یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

یک شب با سالینجر بزرگ


یک شب با سالینجر بزرگ

در زمستان ۱۹۵۲ مارم جِین کن فیلد زنگ زد و گفت که قرار است یک مهمانی برای هارپرز انتشاراتی که ناپدری ام «کاس» مدیر آن بود برگزار شود در این میهمانی جی دی سالینجر که او را بسیار دوست داشتم نیز حضور داشت

در زمستان سال ۱۹۵۲ مارم «جِین کن فیلد» به من زنگ زد. به من گفت که قرار است در خانه والدینم (واقع در خیابان سی و هشتم) یک مهمانی برگزار شود؛ به گفته او "یک مهمانی برای «هارپرز"؛ هارپرز نام انتشاراتی‌ای بود که ناپدری‌ام «کاس» مدیر آن بود. مادرم گفت حضور من در آن مهمانی باعث خوشحالی‌شان می‌شود و اینکه خواهر کوچکترم «جیل» و شوهرش «جو فاکس» هم قرار است به این مهمانی بیایند.

من در ماه ژوئن سال قبلش از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بودم. البته فارغ‌التحصیلی من با تأخیرهمراه بود؛ دو سال که در پایان جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی ارتش آمریکا بودم و یک سال را هم در فرانسه دانشجو بودم. می‌خواستم نویسنده بشوم. مجله «هاروارد اد ووکِت» یکی از داستان‌های کوتاهم را چاپ کرده بود. در کارگاه نویسندگی «آرچیبالد مک لیش» نوشتن یک رمان بی‌فایده را شروع کرده بودم، و ماه‌ها پس از فارغ‌التحصیلی‌ام نوشتن آن را تا رسیدن به پایان ملال‌آورش ادامه داده بودم. اکنون در شرکت مکزیکی «تکزاکو» کارآموز بازاریابی بودم و قرار بود در فصل تابستان آن سال مرا به غرب آفریقا بفرستند. این ماه‌هایی که دارم صحبتش را می‌کنم، درواقع آخرین ماه‌های حضور من در شهر نیویورک بود.

مادرم به صحبتش این گونه ادامه داد: "یک نفر را که من می‌دانم تو دوستش داری، دعوت ما را برای حضور در مهمانی پذیرفته: «جی. دی. سالینجر.»

من هم به او گفتم حتما حتما می‌آیم.

رمان «ناتور دشت» یک سال قبلش درآمده بود. من آن را با علاقه فراوان خوانده بودم ولی آن حس تحسین بی‌نهایتی که داستان‌های کوتاهش در مجله نیویورکر در من ایجاد کرده بود، این رمان در من ایجاد نکرد. شفافیت داستان‌های کوتاهش برایم بی‌نظیر بود، مخصوصا شفافیت آنها در انتقال عواطف ظریف و پیچیده شخصیت‌هایش. وقتی آن شب به خانه والدینم رفتم، «مری» خدمتکار خانه دم در ایستاده بود تا پالتو مهمان‌ها را از دستشان بگیرد، و من می‌توانستم ببینم که خانه درنهایت ممکن تمیز و مرتب شده است؛ گل‌ها توی گلدان‌ها بودند و اثباب و اثاثیه عتیقه برق می‌زدند.

من پیش مادر و ناپدری‌ام که به همراه «مک» (مک گرِگور)، سرویراستار انتشارات هارپرز در اتاق نشیمن بودند، رفتم. اندکی بعد «جیل» و «جو» هم آمدند و برای مدت کوتاهی مهمانی بیشتر یک مهمانی خانوادگی شد. بعد، تقریبا همزمان با هم، سی و چند نفر مهمان دیگر از راه رسیدند و سالینجر هم در بین‌شان بود. عکسی از صورت او روی روکش کتاب ناتور دشت چاپ شده بود؛ در این عکس موهای سیاهش را به عقب شانه کرده بود و صورت نسبتا کشیده و چهره خوش‌سیمایی داشت. او آن شب لباس شیکی به تن کرده بود؛ یک کت با طرح پیچازی مات، و یک پیراهن سفید که یقه‌اش با یک سنجاق طلایی، پشت گره کراواتش محکم شده بود. دکمه‌های سردست کتش نور را منعکس می‌کرد. چرا شکوهش من را شگفت زده کرده بود؟ من موقع دست دادن با همه مهمان‌ها احساس خجالت می‌کردم، و موقع دست دادن با سالینجر بیشتر، و مطمئن بودم که جیل هم مثل من احساس خجالت می‌کرد، ولی جو هیچ وقت آدم خجالتی‌ای نبود. او بود که به سالینجر گفت از دیدن او خوشوقت است و اینکه چقدر نوشته‌هایش را تحسین می‌کند.

جو کاپیتان تیم شنای دانشگاه هاروارد بود. او در رشته زبان انگلیسی فارغ‌التحصیل شده بود، ولی وقتی گفت که می‌خواهد در زمینه انتشارات کار کند، من متعجب شدم. او در زمان برگزاری این مهمانی، برای انتشارات «آلفرد کناپف» کتاب می‌فروخت، ولی بعدها به یک ویراستار معروف و بسیار محترم در انتشارات «راندوم هاؤس» تبدیل شد و آثار نویسندگانی چون «ترومن کاپوتی»، «فیلیپ راث» و «مارتین کروز اسمیث» را ویرایش کرد. سالینجر با دیگران با خونسردی آشکار دست می‌داد. وقتی با من دست می‌داد مستقیم توی چشمانم نگاه کرد، و با جیل و جو هم به همین شکل دست داد؛ من با دیدن این وضعیت، احساس کردم خوشحال است که آدم‌های‌های نسبتا جوانی هم در آن مهمانی حضور دارند. سالینجر در آن سال سی و سه ساله بود.

مهمان‌ها شامشان را در بهترین ظرف‌های موجود در خانه والدینم که روی زانوان آنها قرار گرفته بود، خوردند. مهمان‌ها درمورد کتاب شایعات را با هم رد و بدل می‌کردند. اغلب، تغییر غذا و نوشیدنی با تغییر طرف صحبت همراه بود. برای مدت طولانی من و سالینجر و جیل و جو همگی روی فرشی که در اتاق نشیمن پهن بود، نشسته بودیم. به ما گفت که «جری» صدایش کنیم، بعدهم چند سؤال معمولی درباره اینکه کارمان چیست و چرا آن کار را انجام می‌دهیم پرسید، البته با لحنی که حکایت از دلسوزی و همدردی داشت. او در چندین مورد اظهارنظر کرد که باعث شد احساس کنیم در حد و اندازه ما است؛ یعنی حد و اندازه کسانی که تازه کاری را شروع کرده بودند و مثل آدم حرفه‌ای که در یک زمینه جا افتاده‌اند با ما صحبت نمی‌کرد. صحبت‌مان گرم شد، و کم کم متوجه شدیم که می‌توانیم با حرف‌هایمان همدیگر را بخندانیم.

به نظر می‌رسید خیلی برایش جالب است که جیل نقاش است و اینکه والدین پدر و مادر ما هر دو نقاش بوده‌اند و محل زندگی‌شان در شهر کوچک «کورنیش» (نییو همپشایر) بوده است. سالینجر به ما گفت که کورنیش را بلد است. به جری گفت رمانی نوشته‌ام که هیچ کس حاضر به چاپ کردنش نیست، و او هم سری به نشانه دلسوزی تکان داد و من از بابت آن از او تشکر کردم. گروه کوچک ما، هرچه بیشتر با هم صحبت می‌کردیم شاد تر می‌شد تا اینکه سرانجام «جیمی همیلتون» جمع ما را به هم ریخت. او سالینجر را برد تا کسی را که از نظر او آدم مهمی بود، ببیند.

نزدیکی‌های نیمه شب، درحالیکه مهمان‌ها داشتند پالتوشان را می‌پوشیدند و آماده رفتن می‌شدند، جو مرا در راهرو جلویی خانه پیدا کرد. درگوشی به من گفت: "جری از ما خواسته پیش او برویم و باهم باشیم. هستی؟" ما سه نفر پالتومان را پوشیده بودیم و منتظر بودیم که سالینجر خداحافظی‌اش را بکند؛ بعد پیش ما آمد و با هم به خیابان رفتیم و بلافاصله یک تاکسی گیرمان آمد. سوار تاکسی شدیم و به آپارتمان سالینجر که دورتر از حومه شهر بود، رفتیم. در آنجا من و جیل و جو روی یک کاناپه دراز نشستیم و سالینجر هم روی یک صندلی رو به روی ما نشست. درحالیکه با خشنودی اطراف اتاق و عکس‌های روی دیوار را نگاه می‌کردم، حواسم از حرف‌هایی که جو و سالینجر باهم می‌زدند پرت شد تا اینکه صدای جو را شنیدم که پرسید: "کدام دانشگاه رفتی، جی. دی.؟"

سالینجر بلافاصله جواب سؤال جو را نداد، و در یک لحظه سکوتی که حکمفرما شد، حال و هوای حاکم بر اتاق تغییر کرد. نفس من حبس شد. به نظر من لحن صحبت جدی و رسمی جو را که به گوش من آشنا بود، می‌شد کمی جسورانه دانست. سالینجر با لحن آرامی گفت: " یک دانشکده کوچک در شمال نیویورک. احتمالا اسم این دانشکده هرگز به گوش‌تان نخورده."

جو پرسید: "کدام دانشکده؟" در لحن پرسیدن جو هیچ نشانی از این وجود نداشت که او در صدای سالینجر چیزی جز یک پاسخ ساده شنیده است. سالینجر پس از یک سکوت کوتاه دیگر گفت: "اسم دانشکده همیلتون بود. اینکه بدانی اسم دانشکده‌ای که من می‌رفتم همیلتون بوده، فرقی برای تو دارد؟" جو پرسید: "همیلتون کجاست؟" آیا واقعا ضرورتی داشت که او بداند دانشکده همیلتون کجاست؟ نگران جواب سالینجر بودم. گفت: "فکر کنم هر دو تای شما در لیگ بسکتبال دانشجویان بازی کرده‌اید؛ شاید هم هر دوتایتان عضو یک باشگاه بوده‌اید. شاید هم در دانشگاه هاروارد؟"

واقعیت هم این بود که من و جو در دانشگاه هاروارد عضو یک باشگاه بودیم. ولی الان سالینجر صحبت درباره یک موضوع دیگر را شروع کرده بود؛ من البته بلافاصله منظور او را متوجه نشدم. «بودائیسم»، مطالعاتش در زمینه این دین، و آرزویش برای پیشبرد آن مطالعات. گفت: "اگر هریک از شماها بگوید که پیرو دین بودا است، حسابی شگفت‌زده می‌شوم." درباره اصول مراقبه (مدیتیشن) حرف زد، و اینکه با رعایت این اصول به چه چیزهایی می‌توان رسید، و همچنین کتابی که به او کمک کرد تا به ارزش‌های مراقیه پی ببرد، و همچنین از مراحل روشنگری. هرچه جلوتر می‌رفت، سریع‌تر حرف می‌زد. شاید بی‌سوادی ما حوصله‌اش را سر برده بود. من اطلاعاتی را که او می‌داد در ذهنم نگه نمی‌داشتم. درمورد موفقیت خودش در مرحله «سیدارتا» حرف‌هایی زد. به جو و سپس به من اشاره کرد و گفت: "شما در یک مرحله پایین قرار دارید." گفت می‌تواند کاری کند که جیل در یک مرحله بالاتر قرار بگیرد.

در این لحظه ناگهان با شنیدن یک صدای مبهم یا یک حرکت آرام ازسوی جیل باعث شد که به او نگاه کنم. صورتش از اشک‌هایی که ریخته بود، برق می‌زد. او هیچ حرکتی انجام نداد و هیچ صدایی از خودش درنیاورد، ولی وقتی رویم را برگرداندن دیدم جو و سالینجر هر دو ساکت به جیل زل زده‌اند. جو از سر جایش بلند شد و کمی به سمت جیل خم شد و چیزی به او گفت ولی جیل چیزی در جواب او نگفت، و بعد رو کرد به ما گفت که باید برویم. من هم از سر جایم بلند شدم و گفتم: "بله، دیگر باید برویم."

من و جو رفتیم و پالتوهایمان را آوردیم و جیل و سالینجر در این ضمن ساکت ایستاده بودند. درحالیکه به سمت در آپارتمان می‌رفتیم، سالینجر ناگهان گفت: "نه، نه. خواهش می‌کنم نروید. خواهش می‌کنم بمانید. الان نروید."

گفتم: "نه دیگر باید برویم. متأسفم." و واقعا هم متأسف بودم.

نمی‌دانستم به چه علت حال جیل ناگهان خراب شد، ولی درعین حال هم فکر کردن به اینکه برای مدت بیشتری در خانه سالینجر بمانیم غیرممکن بود. با دستپاچگی کنار خیابان ایستادیم و منتظر ماندیم تا یک تاکسی گیرمان بیاید. خیلی سریع یک تاکسی آمد و موقعی که می‌خواستیم سوار آن بشویم سالینجر از ما خواست که نظرمان را تغییر بدهیم و به خانه‌اش برگردیم: "خواهش می‌کنم برگردید." سه نفرمان سوار تاکسی شدیم. جو به راننده تاکسی آدرس خانه مرا داد و وقتی تاکسی شروع به حرکت کرد سالینجر همراه با تاکسی حرکت کرد و بعد شروع به دویدن کرد و بازهم از ما خواست که نظرمان را تغییر بدهیم. به ماشین ضربه‌ای زد (فکر کنم با مشت) و راننده ترمز گرفت. جو به راننده گفت: "بروید!" سالینجر داشت از پنجره ماشین به ما نگاه می‌کرد. در خیابان ساکت با صدای بلند می‌گفت: "صبر کنید. خواهش می‌کنم برگردید!" راننده دوباره راه افتاد و از تقاطع گذشت. جو با عصبانیت گفت: "دیوانه دیوانه است."

در مدت کوتاهی که تا رسیدن به خانه من در تاکسی با هم بودیم یادم نمی‌آید حرفی بین ما رد و بدل شده باشد. در طول روزها و هفته‌های بعد من همیشه در این فکر بودم که آن شب چه اتفاقی افتاده بوده که باعث ناراحتی جیل شده بود. یک حرف ناراحت‌کننده و یا یک اتفاق ناخوشایند افتاده بود ولی این حرف یا اتفاق چه بود؟

چندین سال پس از آن مهمانی، از جیل شنیدم که در مهمانی آن شب سالینجر از او خواستگاری کرده بوده و به او گفته که با هم به کورنیش می‌روند و یک زندگی جدید را با هم شروع می‌کنند. از جیل پرسیدم چرا به سالینجر جواب منفی داد. جیل اعتراف کرد: "من آن شب شیفته سالینجر شده بودم. ولی با خودم می‌گفتم من و او درمورد چه چیزهایی باید باهم حرف بزنیم."

بارها از خودم پرسیده‌ام آیا جیل پس از آن ماجرا هرگز به فکر تماس با سالینجر افتاده. یک بار از او پرسیدم ولی او گفت حرفش را هم نزنم، و پس از آن دیگر درمورد این قضیه صحبت نکردیم.

توضیح: بلِر فولر ویراستار ممتاز و بسیار قدیمی مجله «پاریس ریویو» است.

پاریس ریویو/ ۷ فوریه ۲۰۱۱ / بلِر فولِر/ فرشید عطایی