پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
می خواهم زنده بمانم
![می خواهم زنده بمانم](/web/imgs/16/157/6dh0q1.jpeg)
پیش از این که مجید را ببینم، تصورم از بیمار ایدزی یک هیکل لاغر استخوانی بود که هنگام راه رفتن، کج و کوله میشود و براحتی روی پاهایش نمیتواند بایستد. فکر میکردم بیمار ایدزی یا در بیمارستان زیر کپسول اسپتیکایزوله میشود یا در کنج خانه به انزوا میرود.
احساسم این بود اگر روزی با بیمار ایدزی از زندگی حرف بزنم، از نیشخند تلخش صدا در گلویم خفه خواهد شد؛ اما وقتی ۲ روز، از طلوع صبح تا غروب آفتاب پا به پای او پارک نظامآباد تا کوچه پس کوچههای وحیدیه را برای گرفتن هزار تومان قرض و چند گرم کراک دور میزدم و عرق میریختم، تصور و باورهایم از ایدز و دنیای ایدز به هم ریخت.
مجید یکی بود مثل تمام آدمهای دیگر در این شهر بزرگ که هر روز ریههایشان را از دود و دم هوا و خشخاش پر میکنند و به ظاهر سالم هستند. او هم یکی بود مثل سارای ۲۴ ساله که وقتی در خیابان ملاصدرا سرتقاطع شیخ بهایی برای دوستی انتظار میکشید.
کسی هرگز گمان نمیبرد پشت آن صورت سالم و زیبا، ایدز دهان باز کرده است یا یکی مثل رایان وایت آمریکایی که وقتی از مدرسه اخراج شد دوستان همکلاسیاش تازه فهمیدند کسی که با او راه مدرسه تا خانه را میدویدند و دستهایشان در دست هم بود، یک بیمار ایدزی بود.
اما مجید نه مثل سارا با ظاهری آراسته از جامعه انتقام میگیرد و نه مثل رایان وایت، خواسته کودکانهاش را در پوستری جهانی به تصویر میکشد؛ خواستهای که درآن در آغوش کشیده شدن جسم نحیف ۱۳سالهاش آرزو میشود.
او تنهای تنها روی نیمکتی چوبی در پارک نظامآباد شبهایش را با نشئگی و بیخوابی صبح و روزهایش را با بیحالی و تقلا شب میکند. میگوید همه روزها و شبهایش مثل هم میگذرند و من در این دو روز تابستان که همراه او در پارک مینشینم و خیابان میروم این شباهت را با تمام وجود لمس میکنم.
فکر نمیکردم مجید براحتی به من اعتماد کند، چون از پزشکان بیماریهای عفونی شنیده بودم که بیماران ایدزی به خاطر بیماریشان در رفتارها و روابطشان محتاطتر میشوند و جز گروه دوستان و همیاران، با کسی همصحبت و همنشین نمیشوند و حتی برخی به علت تابوبودن ایدز در جامعه و ترس از طرد شدن، خود را به مراکز درمانی معرفی نمیکنند و بیشتر به همین علت است که آمار ایدز در کشور واقعی نیست.
چند سال پیش وقتی فریادهای زجرآلود بیماران ایدزی پشت درهای بسته دادگاه خونهای آلوده خفه میشد و پدران و مادران برای زندگی از دست رفته فرزندان خود ضجه میزدند، مینو محرز رئیس انجمن بیماریهای عفونی کشور در نشستی تخصصی با پزشکان اعلام کرد به علت تابوی موجود در این زمینه، از هر ۱۰ نفر بیمار ایدزی در کشور تنها ۳ نفرشان خود را به مراکز درمانی معرفی میکنند و این مساله موجب میشود بسیاری از بیماران در کوتاه مدت جان خود را از دست بدهند. او به من اعتماد کرد، چون میگفت دیگر دوستی ندارد و تنهایی عذابش میدهد.
ساعتهای اول آشنایی از خودش و وضعیت زندگیش چیزی نمیگفت و در تمام طول مسیر از بیمارستان امام خمینی تا میدان انقلاب که آرام آرام قدم میزدیم مدام سیگار میکشید و پلاستیک داروهایی را که از بیمارستان گرفته بود در دستهایش جابهجا میکرد.
