت به شروپورت بود، برای آنکه به کارگردان آنجا، روش رسیدن به حقوق شخصی و سیاسی‌شان را بیاموزد. برادرم داشت در اتاقش به تئوری‌های جدید درباره رانش و عکس‌العمل موشک نزدیک می‌شد. پدرم دم راهرو ورودی غرق در طرح‌ها و نقشه‌هایش بود. می‌آمدم داخل و از کنار میزش و تنها چراغی که در پایین خانه بالای سر او روشن بود رد می‌شدم. یادداشت‌های مدادی‌اش درباره لولای ضد خلا ایستگاه فضایی به زیبایی و دست‌نیافتنی یک قطعه موسیقی بودند. اسمم را می‌گفت؛ به عنوان یک خوشامدگویی ساده: «رید!»

من هم در جواب می‌گفتم: «دونکان!»

سرش را بلند نمی‌کرد تا نگاه کند. می‌پرسید:‌ «اوضاع پایتخت چطور است؟» نفسش کمی آدم را یاد ساردین می‌انداخت. در واقع می‌توانم با افتخار بگویم که هنوز هم از این بو، که آن‌قدرها هم که به نظر می‌رسد بد نیست، خوشم می‌آید. می‌دانم چرا می‌گفت پایتخت، چون در یک لحظه اسم شهری را هم که در آن بودیم از یاد می‌برد.

جواب می‌دادم: «مردم سفت و سخت دنبال کارهاشان هستند.»

بعد او همانطور که با دقت قلمش را در طول خط بلندی که به فضای گسترده سفیدی می‌رفت دنبال می‌کرد، انگار برایشان طلب دعای خیر می‌کند می‌گفت: «خوب است.»

مثل سن جکینتورزرت، کنار بزرگراه همپ استید دقیقاً همان چیزی بود که از یک متل بیست اتاقه در سال ۱۹۶۶ انتظار داشتی. بزرگراه‌های ایالتی پرنور جدید و زیادی از هوستون رد می‌شدند و در کلاف راه‌های پایین‌شهر همدیگر را قطع می‌کردند، اما بزرگراه قدیمی همپ استید به عنوان شاهرگ اصلی شهر همه را از میدان به در کرده بود. هنوز در بزرگراه چهار بانده ترافیک خوبی در جریان بود و مثل همیشه نیمه پر بود –نه که فکر کنید دقیقاً نصف اتاق‌هایش- مثل سه ساکن دائمی داشت. یکی‌شان پیرمرد لاغری بود به اسم نیوکومب شاین‌تاور که آن تابستان صدساله می‌شد. ماشین نداشت و اتاقش پر از مجله‌هایی با جلدهای قرمز و زرد بود. هرروز همان پیراهن فلانل همیشگی‌اش را می‌پوشید و با جدیت می‌رفت سروقت هرس درخت‌ها.

یک یا دو بار در روز می‌دیدمش که لخ‌لخ کنان به طرف کافه امریکایی آلفردو می‌رود، جایی که جف به من می‌گفت می‌رود گربه ماهی بخورد. جف به من گفت: «می‌خواهی صدسال زنده بمونی، گربه‌ماهی بخور.» من گفتم مطمئن نیستم که بخواهم صدسال زنده باشم! ماهی‌های کوچکتر را هم ترجیح می‌دهم. هیچ‌وقت نمی‌دانستم وقتی از جلوی دید آقای شاین‌تاور رد می‌شوم، اصلاً مرا می‌بیند یا نه. احساسم این بود که اوو در سیاره‌ای دیگر زندگی می‌کند. شبیه چیزی بود که در مورد سنگ‌ها می‌گویند. می‌گویند سنگ‌ها هم زنده هستند، اما با چنان ریتم کندی که بشر قادر به درکش نیست. خوشبختانه کارم در متل راحت بود و از آن خیلی لذت می‌بردم. بیشتر وقت‌ها می‌توانستم کارم را در حالی که پیراهنم را درآورده بودم انجام دهم، شاخه‌های چسبنده مو را از پشت اتاق‌ها قطع می‌کردم تادستگاه‌های تهویه هوا خفه نکنند. شرشر در هوای شرجی عرق می‌ریختم. نرده‌های استخر را رنگ کردم و سه میز آهنی را یک‌جور آبی فیروزه‌ای دهه پنجاه زدم که آن سال دوباره مد شده بود، رنگش انگار داد می‌زد: مسافرها بشتابید تعطیلات، ما در تعطیلات هستیم!

هفته‌ای یک‌بار یک عالمه آهک در دو سوراخ بالای فاضلاب می‌ریختم، انگار که روی سر حشرات آبی و سفید و سوسک‌هایی که آنجا توی هم وول می‌خوردند برف باریده باشد. این کار حتی آنها را نمی‌ترساند. من متخصص هیچ‌یک از گونه‌های حشرات نیستم و عاداتشان را به درستی نمی‌دانم، اما ارتباط من با آن جمعیت زیرزمینی به من فهماند که آنها هرهفته منتظر این بارش سمی بودند.

هفته‌ای دوبار جاروی فشاری خیلی بزرگی را از یک سر محوطه پارکینگ تا سر دیگرش می‌کوبیدم تا جایی که چرخ دستی‌ام پر از سنگریزه و آشغال میلیون‌ها بلیت پاره‌شده‌ای می‌شد که مردم از وسایل در حال حرکتشان در بزرگراه همپ استید بیرون می‌انداختند. کار جالبی بود. خود جارو به تنهایی بیست پوند وزن داشت. جارو کردن، رنگ زدن و هرس کردن به من روحیه می‌داد. کاری که در آن فقط از کمر و دستها و پاهایم استفاده می‌کردم، کاری که هیچ ربطی به هیچ یک از دو نیم کره مغزم نداشت.

صاحب کار من آقای لیلند راکرتز در آپارتمان کوچکی پشت دفتر کارش زندگی می‌کرد، جایی که مسافران می‌توانستند در طول شب او را با یک زنگ احضار کنند. ژوئن آن سال شصت ساله می‌شد. زنش سالها قبل مرده بود. کلکسیون مفصلی از ابزارآلات روی تخته میخ‌داری در آپارتمانش داشت که یک تفنگ خودکار لوله بلند و دو جین هفت تیر روی آن تو چشم می‌زد. رفتارش با من خوب بود و هرجمعه بعدازظهر پولم را می‌داد. وقتی در صندوق پولش را باز می‌کرد باید مطمئن می‌شد، چه دوستش بودی چه دشمن، که تپانچه ۴۵ میلی‌متری‌اش را هم که آنجا گذاشته دیده‌ای. مادرم از کار کردنم برای او متنفر بود، مردی که می‌توانست جزو دشمنان او باشد و بارها به من گفته بود. آن تابستان کار من نگهداری از متل بود و تا آنجا که می‌توانستم کارم را خوب انجام دادم. حالا شغلی تابستانی داشتم و پول درمی‌آوردم، مجبور نبودم چیزها را هر ده دقیقه طبق معیارهای اخلاقی بسنجم، چون مطمئن نبودم که اصلا چنین معیارهایی داشته باشم. مسلماً معیارهای من به اندازه مال مادرم تکامل یافته نبودند.

کار آنجا کمی مثل خدمت در ارتش بود. وقتی دو دلی، یک چیزی رارنگ بزن. من محوطه پارکینگ را دوباره اندازه‌گیری و دوباره رنگ زدم. آدم قبلی یک سری هلال کج و کوله روی زمین کشیده بود که قرار بود مردم بین آنها پارک کنند و من با یک برس بزرگ و پنج گالن رنگ زرد خردلی، کار خوبی از آب درآوردم. حتی اگر برای شیطان هم کار می‌کردم مردمی که ماشین‌هایشان را در پارکینگ او پارک می‌کردند تحت تأثیر کارم قرار می‌گرفتند.

رون کالسون، استاد ادبیات خلاق دانشگاه آریزونا و نویسنده سه مجموعه داستان و دو رمان است که بیشتر آنها، بهترین کتاب‌های سال نیویورک تایمز بوده‌اند. داستان «پسر معمولی» او را ویراستاران امریکایی جزو بهترین داستان‌های سال ۲۰۰۰ قرار داده‌اند.

سروش جوان- شماره ۲۵

رون کالسون/ علی فارسی‌نژاد


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.