سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

من به سراغ شما می‌آیم...


من به سراغ شما می‌آیم...

روایت است: حضرت مهدی(عج) همه ساله در موسم حج به زیارت خانه خدا مشرف شده و در مراسم حج شرکت می‌کنند و در عرفات می‌ایستند و به دعای مؤمنان، آمین می‌گویند ولی انبوه حجاج، او را نمی‌بینند …

روایت است: حضرت مهدی(عج) همه ساله در موسم حج به زیارت خانه خدا مشرف شده و در مراسم حج شرکت می‌کنند و در عرفات می‌ایستند و به دعای مؤمنان، آمین می‌گویند ولی انبوه حجاج، او را نمی‌بینند و یا می‌بینند و او را نمی‌شناسند؛ عده‌ای از عاشقان کوی آن حضرت، در مراسم حج به جست‌وجویش می‌پردازند و چه بسیار نیک‌بختانی که توفیق تشرف به پیشگاه آن والامقام را در کنار خانه خدا و یا در دیگر نقاط کره زمین یافته و می‌یابند.

از جمله: یکی از دانشمندان، مشتاق زیارت حضرت ولی‌عصر(عج) بود و از عدم توفیق رنج می‌برد، مدت‌ها ریاضت کشید و چهل شب چهارشنبه به طور مرتب به مسجد سهله رفت، لیکن اثری از مقصود نیافت. سپس به علم جفر – علمی که صاحبان آن مدعی هستند به وسیله آن می‌توان به حوادث آینده آگاهی پیدا کرد – و اسرار حروف و اعداد متوسل شد و چله‌ها به ریاضت نشست، اما فایده‌ای نداشت. البته از آنجا که شب‌ها بیدار بود و در سحرها ناله داشت صفا و نورانیتی پیدا کرده، گاهی نوری نمایان می‌شد؛ لطف و بارقه عنایت، بدرقه راه وی می‌گشت و گاهی حالت خلسه و جذبه به او دست می‌داد و حقایقی می‌دید و دقایقی می‌شنید.

در یکی از این حالات به او گفتند: به خدمت امام زمان علیه‌السلام شرفیاب نمی‌شوی مگر آن‌که به فلان شهر سفر کنی ... با این‌که برایش مشکل بود به راه افتاد و پس از چند روز بدان شهر رسید و در آنجا نیز به ریاضت مشغول شد و چله گرفت...

روز سی‌وهفتم یا سی‌وهشتم به او گفتند: «حضرت بقیئ‌الله امام زمان(عج) الان در بازار آهنگران در دکان پیرمردی قفل‌ساز نشسته است، برخیز و شرفیاب شو!»

با سرعت، خود را آماده ساخت و حرکت کرد، تا به دکان پیرمرد رسید...

چشمش به دیدار حضرت ولی‌عصر و زمان منور شد که آنجا نشسته‌اند و با آن پیرمرد، سخنان محبت‌آمیز می‌فرمایند.

وی می‌گوید: چون سلام کردم حضرت جواب داد و به سکوت امر کرده و فرمودند: اکنون تماشا کن؛ در این حال پیرزنی ناتوان و قد خمیده را دیدم که عصازنان آمد و با دست لرزان قفلی را نشان داد و گفت: اگر ممکن است برای خاطر خدا، این قفل را به مبلغ سه قران از من خریداری کن، زیرا من به سه قران پول احتیاج دارم... پیرمرد، قفل را نگاه کرد و آن را بدون عیب و نقص یافت. به همین دلیل گفت: این قفل هشت قران ارزش دارد، اگر پول کلید را بدهی که بیش از دو قران نیست، من کلید این قفل را می‌سازم؛ آن وقت این قفل با کلیدش یک تومان می‌ارزد. پیرزن گفت: نه، من نیازی به قفل ندارم، بلکه به پول آن نیازمندم. شما این قفل را سه قران از من بخرید، من به شما دعا می‌کنم...

پیرمرد با کمال سادگی گفت: خواهرم، تو مسلمانی، من هم ادعای مسلمانی دارم؛ چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق کسی را پایمال کنم؟ این قفل اکنون هم هشت قران ارزش دارد. من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت قران خریداری می‌کنم؛ اگر می‌خواهی بفروشی، من هفت قران می‌خرم و باز تکرار می‌کنم که قیمت واقعی آن هشت قران است و من چون کاسب هستم و باید سود ببرم، یک قران ارزان می‌خرم...

پیرزن گفت: من خودم می‌گویم هیچ کس به این مبلغ راضی نشد و التماس کردم که سه قران بخرند اما نخریدند؛ در این هنگام پیرمرد هفت قران پول درآورد و به آن زن داد و قفل را خرید. چون پیرزن بازگشت، آن حضرت به من فرمودند: آقای عزیز دیدی! این طور باشید تا ما به سراغ شماها بیاییم... چله‌نشینی و به سفر دور رفتن نیازی نیست، به علم جفر متوسل شدن، سودی ندارد، بلکه با عمل صالح نشان دهید و مسلمان واقعی باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم... من از تمام این شهر، این پیرمرد را انتخاب کرده‌ام زیرا این مرد دین دارد و خدا را می‌شناسد، این هم امتحانی که داد... در واقع این پیرزن از اول بازار عرض حاجت کرد و چون او را نیازمند دیدند، ‌همه در مقام آن بودند که ارزان بخرند و هیچ کس قفل او را حتی سه قران هم خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت قران خرید؛ پس هفته‌ای بر او نمی‌گذرد، مگر آن که من به سراغ او می‌آیم و از او دلجویی می‌کنم.

سرمایه سخن، جلد ۱