دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
سوپاپ
"دلیل اینکه این تو کَتِ من نمیره اینه که این دو تا " یک بار هم همدیگر را ندیده ا ند . حالا میخواهد دیدن باشد یا شنیدن به صورت مستقیم و یا محدود به تعریفی ،از طرف کسی. دور یا نزدیک. یعنی آشنا یا غیر. دیگر لمس کردن و چشیدن که العیاذ بالله.
ولی بلاخره همین دیدن که باید باشد. اصلا برای اینکه ذهن به هزار جا نپرد لازم است. به هر حال ذهن در قبول یک مسئله باید پیش زمینه داشته باشد.
تو یکی را میبینی، اول میبینیاش بعد دقت میکنی. بعد خوشت میآید. بعد با هم برخوردی، مکالمهای، چیزی دارید. و یا همان اول فقط خوشت میآید و دیگر هیچ. حالا ممکن است، هزار فکر به سرت بزند که یا در دایرهی شرع و عرف هست و یا نیست، و اگر هم نباشد لااقل در دایره فهم هست. فهم یک آدم بدون مقید کردن و پیشوند و پسوند گذاشتن و دسته بندی. میخواهد مذهبی باشد یا قومی. و اصلا هرگونه محدودیتی. خود آدم. یعنی فهم آدم. شعاع و تنوعش هم همان طور نامحدود. از عقده الکترا گرفته تا شهادت.
بلاخره هر چه که در این فهم محاط شد قابل توجیه میشود. که این توجیه تو را آرام میکند. البته نه اینکه هر چیزی که به آدم ربط پیدا میکند همین طور باشد. و گیر من هم سر همین مسائل است.
اگر آرام نشوی یعنی توجیه نشدی. اگر توجیه نشدی یعنی فهمی نسبت به آن نداری. حالا که نمیفهمی وحشت میکنی. هر چه قدر هم این موضوع به خودت وابسته باشد و اصلا خودت باشد. از خودت هم وحشت میکنی.
خوب کجا بودم. آهان اینها اصلا همدیگر را ندیدهاند. بگذارید مرتب باشم . پس به ترتیب.
در خانوادهی ما، پدر و مادر- بابا و مامان- تابستانها ما بچهها را مشغول میکردند. به کلاس شنا، نقاشی، خطاطی،.... و چه بهتر که کل هفته مشغول بودیم.
این شد که پدرم منی که پسرم را -۱۰ ،۱۲ سالم بود؟! دقیقا یادم نیست- برد و در بسیج مسجد ثبت نام کرد.
کلاسهایی داشت و همه جور. بدون هزینهای. و مهمتر از همه محیط پاکش بود. تا چند سال این برنامهام در تابستانها و همین طور نوعی اتیکت در ضعف اتیکت دانش آموزی بود . ولی یک جا مصرف. در همان مسجد. بیرون به درد سرش نمیارزید. نگاه عاقل اندر سفیه مردم را میگویم همان طوری که خودت به جوجه بسیجیها نگاه میکنی.
و نهایت مزایای این اتیکت ، هم برای من و هم مسجد ، جماعت بود در نماز و بقیه هم صفا کردن در کلاسها و اردوهایش .
و ما که هیچ مسئولانمان هم بچه بودند . و یا آن قدر بزرگ بو دند که- بعد از رد کردن بلوغ- شخصیتشان جاپایی در مدیریت ما در اردویی یا جشن پتویی ، محکم کند .
و این بود تا کم کم دبیرستانی شدم و داشتن این اتیکت ، حتی در مسجد هم ، شده بود مایهی عذاب. سبزیهای روی صورت و بالای لب سر گروههایمان هم سیاه شده بود و چه قدر به پیراهنهاشان میآمد. و "ما یَتَعلُق بِه"- بیسیم که در همه مشترک بود، کلت کمری و ...- . و این من نوجوانی را پست سر می گذاشت . در دبیرستان البرز . و دیگر اتیکت برایش مفهوم نداشت. حالا میخواست عشق متال باشد یا بسیجی کارتدار. اگر هم میدیدمشان در تاسوعا و عاشورایی، و دیگر هیچ.
و شیرین اینکه آنها هم ثابت ایستاده بودند تا تو بهشان برسی .- البته بی بیسیمها و جوجهترهایشان که دستشان جایی بند نبود، پیشکسوتها که با از ما بهتران میپریدند- اول در قد و هیکل و بلوغ و ریش و کرک و بعد در قبولی دانشگاه، بعد هم در تعداد واحدهای پاس شده. بلکه هم جلو زدی . و اینها بود با اختلاف سن ۴،۵ سال .
قرار شد مرتب باشم.گذشت تا محرم امسال. شب عاشورا سری به مسجد زدم. داوود مسئول قدیم بسیج، هم بود و صحبتی شد از وضع درس من و کار و بار و زن و زندگی او. دانشگاه را تمام کرده و مشغول در شهرداری بود. در مورد زن و زندگی هم گفت: ِانشاءالله.
من هم نمیدانم به دنبال اثبات خود بود یا به رخ کشیدن موقعیتی، از گرایش اخیرم به ادبیات گفتم. که شروع کرد .... صحبت از اهم و فی الاهم در زندگی و معلوم شد که من ترتیبش را به هم زدهام . مثال از خودش آورد که علیرغم تحصیل شش ساله!؟ در رشتهی روانشناسی- که به زعم خودش نه به درد دنیا میخورد نه آخرت- هنوز گرایشات متعالی دینی خود را حفظ کرده .
