یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
بیوگرافی محسن وزیری مقدم
▪ تولد: مرداد ۱۳۰۳ تهران
▪ اخذ مدرك نقاشی از دانشگاه تهران ۱۳۲۷
▪ آغاز تحصیل در ایتالیا ۱۳۳۴
▪ اخذ دانشنامه از آكادمی هنرهای زیبای رُم ۱۳۳۸
▪ شركت در بیش از ۵۰ نمایشگاه انفرادی و گروهی
▪ شركت در سه دوره بیینال ونیز سالهای ۶۰-۶۲-۱۹۵۸
▪ مروری بر اثار در موزه هنرهای معاصر در تهران ۱۳۸۳
▪ كسب جوایز متعدد از جشنوارههای بینالمللی
▪ كسب لوح افتخار «شخصیت اروپایی» ۲۰۰۶
اصل ونسب محسن وزیریمقدم از ثروتمندان و بزرگان تفرش بودند كه در دوران قاجار به دربار راه یافتند و به مقامهای مهمی همچون وزارت رسیدند. پدربزرگ و پدر او نیز ارتشی و از افسران زمان قاجار و پهلوی بودند. بنابراین ایام كودكی و نوجوانی وی در محیطی مرفه سپری میشود. پدر او صاحب ذوقی ادبی بود و نمایشنامه مینوشت و اجرا میكرد, گاهی نیز شعر میگفت؛ اما مادرش بیسواد بود. به واسطهی شغل پدر كه نظامی بود, از سن چهارسالگی به اتفاق خانواده تهران را ترك و در شهرهای بهبهان, اهواز, مریوان و رضائیه زندگی میكند. خیلی زود و قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن را فرامیگیرد و وقتی هم كه وارد مدرسه میشود, بیآنكه چندان زحمتی به خود بدهد, از شاگردان ممتاز میشود. حافظهی بسیار قوی و حضور ذهنی عالی داشت.
در كلاس سوم دبستان، معلم سرود او متوجه توانایی دیگری در وی میشود؛ او گوشی بسیار حساس داشت. امتیازی بزرگ كه به عقیدهی معلمش میتوانست او را موسیقیدان قابلی كند. این موضوع را به اطلاع پدرش میرساند. ولی پدر, ذهنیتی كه از موسیقی و نوازندگی دارد مطربی است و این را برای خانواده و اصل و نسب خود حقیر میشمارد و كاملاً مخالفت میكند. اتفاقی كه وزیریمقدم هنوز با تاسف از آن یاد میكند این است كه: «من عاشق موسیقی بودم. باید موسیقیدان میشدم نه نقاش و این حسرتی است كه بر دل من مانده است.»
دوران دبستان و سالهای اول دبیرستان بیهیچ اتفاق خاصی سپری میشود. محسن هم مانند صدها كودك مثل خودش، بیآنكه فضای مناسبی برای بروز استعدادهایش داشته باشد, روزگار را سپری میكند. گهگاهی نقاشی میكند, ولی دلمشغولی او موسیقی است. حتی پدر را متقاعد میكند تا برای او ویلونی بخرد. تمام تعطیلی تابستان را سعی میكند تا صدای مطلوبی از آن درآورد ولی موفق نمیشود.
هرچه به پدر اصرار میكند كه برای او استادی بگیرد, قبول نمیكند. عاقبت ماجرا به اینگونه تمام میشود كه پدرش ویلون را خُرد میكند. وقتی محسن پانزده سال داشت به رضاییه منتقل وبه اتفاق خانواده در آنجا ساكن میشوند. در آنجا پدر به دختر جوانی دل میبندد و مادرش را طلاق میدهد تا با آن دختر ازدواج كند. هوسی كه بنیان خانوادهی او را از هم میپاشد و این آغاز سرگشتگی - سرگشتگیهای بیپایان او - میشود. زن بابای جوان اختلاف سنی كمی با محسن داشت و اصلاً چشم دیدن او و دو خواهر كوچكترش را نداشت. با بیمهری عجیبی آنها را از خود میراند و این بیمهری را هم رفتهرفته به پدر منتقل میكند و سرانجام پدرش از او میخواهد كه به تهران برود. اما به كجا؟ این دیگر با خود اوست. از خانه رانده میشود. به تهران میرود. آغار تعطیلات تابستانی است و او تازه كلاس دهم را به پایان رسانده است.
سال ۱۳۲۰, اوج تاثیرات جنگ دوم جهانی، حضور متفقین در ایران و سالهای بحران و قحطی است. در تهران پیش مادربزرگ مادریاش میرود. پیرزن بسیار محترم و اصیلی كه با مقرری اندكی روزگار خود را سپری میكرد. «من خیلی خجالت میكشیدم كه پای سفرهی او بنشینم، ولی جای دیگری نداشتم. از همان آغاز به فكر راهی برای كسب درآمد بودم و از هیچ كار و كمكی در حق پیرزن دریغ نمیكردم.
كمكم تابستان به پایان میرسید و من میبایست به هر طریقی كه شده, تحصیلاتم را ادامه دهم. اما با چه پولی و با چه حمایتی؟» به پیشنهاد یكی از فامیلها بهناچار در هنرستان كشاورزی كرج كه به صورت شبانهروزی و با هزینهی دولت اداره میشد, ثبت نام میكند. دوسال دورهی هنرستان را با تنگدستی سپری میكند. «حتی پولی كه بتوانم با آن و برای دیدن مادر و خواهرم به تهران بیایم نداشتم و این در حالی بود كه بستگان من آدمهای متمول و سرشناسی بودند, ولی غرورم اجازه نمیداد كه از آنها چیزی بخواهم»
در هنرستان با انسانهای نیكنفسی آشنا میشود كه گاهی از او حمایت میكردند. شرایطی فراهم میشود تا با نقاشی و موسیقی به شكل بهتری آشنا شود. «پروفسور آلمانی كه رییس جنگلبانی بود و علاقهی بسیاری هم به ایران داشت، در هنرستان و در دفتر كارش, كلاس نقاشی دایر كرد و به دانشآموزان علاقهمند، روش طراحی و نقاشی از گیاهان را آموخت. من به گیاهشناسی و جانورشناسی بسیار علاقهمند شده بودم.
این آقا كه متوجه علاقهی من شده بود از من خواست تا به كلاس او بروم. از روی تصاویری كه در اختیارم میگذاشت, طرحهای دقیقی میكشیدم و او هم هر از گاهی نكاتی را یادآوری میكرد. بعد از مدتی به من آبرنگ داد و روش كار با آن را آموخت. یك روز از او خواستم طرز كار با رنگ روغن ونیز نقاشی از صورت را به من یاد دهد. دستم را گرفت و به كنار راهپله برد. گفت: وزیری از این پلهها برو بالا! من به آهستگی از پلهها شروع به بالا رفتن كردم. او گفت: اینجور نه، از پلهی اول برو پله آخر! گفتم: نمیشود. گفت: هنر هم همین است. باید قدم به قدم یادگرفت و این اولین درس مهمی بود كه دربارهی هنر از او فرا گرفتم.»
علاقهاش به موسیقی نیز او را با معلمی آشنا میكند كه ویلون میزد و مدتی نیز زیر نظر او به فراگیری آن میپردازد.
تابستان كه رسید, هنرستان هم تعطیل شد و دانشآموزان به خانههای خود رفتند, محسن جایی برای رفتن نداشت. به او اجازه دادند كه در آنجا بماند. مشكل غذا نیز بدین طریق حل میشود كه كاری در همانجا كه باغ گیاهشناسی بسیار بزرگی بود پیدا میكند. سال دوم هنرستان نیز به سختی اما به هر طریقی كه بود سپری میشود. درسش تمام شد و دلهره و نگرانیهای او نیز به نهایت رسید. مستاصل به خانهی پدر كه به تهران آمده بود و در خانهی بزرگی در شمال شهر زندگی میكرد, میرود.
اما اینبار برای همیشه از خانهی پدری رانده میشود. درمانده پیش مادرش كه نزد یكی از فامیلهایش زندگی میكرد, میرود. خوشبختانه آنجا با آغوش باز پذیرفته میشود. كاری هم برای او فراهم میكنند و موفق میشود در طول سه ماه تابستان اندكی پول پسانداز كند.
«به كشیدن چهرهی آدمها از روی عكس خیلی علاقه داشتم و یاد گرفته بودم كه چگونه این كار را با چهارخانه كردن عكس و مقوا انجام دهم.
در لالهزار, یك نقاش ارمنی مغازه داشت كه تابلوهای منظره و صحنههای روستایی و خلاصه آنچه مورد علاقه مردم بود, برای فروش میكشید. من هم هر وقت كه گذرم به مغازهی او میافتاد, از پشت شیشه نقاشیها را با دقت نگاه میكردم. یكبار او را در حال نقاشی از چهرهی سربازی دیدم. سرباز مقابلش نشسته بود و او روی بوم كوچكی چهرهاش را میكشید. از شباهتی كه بین تصویر و چهرهی سرباز دیدم واقعاً حیرت كردم. برایم غیرقابل تصور بود كه بتوان از روی واقعیت هم نقاشی كشید. گریان آنجا را ترك كردم. گفتم خدایا اگر نقاشی این هست پس من چهكار میكنم؟»
رفتهرفته باز هم تابستان به پایان میرسید و محسن وزیری - شاید به جبران بیمهری پدرش - مصمم بود تا به هر طریقی كه شده, تحصیلات عالی داشته باشد. ولی دیپلم پنج سالهی او ناقص محسوب میشد و میبایست یك سال دیگر هم درس بخواند، اما كجا و با چه امكانی؟ بر حسب اتفاق با یكی از دوستانش كه در اهواز با او همكلاس بود برخورد میكند. وقتی او حالش را جویا میشود و متوجه نگرانیش برای ادامهی تحصیل میشود، به او توصیه میكند كه در دانشكدهی هنرهای زیبا برای رشته نقاشی ثبت نام كند. «نقاشی هم شد كار؟
ولی وقتی فهمیدم لیسانس میدهند، بعد از چند روزی تردید، عاقبت در آخرین لحظهی مقرر، ثبت نام كردم و دو روز بعد هم كنكور دادم» موضوع كار عملی، طراحی از پیكرهی گچی «برده در حال احتضار» میكل آنژ بود. پیكرهای با بیش از دو متر بلندی كه به طرز دقیقی از روی اصل اثر، كپی شده بود و مدل طراحی دانشجویان بود.
«من كه حتی یك بار هم از روی اشیاء و واقعیت طراحی نكرده بودم، میبایست پیكرهی درهم پیچیده ی برده را روی مقوای ۷۰×۱۰۰ و با ذغال طراحی می كردم. از لحظهی شروع امتحان كه نُه صبح بود تا ساعت چهار عصر آخرین نفری بودم كه جلسه را ترك میكردم، بدون اینكه حتی برای ناهار خوردن هم بیرون بروم، چند بار پیكره را كشیدم و پاك كردم. از هر كسی كه كنارم رد میشد، درس میگرفتم. آخر سر هم، كارم به قدری چرك و لكهلكه شده بود، كه ناچار مقوای دیگری خواستم و از نو كارم را ادامه دادم» به هر تقدیر وزیری در سال ۱۳۲۲ در دانشكدهی هنرهای زیبا دانشگاه تهران پذیرفته میشود و فصل تازهای در زندگی پر تب و تاب او آغاز می شود.
سال ۱۳۲۲ هنوز مقارن با سالهای جنگ و حضور متفقین در ایران است. حكومت محمدرضا پهلوی تازه استقرار پیدا كرده و شاه جوان اصلاً تسلطی بر اوضاع ندارد. میدانم كه سالهای دههی بیست تا ابتدای دههی سی كه مقارن با نخستوزیری مصدق و ملی شدن صنعت نفت می شود، سالهایی پرخاطره ولی شورانگیز است. به این دلیل كه یك سو ضعف حكومت در ادارهی مملكت به احزاب و روشنفكران فرصتی برای ابراز وجود میدهد و از طرف دیگر باعث عرض اندام اوباش میشود و هرجو مرج مملكت را فرا میگیرد.
بنابراین از سویی كثرت نشریات و احزاب به بحثهای روشنفكرانه دامن میزدند و از سویی دیگر نیز اوضاع نابسامان موجود، شرایط اقتصادی دشواری را برای مردم به وجود آورده بود. این سالها مصادف با اوج فعالیت احزاب كمونیست از جمله حزب توده در ایران است و حكومت شوروی (سابق) از طریق این احزاب و عوامل خود فعالیت فرهنگی وسیعی در ایران به راه میاندازد. وفور كتابهای نقاشی از آثار نقاشان رئالیست روسی در این سالها گوشهای از آن فعالیتها است و تأثیر آنها را به راحتی میتوان در تمایل نقاشان جوان و حتی آموزش حاكم بر دانشكدهی هنرهای زیبا به شیوه ی نقاشان روسی شاهد بود. نوع قلمزنی دانشجویان، انتخاب مضامین اجتماعی و كلاً برخورد شبه امپرسیونیستی حاكم بر آثار، گوشههایی از این تأثیرات می تواند باشد.
به هر جهت وزیری در این شرایط پا به دانشكده هنرهای زیبا كه مكان آن كماكان زیرزمین دانشكده فنی است، می گذارد. علیمحمد حیدریان و خانم امینفر اساتید دانشكده هستند و با هنرمندانی نظیر منوچهر شیبانی، منصوره حسینی و سودابه گنجی همكلاس میشود. ضمن اینكه هنوز كسی از دانشكده فارغالتحصیل نشده است و افرادی نظیر حمیدی، كاظمی، جوادیپور، ضیاءپور و... هنوز در دانشكده حضور دارند. بنابراین او در اینجا با نقاشی از منظر دیگری آشنا می شود. خیلی زود عالم نقاشی برای او وسیعتر میشود، و كتابخانه مكان مهمی میشود تا روح وی را تشنهتر كند. او كه صرفاً برای گرفتن مدرك لیسانس وارد دانشكده شده، حالا گویی گمشدهای را یافته است. آنچه در تمام این مدت از او دریغ شده بود، آنجا پیدا می كند. روح او بیدار میشود و با همهی وجود تلاش میكند.
نویسنده : حسن موریزی نژاد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست