پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
آقا دار
هادی می گفت: «صمد بد جوری دلش می خواد از آقادار بالا بره اما نگفت واسه چی.»
«کی می ره؟»
«امروز بعد از مدرسه.»
«حق داره؛ طفلکی از وقتی دنیا اومده یه پاش شله، همه بچه ها مسخرش می کنن.»
مدرسه که تمام شد به مسجد رفتیم، پرده را کشیدیم، منتظر ماندیم بچه ها بیایند. زود تر از همه صمد آمد. هادی هم بود. صمد بلوز آبی رنگ و رو رفته اش را درآورد، انداخت روی بوته ها. هادی اصرار می کرد صمد از نردبان بالا برود. «نمیشه، اگه بچه ها ببینن بد میشه باید خودم برم.»
«نمی بینن، من می برمش، بیا دیونگی نکن، می افتی پایین. دایی من رفته بود پرنده رو ببینه، تازه اون دوتا پا داشت دیدی چی شد؟»
«نه»
«منم ندیدم، اما مامانم می گفت؛ یه جوری شده بود چشاش، می گفت چشاش ...»
«بسه دیگه اینقد داییم داییم نکن. دایی تو حتما ...»
« آخه صمد تو که می دونی این درخت نظر کرده است. بیا پایین، نظر کردهها حتی اجازه دارن آدما رو نفرین کنن.»
«وای چه قدر حرف می زنی!»
«من که می رم.»
«برو؛ تو ترسویی. بابام می گه آدمایی که نمی دونن می ترسن. یا لا نردبونو ببر بچه ها دارن میان.»
نردبان را می گذارد سرجایش.
آفتاب از میان شاخهها به صورت و شانههای صمد میتابید و گرمایش او را مصممتر میکرد. هادی به او نگاه میکرد که به زحمت پای معلول را بالا میکشید. بچهها میرسند و صمد را بالای درخت میبینند.
«اگه برسی بالا، فردا نوشابه مهمون مایی.»
«این چه نذریه کردی؟! آ قادار از همین پایین هم شفا میده.»
«بذار بره شاید شفا گرفت.»
عرق بر پیشانیاش نشسته بود، گونههای قرمزش را اشک تر میکرد. «آ قادار تو رو خدا شفا نمیخوام فقط بذار تا لونهی پرنده برم؛ نذار بچهها بفهمن؛ اگه بیفتم دیگه سراغت نمییام؛ باهات حرف نمیزنم؛ اگه بیفتم اونوقت میفهمم تو هم یه درختی مثل هزار تا درخت دیگه هیچ کاری هم نمیتونی بکنی.» دستانش قرمز شده بود. شاخهها پای بیجانش را زخمی میکردند.
«بیا پایین صمد رنگت پریده.»
«هادی برو دنبال باباش.»
آفتاب دیگر می رفت و تاریکی شب میرسید. صمد میلرزید.
«بابا یه ساعته ما رو این جا کاشتی بیا پایین ما هم بریم .»
«چیزی نمونده؛ به لونه که برسم برمیگردم نباید پرنده بترسه.»
تمام تنش میلرزید، خسته شده بود، سرش گیج می رفت، چیزی نمانده بود به لانه که دستانش رها شد و افتاد زمین.
«صمد، صمد پا شو»
صمد تکان نمیخورد. پدرش که رسید بلندش کرد، از مسجد آب آوردند روی صورتش ریختند، چشمانش را باز کرد.
«دیدین تا لونه پرنده رفتم؟»
«این چه کاری بود کردی پسر؟ نگفتی اون یکی پاتم ...»
«ولی من تا اون بالا رفتم.»
پدر بغلش کرد و راه افتاد. هوا تاریک شده بود و صمد روی دستان پدر به آسمان نگاه میکرد. در این فکر بود که هیچ وقت هیچ کس حتی با دو پای سالم هم تا آن بالا نرفته بود.
آقا دار*
صحرا علومی
*آقا دار در گویش محلی به معنی درخت مقدس است.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی معلمان رهبر انقلاب دولت سیزدهم مجلس بابک زنجانی شهید مطهری
آتش سوزی پلیس تهران قوه قضاییه پلیس راهور هلال احمر سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی سلامت سازمان هواشناسی
قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بازار خودرو خودرو دلار بانک مرکزی ایران خودرو حقوق بازنشستگان سایپا کارگران تورم
سریال نمایشگاه کتاب جواد عزتی تلویزیون عفاف و حجاب کتاب مسعود اسکویی سینما رضا عطاران سینمای ایران دفاع مقدس فیلم
مکزیک
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه چین انگلیس اوکراین ترکیه یمن افغانستان
استقلال پرسپولیس فوتبال سپاهان علی خطیر لیگ برتر لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید باشگاه استقلال بایرن مونیخ
هوش مصنوعی هواپیما تبلیغات تلفن همراه اپل گوگل همراه اول مدیران خودرو ناسا عیسی زارع پور وزیر ارتباطات
کبد چرب فشار خون بیمه کاهش وزن بیماری قلبی دیابت مسمومیت داروخانه