پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
جایی كه عشق نیست
- مهوش كمكم كن، میخواهم... دست به كار- خطرناكی بزنم...
- تو همیشه كارهای خطرناك میكنی مهشیدجون...این دفعه چه خیالی داری؟
- دارم كاملا جدی باهات حرف میزنم... منو محمد به آخر خط زندگیمون رسیدیم.نمیخوام یه عمر غصه اینو بخورم كه زودترخودمو خلاص نكردم... هر دومون با این قضیهكاملا موافقیم... یعنی راستش... اولش اونمخالفت میكرد ولی حالا دیگه حرفی نداره...فقط تو باید كمكم كنی... یه بار واسه خواهرتمیخوام چشمت رو ببندی و كاری كه درسته،انجام بدی...
- من كه سر از حرفات در نمییارم... منظورتچیه مهشید...
- منو و محمد به درد هم نمیخوریم; یعنیاصلا از اولم واسه هم ساخته نشده بودیم. اگر چهدیر فهمیدیم ولی بهتر از اصلا نفهمیدن و ادامهگول خوردن و گول زدن همدیگه است. میمونهاین بچه كه حالا پاش اومده وسط... دلمنمیخواد این طفل معصوم تقاص ندونم كاری مارو پس بده... میخوام تا قبل از این كه دیر بشه...
بچه رو بندازم... میخوام...
- صبر كن، صبركن ... چی گفتی... و لابد از منانتظار داری این كار رو واست بكنم...
تو و محمد مثل اینكه جدی جدی هر دو تاتون خل شدین... من دكترم; من كه آدمكشنیستم... بهتره تو هم این خیالات مسخره رو ازتوی مغزت بیرون كنی... تا دیروز كه عاشق همبودین... حرفتون این بود كه اصلا واسه همدیگهآفریده شدین... حالا كه تیرتون به سنگ خورده،به خودتون اجازه میدین راجع به بودن ونبودن یه موجود بی گناه كه مسبب وجودش همخودتون هستین، به همین راحتی تصمیمبگیرین... شماها خیال میكنین با این كار و طلاق،هر دوتون خلاص میشین میرین پی زندگیتونفكر تقاص كارتون نیستین... بهتره مسئولیتكارتون رو بیشتر از حالا بفهمین و به عهده بگیرین.
- اگه مثل تو یه عمر با زور و نفرت با هم زندگیكنیم و فقط به خاطر بچهمون همدیگه رو تحملكنیم ... زندگی خوبی كردیم و عاقلانه رفتاركردیم
- من كار به این حرفا ندارم اما یه چیزی رومیدونم... شاید منم توی انتخابم اشتباه كردم یاخیال كردم بچه مشكل رو ممكنه حل كنه و بیشترتوی گرداب فرو رفتم اما حداقل برای خلاصی ازاین باتلاق حاضر نشدم بچهام رو قربانیكنم...راستش اینكه وضعم امروز بهتر از ۱۰ یا ۱۵سال پیشه...
- تو داری خودتو گول میزنی خواهر من...این حرفا رو به كی میگی، به من كه هر چی یادمهاز همون اول تا حالا «خسرو» با تو مثل حالا همینقدر سرد بوده؟ اتفاقا درست برعكس «مهشید»،اون از اول تا تونست از هر طریقی كه شد سعیكرد با حرف زور و تهمت و ناسزا و حتی كتك غرورمنو خورد كنه... تمام بهانههاشم این بود كه دوستمداره... ما این كشمكشها رو بعد از تولد «نیما» همداشتیم. بعد از این كه نیما چهار ساله شد و «نیلوفر»به دنیا اومد، كمكم سرش به «نیلوفر» گرم و آرامترشد... بعدش، هر دو به این نتیجه رسیدیم كه بهترهواسه این كه فضای خونه برای بچهها قابل تحملباشه، دست از سر همدیگه برداریم... بعد از اونموقع، هر كس راه خودش رو رفت... فكر میكنماگه از همون اول همون وقتی كه سر نیما بارداربودم، هر دو به یه همچین توافقی رسیده بودیم،وضع خیلی بهتر بود...
- عجب... و حالا واقعا به نظرت خوشبختی...از زندگیتو و از روزی كه گذروندی راضیهستی...؟ فكر نمیكنی در حق خودت جفاكردی...؟ تو فقط صبر كردی... گذشت كردی وحالا دیگه اون «مهوش» شاد و سر حال و جوونروزهای مدرسه و دانشكده نیستی...
- هر چی كه هستم، مطمئنم كه قاتل نیستم. منسوگند خوردم و وجدان حرفهایام به من اجازهنمیده كاری كنم كه پیش خودم و هم پیشخدای خودم گناهكار باشم. تو هم بهتره راهدیگهای واسه حل مشكلاتت پیدا كنی. «مهشید»جون، هر چی باشه مطمئنم وضع روحی و رفتاری«محمد» خیلی بهتر از «خسرو» است. اینو كهنمیتونی انكار كنی؟
حسی گنگ مرا به رفتن وا میداشت. ناگهاندلم خواست زیر بارش برف و در میان سوزسرمای زمستانی و در آن موقع شب به راه افتم.سوئیچ را كه چرخاندم، صدای اذان موذن بر فرازمناره مسجد قدیمی محلمان در فضا پیچید و منناگاه اشك در چشمانم حلقه زد. ندایی درونی مرابه سویی و جایی آشنا فرا میخواند. دلم خواستتا شمیران برانم و خود را به امامزاده قاسم برسانم.از همان بچگی مادر، من و مهشید را اغلب برایزیارت و ادای نذر و نیاز آنجا میبرد... اغلبمیرفتیم امامزاده صالح و از آنجا ناهار را بر سربازارچه میخوردیم و راهی زیارت امامزادهقاسم میشدیم. من عاشق آن زیر بازارچهتجریش بودم...حالا كه خوب فكرش را میكنم،میبینم مادر همیشه برای ادای نذرهایی بهزیارت میرفت كه برای سلامتی و موفقیت پدر یامن و «مهشید» دعا میكرد. او هیچوقت از سردلتنگی از ما یا اطرافیان آنجا نمیرفت... چونزندگی خوبی داشتیم. پدری مهربان كه خوبمیدانست حقشناسی از همسر، اوج تبلور عشقاست. پدر همیشه جلوی روی ما این عشق را ازمادر دریغ نمیداشت و مادر با متانت و حجب وحیای خاصی كه توصیف نشدنی است، با لبخندیملیح و شیرین و ادای جملاتی پر مهر و بزرگوارانهاین عشقورزی را قدر میدانست.
هیچ وقت ندیدم آن دو از یكدیگر خستهشوند. آنها مشتاقانه تمام زندگی شان در كنار هممیگذشت و هنوز هم كه از مرگ پدر ۱۱ سالمیگذرد، انگار كه مادر وجود گرم او را در كنارخود احساس میكند. او حاضر نشد خانه قدیمی ویادگار پدر را بفروشد و با ما یا یكی از ما زندگیكند. با آن كه تمام وجودش حالا در «نیما» و«نیلوفر» خلاصه شده اما دلش نمیآید از محفلخاطرهانگیزی كه او را با گذشته پیوند میزند،جدا شود. اغلب حسرت زندگی مادرم رامیخورم. او یك زن ساده معمولی است. زنی كهفقط نه كلاس سواد دارد، اما دو دختر تحصیلكردهپرورش داده است. من كه پزشك متخصص زنانو زایمان و نازایی هستم و مهشید كه دكترای علومآزمایشگاهی است. واقعا كه مسخره است. وقتیبچهتر بودم، خیال میكردم یك زن موفق، زنیاست كه تحصیلات عالیه دارد و بر زندگیش سواراست; چرا كه مستقل است و مستقل تصمیممیگیرد. اما حالا سالهاست كه پی به اشتباه خودبردهام. مادر علیرغم سواد كمش، بیش از من ومهشید در زندگی مشترك با پدرم استقلال داشت.او از برنامه زندگی تا برنامه تحصیلی ما و حتیحساب و كتاب حجره پدر را خود یك تنه راست وریس میكرد. پدر هیچ كاری را بی مشورت اوانجام نمیداد و همیشه میگفت آدمی كههمسرش مشاور صدیقش باشد، هیچ وقت ضررنمیكند. پدرم دیپلم قدیم بود اما چنان با مادرلفظ قلم و مودبانه حرف میزد كه انگار با پرنسسحرف میزند. میشود گفت در مقایسه با زندگیمن و مهشید آن دو درست مثل آدمهای خیالیافسانههای شاه پریان زندگی میكردند. البته اینوصف حال زندگی اغلب زوجهای قدیم بوده;حتی آنهایی كه مشكلاتی هم داشتند، هرگز بهاندازه امروزیها رویشان توی روی همدیگر بازنشده بود. من و «خسرو» در محیط كار با یكدیگرآشنا شدیم. او رزیدنت سال آخر قلب و عروقبود و من «انترن» بلندپروازی كه برنامههایزیادی برای گرفتن تخصص و حتی رفتن به اروپابرای دریافت برد ویژه فوقتخصص بودم.نمیدانم قسمت و تقدیر بود یا كار خودمان... یاشاید هم... اما هر چه بود، ما ناگهان به یكدیگررسیدیم و بعد از مدتی انگار كه مدتهاستیكدیگر را میشناسیم، به هم دل بستیم. حالا كهفكرش را میكنم، باورم نمیشود «خسرو» چنانبود كه خسروی عاشق، در حكایت «خسرو وشیرین» و من... من... نمیدانم؟
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست