جمعه, ۱۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 7 February, 2025
مجله ویستا

مرگ های کنستانسیا


مرگ های کنستانسیا

نگاهی به «کنستانسیا» اثر کارلوس فوئنتس

وقتی قصه «کنستانسیا» نوشته کارلوس فوئنتس را می‌خوانیم، ناخودآگاه به یاد پریمو لوی- نویسنده ایتالیایی- می‌افتیم که در ۱۹۴۴ به اردوگاه آشویتس تبعید شد اما جان سالم به در برد و در ۱۹۸۷ به زندگی‌اش پایان داد. قصه فوئنتس قصه‌ای مربوط به «ناحیه خاکستری» است، در واقع قصه‌ای در باب شرمساری در مواجهه با یاد و مرگ؛ آدمی تنها در ورود و نفوذ به ناحیه خاکستری است که به تمامه احساس شرمش را در مواجهه‌ای قاطع با یادآوری (یا تذکار) و از میان برداشته شدن و کنار گذاشته شدن (شکل رعب‌افکن مرگ) ابراز می‌کند، و این احساس دردناک را پلوتنیکوف (کاراکتر بازیگر روس تبعیدی در قصه فوئنتس) با بیانی موجز مکرراً به راوی (که یک پزشک امریکایی است) گوشزد می‌کند: «به آخرین درخواست من احترام بگذارید. به شب احیای من نیایید و فردا در تشییع‌ جنازه‌ام شرکت نکنید. نه. روز مرگ خودتان در خانه خودم به سراغم بیایید، گاسپادین هال. صلاح ما در این است. خواهش می‌کنم. خیلی خسته‌ام.»

(ص ۲۵) یا: «و به این آخرین خواست من احترام بگذارید. خواهش می‌کنم. من خیلی خسته‌ام.» (ص۲۴) و باز هم: «مسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال‌ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.» (ص۷)

بازیگر سالخورده روس مدام به یاد می‌آورد و می‌میرد و خیلی خسته است و منش تراژیک خود را به نمایش می‌گذارد و این تازه اول ماجراست. کنستانسیا- همسر اسپانیایی دکتر امریکایی- در روز مرگ پلوتنیکوف، در حالت جذبه یا خلسه یا هر چیز دیگر ساعاتی را به مرگ اختصاص می‌دهد و می‌میرد و راوی با حیرتی تمام: «کنستانسیا، خواهش می‌کنم، بگو تا به حال چند بار مرده‌ای؟» (صص۵۱ و ۵۳)

و کنستانسیا به یاد راوی می‌آورد که همسر آندلسی‌اش چندبار در حالت شور و جذبه مرده یا خواب دیده که مرده یا به قول همسر امریکایی‌اش از نظر علم پزشکی مرده و کنستانسیا از طریق یادآوری مرگ خود، مرگ راوی را هم به نام می‌خواند.راوی در مواجهه با مرگ غریب کنستانسیا و پلوتنیکوف به مرگ‌های دیگری در کتاب‌ها، خاطرات، سفرها و تبعیدها سر می‌زند و در سفری به اسپانیا برای راز معماگون و لاینحل مرگ نامتعارف همسرش و همسایه روسش و نیز بچه‌ای که به صورت نعش استخوانی‌ای حلول کرده والتر بنیامین را به یاد می‌آورد و طبیعتاً مرگ تراژیک او را در نوار مرزی پورت‌بوئو: «با اندوهی گرانبار‌تر و عذابی روزافزون‌ به امریکا برگشتم.

اشاره وکیل اسپانیایی به والتر بنیامین وادارم کرد به کتابفروشی ورتیکه در سویل بروم و مجموعه مقالاتش را بخرم. تصویر اول کتاب توجهم را جلب کرد: یک کپی از تابلوی فرشته دوران جدید، اثر پل کله. و بعد در هواپیمایی بر فراز آتلانتیک داشتم توصیف والتر بنیامین از فرشته تابلوی پل کله را می‌خواندم و سراپا هیجان و حیرت بودم.» (ص ۱۱۵) و نیز: «والتر بنیامین همان طور که چشم به سوی مدیترانه دوخته بود به یاد آتلانتیک افتاد که قصد داشت از آن بگذرد تا به امریکا برسد. شاید مدیترانه در چشم او نماد گذشته ویران‌شده‌ای بود... می‌خواست هرطور شده خودش را به آتلانتیک برساند؛ همین آتلانتیکی که من، ویتبی‌هال امریکایی نشسته بر بال‌هایی یخ‌زده اما آزاد از فرازش می‌گذرم. بال‌هایی که مرا به یاد بال‌های بی‌جنبش آنخل بنیامین می‌انداخت که به چشم خود دید که تاریخ ویرانه‌های خود را تلنبار می‌کند...»

(ص ۱۱۷) در این بازگویی‌ها در یادآوری مرگ بنیامین به روایت دکتر امریکایی ردپایی از شرمساری در زنده بودن خودش نمایان است چنان که پس از پیوستن کنستانسیا به کنار پلوتنیکوف و آن بچه (او، آنها، سه تن) با لحنی باز شرمسارانه اعتراف می‌کند: «کنستانسیا چقدر از زندگی- زندگی مرا– به مردگانت بخشیدی؟ مهم نیست. من حالا زنده‌ام، تو جایی هستی که می‌خواستی باشی. به مردگانت برس. از آنها غافل نشو.» (ص ۱۳۱) و این شرمساری در زنده‌بود خود در روایت‌های دیگر نیز (صص ۱۲ و ۱۰۲) مثل بهمنی سهمگین بر ذهن راوی آوار می‌شود.

بدترین نوع خوانش آن است که مرگ‌های روایت‌شده نزد فوئنتس در این قصه را اصطلاحاً مجازی و در کلیشه‌ای‌ترین حالت، معنوی بینگاریم اما آنچه از این مهمل‌خوانی در این قصه ما را نجات می‌دهد، گوشه یا گوشه‌های ظریف راوی به حضور پسرکی به نام فرانتس کافکا در هیئت بچه نداشته او و کنستانسیاست: «پس می‌روم سراغ یک بچه گمراه، یک پسرک غمگین. این جوری بود که [کنستانسیا] افتاد به مطالعه کافکا و سخت گرفتارش شد... دوست داشت پسرش مثل کافکا باشد؛ مثل آن پسر لاغر، ناخوش‌احوال با گوش‌های خفاش که... ای بسا به اسپانیا می‌رفت تا برای راه‌آهن کار کند. آخ، یک بچه حتی اگر غمگین باشد...» (صص ۶۷ و ۶۸) یا: «حالا می‌فهمیدم که خواب دیدن، علاوه بر عشق و مذهب، ادبیات واقعی کنستانسیاست. جدا از رمان سراسر رویا و نیاز و تقدس که خودش در خواب می‌دید، در زندگی فقط به یک داستان نیاز داشت و آن داستان پسر شوربختی بود که با هرچه حسرت و هرچه اندوه یک روز صبح از خواب بلند می‌شد و می‌دید تبدیل به حشره شده. دارم خواب می‌بینم که... آن حشره التماس می‌کرد، اما هیچ‌کس به او رحم نمی‌کرد جز من، فقط من هستم که به دادش می‌رسم و...» (صص ۸۱ و ۸۲)

اگر به تاسی از دریدا در جستار «مرگ‌های بارت» بخواهیم به قصه «کنستانسیا»ی فوئنتس نگاهی بیندازیم باید اذعان کرد که ما نه اینجا با تمثیل‌های مرگ و نه استعاره‌های مرگ روبه‌روییم بلکه با سنخی پاتافیزیک مرگ بر بستر قصه نسبتاً بلندی مواجهیم.

پاتافیزیک بنا بر روایت مبدعش یعنی آلفرد ژاری- نمایشنامه‌نویس فرانسوی- علم نوین راه‌حل‌های خیالی است و بنا بر روایت فوئنتس از کاراکتر کنستانسیا «بلد است از تخیل خودش استفاده کند و می‌داند که تخیل به دانش می‌انجامد». (ص ۳۵) اینجا بین تخیل یا امر خیالی و دانش، مرگ مداخله‌گری می‌کند و مرگ‌های غریب کنستانسیا در وضعیتی بصیرت‌گونه و خلسه‌وار پی‌درپی مرزهای روایت راوی را مخدوش می‌کند.

دست آخر، در این قصه آنچه نیست و چه بهتر که نیست، نگرش متافیزیکی به مرگ و مرگ‌های پیوسته است و آنچه هست و چه بهتر که هست، خیال‌ورزی‌های مرگ‌های کنستانسیاست که مدام می‌میرد، یا به یاد می‌آورد که می‌میرد، یا خیال می‌کند که می‌میرد، یا خواب می‌بیند که می‌میرد و همچنین واقعاً(؟!) می‌میرد تا جای خیال‌ورزی‌های خود را به خانواده‌ای سه‌نفره بدهد که از کشتارهای سهمناک ال‌سالوادور به دکتر امریکایی پناهنده شده‌اند تا مرگ‌ها و خیال‌ورزی‌های کنستانسیا، پلوتنیکوف، کافکا، بنیامین و نیز برای من پریمو لوی را پیوسته و ناپیوسته بیافرینند و هر دم این ترجیع را به یاد آدم بیاورند که: «گاسپادین هال، روز مرگ خودتان به سراغ من بیایید. صلاح ما در این است. مبادا فراموش کنید.» (ص۱۳۳)

روزبه صدرآرا