سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

قهرمان کوچک


قهرمان کوچک

قمر دختربچه‌ای چوپان بود که در یک روستای بسیار سرسبز و خرم زندگی می‌کرد و هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد به طویله می‌رفت و گوسفند‌ها را به دشت می‌برد تا از علف‌های صحرا بخورند. …

قمر دختربچه‌ای چوپان بود که در یک روستای بسیار سرسبز و خرم زندگی می‌کرد و هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد به طویله می‌رفت و گوسفند‌ها را به دشت می‌برد تا از علف‌های صحرا بخورند. قمر خیلی به کارش علاقه داشت و از این‌که وقتش را با گوسفندها می‌گذراند، بسیار لذت می‌برد.

شغل پدر قمر زمانی که زنده بود نگهبانی از پل و راه آهنی بود که در نزدیکی خانه آنها قرار داشت.

یک روز از این روزها قمر گوسفندهایش را به چرا برد. گوسفندها کم‌کم نزدیک راه‌آهن شدند و مشغول خوردن علف‌های شیرین کنار ریل بودند. قمر هم در گوشه‌ای روی یک سنگ بزرگ نشست و برای گوسفندهایش فلوت می‌زد.

ساعتی نگذشته بود که قمر از فرط خستگی خوابش برد، ناگهان با صدای بع‌بع یکی از گوسفندهایش بیدار شد. اطراف را نگاه کرد، ولی اثری از گوسفندانش نبود. دنبال صدا را گرفت و به طرف آن مکان رفت و ناگهان متوجه شد پلی که راه‌آهن رویش قرار داشت خراب شده و یک گوسفندش هم از همان پل پایین افتاده است. او بسختی گوسفندش را از گودال بیرون آورد.

در همان موقع ناگهان صدای سوت قطاری را شنید که از دور به گوش می‌رسید. قمر متوجه شد که قطاری در حال نزدیک شدن است و جان مسافران بیگناه داخل قطار در خطر است. کمی فکر کرد و یادش افتاد که پدرش با پارچه‌ای سبز به قطاربان علامت می‌داد و راه را نشان می‌داد. خیلی سریع یک شاخه بزرگ و سبز از یک درخت جدا کرد و روی ریل به سمت قطار دوید و شروع به تکان دادن کرد.

قمر دیگر هیچ چیز نمی‌فهمید حتی گوسفندهایش را هم فراموش کرده بود و فقط می‌دانست که باید راننده قطار را از خرابی پل مطلع کند و با تمام قوا شاخه را تکان می‌داد. قطار هم با همان سرعت همیشگی جلو می‌آمد و هر آن نزدیک‌تر می‌شد. دختر که دیگر همه چیز را فراموش کرده بود به سمت قطار می‌دوید. ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید... و دیگر نه چیزی شنید و نه چیزی دید.

وقتی که قمر به هوش آمد دید قطار ایستاده است و فهمید جان مسافران را نجات داده، همه مردم دور او حلقه زده بودند و گوسفندهایش هم در گوشه‌ای نشسته بودند و نگران چوپان کوچولو بودند. قطاربان از قمر تشکر کرد که جان آنها را نجات داد و اسم او را قهرمان کوچک گذاشت.

گلنوشا صحرانورد

برگرفته از داستان دهقان فداکار