پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

چهارده سالم بود که به قتل رسیدم


چهارده سالم بود که به قتل رسیدم

نگاهی به کتاب « استخوان های دوست داشتنی» نوشته آلیس سبولد

«نام خانوادگی من مثل اسم یک نوع ماهی به اسم سالمون بود و اسم کوچکم سوزی. چهارده ساله بودم، زمانی که در شش دسامبر ۱۹۷۳ به قتل رسیدم.» دوباره آن را بخوانید. تقریبا تمام چیزی که «استخوان‌های دوست‌داشتنی»، داستانی برای بزرگسالان را تبدیل به یک داستان همه‌گیر سال می‌کند. شیرینی، رنج، ریتم تکان‌دهنده و لحن روایت گوتیک بی‌احساس دهاتی‌واری که در حومه شهر می‌گذرد، همه در دو خط بالایی گنجانده شده،‌فشرده و آماده انفجار.

داستانی که برای تمامی سنین مناسب است. تا حدی راز‌آمیز و تا حدی داستان ارواح. اولین رمان آلیس سبولد (نویسنده کتاب خاطراتی به نام «لاکی») داستان دختر معمولی است که بزرگ می‌شود،‌کشته می‌شود و در زمین نزدیک خانه‌شان جسدش قطعه قطعه می‌شود. سه روز بعد سگ همسایه دوان دوان با استخوان شانه دخترک در دهانش به خانه بر می‌گردد. جنایت وحشتناکی است و در عین حال بسیار گیرا و توجه برانگیز. معجون سنگینی از «دیوید لینچ» و «جودی بلوم» است که با گزندگی متفاوتی سرو شده است. همان‌طور که فصل اول پیش می‌رود، مات و مبهوت برجا می‌مانید. فصل دوم از آن هم بهتر است.

برای دختربچه‌ها چه اتفاقی می‌افتد وقتی که می‌میرند؟ به بهشت می‌روند (این دقیقا کاری است که سوزی می‌کند). در «استخوان‌های دوست داشتنی» (با عنوان «جسد دوست داشتنی») بهشت جای سبز و خوش آب و هوایی است، یادآور مدرسه‌ای که هیچ وقت سوزی به آن نرفت و این بهشت با یک راهنمای پذیرش تکمیل می‌شود که همراهی‌اش می‌کند تا مطمئن شود او به خوبی با همه چیز کنار آمده است. این همان بهشتی است که بچه‌ها برای داشتن‌اش دعا می‌کنند، پر از زمین فوتبال و سگی دوست داشتنی. (بهشت ما یک مغازه بستنی فروشی دارد که وقتی یک بستنی چوبی با طعم نعنا می‌خواهی، هیچ کس نمی‌گوید فصلش نیست.)

اما حتی بستنی هم بعد از مدتی خسته کننده می‌شود. پس سوزی دوباره توجه‌اش به زمین جلب می‌شود. او گستره واکنش‌های تند و خرابی‌ای که مرگش به آهستگی در میان خانواده و دوستانش باقی گذاشته را تماشا می‌کند. پدر شجاع اما شکننده‌اش، خواهر کوچک استثنایی‌اش،‌هم کلاسی‌های سرگردان متحیرش،‌پسری که عاشقش بود. او با خونسردی اینها را می‌بیند، همانطور که قاتلش را نگاه می‌کند، آقای هاروی مرد زودرنج و از نظر عاطفی آسیب دیده ایست، ‌که به دقت تکه‌های بدن او را پراکنده کرده است. (جست‌وجو برای آقای هاروی به کتاب لحن روایی سوزانی داده است.) کم تحرکی مادرش را می‌بیند. غمی که در وجودش می‌لغزد با چشمان خشک از تاسفش نزدیکی می‌کند. (مادرم بدن مرا به شکلی می‌خواهد که هیچ وقت نخواهد شد.) او این را زمانی می‌گوید که مادرش با کارآگاه مهربانی ربطه ای عاطفی آغاز کرده است (اما او پوست رنگ پریده خودش را دارد و چشمانی به رنگ اقیانوس، ‌میان تهی و سرگشته و رها شده است).

سِبولد می‌داند که باید به دنبال چه باشد. در سال ۱۹۸۱ به عنوان سال اولی در دانشگاه سیراکوس او با خشونت توسط یک غریبه مجروح شد و مورد اذیت و آزار قرار گرفت. آسیب روحی ناشی از آن او را درگیر اشباحی کرد. نیاز داشت آنها را از ذهنش براند و این ممکن نشد تا ۱۹۹۶ بعد از دو رمان ناموفق و نیمی از سومی آن الهام بالاخره از راه رسید. او به یکباره پانزده صفحه اول «استخوان‌های دوست داشتنی» را نوشت، نوشته غیر منتظره‌ای که او را تکان داد. سبولد این گونه بیان می‌کند: «یکی از آن لحظات روشن الهام بود». اما کار تمام نشده نبود. بعد از دو سال کار روی این داستان مجبور شد قبل از نوشتن «لاکی» استراحت کند.

داستان به دور از هر گونه احساساتی شدن روایت دلخراشی است از آزاری که دیده: «من نگران بودم که داستان خودم، چیزی که مرا این‌گونه کم طاقت کرده اثر بگذارد و داستان سوزی را خراب کند». این را سیبولد می‌گوید، فرد سی و نه ساله‌ای که نزدیک لس‌آنجلس به همراه همسرش گلن دیوید گلد که او هم نویسنده است، زندگی می‌کند؛ و این‌گونه ادامه می دهد: «دلم می‌خواست داستان سوزی را بنویسم. «استخوان‌های دوست داشتنی» رها از کوچک‌ترین نشانه‌هایی از روایت شخصی غیر مستقیم نویسنده است و این امر باعث شده تا هم رضایت شخصی و هم موفقیت هنری را به دنبال داشته است.

اگر سرحالی سوزی و لحن کنایه‌آمیزش به‌طور وهم‌انگیزی آشنا به نظر می‌رسد، به این خاطر است که می‌تواند متعلق به یک مارتا موسکی یا یک چاندرا سوی یا یک ژانت بنت رمزی یا یکی از دختران کم سن گمشده‌ای باشد که چهره‌هایشان را روی تابلوهای بزرگ یا اعلامیه‌های کپی شده، می‌بینیم و داستانشان به گوشمان می‌خورد و بارها در اخبار ساعت شش تکرار می‌شود. در جایی از کتاب سوزی به ما می‌گوید: «قتل دری خون آلود و قرمز رنگ دارد»؛ و ادامه می دهد: «سمت دیگر آن جایی است که همه چیز برای همه غیر قابل تصور است».

در «استخوان‌های دوست داشتنی» سبولد ما را به آن طرف در می‌برد،‌او غیرقابل تصورها را به تصویر می‌کشد و به خاطرمان می‌آورد که آن دخترهای گمشده فقط عکس‌هایی احساسات برانگیز یا آدم‌های معصوم مظلوم نما نیستند، بلکه انسان‌هایی هستند که آدامس جویده‌اند‌، پسرهایی را دوست دارند، ‌رنج برده‌اند و مرده‌اند. در جایی دیگر از کتاب سوزی به ما می‌گوید: «جنایت روی زمین واقعیت دارد و هر روز اتفاق می‌افتد.» و باز ادامه می دهد: « مثل گلی که می‌روید یا خورشید،‌نمی توانیم جلوشان را بگیریم».

منبع: تایم

مترجم: سارا ترابی

لیو گروسمن