میگفت سیگارش را فقط ۲۰۰ تومان خریده است. با هر پک عمیق که به سیگار میزد و هر ته سیگاری که در پیادهرو میانداخت غصه میخورد و نگران بود شاید نتواند سیگار بخرد، چون ممکن است پدر و آشنایان دیگر به او پولی ندهند. قدمهایش کوتاه و شمرده بود و تا به میدان انقلاب برسیم ۴۵ دقیقه طول کشید. میگفت هر وقت برای تحویل دارو به بیمارستان میآید این مسیر را پیادهروی میکند و بقیه مسیر را با اتوبوسهای شهری میرود و بلیت هم نمیدهد!
وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدیم سیگارهایش نیز ته کشید و او در حالی که جعبه قرمز سیگار را میان دستهای قوی سیاهش مچاله میکرد به زمین و زمان بد و بیراه میگفت. با فشار محکمی که به کاغذ مچاله وارد میآورد ماهیچههای دستش از تیشرت صورتی زنانهای که نگینهای ریزی وسط سینهاش داشت بیرون میزد و چنین به نظر میرسید که درون بازوهای پهناش هیچ قدرتی وجود ندارد.
او تنها یک جسم بود که درونش به تحلیل میرفت. میگفت: حال ندارم از این سر خیابان تا آن سر بروم، مدام احساس بیحالی و خستگی میکنم، اما به خاطر هزینههای تاکسی مجبورم پیاده بروم و بیایم و هروقت هم که پیاده میروم انگار نیرویی سنگین بر پاهایم وارد و تمام وجودم سست میشود.
او از وضعیت بد جسمیاش میگفت و من هر بار که او چشمانش را از اندوه به سمتم برمیگرداند در سفیدک صورتش دقیقتر میشدم. صورت مجید به طرز عجیبی سفیدک زده بود و روی پوست تیرهاش نمود بیشتری داشت.
تا خیابان تیرگان که قسمت زیادی از آن را مانند مسیر بیمارستان امام خمینی تا میدان انقلاب پیادهروی کرده و از هرم آفتاب و خستگی سرگیجه گرفته بودیم چیز مهمی از خودش و زندگیش نگفت و فقط در مورد سناش گفت که ۲۶ سال دارد و در تمام سالهای زندگیش بیرون از خانه، در پارک و فضای سبز میخوابیده و در همین پارکها بوده که ایدز گرفته است.
گامهایش همچنان آرام و شمرده بود و با هر قدمی که برمیداشتیم، حرارت آسفالت به صورتم میخورد و نفسم بند میآمد. هر چه در کوچه پسکوچههای تنگ و باریک خیابان وحیدیه فاصلهاش از من کمتر میشد بوی تلخ بدنش بیشتر اذیتم میکرد به طوری که احساس خفگی میکردم. بدنش بویی شبیه بوی نفتالین میداد و هر قدمی که برمیداشت، بو با شدت بیشتری در فضا میپیچید.
پس از ۲۰ دقیقه پیادهروی زیر آفتاب داغ تابستان، به در کوچک طوسی رنگی وسط یک کوچه بلند قدیمی رسیدیم. کوچه پر از بچههای قد و نیم قدی بود که دنبال هم میدویدند و دستشان را داخل دایرهای که با گچ روی دیوار کشیده بودند میگذاشتند.
او بدون این که در بزند با فشار آرام دست، در را باز کرد و داخل رفت از بیرون صدایش را میشنیدم که پول قرضی میخواست ۱۲۰۰ یا ۱۵۰۰ تومان میگفت بزودی پس میدهد، اما وقتی بیرون آمد تنها ۳۰۰ تومان در دستش بود که بلافاصله با آن از سر کوچه چند نخ سیگار خرید و دوباره شروع کرد به دود کردن سیگارهایی که با پکهای بلند و عمیقش له میشدند.