من هم در مقابل افاضات این " نَفسُ المُطمَئنَه" ، ناچار سری به تایید تکان میدادم . همینکه در شهرداری مشغول شده بود نه جای دیگر ، برایش نوعی عاقبت به خیری به حساب میآمد.
و این هم گذشت تا هفته پیش که سر شام تلفن زنگ زد. گوشی را مادرم برداشت. در حین حرف زدن از لحن آرام و رسمی مادرم داد میزد که طرف غریبه است و موضوع هم نامعمول. از آنهایی که هر چند وقت یک بار برای خانواده های دختر دار پیش می آید. تا اینجا برای من فقط یک حس هیجان و دلواپسی به همراه داشت که چون با خودش-خواهرم- هم قهر بودم، سعی می کردم همین حس را هم نداشته باشم.
که مادرم گفت: شما شماره رو از امیر حسین گرفتین ؟ و من گر گرفتم . تا ۱۰ دقیقه بعد که حرفشان طول کشید ، انگار زیر من آتش روشن کرده باشند. ذهنم هم به مسجد رفته بود. یعنی اول نرفت. ولی از جوابهای مادرم بوی تعصب خشک میآمد، که تنها در همان آب و هوا سراغ داشتم.
که: "چادری نیست ولی حجابش کامل است. نماز خوان است و عامل به واجبات و ..." الخ . خوشمزه اینکه آن ها بیشتر سوال میکردند. و بیچاره مامان. نشنیدم که بگوید فوق لیسانس شیمی هم هست. یا شاغل است در آزمایشگاه . لابد آن مسائل که حل می شد دیگر نیازی به پرسیدن چیز های دیگر نبود .گوشی را گذاشت، سین جیم مادرم شروع شد.ولی چیزی از او در نیاوردیم . فقط اطلاعات داده بود. آن هم تک بعدی . حتی اسم طرف را هم نفهمیده بود. یعنی نگفته بودند . که من فهمیدم .
از فردایش من به پریود یک ربع به یک ربع نا خود آگاه بلند میگفتم: اِ اِ اِ دِ آخه تو که اصلن ندیدیش... - داوود را میگویم - .
اصلا به جهنم که این دو تا همدیگر را ندیدهاند- سرشان را بخورد- . به هر حال خواستگار است و خدا زده پس کلهاش که بیاید سراغ خواهر ما. چیزی که مرا میسوزاند رفتار بابا و خفیفترش در مامان و هم در خودش است. روالش این است که این جور وقتها خانواده دختردل وا پس هستند. و با نوعی چشم و دل سیری. حد اقل در ظاهر. البته در مورد داوود دل واپسی بود ولی به اصطلاح فلاسفه نه در ذات، که در ماهیت. و چه مهر تاییدی روی کَپَل این ذات بهتر از اهل مسجد بودن. خصوصا از نوع بسیجیاش. حالا اگر زوائد این اتیکت دوم را بزنیم، میماند نماز خواندن اول وقت در مسجد، آن هم به جماعت. که همین خیال آدم را از بابت ذات راحت میکند. پس ذات درست شد . میماند ماهیت، که یک سری داشتن ها و نداشتنهاست. و سلیقهایست. بر و رو، سر و زبان و پول و مایه و . . . برای داشتنها . وگری و لک وپیس ، لوچی و پرانتزی و بگیر و برو تمام امراض و نواقص را برای نداشتنها . و این تو را میسو زاند. تایید روی کپل ذات را میگویم. خصوصا که کمیت من هم در این مورد لنگ بود .
همهی این چرت وپرتها درهمان تناوب ۱۵ دقیقه ای تکرار میشد ودر آخر هم با زمزمهی بلند من، که خیلی از آشنایان موضوع را فهمیدند. شاید الان که این را مینویسم بی غیرتی-که معادل مودبانه فحش مورد نظرم است هم به صفتهایم اضافه شده باشد.
اینها بود تا دو شب قبل از قرارشان، که من فنرم در رفت و جلوی بابا گفتم : آخه من نمیدونم این که اصلا مَریَمو ندیده، چه جوری میخواد بیاد خواستگاریش؟
بابا هم که منتتظر بهانه بود." ا ولا هیچ اشکالی نداره. خیلیها همین طوری خواستگاری میکنن. تو مشکلت جای دیگس . چون قبلا تو بسیج بودی و اون برو بیای مسجد و نماز اول وقت رو داشتی، حالا که کلا قید دین رو زدی، میترسی اگه وصلتی بشه دست خودت رو بشه که صد و هشتاد درجه تغییر کردی .
- "دِ آخه دلیل اینکه این تو کَتِ من نمیره اینه که این دو تا . . .".
وقتی بچه بودم برای خالهام خواستگار آمد که همان هم شد شوهرش، خواستگار دیگر هم داشت،- واین هم نوعی دلسوزی و جانبداری برادرانه - که تو زرد از آب در آمد، از آن زردیهای قبل از کشیدن تریاک. و نهایت توجیه این انتخاب هم "نصیب وقسمت" .- وتو برو ببین چقدر ضرب والمثل از قسمت در ازدواج داریم- . الان هم یک جورهایی زبانها بسته شده . من هم زبانم در مقابل کردار قاطع او کوتاه است. اصلا شاید هم من نمیفهمم . آدم میترسد.
امیرحسین عسگری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست