جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مروری بر سمبولیسم در ادبیات معاصر
غلامحسین ساعدی متولد ۱۳۱۴ تبریز و متوفا به سال ۱۳۶۴ در پاریس است. غلامحسین ساعدی تحصیلات متوسطه و دبیرستان را در تبریز گذرانده و تحصیلات پزشکی خود را در مقطع عمومی در تبریز و سپس روانپزشکی را ادامه میدهد و در سال ۱۳۴۶ موفق به کسب تخصص در رشته روانپزشکی میگردد. او در توصیف شرایط آن سالها و دلایل روکردن به نویسندگی میگوید: "ما برای احراز هویت در یک گروه یا حزب میبایستی خودی نشان میدادیم قصههای اولیهام در مجلات جوانان دموکرات و روزنامه دانشآموز و غیره چاپ میشد. در آن موقع یک نوع شیفتگی. یک نوع رمانتیسم مرا فرا گرفته بود. در سالهای ۳۲ که بچه بودم، فکر میکردم که میتوانم بروم و بجنگم. اما کودتا پیش آمد و از این لحظه تمام راهها بسته شد. از اینجا بود که مسئله نوشتن را جدی گرفتم. این را بگویم که نوشتن یک امر اضطراری نیست... مشکل ما در اینجا بود که شدیداً سیاسی شده بودیم. ما بچههای قبل از ۱۳۳۲ بودیم که پلی را پشت سر گذاشته بودیم، چیزی را تجربه کرده بودیم، بنابراین سیاست و ادبیات با هم آمیخته شده بود... اولین کارم به نام "لیلاجها " چاپ شد. در آن موقع یک نوع شیفتگی، یک نوع رمانتیسم مرا فراگرفته بود.
در آن موقع خجالت میکشیدم که بگویم هم قصه مینویسم و هم نمایشنامه. لذا نام مستعاری برای خودم پیدا کردم. این نام مستعار "گوهر مراد بود... " اولین و دومین کتابم مزخرفنویسی مطلق بود. همهاش یک جور گردنکشی در مقابل کتابی که در سال ۱۳۳۴ چاپ شد... خندهدار است که آدم در سنین بالا، به بیمایگی و عوضی بودن خود پی میبرد. ریشه ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزی در جایی نوشتند و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کرده بودم که خودکشی کنم. ولی یک پروانه حیرتآور، در یک سحرگاه مرا از مرگ نجات داد. "
آثار غلامحسین ساعدی از اوایل دهه پنجاه موفقیتهای او را در پی میآورد... لااقل از چهار داستان او فیلم ساخته شده که فیلمنامه همه را خود او نوشته است. از جمله "گاو " و "آرامش در حضور دیگران " "ما نمیشنویم " و داستان "آشغالدونی " که تحت عنوان "دایره مینا " روی پرده آمد. در میان آثار ساعدی "دایره مینا " و "گاو " از شهرت بینالمللی برخوردار است.
داستان بلند "عزاداران بیل " چاپ اول انتشارات نیل در سال ۱۳۴۳ منتشر شد. پیش از بررسی "عزاداران بیل " و دیگر آثار غلامحسین ساعدی، لازم است مروری بر مکتب "سمبولیسم " داشته باشیم تا کارکرد مکتب و فلسفه فکری که راهبر کارهای غلامحسین ساعدی است بهتر بشناسیم. همچنین ضروری است موقعیت او را به عنوان "نویسنده " در جامعه بشناسیم. غلامحسین ساعدی در وجوه سیاسی و فرهنگی همگام و همنوا با صادق هدایت، صادق چوبک، بهرام صادقی، بزرگ علوی و هوشنگ گلشیری و دیگران است. از وجوه اشتراک این اسامی و مشابهها میتوان مواردی را برشمرد:
۱ـ مبارزه آشتیناپذیر علیه مذهب و سنتهای آئینی، مقدسات و روحانیت است که در آثار غلامحسین ساعدی برخلاف دیگر نویسندگان که نمونه کارشان را مرور کردیم، کمتر هتاکی کلامی و مستقیمگویی وجود دارد. از این منظر در آثار غلامحسین ساعدی با توجه به آمیزش فلسفی با مارکسیسم، برخوردی ریشهایتر و کلیتر و عمیقتر انجام گرفته است که تخصص روانپزشکی ساعدی نیز میتواند یکی از ابزارهای نویسندگیاش محسوب شود.
۲ـ در آثار غلامحسین ساعدی برخلاف آثار صادق چوبک و صادق هدایت از فرد به جمع و کل دین حمله نمیشود. برعکس کل دین زیر سؤال رفته و شامل فرد در همه ادوار میگردد.
۳ـ وجه اشتراک ساعدی با بقیه روشنفکری در کلیت مبارزه علیه مذهب، مقدسات و روحانیت و دور نگه داشتن رژیم پهلوی از گزند انتقاد و یا انتقام احتمالی است آن هم مذهب اسلام شیعی که در مبارزه علیهاش همه روشنفکری، فراماسونری، بهائیت، صهیونیستها، سلطنت پهلوی، استعمار و قدرتهای بزرگ (آمریکا، شوروی و...) اتحادی مستحکم دارند. بعد از بررسی آثار ساعدی به این مهم باز هم خواهیم پرداخت.
پیش از پرداختن به مکتب "سمبولیسم " لازم به ذکر است که بر خلاف ادعاها، (رئالیسم انتقادی) که از قرن نوزدهم شروع شده بود و ماندگارترین آثار به وسیله چارلز دیکنز، لئون تولستوی، فئودور داستایوفسکی، ماکسیم گورکی، آنتوان چخوف، جک لندن و اونوره بالزاک و استاندال (ماری هانری بیل) و... به وجود آمده بود. پیامد آن رئالیسم - سوسیالیستی در شوروی و بعدها در کشورهای اقماری و چین که هرگز نتوانسته بود از سطح تجلیهای عقبمانده اخلاقی و فکری و ساختاری فئودالیه فراتر برود. یا کارهای سطحی و شعاری در ستایش کار و سازندگی و تاریخ مصرفدار ارائه میشد و یا به بازسازی فلکولرهای قرون پیش بازگشت شده بود. بنابراین نویسندگان کشورهای پیرامونی معتقد به مارکسیسم یا در سطح کارهای رئالیسم انتقادی به فعالیت پرداخته و یا مکتبهای دیگر را سرمشق قرار داده بودند. رئالیسم سوسیالیستی حتی از دهههای دوم و سوم انقلاب اکتبر در شوروی هم به دامان مکاتب دیگر پناه برده بود. دیگر در سینما (انرنشتاین، فسوالودا?لار?ونوو?چ پودوفکین) در شعر (ولادیمیر مایاکوفسکی) و در رمان (میخائیل شولوخف) تکرار نمیشدند.
از سوی دیگر غلامحسین ساعدی که در سال ۱۳۳۲ با هواداری از حزب توده به زندان رفته بود، در دهه پنجاه، زمانی که نویسنده شده بود، گرایشهای سیاسی مائوئیستی یا به اصطلاح آن شرایط چپ آمریکایی نامی شده بود.
بنابراین او نیز به سان دیگر چپهای ضد شوروی (رضا براهنی، خلیل ملکی و...) در آثار خود نمودهایی از مکتب رئالیسم سوسیالیستی بروز نمیداد. "اما کارکرد سمبولیسم در آثار ساعدی پیوسته بود و تکرار میشد. جریان سمبولیسم در سال ۱۸۸۰ به زروه فعالیت خود رسید. یک نسل شاعر از سال ۱۸۵۵ تا ۱۹۰۱ به پیروی از سه پیشوای بزرگ سمبولیسم پرداختند. اغلب این شاعران فرانسوی نبودند. مثلاً چند شاعر بزرگ بلژیکی در میان سمبولیستها بود که در بین آنها، از امیل ور آن و موریس مترلینگ میتوان نام برد. چند نفر آمریکایی و روسی و یونانی نیز در میان آنها وجود داشتند و به طور کلی سمبولیسم جنبه جهانی به خود گرفته بود. اصول سمبولیسم: از نظر فکر، سمبولیسم بیشتر تحت تأثیر فلسفة ایدهآلیسم بود که از متافیزیک الهام میگرفت و در حوالی سال ۱۸۸۰ در فرانسه باز رونق مییافت. بدبینی اسرارآمیز "آرتور شوپنهاور " نیز تأثیرزیادی در شاعران سمبولیست کرده بود. سمبولیستها در "سوبژکیتویسم " عمیقی غوطهور بودند و همهچیز را از پشت منشور خوابکننده روحیه تخیلآمیزشان تماشا میکردند. برای شاعرانی که با چنین فلسفه بدبینانهای پرورش یافته بودند هیچ چیزی مناسبتر از دکور مهآلود و مبهمی که تمام خطوط تند و قاطع زندگی در میان آن محو شود و هیچ محیطی بهتر از نیمه تاریکی و مهتاب وجود نداشت. شاعر سمبلیست در چنین محیط ابهامآمیز و در میان رؤیاهای خودش، تسلیم مالیخولیای خویش میشد. قصرهای کهنه و متروک و شهرهای خراب و آبهای راکد که برگهای زرد روی آنها را پوشیده باشد و نور چراغی که در میان ظلمت شب سوسو زند و اشباحی که روی پردهها تکان میخورند و بالاخره "سلطنت سکوت " و چشمانی که به افق دوخته شده است... همه اینها جلوة عالم رؤیایی و اسرارآمیزی بود که در اشعار سمبولیستها دیده میشد. (در این میان ادگار آلن پو شاعر و نویسنده آمریکایی را که آثار او به وسیله شارل بودلر به فرانسه ترجمه شده نباید فراموش کرد. رؤیا و تخیل که "پوزوتیویسم " و "رئالیسم " میخواست آن را از ادبیات براند، با سمبولیسم وارد ادبیات شد ولی البته منظور سمبولیستهای واقعی این نبوده است که به کلی با شعر پارناس قطع رابطه کنند و به رومانتیسم باز گردند. مثلاً هرگز نمیخواهند زندگانی و شرح حال و اعترافات خویش را بنویسند. در تشریح مناظر، نه شکل لایتغیر اشیاء مادی، بلکه فرار ساعات و فصول زمان زودگذر و آهنگ توقفناپذیر زندگانی را شرح میدهند و قوانین نهفته وجود و طبیعت را تصویر میکنند. به نظر آنها طبیعت به جز خیال متحرک چیز دیگری نیست. اشیاء چیزهای ثابتی نیستند، بلکه آن چیزی هستند که ما بواسطة حواسمان از آنها درک میکنیم. آنها در درون ما هستند. خود ما هستند... از این لحاظ عقاید سمبولیتها بیشتر به عرفان شرق نزدیک میشود. نظریات ما دربارة طبیعت، عبارت از زندگی روحی خودمان است. مائیم که حس میکنیم و نقش روح خود ماست که در اشیاء منعکس میگردد. وقتی انسان مناظری را که دیده است، با ظرافتی که توانسته است درک کند و مجسم سازد، در حقیت اسرار روح خود را برملا میکند. خلاصه تمام طبیعت سمبول وجود زندگی خود انسان است. تشریح و تصویر اشیاء و حوادث به وسیلة سمبول صورت تازهای به خود میگیرد. برای بیان روابط بین الهامها و اشکال باید زبان شعر را درهم ریخت و به صورت دیگری درآورد. و چه بسا که این زبان برای اشخاص عادی نامفهوم باشد و راز سمبولیسم در همین چیزهای نامفهوم است آنچه درباره شعر سمبولیسم مرور کردیم به تئاتر نیز سرایت کرد.
گذشته از چند نویسندة فرانسوی از قبیل، رمی دو گورمون و ژول لافورگ و غیره که نمایشنامههای سمبولی را در میان آثار موریس مترلینگ بلژیکی میتوانیم پیدا کنیم. نمایشنامههای مترلینگ براساس همان نظریة عرفانی سمبولیسم به وجود آمده است: "چیزهایی که میدانیم در برابر آنچه نمیدانیم در حکم صفر است، همه جا پر از اسرار است، در اطراف ما نیروهای بزرگ نامرئی و مشؤوم و خائنی وجود دارند که تمام حرکات ما را در نظر میگیرند و دشمن نشاط و زندگی و شادی و سعادتند. وظیفه نمایشنامهنویس این است که افکار خود را دربارة این نیروهای مجهول وارد زندگی واقعی بکند. همه نمایشنامههای مترلینگ شبیه هم است. مثلاً اولین نمایشنامهای که برای صحنه نوشته است، یعنی "شاهدخت مالن " را در نظر بگیریم. از اول تا آخر این نمایشنامه همان نیروی مجهولی که انسانها را به لرزه میآورد و بر رغم همه چیز و همه کس بدنبال خود میکشد، جلب نظر میکند. علائم و سمبولها اسرارآمیزی که گاه گاه تظاهر میکنند، شعور انسانی را تحت تأثیر خود قرار میدهند. صدایی که جانوران و یا اشیاء میکنند، اشارهای از این عالم اسرار است. اشخاص نمایشنامه شبیه کسانی هستند که در خواب راه میروند و هر لحظه چنان به نظر میرسد که با وحشت از آن خواب بیدار شدهاند. برای نشان دادن نیروی مجهول حاجتی به ساختن موضوعهای تراژیک نیست، زیرا حتی در عادیترین و بیرنگترین حوادث زندگی نیز اثری از تراژدی وجود دارد. مرگ هرلحظه در کنار ماست و انتظارمان را میکشد. خود او را نمیتوان آشکارا نشان داد اما میتوان گردش او را و صدایی را که هنگام نشستن او از صندلی بلند میشود، در نوشتهها آورد تا خواننده آنرا حس کند. اغلب نمایشنامههایی هم که پس از "شاهدخت مالن " انتشار یافت، تحت تأثیر همین اندیشه و ترس قرار داشت. یکی از نمایشنامههای مترلینگ که شهرت بسیاری کسب کرده نمایش کوچکی است به نام اندرون خانه. این نمایشنامه خانوادهای را به ما نشان میدهد. این خانواده هنوز خبر ندارد که یکی از بچههایش در آب افتاده و غرق شده است. اما در دقایقی که فاصلة میان غرق شدن بچه و خبر دارشدن خانواده از این حادثه است، با حرکات لاشعوری، تشویش و اضطراب مبهم و نامفهومی به افراد خانواده مستولی میشود و با اینکه هنوز خبری از حادثه پیدا نکردهاند احساس میکنند که مصیبت قدم به قدم نزدیک میگردد. "
احساس ترس و انتقال آن به خواننده که منبع آن ناآشنا، تعدادش فراوان و تأثیرش طلسمکننده است در صفحه به صفحه داستان بلند "عزاداران بیل " هویداست. ایمان مذهبی اینجا نه پیامآور آرامش روانی است و نه در زندگی و در زوایای مختلفش تأثیر مثبت دارد، بلکه از خوابی به خوابی دیگر در غلطیدن مردمان است. برخلاف تصور رایج و تبلیغات روشنفکری پنجاه سال گذشته در داستان "عزاداران بیل " که منطبق بر دیدگاههای مارکسیستی تکامل اجتماعی و طبقاتی و محرک درونی جامعه باشد، اثری نیست. دهقانان و کارگران فصلی که در "بیل " زندگی میکنند برخلاف ایدههای کارل مارکس و ولادیمیر لنین و... از هیچ شعور و آگاهی طبقاتی برخوردار نیستند. همچنین در مقابل آنها نه زمینداران فئودال و نه سرمایهداران اعم از کمپرا دور و یا تجاری و غیر حضور ندارند نه دولت طبقاتی به تفسیر کارل مارکس که نماینده و حافظ منافع طبقات حاکم باشد حضور دارد. بنابراین دیدگاه ادبی غلامحسین ساعدی بر خلاف تفسیرهای مدافعان چپ و الگوسازان راست و لیبرال درک و تفسیری سمبولیستی از مردمان ناکجاآباد، بیهویت (نه شغلی دیده میشود نه اربابی و نه رنجبری) و برزیگران محنت و رنج خود خواستهاند.
چنانچه در سطور بالا و در بررسی نمایشنامههای موریس مترلینگ مرور شد، پیدایش مرگها برای آدمها و در انواع آن مثل مشدی حسن، مشدی جبار، دخترخاله میرنصیر، شیخ بیل، شیخ خاتون آباد و... ناگهانی، سمبولیک و غیرطبیعی و منطقی روی میدهد و حتی کسی نسبت به مرگ نفر پیشین ذهنیتی ندارد. ذهنیت بز مشدی اسلام به اندازه خود اوست. کدخدا عکس مشدی اسلام است. مشدی بابا و ننه خانوم و فاطمه خانم به یک اندازه ابلهاند و در مقبره قرار دادن رادیاتور جیپ آمریکایی عمل میکنند، حافظهای به اندازه سگ خاتون آبادی (میرحمزه) ندارند. آیا چنین تصویر کردن مردم در دهه چهل شمسی آن هم توسط روستاییانی که با شهر به اندازه چند ده کیلومتر فاصله دارند و هر کدام نیز به شهر رفت و آمد میکنند، درک و دریافت و معرفی از به اصطلاح پرولتاریای دهقانی، خرده بورژوا است که غلامحسین ساعدی بهاصطلاح دکتر روانپزشک و زندانی سیاسی سال ۱۳۳۲ آن هم با نام "تودهای " به نوشتن و انتشارش اقدام کرده است؟! پرواضح است روشنفکری بیمار ایران همزمان با واردکردن مستشاران نظامی، استاد دانشگاه، مهندس و... مکتب و طرز تلقی مفاهیم نیز از غرب همسو با سلطنت عمل کرده است. سربازان آمریکایی که با دو کامیون از راه میرسند و رادیاتور افتاده در بیابان را از زیر علمها و شمایل و پنجه و... بنی آقا بیرون میکشند، آیا شماتتکننده ابله و کودن همان مردم و همان سلطنت و دولت نیستند؟! پیش از تلخیص موارد مورد اشاعه داستاننویسی غلامحسین ساعدی ضروری است داستان "عزاداران بیل " را مرور کنیم و به یاد بیاوریم. آن گاه به بررسی سمبولیسم ساعدی بپردازیم.
عزاداران بیل در ۲۹۷ صفحه و ۸ قصه که به طور تقریبی هر کدام سی و چند صفحه را شامل میشوند که به طور پیوسته اما قسمت قسمت تنظیم شده است. فضای داستان، نمایشی است که این امر ممکن است گزارشگرانه جلوه کند اما غلامحسین ساعدی توانسته است با زیاد کردن بار تراژدیک و ملودرام اثر آن را به پرکشش بودن ارتقاء بدهد. در هر قصه یکی از بازیگران حذف میشود، بیآن که منطق حتی "سمبولیک " داشته باشد. هشت قصه را به اختصار مرور میکنیم. قصه اول. از صفحه (۹ تا ۳۵) کدخدا، زنش ننه رمضان و پسرشان رمضان و سگشان پاپاخ هستند که در شروع قصه از بیماری ننه رمضان، او را سوار گاری مشدی اسلام میکنند و تا سر جاده میبرند و از آنجا با کامیون باری به شهر میروند. در مریضخانه، دربان و آذر پرستاری که با دو بچهاش در اتاقی پر از آشغال پنبه و... با هم زندگی میکنند و هم پرستاری میکند، بیشترین برخورد را با آنان دارد. همچنین پزشک مسلول، از اول حرکت از بیل، کدخدا نگران بعد از مرگ ننه رمضان است که بدون مادر رمضان چه خواهد کرد. رمضان سیزده ساله است و کدخدا و دربان توافق میکنند که او رمضان را چند روزی نگه دارد و بعد بفرستد به بیل و شب ششم رمضان از خواب بیدار میشود و با روح مادرش یکی شده میروند - ننه رمضان و رمضان حذف میشوند.
قصه دوم از صفحه (۳۹ تا ۷۲) شیخ بیل پدر میرنصیر مرده است و خود او هم متأثر از بیماری دختر خالهاش راهی بیمارستان شده و میگویند خواب دیده است که دختر خالهاش مرده است. مرگ پدرش را فراموش کرده است. مشدی اسلام به میرنصیر پانزده ساله گفت: "آره قربون جدت بیا برگرد خونه، حالا دیگه آقای ده تویی (صفحه ۴۳) دختر مشدی ابراهیم دختر خاله نصیر پاهایش چرک کرده است. توی بیمارستان وقتی از او میپرسند کجایت درد میکند: دختر دستش را بلند کرد در هوا گردش داد اول گذاشت رو شکمش و بعد رو سینهاش و بعد رو سرش و بعد دستش را آویزان کرد و گذاشت روی زانویش که بسته بودند و چرک از لای پارچهها بیرون زده بود. پیرزن گفت: فهمیدم، طفلک بیچارهام (ص ۵۱) از طرفی از خانه گدا خانوم که هر دو چشمش کور است، مردها و زنها نشستهاند و زاری میزنند. هر وقت که زاریدن از یک گوشه میبرید، فوری برمیگشت و زاریدن دوباره شروع میشد ص ۵۵)- مشدی جبار و پسر مشدی صفر نشستند جلو، جای گاریچی، مشدی جبار برگشت و حاج شیخ را نگاه کرد که چشمهایش را به آسمان دوخته بود و پاهایش به بزرگی دو تا خیک از لبه گاری آویزان بود. سقا و سید آبادیها رفتند آن ور گودال و چشمها را تنگ کرده بودند و آنها را نگاه میکردند (ص ۵۷) اسلام و کدخدا و مشدی بابا و عباس میروند که میرنصیر را از دالان بیرون بیاورند و او گریه میکند و جواب نمیدهد. خاله گفت: "پریشب خواب دیده که دختر خالهاش تو مریضخونه مرده. باس برگردیم شهر و پیدایش کنیم و بدونیم مرده یانمرده ص -۵۹ برگشتند و رفتند طرف حیاط... مشدی بابا نگاه کرد و دید که جنازه باد کرده. کدخدا فکر کرد که مرده از دیشب تا حالا خیلی بزرگتر شده است ص ۶۰) ـ وقتی جنازه را شستند و کفن کردند خیلی از ظهر گذشته بود. خسته، نشسته بودند دور تادور استخر، به آب و ماهی نگاه میکردند جنازه توی تابوت بود و تابوت در سایه. حاج شیخ که نشسته بود کف گاری، بزرگ، خیلی بزرگ دیده میشد. مردها بلند شدند و ایستادند. عباس به موسرخه گفت: "عمامهاش، عمامهاش چقدر پاره پورهس، ص ۶۲) حاج شیخ یک دفعه عمامهاش را برداشت و کوبید زمین و نعره کشید. مردها جلو آمدند و دیدند که اشک چشمهای حاج شیخ را پر کرده است. اول بار بود که یکی درمرگ آقا گریه میکرد. مردها که به خود آمدند، ناله و زاری سر دادند. زنها هم از توی خانهها و پشت دیوارها شروع به ناله کردند. صدای شیون از تمام بیل بلند شد ص ۶۴) بعد از گریه و زاری حاج شیخ را غذا دادند. کدخدا به هیکل باد کرده حاج شیخ نگاه کرد و گفت: خدایا چقدر شبیه آقا شده ص ۶۶) در شهر در مریضخانه، نه پیرزن گدایی کرده بود و برای دختر میر ابراهیم هم غذا آورد. ص ۶۷) شب که شد همه بیلیها سیاه پوشیدند و آمدند لب استخر... اسلام رفت روی سنگ مرده شوری و سینهاش را صاف کرد و با صدای بلند شروع کرد به نوحه خواندن. مردها دگمه پیراهنهاشان را باز کردند و شروع کردند به گریه... آن شب بیل تا صبح نوحه خواند و عزاداری کرد ص ۶۸) آفتاب بیل زده بود و... کدخدا با صدای گرفتهای گفت: "فاتحه " مردها به هم نگاه کردند و گریههاشان را خوردند و فاتحه خواندند... اسلام مشدی جبار و پسر مشدی صفر را صدا زد و گفت: "سوار گاریشین و برین سیدآباد و به گداخانوم خبر بدین که چی شده. بعد میان بر بزنین برین خاتون آباد و پیش آقا میرحجت، بهش بگین که حاج شیخ مرحوم شده بیاد برای نماز، و ورش دارین بیارین ص ۷۱)
قصه سوم - از صفحه ۷۵ تا ۱۲۰ ـ بخش اول ـ ننه فاطمه و ننه خاتوم که هر دو مثل راسو از باجه سقف به بالا پشت بام جسته بودند با دیدن گردباد که به سمت بیل میآمد به طرف استخر رفتند و نشستند. تاریکی شد و سیاهی زنبیل بدست را دیدند که مرغ کشتهای در دست میآید. پیرزنها وحشت کردند و از باجه سقف پایین رفتند. اسلام گفت: "ننه فاطمه پسرت هم نمیشناسی؟ " بخش دوم: ننه فاطمه و ننه خاتوم آب تربت به در و دیوار کوچهها میپاشند و مردان از دزدی روستاهای خاتون آباد و پروس و سیدآباد و... برمیگردند. پروسیها برخلاف بیلیها گدایی نمیکنند و صدقه هم نمیگیرند. آنها کدخدا را میبینند که با گوسفندی به طرفشان میآید.ـ مردها دور هم جمع شده نماز میخوانند و از حسن آباد، خاتونآباد، سیدآباد حرف میزنند که قحطی و دزدی از هم زیاد شده است. گدایی بیلیها هم ادامه دارد. اسلام سه را نفر میخواهد که با او به دزدی بروند. ننه خاتوم گفت: "نه فردا همیشگی از ده بیرون نمیره. فردا عزاداری میکنیم. دخیل میبندیم. گریه میکنیم. نوحه میخوانیم شاید حضرت دلش رحم بیاد و ما رو ببخشه و بلارو از بیل دور کنه... " ننه فاطمه گفت: "من و ننه خاتوم میریم و همه ده را آب تربت میپاشیم و بعد علمها را از علم خانه میآریم بیرون ص ۸۹) ۴ـ همزمان با دزدیهای مردان ننه فاطمه و ننه خاتوم هم وارد علم خانه شده و علمهای تازه را آماده کرده و میبرند و دور استخر به ردیف میچینند.) بخش هشتم حسنی و مشدی جبار دو تا مرغ از چاه پروسیها بر میدارند) در فصل ۹ـ ننه فاطمه و ننه خاتوم علمها را به زنهای سیاهپوش بیلی میدهند و زینال و مشدی صفر هم صلوات میفرستند قسمت دهم - اسلام و عبداله و پسر مشدی صفر آمادهاند تاباگاری به خاتون آباد بروند و برای هر کدام از بیلیها به اندازه یک تومان سیبزمینی بخرند. ۱۱ـ حسنی و مشدی جبار به خانه میآیند. در بیرون در صدای مادر حسن و زنهای دیگر و علم گرداندشان دیده و شنیده میشود. مشدی ریحانه به خیال خواب بودن شوهرش به زیر لحاف حسنی میرود ۱۲ـ درخاتون آباد گاریها از همه دهات آمدهاند و چیزی برای فروش نیست. خاتونآبادیها سیب زمینیها را توی چاهها ریختهاند ۱۳ـ در کوچهها میخوانند: "سرحسین تشنه لب /بر خاک کربلا ببین / تن حسین تشنه لب / بر کربلا ببین " مشدی جبار، حسنی و مشدی ریحان را در کنار هم زیر لحاف میبیند، آنها فرار میکنند و وارد شهر میشوند... ۱۴ـ اسلام و کدخدا و عبدالله در خاتونآباد منتظر میمانند تا مشدی عنایت کدخدای خاتون آباد فکری برایشان بکند ۱۵ و۱۶ـ کدخدا، مشدی بابا، عبداله و اسلام / مرغی را خرد کرده در زنبیلها ریخته به بیل میآیند. مردم در حال عزاداری هستند. برج از نیمه گذشته بود که از نزدیکیهای بیل صدای غریبهای میآید ص ۱۲۰).
قصه چهارم از صفحه ۱۲۳ تا ۱۶۱ ـ قسمت اول ـ کدخدا، اسلام و...آمادهاند که بروند ختم خواهر عنایت خاتون آبادی که صدای جیغ زدن مشدی حسن شنیده میشود. مشدی طوبا زن مشدی حسن (خاک به سر شدیم... وای...) سر داده است هرچه میپرسند که آیاسر مشدی حسن بلایی آمده یا نه که او غش میکند و ننه خاتوم تکهای را آتش زده او را سرحال میآورد. میخواهد به او آب بدهد تا حرف بزند که طوبا میگوید: "بدون آب خوردن هم میتوانم حرف بزنم. " خواهر عباس با تعجب گفت: "آب نخورده هم میتونه بگه؟ چه جوری میتونه بگه؟ صفحه ۱۲۶) معلوم میشود که طوبا رفته طویله و گاو را با دهان پرخون مرده یافته است. مردان بیل جمع میشوند و به وی میگویند نگوید گاو مرده، مشدی حسن سکته میکند. بگوید فرار کرده و اسماعیل هم رفته دنبالش) ـ قسمت سوم مردان نتیجه میگیرند که گاو را توی چاه داخل طویله بیندازند) ۴ـ هر پنج نفر (اسماعیل، موسرخه، کدخدا و اسلام) طنابکش گاو را به داخل چاه میاندازند و رویش را خاک میکنند) ۵ ـ مشدی حسن خورجین به دوش از راه میرسد. اسلام خبر میدهد که گاوش فرار کرده است و مشدی حسن محل نمیگذارد و به خانه رسیده بر سر زنش داد میکشد که چرا گاو را آب نداده است، مشدی حسن از این که بوی گاو از طویله شنیده میشود، از خوشحالی گریه میکند. قسمت ۶ـ غروب اسلام و کدخدا و عباس و... رفتند به حیاط مشدی حسن و او را دیدند که رفته است پشت بام نشسته و چشم به بیابان دوخته است. مشدی حسن به کدخدا میگوید: "اسلام با من دشمنی داره که گفته گاو من گم شده. " کدخدا او را به آرامش دعوت میکند. میگویند: "مشدی حسن اگر گاو فرار نکرده پس چرا نمیروی طویله ببینی؟ " مشدی حسن میگوید: "اینجا نشستهام که پروسیها نتوانند بیایند گاو را بدزدند ". ۷ـ شب نعره گاو در کوچهها میپیچد. هوا که روشن میشود مشدی حسن خود را به طویله رسانده سر خود را در آخور، جایی که گاوش همیشه علوفه میخورد، میبرد مثل گاو نعره میکشد و پا بر زمین میکوبد ص ۱۴۲) ۸ـ همه مردان بیل به دیدن مشدی حسن میروند که دیگر گاو شده است و علوفه میجود و دهانش پر از خون است. زن مشدی حسن بالای پشت بام نشسته و گریان است. ص ۱۴۴)۹ـ عباس داماد مشدی حسن که اسماعیل هم در خانه آنها پنهان شده است، به اسماعیل که میخواهد برود، میگوید: "چرا زن نمیگیری؟ " اسماعیل میگوید: "وضع مشدی حسن معلوم بشود میفرستم برای خواهرت خواستگاری میآیند ". خواهر عباس سرخ میشود) ۱۰ـ هرچه اسلام و کدخدا و جبار و عباس و... میگویند: "مشدی حسن تو گاو نیستی تو خود مشدی حسن هستی، اگر گاو هستی پس دمات کو، سمات کو " او فریاد میکشد: "گاو مشدی حسن هستم. خود مشدی حسن بالای پشت بام نشسته ". ص ۱۴۰) ۱۱ـ سه نفر پروسی که شنیدهاند گاو مشدی حسن مرده و پوستش را نکندهاند راهی بیل میشوند. که با دیدن اهالی بیل فرار میکنند. ص ۱۵۲) اسلام و دیگران به مشدی حسن یونجه و آب میدهند که دیگر به زعم خود گاو شده است و حرف هم نمیزند) ۱۸ سه مرد(کدخدا، اسلام، مشدی بابا) وقتی برگشتند صدای دایره و دهل از توی ده بلند شده بود و عروسی اسماعیل با خواهر عباس بود. مشدی بابا گفت: "های مشدی اسلام. از مشدی حسن چه خبر؟ " اسلام گفت: "مشدی حسن نرسیده به شهر... " حرفش را خورد و رفت به خانهاش و دراز کشید و از دریچه به سمت میشو خیره شد. ص ۱۶۰). قصه پنجم از صفحه (۱۶۵ تا ۱۹۸) عباس که از خاتونآباد میآمد، سگ پشمالو را که میرحمزه بعد از زخمیکردن پررسیها ول کرده بود با خود به سمت بیل میآورد) ۲ـ بیلیها دور عباس جمع شدند و عباس را وادار کردند که سگ را رها کند) سرانجام پسر مشدی صفر (جعفر) سگ را میکشد و از بیل فرار میشود. قصه ششم از صفحه (۲۰۱ تا ۲۲۸) ـ کدخدا، مشدی جبار را دید که از طرف شهر میآید. از دیر رسیدناش پرسید و مشدی جبار متحیر از چیزی که سر راه دیده است تعریفها کرد. مردان بیل دور هم جمع میشوند و دوفانوسی برمیدارند و سوار گاری اسلام میشوند میخواهند ببینند مشدی جبار چی دیده است. در این فاصله ننه فاطمه و ننه خاتوم در زیارتگاه نبی آقا شفای اهالی بیل را طلب میکردند. در صفحههای ۲۹۲ و بعد از آن صندوق را دوره میکنند و هر کدام چیزی میگویند که آن صندوق چی هست. عبداله گفت: "یه صندوقه دیگر، یه صندوق حلبی ص ۲۱۳) مشدی بابا گفت: "معلومه صندوقه، ولی چی توش هست؟ "عبدالله گفت: "نکنه ماشینه که چپه شده و این شکلی شده؟ " اسلام گفت: "نه بابا، ماشین نیستش، اگه ماشین بود که چرخ داشت. چی حموم؟ " کدخدا گفت: "از اونا که تو شهر پشت بام حاج آقا عنایت دیدیم. " اسلام گفت: "نه اون توش خالی بود و آب ریخته بودن. این شکلی هم نبود " از همه طرف نظر میدهند. اسلام گفت: "بلند شین بیایین گوش بکنین. کدخدا. مشدی بابا. اسماعیل ص ۲۱۵) - اسلام سرش را بالا برد و گفت: "نه صدای چیز دیگر نمیآد. این تو گریه میکنن. صدای گریه و زاری میآد. " کدخدا گفت: "آره به خداوندی خدا صدای گریه میآد. ص ۲۱۶ " ـ اسلام گفت: "این تو هیچ کس گریه نمیکنه. این ضریحه. ضریح یه امامزاده. نمیبینی چه جوری هستش؟ صدای گریهها رو که شنیدین؟ ص ۲۱۷) مشدی بابا گفت: "ببریم چه کارش کنیم؟ ببریم بیندازیم پهلوی اون یکیا توی علم خانه؟ " ـ صندوق را به زیارتگاه بنی آقا میبرند. ننه خانوم گفت: "این چیه مشدی اسلام؟ " اسلام گفت: "این... این یه امامزادهس مشدی خانم " ننه فاطمه گفت: "چی؟ امامزاده؟ اسلام گفت: "آری این یه ضریحه، یه آقاس، یه امامزاده " ننه خانوم با عجله نزدیک شد و فانوس را با گرفت و با تعجب صندق را نگاه کرد و زد به سینه و گفت: "یا غریب الغربا یا امام زمان " ننه فاطمه گفت: "السلام علیک یا ثارالله " کدخدا گفت: "السلام علیک یا امام الغربا " یا حضرت فاطمه یا علی - اسلام گفت: "آره، چارتا دیوار میسازیم " ـ کدخدا گفت: "این تکیه زمین کافیه؟ـ " اسلام گفت: "همین امروز تموم میکنیم. " ـ مشدی بابا گفت: "کی میره آب بیاره؟ " ـ کدخدا گفت: "همه، این کار خیلی ثواب داره. عوضشو از امام حسین میگیرن ص ۲۲۰) امامزاده ساخته میشود یک نفر سید هم (زینال) متولّی میشود و شروع میکند به قرآن خواندن و اسلام یک عمامه سبز هم بر سر او میگذارد. علیلها را میآورند و ننه خانوم بر گردن آنها دخیل میبندد و علم و شمایل و... بیلیهای دیگر که پشت سر ننه فاطمه ردیف شده بودند دستها را بردند بالا و یک صدا گفتند: آمین - ص ۲۲۴) دو کامیون حامل سربازان آمریکایی که همه روستاهای حسن آباد، یگنجه، میشو، خاتون آباد و... را گشته بودند از دو راهی به طرف بیل با دوربین نگاه کردند و آمدند خانههای بیل را گشتند و به امامزاده رسیدند. دخیل بسته شدهها را بیرون کردند و صندوق، را بابکسل بیرون کشیدند و مشدی جبار را با خود بردند ص ۷ـ ۲۲۶) اسلام و کدخدا و ننه خانوم و ننه فاطمه علمها و شمایل و... را به علم خانه بردند. اسلام رفت بالای سنگ سیاه مرده شوری و روضه خواند. بیلیها به خاطر آقا و به خاطر ضریح از دست رفته زار زار گریه کردند ص ۲۲۸).
قصه هفتم از صفحه ۲۳۱ تا صفحه ۲۵۶. موسرخه پشم درآورده و مثل بچه خرس شده است. هر چه نان و پیاز و سیب زمینی میدهند میبلعد و داد میزند: "من گرسنهمه... " بیلیها شور میکنند که موسرخه را چه کارش کنند و اسلام میگوید: "ببرند آسیاب خرابه و آنجا ببندند. " ص ۲۳۴) موسرخه را با گونی هویج و آش و آب در خرابه آسیاب گذاشتند و در را میخ کردند و بیرون آمدند- موسرخه همچنان میبلعید و داد میزد: من گرسنهمه... ص ۲۳۶) شب موسرخه خود را به استخر میاندازد تا ماهی بگیرد. از استخر بیرون میآورند و باز به آسیاب برمیگردانند و این بار پاهایش را با طناب میبندند. بعد که میبینند موسرخه طناب را پاره کرده به بیرون آمده است، سوارگاری اسلام کرده به خاتون میبرند و در نزدیکی آنجا رهایش میکنند. سیدآبادیها فردای آن روز موسرخه را دیدند که گندمها را میخورد. به او نان و سیبزمینی دادند وعدهای را هم فرستادند تا از "گداخانوم " جواب بیاورد تا با او چه کنند. رفتهها خبر آوردند که گداخانوم گفته است: "بلاس، نذارین بیاد طرف ده " و آنها موسرخه را به طرف حسن آباد بردند. توی حسن آباد موسرخه با سرو وضع تغییر شکل داده چهار دست و پا راه میرفت... پشمالو شده بود و انگشتانش پیدا نبود. هرچه گیرش میآمد میخورد. پیرزنان پیاز و سیبزمینی به او صدقه میدادند. موسرخه همه را تند تند میبلعید. کدخدا که او را دید گفت: "این که آدمیزاد نیس. از کجا اومده؟ اسمش چیه؟ کی آوردتش توی آبادی؟ " پیرزنها جلو موسرخه زانو زدند و التماس کردند: "بیا به خاطر خدا و رسول خدا از این جا برو. بیا از حسن آباد برو... " موسرخه مثل قورباغه پهن شده بود روی زمین... زور میزد که چشمهایش را باز کند و نمیتوانست. مردها نقشه میچیدند که چگونه دستگرش کرده و از آبادی بیرونش کنند ص ۲۴۸) جانور عجیبی آمده بود به بیل وزده بود به خرمن و شبیه هیچ حیوانی نبود. پوزهاش مثل موش دراز بود. گوش هایش مثل گوش گاو راست ایستاده بود اما دست و پایش سم داشت. دم کوتاه و مثلثی آویزان بود. دو تا شاخ کوتاه هم که تازه میخواست از زیر پوست بزند بیرون پایین گوشها دیده میشد. ص ۲۴۸)... هر کدام از بیلیها چیزی گفتند. بعضی اسم موسرخه را آوردند و سرانجام پسر مشدی صفر سنگ بزرگی را بر رویش انداخت و آن را له کردص ۲۴۹) بیلیها دور موسرخه جمع شدند و هر کدام حرفی زدند، باز هم پسر مشدی صفر خواست بکشد که اسلام مانعش شد و گفت میبردش شهر. ص ۲۵۵) موسرخه رها شده در شهر از فاضل آب در آمده بود. جوانها و پیران به دنبالش کشیده میشدند و جلویش آشغال میریختند و او میبلعید تا اینکه جوانی چهار تا موش مرده جلویش انداخت.
قصه هشتم ـ از صفحه ۲۵۹ تا ۲۹۷ ـ از سید آباد دو نفر دنبال اسلام آمدند که او را برای عروسی پسر شاه تقی ببرند. اسلام به دیدن کدخدا میرود و سپس سازش را برداشته به اتفاق جعفر سوار گاری میشوند. بین راه حرف میزنند که بعد از مرگ شوهرش (رقیه) گفته با کسی ازدواج نمیکند.- مشدی شفیع داماد ۲۵ ساله است بعد از خوردن شراب اسلام سازش را زد( ص ۲۷۰) به هنگام آوردن عروس رقیه هم با اسلام از خودش حرف زد و از او پرسید که اسب بیمارش را چه کند. بعد از آمدن اسلام به بیل مشدی بابا به اسلام نزدیک شد و گفت که مردم میگویند اسلام با رقیه بوده است و همه دیوانهاند. ص ۲۹۰) اسلام به بیل مشدی بابا به اسلام نزدیک شد و گفت که مردم میگویند اسلام با رقیه بوده است و همه دیدهاند ص ۲۹۰) اسلام خانهاش را گل گرفت. اسبش را که چیزی داده بودند و خون بالا میآورد کنار استخر و در کنار بز سیاه رها کرد. کدخدا آمده بود و پاهایش ورم کرده بود. همدیگر را بغل کردند و کدخدا خواست تا مردن او بماند اما اسلام سازش را برداشت و راهی شهر شد.- اسلام در شهرساز میزند و آواز میخواند و هردم دورش جمع شده برایش پول میاندازند. رقیه با دو نفر به سراغ اسلام میآید و بیلیها خانه گل گرفته شده او را نشان میدهند. خون از ران اسبهای رقیه هم لختهلخته بیرون میآمد " - زن و پسر کدخدا، شیخ بیل و پسرش میرنصیر، و دخترخاله میرنصیر، عباس، جبار، مشدی حسن، موسرخه و سرانجام کدخدا هر کدام در قصهای از قصههای هشتگانه حذف میشوند. مرگ شیخ خاتون آبادی و شیخ بیل و ننه رمضان دیده میشوند اما بقیه تنها حذف میشوند. (رمضان، عباس، دختر خاله و خود میرنصیر، مشدی جبار، و...) از اینگونهاند.
داستان نمایشنامهای غلامحسین ساعدی از آدمهایی تشکیل شده است که دور هم جمع شدهاند، عزاداری میکنند، حرفهای بیربط و از روی خوابآلودگی میزنند. تابوت میگردانند و هر آن منتظر پدید آمدن چیزی هستند که آن را تقدس کنند. صداهای ناآشنا بشوند. به مهتاب نگاه کنند و عکسهای خودشان را که بر روی آب راکد استخر میافتد با حیرت بنگرند. در عین همبستگی، مرگ را هم میخواهند و لحظهای بعد هم فراموش میکنند. اولین کسی که زن و پسرش را از دست میدهد کدخداست که بعد از قصه اول کلمهای نه از او نه دیگران دربارهاش حرف نمیزنند. ننه خانوم و ننه فاطمه در شبانه روز علم و شمایل میگردانند و برای بیلیها، دعای شفاعت میخوانند و نمیدانند بیماریشان از کجاست و درمان چیست. توهم بیماری و گرسنگی دارند، اما گرسنه نیستند. مرگاندیشاند اما به استقبال مرگ نمیروند، چنانچه در صحنه آمدن آمریکاییها میبینیم همهشان مشدی جبار را به آمریکاییها معرفی میکنند و خود را کنار میکشند. سمبولیسم قرن بیستمی نیهلیستی نه آن گونه که در آثاری چون "منطق الطیر " عطار نیشابوری به کار رفته است. بلکه با آثار داستانی "فرانتس کافکا " در دهه اول و دوم قرن بیستم معرفی و الگوبرداری شده است. صهیونیستها در این دو دهه با نظریهپردازانی چون اریک فروم، زیگموند فروید، هانا آرنت، لئون تروتسکی، امیل دورکیم، برتولت برشت، ناظم حکمت، چارلی چاپلین و... در صدر جلب آراء و تأثیرگذاری بر هنرمندان و نویسندگان کشورهای پیرامونی قرار داشتند. البته کافکا برخلاف تبلیغات دوغ و دوشاب چپها و چپنماهای ایرانی، هرگز کمونیست نبود. همچنان که چاپلین نبود. داستاننویسی او (فرانتس کافکا) برای جلب توجه جهانیان نسبت به آوارگی و بیهویتی و در زیر فشاربودن یهودیان توسط ادیان و ملتهای بزرگ بود که همین فعالیتها و فعالیتهای دیگر آژانس یهود با همکاریهای انگلیس و شوروی و آمریکا منجر به ایجاد دولت صهیونیستی اسرائیل در سال ۱۹۴۸ گردید. مهمترین اثر کافکا "مسخ " در سال ۱۹۱۶ منتشر گردید که با داستانهای دیگر او مجموعه پزشک دهکده و "گروه محکومین " "نامه به پدر " "چرخ و فلک " "نخستین رنج " "قصر " و... تا سال ۱۹۲۴ انتشار یافتند. صادق هدایت با کمترین فاصله زمانی "مسخ " را به فارسی ترجمه کرد و دیگر آثار او نیز در سالهای بعد بارها تجدید ترجمه و تجدید چاپ شدند. در داستان "مسخ " قهرمان داستان "سامسا گرگوار " جوان بیست و چند سالهای است که شاگرد یک تاجر پارچه است و مجبور است هر روز با قطار به شهرهای مختلف سفر کند. او که تحت فشار تحملناپذیر جامعه چک بر خانوادههای یهودی است و تنها نانآور خانواده بزرگ است که خواهران و پدر و مادر مخارج تحصیل و زندگی دارند، شب در اتاق خود بر روی تخت دراز کشیده است و زندگی احتمالی خانواده متکی بر خود را مرور میکند و نمیتواند بخوابد. صبح هنگام به سوسک تبدیل میشود. خانواده ابتدا با تأسف و سپس با اشمئزاز با او برخورد میکنند و هنگامی که تحملشان به انتها میرسد پدر با بیل سرش را خرد میکند. در آثار کافکا در جایی که او داستان مینوشت (چک و اسلواکی) شرایط داخلی و خارجی را طبق معیارهای مربوط به قوم خود (یهودی) میسنجید. قهرمان داستان او یک موجود "ضدقهرمان " است که بعدها نویسندگان طرفدارا سرخوردگی از جنگ جهانی دوم اگزیستانسیالیستها در قالب "رمان نو " آن شیوه نگرشی به جامعه و سرانجام آدمی را پی گرفتند. سامسا گرگوار هیچ سنخیتی با جامعهاش ندارد. سامسا در احزاب، مذهب و آزادیهای اجتماعی، اشتراکی بین خود و مردم نمیبیند. وصله ناجوری است که در کشاکش زندگی از پای درمیآید. در این نابودی بیش از آنکه عوامل عینی (گرسنگی، بیماری، تصادف، جنگ، پلیس و...) دخیل باشند، عوامل ذهنی و ترسهای فرو خورده تعیینکننده هستند. خواننده به راحتی در مییابد که این به اصطلاح "قهرمان " که حتی همدردی در میان اجتماع خود ندارد، کسی نیست جز یهودی مطرود و بدشانس و وامانده که هر آن انتظار میرود، به نحوی نابودگردد. قهرمانی که احساس همذاتپنداری خواننده را برمیانگیزد تا کنجکاوانه بپرسد: "سامسایی که از شعور و کارآمدی و مهربانی و مثبت اندیشی برخوردار بود چرا و چگونه از پای درآمد؟ آیا غول "احساس وظیفه " از دل کدام ناامنیها سربرآورد و او را نابود کرد؟ "
داستان "مسخ " در آثار کافکا حاصل متأثر شدن از رویدادی منفرد و استثنایی نیست و چنانچه شرحش رفت، در راستای بازنمایی آن احساس ناامنی است تا یافتن امنیت پایدار که در زمینههای سیاسی به وسیله سازمان "صهیونیسم " منتشر و متجلی شده بود تا یهودیان به خصوص یهودیان اروپای شرقی را به فلسطین مهاجرت بدهد. برخی از مفسران و منتقدان گفتهاند که داستانهای فرانتس کافکا هراسی از پیشبینی سایه ظهور فاشیسم است و این نظریه شاید پر بیراه نباشد، چنانچه جهانیان مشاهده کردند، در سال ۱۹۲۲ "بنیتو موسولینی " و حزب فاشیستاش زمام امور را در ایتالیا در همسایگی کشور فرانتس کافکا (چکسلواکی) به دست گرفتند و هیتلر در همان سالها گفتههای تهییجکنندهاش را مدام تکرار میکرد: "وجود چکسلواکی در همسایگی آلمان و در جغرافیای سیاسی همچون خنجری بر قلب آلمان است " ایجاد زمینه ذهنی برای ناامن بودن و ناامن نمودن چکسلواکی و اروپای شرقی برای یهودیان که حاصل آن مهاجرت دستهجمعی یا رانده شدن دستهجمعی به سرزمین فلسطین طراحی شده بود و هنرمندان یهودی علاوه برآن ایجاد فضای جلب توجه به یهودیان را نیز خواستار بودند که به آن نیز دست یافتند. چنانچه پیش از داستان "مسخ " داستان "محاکمه " انتشار یافته بود که در دامن زدن به "توهم توطئه " و ترس از آینده و پناه بردن به فلسطین تجلی یافته بود. همچنین کافکا برخلاف روشنفکری متزلزل ایرانی، شدیداً یک یهودی مؤمن و معتقد به قومیت و همچنین تجدیدنظرطلب در امر آموزش، مذهب، خانواده و نگرشهای سیاسی اجتماعی بود. بنابراین تفاوت بسیار است بین هنرمند و نویسنده متعصب و معتقد به آرمان قومی و مذهبی خودی تا مقلدهایی که اسیر دست باد و اراده به فرمان جنباننده میسپارند.
به مرور داستان "عزاداران بیل " غلامحسین ساعدی برگردیم و حاصل عینیت یافته نویسنده روشنفکری مرعوب از خود، از سلطنت و ستاینده تاریکی و صداهای "مرموز " بپردازیم. در کل هشت قصه و انبوهی از آدمها که کمکم کاسته میشوند و آنهایی که از میان توده (بیلیها) اسم دارند، بیاسم میشوند "اسامی که برشمردیم " و وقتی اسلام اسب و بز سیاهش را رها میکند و رقیه هم به ده خود برمیگردد. کدخدا در حال مرگ است و مشدی بابا هم درباره گذشته شایعه میسازد و بقیه هم نشانی حتی به اندازه "پاپاخ " سگ کدخدا از خود ندارند.
این که غلامحسین ساعدی چه سمبلیسم به نام سمبول که نشانی مرسوم و متداول فرهنگی باشد، ساخته است به خودِ "دامگستر "اش برمیگردد. حال این دامگستری از حیث داوطلبانه تخریب کردن فرهنگی و انتقام گرفتن فردی از اجتماع باشد (کسانی که صندلی اتوبوس را تیغ میکشند. گوشی تلفن باجه عمومی را قطع میکنند یا حیوان بیآزاری را با شنیعترین وضعی میکشند و همیشه احساس احجاف حق دارند بیآن که حق را تعریف کنند) یا آنچه در اسناد ساواک آمده است یا آنچه "خود " از تلویزیون طاغوت از کارهایش سلب حیثیت میکند، یکی است. نتیجه کار مهم است و این که او از ساواک یا "سیا " یا "کا گ ب " و سرویسهای دیگر پول گرفته و یا نگرفته است، هیچ اهمیتی در بازتاب نوشتههای چاپ شدهاش که از مؤلف صادر شده و به وی باز نمیگردد، ندارد. در اینباره میخوانیم: "ساعدی از طریق احسان نراقی با امیرعباس هویدا مرتبط بود و کلیه تحقیقات خود پیرامون مسائل اجتماعی را قبل از چاپ به اطلاع او میرساند و در صورت تصویب هویدا آنها را انتشار میداد. در یکی از اسناد موجود در پروندة ساعدی به این نکته اشاره شده است: "سال (۴۵ ـ ۴۴) تمام یادداشتهایم را به وسیله دکتر احسان نراقی به دست جناب نخست وزیر رساندم که ایشان بسیار خوششان آمد طوری بود که تصیم به سفرهای متعدد (برای دیدار از جنوب کشور) گرفتند. "
در اواخر سال ۱۳۵۳ رژیم پهلوی در اوج ددمنشی بود. در همین سال برخی از محافل سیاسی خارج از کشور با اجرای کارهای نمایشی ساعدی که بعضاً درون مایهاش مارکسیستی بود. نام وی را بر سر زبانها انداختند و از وی چهرهای مبارز و آرمانخواه در محافل فرهنگی به ثبت رساندند. رژیم شاه که خود بهتر از همه از حال و روز ساعدی خبر داشت، برای وجیهالمله ساختن و در نتیجه بهرهبرداری بهتر از شهرت او، وی را بازداشت و روانه زندان کرد. هنوز دو ـ سه ماهی از بازداشت وی نگذشته بود که ساعدی در یک مصاحبه تلویزیونی ظاهر شد. مصاحبه با این مقدمه آغاز شد که "... دکتر غلامحسین ساعدی نویسنده و نمایشنامهنویس معروف در طی یک مصاحبه نقطه نظرها و عقاید خود را در زمینه هنر و سیاست و جامعه تشریح کرد. در این مصاحبه نویسنده از دیدگاهی انتقادی به آثار خود نگاهی دوباره میاندازد. " سپس مصاحبهکننده از او میپرسد که: "آقای ساعدی بعضی محافل که نسبت به رشد اقتصادی ایران با دشمنی مینگرند، شما را یاور خود معرفی میکنند. منظور بلندگوهای خارجی و محافل مارکسیستی است که در خارج از ایران فعالیت دارند. آیا به سوء استفادهای که از شما میشود صحه میگذارید؟ نظرتان درباره ماهیت این گروهها که شما را رفیق خود میدانند چیست؟ " ساعدی میگوید: طبیعی است هر محفلی که با رشد و توسعه اقتصادی ایران و مسائل ملی ایران مخالفت میورزد، صرفاً با دیده دشمنی به آنها مینگرم. چون آرزوی من و هر فرد ملی و میهنپرستی این است که کشورمان که اکنون به طور سریع در راه ترقی است، هر روز گام بلندتر و وسیعتر در راه پیشرفت بردارد... طبیعی است که جامعه ما در ده سال اخیر به رهبری خردمدانه شاهنشاه آریامهر پیشرفتهای همهجانبهای نموده که حتی انعکاس آن در صحنه بینالمللی به مقیاس وسیع چشمگیر شده است و این امر مصالح زیادی در اختیار نویسندگان میگذارد. "
عمدهترین داستانهای غلامحسین ساعدی قبل از آن نمایش تلویزیونی و در سالهای آغازین دهه پنجاه (۴۵ـ ۱۳۴۲) انتشار یافته است. یعنی آثار ساعدی بدون احتساب آن بازداشت و بازجویی هیچ برانگیزاننده که نیست بلکه مالامال از یأس فلسفی، توهم توطئه، پریشانگرایی و القاء هرج و مرج اجتماعی است. از سوی دیگر همسویی که آثار غلامحسین ساعدی با منافع آمریکا و سلطنت داشته (به ویژه در این که رهبران عوامهای ابله و سادهاندیشی هستند که بیمارند و غلامحسین ساعدی به ویژه به روحانیت تأکید میورزد) هرگز بویی از انقلاب و تغییر شرایط ناعادلانه به عادلانه و انسانی را نوید نمیدهد بلکه، "مشدی حسن " نشان میدهد که گاو شده است. موسرخهای که به شکل چرنده و خزنده و کریه در آمده است. "این ادبیات سلطهطلب است. حضور آمریکاییها در آن صحنه (اکنون در آن صحنه کندن صندوق از محل به اصطلاح امامزاده هم نه تنها منفی نشان داده نشده است بلکه جنبه توهمزدایی هم دارد.) در داستان عزاداران بیل نسلها چون علفهای هرز فصلی میرویند و از بین میروند بیآن که خاطره مشترک، منافع مشترک، همسویی یا خواهان آزادی و عدالت همگانی باشند. بنابراین نمایش تلویزیونی و یا مقالهها و تفسیرهای در رثای به اصطلاح "آرمانخواهی " ساعدی بیشتر جنبه تزیینی برای هر دو سوی تبلیغات (سلطنت و ساعدی) داشته است. البته این همه انکار نویسندگی و قدرت تخیل در نوشتههای غلامحسین ساعدی اعم از داستان یا نمایشنامه نیست. استعداد، نبوغ، ابتکار، پشت کار و سبک و... چه برآیندی برای خواننده ایرانی داشته و دارد؟ در این مورد که نوآوری ساعدی چه بوده است، نثر او پیراسته نشده است، مسائل شخصی خاص داشته یا نداشته است مربوط به این بررسی نمیشود. زیرا از این حیث بیش از چهل سال است که نوشته میشود و کار از الگوبرداری به نوعی "فضل فروشی " و یا "ادای دین کردن " هم تبدیل شده است. در این زمینه کلی و توتم سازیهای جریان روشنفکری که درنوع خود ویژه بود و صراحت داشت: "... چه چیزی باعث میشود تا نویسنده ایرانی از کشف و بروز همه ظرفیت و توان ادبی خود غافل بماند؟ آیا از عدالت، از آزادی و از هر چیز خوب دیگری که سراغ داریم اگر حرف بزنیم کار بدی کردهایم؟ مشکل اینجاست که نویسنده سادهدل ایرانی سالهای سال با کتمان همه درونیاتش، مفاهیم متعالی را تا سطح درک اقشار میانمایه جامعهای که به طور کلی از قعر شعور رنج میبرد پایین میآورد و لاجرم هنوز دو سه دهه بیشتر نگذشته از اوج اقتدار خود پایین میآید. مشکل اینجاست که مخاطب ذهنی نویسنده ایرانی چیزی بیشتر از این از او طلب نمیکند. توقعات در همین حدود است. ساعدی در پاریس مرد. در پنجاه سالگی، سن و سالی که هنوز نویسندگان اوج شکوفایی خود را تجربه میکنند. اما راستش غلامحسین ساعدی چند سالی زودتر از پا در آمده بود. همان موقعی که به زندان شاه افتاد و آن مصاحبه کذایی را تحویل داد. پس میبینید چگونه سیاست او را از هر دو سو به دام انداخته بود. " درگیری سیاسی تا به حال نگذاشته است که به این کار (نویسندگی) بپردازم. کار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمیخواهم بمیرم.
مجتبی حبیبی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
غزه ایران روسیه مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی دولت سیزدهم روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
سلامت یسنا آتش سوزی قوه قضاییه تهران بارش باران پلیس شهرداری تهران سیل آموزش و پرورش فضای مجازی
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار خودرو بازار خودرو دلار سایپا بانک مرکزی ایران خودرو
نمایشگاه کتاب سریال کتاب مسعود اسکویی تلویزیون سینما سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه حماس نوار غزه چین اوکراین ترکیه انگلیس نتانیاهو ایالات متحده آمریکا
فوتبال استقلال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ
هوش مصنوعی تماس تصویری گوگل اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
خواب بیمه فشار خون کبد چرب کاهش وزن دیابت