او ریههایش را از دود پر میکرد و هر چه سیگارهایش ته میکشید اخمهایش در هم میرفت و نیم نگاهی از سر خشم به من میانداخت. نگاههایش نگاههای مردی بود که مثل کودکی ناتوان شده است. از اعماق چشمهای خسته فرو رفتهاش میتوانستی صدای کودکی شیرخواره را بشنوی که برای از دست دادن پافشاری میکند.
از دست دادن همه وجودش، دستها، چشمها، رگها، کبد و ریههایی که هر روز تحلیل میروند. سرش را بالا نمیگیرد تا در صورتش دقیق نشوم، اما نگاههایم مدام سمت سفیدکهایی میرود که پوست تیره و آفتاب سوخته صورتش را پر کردهاند. سفیدکهایی اندازه جوشهای چرکی بزرگ که برخی نیز زخم شدهاند و در پارک نظامآباد بود که گفت سفیدکها به خاطر عفونتهایی است که تمام بدنش را گرفته.
● وقتی سایهها سنگین میشوند
روز دوم وقتی برای دیدنش به پارک نظامآباد رفتم روی نیمکتی چوبی نشسته بود و سیگار میکشید و میگفت منتظر است پشت بوتههای کنار سرویس بهداشتی خلوت شود و او چند میلیگرم کراکی را که تازه به دستش رسیده، مصرف کند. میگفت ماموران پارک چند بار موقع مصرف او را دیدهاند و از پارک بیرونش انداختهاند، اما او هر بار برگشته و سیگار و موادش را از لای خرده برگها بیرون آورده و کشیده است.
قسم میخورد اگر ایدز نگرفته بود دیگر هرگز سراغ کراک نمیرفت، چون دیگر حس و حال سابق را به او نمیدهد و او فقط به این منظور که به بیماریش فکر نکند آن را مصرف میکند. میگفت برای خریدن یک انگشت پودر سفید به هزار نفر رو میاندازد و چند بار هم در خیابانهای جنوب شهر گدایی کرده است.
در حالی که از در به دریها و بیپولیهایش حرف میزد و گله میکرد چشمهایش را مثل عقابی تیزبین به بوتههای کنار سرویس بهداشتی دوخته بود. هنوز کلمات نصفه و نیمه دردهانش میچرخید که یکدفعه کیسهای مچاله شده را از زیر نیمکت بیرون آورد و با عجله سمت بوتهها دوید. داروهایی که روز قبل از بیمارستان گرفته بود روی نیمکت افتاده بودند و معلوم نبود برای زنده بودن و نشئه شدن چه مقدار از آنها را خورده است. نقطهای که کیسه را از آن بیرون آورد به صورت گودی کم عمق نمایان بود. با ترس و دلهره اطراف گود را کندم.
هنوز ناخنهایم را کامل در خاک فرو نبرده بودم که به یک سرنگ لای دستمال کاغذی برخوردم. دستمال از دور سرنگ باز شده بود و معلوم بود با عجله آن را دور سرنگ پیچیدهاند. بدون اینکه نگاهش کنم دوباره چالش کردم. نزدیک به یک ربع مجید پشت بوتهها کراک میکشید.
وقتی برگشت سر حالتر بود و با مسرت خاصی سیگارش را روشن کرد. اولین پک را که میخواست بزند، به من تعارف کرد. میگفت دیگر کراک به درد نمیخورد، چون مثل سابق سرحالش نمیآورد و اگر پول داشت حتما شیشه یا یک ماده قوی دیگر میخرید. میگفت مادرش هم از اعتیاد مرده است.
کمکم سعی میکرد از رازهای زندگیش پرده بردارد و بگوید چرا معتاد شده، چرا از خانه طردش کردهاند و چرا سهم او زندگی پارک و نیمکت چوبی شده. گویی پودرهای سفید تلخ، خشم فرو خوردهاش را خوابانده بود و او در آرامش تصنعی از روزهایی میگفت که عنکبوت سیاه ایدز آرام و بیصدا بر سلولهای بدنش تار میتنید.
میگفت از برادر بزرگترش ایدز گرفته، هر چند از سرنگ مشترک هم برای تزریق استفاده میکرده و ممکن است از این طریق منتقل شده باشد.
