جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

درخت عشق


درخت عشق

در چهار کیلومتری شمال خاور کوچصفهانِ رشت دهی ست خوش آب و هوا, با شالیزارهای سرسبز, به نام گیلوا سر یک دوراهی نزدیک ده که یک راهش به ده و راه دیگرش به جنگل می رود, درخت تنومند بالابلندی ست دو شاخه که شاخه های ستبرش چنان به هم چسبیده اند که اگر از فاصله سه چهار متری به آن نگاه کنی متوجه دو شاخه بودنش نمی شوی

در چهار کیلومتری شمال خاور کوچصفهانِ رشت دهی ست خوش آب و هوا، با شالیزارهای سرسبز، به نام گیلوا. سر یک دوراهی نزدیک ده که یک راهش به ده و راه دیگرش به جنگل می رود، درخت تنومند بالابلندی ست دو شاخه که شاخه های ستبرش چنان به هم چسبیده اند که اگر از فاصله سه چهار متری به آن نگاه کنی متوجه دو شاخه بودنش نمی شوی.

دو شاخه ی درخت تنگ همدیگر را بغل گرفته و دور هم پیچیده و تا دوردست ها بالا رفته اند. درختی کهنسال به نام درخت عشق که بعضی از گیلوایی ها عمرش را بیشتر از هفتصد سال می دانستند و برخی دیگر عمرش را به هزار سال می رساندند و می گفتند مال دوره ی مرداویج است. ولی در این باره که چرا نام درخت عشق رویش گذاشته شده هیچ کس چیز درستی نمی دانست و اگر هم بعضی ها چیزهایی می گفتند از شاخ و برگ گفته های شان می شد فهمید که دارند خیال بافی می کنند و حرف های شان پایه و اساس محکمی ندارد.

تمام سال سر تا پای درخت عشق پر بود از گلبرگ های ریزی به رنگ خورشید در آخرین لحظه های پیش از غروب، با عطری تند و سرمست کننده که در همسایگی اش حال خوشی به آدم دست می داد و سر احساس سنگینی و تن احساس رخوتی خوشایند می کرد. بعضی ها هم تاب تحمل این عطر تند را نداشتند و از آن دچار سرگیجه یا سر درد می شدند.

نمی دانم به چه دلیل درخت عشق برایم موجود عزیز دلبندی بود و دلبستگی مرموزی به آن داشتم. شاید به خاطر عطر افسونگرش، یا رنگ دل انگیز برگ هایش، یا دو شاخه ی در هم تنیده ی تنگ به هم چسبیده اش. هر دو سه ماه یکبار که برای مأموریت اداری به رشت می رفتم، کنار دو راهی توقف می کردم، زیر انداز حصیری ام را از صندوق عقب ماشین درمی آوردم و مقابل درخت عشق روی زمین پهن می کردم.

بعد ساعتی رو به روی درخت می نشستم و غرق حالی خوش به آن خیره می شدم. خیلی دلم می خواست سرگذشت واقعی اش را بدانم ولی افسوس که کسی را نمی شناختم که سرگذشت واقعی این درخت را بداند و مرا از آن با خبر کند. تا این که چند روز پیش که در راه سفر به رشت راه کج کرده و به دیدار دوست قدیمی ام آمده بودم، وقتی رو به رویش نشسته و مثل همیشه بهت زده به او خیره شده و غرق سرمستی بودم، نمی دانم توی خواب بود یا بیداری که حس کردم کسی دارد به سویم می آید. سر برگرداندم. پیرمرد تکیده اندام سفید مویی را دیدم که گیس های سفید درازش تا کمرش می رسید و نصف بیشتر صورتش را ریش و سبیل پرپشت سفیدی پوشانده بود. پیرمرد قدی بلند و قامتی برافراشته داشت و شولایی شفق رنگ تمام اندامش را پوشانده بود. نرم گام برمی داشت و آرام به سویم می آمد. توی نگاهش برق همدلی می درخشید. وقتی به کنارم رسید با صدایی گرم و بم گفت:

- سلام همدل. با اجازه.

و بدون این که منتظر جوابم بشود کنارم نشست. هاج و واج نگاهش می کردم. پیرمرد با مهربانی گفت:

- دهشت نکن. غریبه نیستم. همانی ام که خیلی وقت است دنبالش می گردی.

بعد دست هایش را دراز کرد به طرفم و دست هایم را بین دست های تکیده اش گرفت و محکم فشارشان داد. گیج و منگ نگاهش می کردم. به جا نمی آوردمش. کی بود این پیرمرد با آن لبخند مهربان و آن نگاه دوستانه ی پر از لطف و صفا؟ برای چی آمده بود به سراغ من؟ با من چه کار داشت؟ توی این فکر و خیال ها بودم که پیرمرد گفت:

- انگار از دیدنم بد جوری جا خورده ای. انتظار دیدنم را نداشتی؟

زبانم بند آمده بود و هر چه زور می زدم چیزی بگویم نمی توانستم. پیرمرد با صدای دلنوازش ادامه داد:

- مگر نمی خواهی سرگذشت درخت عشق را بدانی؟ خوب، من آمده ام تا سرگذشت این درخت کهن سال را برایت بگویم. نمی خواهی بدانی؟

بعد بدون این که منتظر جواب من شود گفت:

- ماجرای دهشتناکی ست. حیرت انگیز و باورنکردنی. پدر بزرگ گیلدخت دشمن خونی پدر بزرگ سهراب جان بود. پدر پدر بزرگ گیلدخت را به اتهام واهی اسب دزدی، به فرمان سالارخان، بزرگ ارباب گیلوا، پدر پدر بزرگ سهراب جان، دار زده بودند.

همین سبب شده بود که کینه ی سالارخان بیفتد به دل شیردل گیلوایی، پدر بزرگ گیلدخت. او هم از اول جوانی یاغی شد، زد به جنگل، سال ها با سالارخان و بعد از مرگش، با ناصرخان، پسر بزرگش، جنگید؛ و عده ای از نوکرها و فراش ها و مزدورهای جیره خورش را لت و پار کرد و کشت. بالاخره هم توی جنگ و گریزی چند روزه با مزدورهای ناصرخان، توی جنگل های لشت نشا، زخمی شد، برای این که زنده به دست دشمن نیفتد با خنجر قلبش را درید.

جنازه اش را آوردند کوچصفهان، بستند دم قاطر، تو کوی و برزن دوره گرداندند، هر جور توهینی هم که خواستند به تن پاره پاره ی آن بی جان کردند. بعد هم مثله اش کردند، تکه های لت و پارش را انداختند جلو سگ های درنده ی ناصرخان.

از شیردل پسری به اسم شیرزاد یادگار ماند. شیرزاد هم خون پدرش توی رگ هایش بود و درست مثل پدرش سرکش و گستاخ و نافرمان بود. او که فهمیده بود نمی تواند تک نفره با رستم خان، پسر ناصر خان، و مزدورهای جیره خورش بجنگد، راه و روش دیگری در پیش گرفت و سعی کرد پنهانی شالیکارها و چایکارهای زحمتکش گیلوا را بر ضد رستم خان متحد کند و دسته جمعی بر ضدش بشوراند.

رستم خان هم که از نقشه ی او بو برده بود، برای خلاص شدن از دستش، به نوکرانش دستور داد که شبانه سر راهش کمین کنند و بریزند سرش و آنقدر با چوب و چماق بزنندش که جان سالم به در نبرد. شیرزاد تا سه روز بعد از آن ماجرا بیهوش زنده بود، بعد هم زخم های کاری کارش را ساخت و جانش را گرفت. از شیرزاد سه تا دختر یادگار ماند.

دختر بزرگش گیلدخت، وقتی شیرزاد مرد هفت هشت ساله بود. سهراب جان پسر بزرگ رستم خان هم در آن روزها چهارده پانزده ساله بود. سهراب جان با آن که خان زاده بود اخلاقش هیچ به خان زاده ها نمی رفت و آزادمنش و جوانمرد بود.

او از همان سال های جوانی قدغن کرده بود که کسی سهراب خان صدایش کند. برای همین، جز پدرش، همه صدایش می کردند سهراب جان. سهراب جان نه تنها مردمدار و مردم دوست بود بلکه خیلی هم باهوش و ذکاوت بود. در همان نوجوانی جز گیلکی و فارسی، ترکی باکویی و روسی را هم مثل زبان مادری صحبت می کرد. اهل شعر و شاعری بود و آنقدر ذهنش تیز بود که تمام دیوان حافظ و بیشتر داستان های شاهنامه را از بر بود. خط خوشی داشت.

اهل نگارگری و چنگ نوازی هم بود. اما عالی تر از تمام صفت های نیکش حق جویی و مظلوم پناهی اش بود. به خاطر همین خصلت ها هم از اول نوجوانی بارها، در حمایت و دفاع از رعیت های بی پشت و پناه بی چاره و بر ضد زورگویی های پدرش به آنها، رودروی رستم خان ایستاد و با او درافتاد. کشمکش بین پدر و پسر روز به روز بیشتر و بیشتر می شد و یواش یواش کار داشت به جاهای باریک می کشید که جریان کشته شدن شیرزاد پیش آمد.

سهراب جان دلبستگی خاصی به شیرزاد و دودمانش داشت. سرکشی و سرناترسی مردان این خاندان مجذوبش کرده بود. روحیه ی مقاومت و ایستادگی شان او را به سوی آن ها می کشید. به همین خاطر قتل ناجوانمردانه ی شیرزاد به شدت تکانش داد و وقتی فهمید کار کار نوکران پدرش و به دستور او بوده از شدت ناراحتی خونش به جوش آمد و چند روز بعد از آن فاجعه، یک روز، بی ترس و واهمه، پیش چشم همه، رو در روی پدرش ایستاد و جلوی جمع، به قتل شیرزاد گیلوایی متهمش کرد. رستم خان که شوکه شده بود سهراب جان را جلوی جمع انداخت زیر شلاق، تا می خورد زد.

وقتی خوب آتش غضبش فرو نشست و دست از زدن کشید، سهراب جان آش و لاش از جا بلند شد، مرد و مردانه مقابل پدرش ایستاد و تف آبداری توی صورتش انداخت. بعد هم استوارقامت و با متانت راهش را کشید و رفت معلوم نیست به کدام شهر و دیاری.

در تمام سال های بعد از مرگ شیرزاد، زن و دخترهایش زندگی خیلی سخت فلاکت باری داشتند و با سیاه روزی دست و پنجه نرم می کردند. توی این سال های بی کسی لیلا، مادر گیلدخت، هم برای دخترهای قد و نیمقدش مادربود هم پدر.

شالیزار کوچکی داشتند که یک سوم محصولش، پس از پرداخت بهره ی مالکانه به ارباب، سهم شان می شد، و به زحمت سه چهار ماهی شکم شان را سیر می کرد. باقی سال معلوم نبود آن زن بی چاره ی آبرودار چه خاکی به سرش می ریخت و چه جوری شکم خودش و دخترهایش را سیر می کرد. در این سال های سیاه بختی گیلدخت رشد می کرد و از آب و گل در می آمد و روز به روز هم رسیده تر و خوشگل تر و تودل بروتر می شد.

توی چهارده سالگی صورتش ماه شب چهارده بود، رخشان و تابان و دلفروز. تازه پا گذاشته بود توی چهارده سالگی که یک روز رستم خان کنار چشمه ی آب گیلدخت را دید و رگ شهوتش جنبید. فردایش لیلا را احضار کرد و به او دستور داد که گیلدخت را برای کلفتی بفرستد خدمتش. زن بی چاره می خواست زیر بار نرود ولی رستم خان تهدیدش کرد که اگر دستورش را اجرا نکند به نوکرهایش امر می کند که گیلدخت را بدزدند و کت بسته برایش بیاورند، بعد هم کلبه شان را به آتش بکشند و او و بچه هایش را با خفت و خواری از گیلوا بیرون کنند. لیلا در برابر غول بی شاخ و دمی چون رستم خان چاره ای جز تسلیم نداشت. ناچار زیر بار رفت و قرار شد برای شب جمعه ی هفته ی بعد گیلدخت را آماده کند تا مباشر ارباب بیاید و تحویلش بگیرد. صبح روزی که قرار بود مباشر ارباب برای بردن گیلدخت بیاید، وقت خروسخوان، وقتی لیلا از خواب بیدار شد دید گیلدخت نیست. سراسیمه همه جا را گشت ولی هیچ اثری از او پیدا نکرد. گیلدخت سر به نیست شده بود.

سپیده دم همان روز یکی از مردان گیلوایی، وقت رفتن سر شالیزار، پیرمرد سپید مویی را با گیس های دراز و ریش و سبیل سفید انبوه سر دو راهی کوچصفهان- گیلوا دید که کنار جاده، پیش اسب کهری ایستاده و بی آرام و قرار است.

مرد گیلوایی کنجکاو شد بداند که این پیرمرد ناشناس کیست و کله ی سحر سر دو راهی منتظر چه کسی ایستاده است. به همین خاطر پشت بوته ها پنهان شد و پیرمرد مشکوک را زیر نظر گرفت تا سر از کارش در بیاورد. ساعتی بعد دید پسرک باریک اندام ریز نقشی دوان دوان از سمت گیلوا آمد سراغ پیرمرد و تا به او رسید پرید توی بغلش، پیرمرد هم که دست هایش را برای او باز کرده بود محکم بغلش کرد و چسبیده به او چند دور دور خودش چرخید.

همینطور که پیرمرد داشت دور خودش می چرخید ناگهان مزدورهای خنجر به دست رستم خان از هر سو آن دو را که هنوز توی بغل هم بودند محاصره کردند و راه پس و پیش را بر آن ها بستند. پیرمرد می خواست به طرف اسبش بدود و ولی آن ها پیشدستی کردند و اسب را هی کردند. اسب هم شیهه ای کشید و رمید و رم کرد به طرف جنگل. دقیقه ای نگذشت که رستم خان هم رسید و رو در روی پیرمرد قرار گرفت و با چشم هایی که از آن ها آتش خشم و غضب شعله می کشید زل زد به پیرمرد که هنوز پسرک را توی بغل داشت و با صدایی رعدآسا عربده زد:

- اون خائنو ول کن، نامرد، بذار بیادش پیش من. اون مال منه نه مال تو.

پیرمرد با صدایی رسا و برنا گفت:

- اون مال هیچکی نیست. اون مال خودشه. پیش تو هم نمی آد. ازت بیزاره.

رستم خان فریاد زد:

- اگه ولش نکنی می آم به زور ازت می گیرمش، جلو چشات بی سیرتش می کنم.

پیرمرد بی ترس گفت:

- باید از رو جنازه ی من رد بشی تا دستت به اون برسه.

رستم خان قاطعانه نعره کشید:

- رد می شم.

بعد دست کرد از چاک پیراهنش دشنه ای بیرون کشید و به سمت پیرمرد حمله ور شد. پیرمرد هم جلد و چابک پسرک را گذاشت زمین، پشت به او و رو در روی رستم خان، دشنه ای از شال کمرش بیرون کشید و آماده ی نبرد شد. نوکرهای خنجر به دست رستم خان با دست های فرو افتاده هاج و واج ایستاده بودند و با دهان های گشاده از حیرت زد و خورد رستم خان و پیرمرد را تماشا می کردند. پسرک نوجوان هم همین طور. صدا از احدی در نمی آمد و تنها صدای چکاچاک دشنه ها بود و گرمپ گرمپ گام های کوبنده ی آن دو که سکوت را می شکست.

پیرمرد بر خلاف سن و سال هفتاد هشتاد ساله اش، چست و چالاک می جنگید و ضربه های دشنه ی رستم خان را با مهارت رد می کرد و در فرصت های مناسب ضربه های جانانه ای به رستم خان می زد. ناگهان در یک دم پیرمرد با سرعت عمل غافلگیر کننده ای با لگد کوبید زیر مچ دست راست رستم خان. ضربه آنقدر شدید بود که دشنه را از دست رستم خان کند و پرت کرد زمین. رستم خان از شدت درد نعره ی ناحقی کشید و دولا شد. در همین دم پیرمرد با چالاکی دست انداخت دور کمر رستم خان، او را از جا کند و برد هوا، بعد طاقباز پرتابش کرد روی زمین، و پیش از آن که رستم خان فرصت مقابله پیدا کند، مثل یوزپلنگ پرید روی رستم خان و نشست روی شکمش، با دست چپش گلوی رستم خان را گرفت و فشار داد، و در همان حال داشت دشنه اش را بالا می برد که فریاد زیر و دخترانه ی پسرک بلند شد که ضجه می زد و التماس می کرد:

- نکشش... نکشش... نکشش.

بعد هم دوید و از پشت پیرمرد را بغل کرد، محکم چسبید به او. با این حرکت تعادل پیرمرد به هم خورد و دست چپش که گلوی رستم خان را سفت و سخت چسبیده و داشت خفه اش می کرد شل شد. رستم خان هم از فرصت به دست آمده استفاده کرد و با تمام وجودش نعره کشید:

- بکشیدش... بکشیدش حروم زاده ها... معطل چی هستید؟

با نعره ی گوشخراش رستم خان نوکرهای خنجر به دست از حالت شوک خارج شدند و به خود آمدند و همگی یورش بردند به سمت پیرمرد و پسرک جوان. اول رستم خان را از زیر دست و پای آن دو بیرون کشیدند. بعد ریختند سر آن دو، و وحشیانه خنجرهای شان را توی تن پیرمرد و پسرک فرو کردند و آن ها را پاره پاره کردند. بعد رستم خان که تازه از جا بلند شده بود نفس نفس زنان، با صدایی که از فرط کینه و غضب می لرزید، فرمان آخر را داد:

- این نجاستا رو آتیش بزنید. زمینای منو از نجاست وجودشون پاک کنید. معطل چی هستید حروم زاده ها؟ بسوزونیدشون!

درست یک سال بعد از آن ماجرای دهشتناک، از کنار سنگی که زیرش لیلا، مادر گیلدخت، خاکستر آن جنازه ها را دفن کرده بود، و آن سنگ را چون نشانه توی زمین فرو کرده بود، گیاهی بالنده از زمین رویید که هی رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد تا بالاخره تبدیل به درختی شد با دو شاخه ی به هم چسبیده ی دور هم پیچ خورده ی تا آسمان بالا رفته. درختی برومند و همیشه شکوفا با گلبرگ هایی به رنگ شفق: درخت عشق...

مهدی عاطف راد



همچنین مشاهده کنید