میگفت برادرش از یک زن جوان ایدز گرفته بود زنی مثل سارا که در سالهای ۸۰ ۷۹ در خیابان ملاصدرا سوار ماشین مردها میشد. بعدها آنها فهمیدند چرا او برای برقراری رابطه، خود پیشنهاد میداده و هیچ درخواست مالی هم نداشته است. آن روزها از خود نمیپرسیدند چرا دختری زیبا که پزشکی میخواند و دارای خانوادهای سرشناس و متمول است، این اندازه برای دوستیهای خیابانی اشتیاق دارد.
یا زنی مثل مهتاب که وقتی در خیابانهای خلوت آنکارا به یک گردشگر اروپایی تنفس مصنوعی میداد هرگز تصور نمیکرد از دهان او ایدز بگیرد و در سال ۱۳۶۶ به عنوان اولین قربانی خود را به بیمارستانی در تبریز معرفی کند و بعد وقتی عفونت تمام سلولهای بدنش را سست و کرخت میکند، میگویند دندان گردشگر عفونت داشته است.
مجید باور نمیکرد ایدز بگیرد مثل ۱۷ هزار و ۸۱۵ نفر دیگر که در گوشه و کنار کشور آلوده شدهاند و حالا در راهروهای بخش عفونی بیمارستان امام خمینی سرگردانند. مجید هر وقت برای گرفتن داروی رایگان به بیمارستان میرود آنها را میبیند و با هم از درد مشترک میگویند.
کسانی که دیگر از نگاههای ترحمآمیز نگهبان بیمارستان در خود نمیشکنند و به آن عادت کردهاند، میگفت برادرش تازه درمانش را شروع کرده بود که زیر نایلون براق نازک بخش ایزوله بی صدا و تنها مرد و آنها به همسایهها و آشنایان گفتند از اعتیاد مرده است.
برادری که در نشئهها و خلسههای کشدارش، او را نیز مبتلا کرد. برادرش مرد مثل ۵ هزار و ۵۰۰ نفری که هر روز در دنیا از ایدز میمیرند و او هم مبتلا شد مثل ۷ هزار و ۵۰۰ نفری که هر روز در ازدحام این کره خاکی به ایدز مبتلا میشوند و همه گفتند شاید، نه حتما رابطهای داشته است، درست مانند آنچه رئیس انجمن ایدز با آمار و ارقامش برآن صحه میگذارد.
علیرضا شاعری میگوید: ۷۰ درصد بیماران شناسایی شده مبتلا به ایدز، از راه ارتباط جنسی به این بیماری مبتلا شدهاند و تقریبا تمام آنها همسران معتادان تزریقی هستند و با اینکه علت ابتلای بیش از ۲۲ درصد بیماران مبتلا به ایدز نامشخص است، اما به نظر میرسد بیشتر این افراد نیز از طریق روابط جنسی آلوده شده باشند.
مجید هرگاه که از مرگ برادر ۳۵ سالهاش میگفت لرزش خفیفی در اندام آفتاب سوختهاش نمایان میشد، به طوری که چشمهایش از ترس گود میرفتند.
با یادآوری مرگ برادرش، لحظهای در بهت وسکوت فرو رفت و در حالی که سومین سیگار را پس از مصرف کراک روشن میکرد، ادامه داد: فکر نمیکردم ایدز بگیرم و هنوز هم که از درون خالی میشوم باور نمیکنم کسی که بی حال و بیرمق روی نیمکت پارک افتاده منم، چون حواسم به سرنگ و برادرم بود.
در حالی که ریههایم از دود تلخ سیگارش پر میشد از او پرسیدم: چطور، از کجا فهمیدی ایدز گرفتهای؟ در عضلات بدنت دردی حس میکردی یا تغییری در ظاهرت ایجاد شده بود؟ و او بدون این که تامل کند با صدایی گرفته گفت: تب داشتم، تب شدید. به طوری که از درون میسوختم و رنگ صورتم هر روز زرد میشد. بعضی وقتها هم میخواستم بالا بیاورم و نمیتوانستم. راه رفتن و ایستادن و حتی نفس کشیدن برایم عذاب بود. انگار چیزی از درون، رگهایم را از خون خالی میکرد و...
میگفت وقتی با پدرم جواب آزمایش را گرفتیم همانجا در بیمارستان رهایم کرد و من ماندم و نگاههای تلخ پرستاری که با دست در خروجی را نشانم میداد.
مجید وقتی از بیماریش سخن میگفت پوست صورتش تیرهتر میشد و سفیدکهای صورتش زیر پرتوهای آخر غروب بیشتر معلوم بود؛ سفیدکهایی که پزشکان بیماریهای عفونی میگویند از فعال شدن فلورهای طبیعی پوست است. دکتر علی میرحسینی معتقد است: در بدن فلورهایی طبیعی وجود دارد که هنگام ابتلا به ایدز فعال میشوند و باکتریهای پوست نیز به صورت تصاعدی بالا میروند، چون دیگر عامل بازدارندهای مثل گلبولهای سفید در بدن در حال از بین رفتن و نابودی است.
او میگوید ویروس ایدز با حمله به نوع خاصی از گلبولهای سفید باعث میشوند بدن نتواند به طور موثر در برابر عفونتها مقابله کند و با ورود هر میکروبی، بدن بیماران پر از عفونتهایی میشود که هر لحظه ممکن است با استفاده از خلا گلبولهای سفید فرد مبتلا به ویروس ایدز را بگیرد.
عفونتهایی که مجید به آنها میگفت تب، او میدانست هر وقت تب میکند حتما در بدنش خبری است و بلافاصله به بیمارستان میرفت.
میگفت: با این که زیاد کراک میکشم، اما نمیخواهم بمیرم، چون هنوز روی یک تخت نرم و راحت، سیر نخوابیدهام و همیشه خوابهایم روی چوبهای برآمده نیمکت پریشان شدهاند و پدرم مرا از آرایشگاهش بیرون انداخته است؛ همان آرایشگاه کوچکی که روز قبل وقتی از جلوی آن در خیابان تیرگان رد میشد میگفت شاگرد مغازه حواسش است.
اگر مرا این نزدیکیها ببیند دستش را جلوی دهانم میگیرد و چند تومان هم کف دستم میگذارد، تا صدایم در نیاید و مشتریها هم مرا با این ریخت و قیافه نبینند. هر چه باشد من یک معتاد ایدزیام و از نظر آنها زنده بودن من مفهومی جز ننگ و خواری ندارد.
او بیماری ایدز را پایان زندگی میدانست، مثل بیشتر مبتلایان به ایدز که یا با مادههای سنگین مخدر اوردوز میکنند یا کنج خاموش خانه به انزوا میروند.
دکتر حمید ساداتیپور، روانپزشک میگوید: وقتی مادری پسر ۲۵ سالهاش را کشانکشان به مطبش آورد از زنده بودن پسر جوان تعجب کرد، چون مثل مرده ای بود که تمام حسها و علائم زندگی در وجود او از حرکت ایستاده بود و مادرش میگفت ۸ ماه است با کسی حرف نزده و پزشکان تنها با آزمایش و معاینه وضعیت پیشرفت بیماریش را بررسی میکنند.
او میافزاید: گاهی برخی بیماران ایدزی به مرحلهای میرسند که سعی میکنند یا خودشان را از بین ببرند یا با روشهای مختلف، دیگران را، چون نه به زندگی خود امیدوارند و نه دوست دارند بعد از آنها کسی سالم بماند و نمونهاش بیمارانی است که با بغل کردنهای ناگهانی سرنگ را در بدن افراد فرو میکنند یا کسانی مثل سارا که با برقراری رابطه سعی میکرد دیگران را هم مبتلا کند.
هر چند در این ۲ روز نتوانستم بفهمم مجید کسی را آلوده کرده یا میخواهد آلودهاش کند، اما وقتی نزدیکهای ساعت ۹ شب در سایههای تیره آخر غروب او را برای خوابیدن و کابوسی دوباره ترک میکردم به این باور رسیدم که بیمار ایدزی میتواند همکلاسی یا نزدیکترین دوستمان باشد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست