جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا

یا ضامن آهو


یا ضامن آهو

چند دقیقه پس از ورودم به شرکت, زنگ تلفن به صدا در آمد گوشی را برداشتم, رییس شرکت بود

چند دقیقه پس از ورودم به شرکت، زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم، رییس شرکت بود. از این‌که صبح زود تماس گرفته بود تعجب کردم.

- سلام جناب رییس، صبح شما بخیر...

- سلام مهندس علایی، صبح بخیر. لطفا هر چه سریع‌تر خودتون رو به اتاق من برسونین.

- چشم قربان، ولی چیزی شده؟

- خیر، طوری نشده... خودتون که بیاین متوجه می‌شین. گوشی را گذاشتم و با کنجکاوی هر چه تمام‌تر از طبقه سوم به طبقه هفتم رفتم تا رییس را ببینم. پس از هماهنگی با منشی وارد اتاق رییس شدم و او در حالی که مرا به نشستن دعوت می‌کرد، بی‌مقدمه گفت:

- مژده جناب علایی، بالاخره پیدا شد!

- بالاخره پیدا شد؟ معذرت می‌خوام چی پیدا شد؟

- یه مهندس ناظر برای واحد مونتاژ دیگه.

با شنیدن این جمله از خوشحالی پریدم و گفتم:

- چی؟ مهندس ناظر؟ جدی می‌گین؟ چقدر خوب، بالاخره کی شد؟

- پس از کلی هماهنگی، قرار شد مهندس «لوتار فونداخن» از اتریش بیاد ایران و با ما همکاری کنه.

- چقدر خوب، از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم، حالا کی میاد؟

- اتفاقا برای همین گفتم شما بیاین اینجا... می‌خوام حسابی شما رو زحمت بدم.

- خیر باشه... موضوع چیه؟

- مهندس فونداخن شنبه شب وارد فرودگاه مشهد می‌شه.

- یعنی دقیقا چهار روز دیگه.

- بله، درسته، چهار روز دیگه... من هم هر چی گشتم کسی رو بهتر از شما پیدا نکردم.

- بهتر از من؟ برای چه کاری؟

- برای سپردن مسئولیت اون آدم.

- چی؟ من؟

- بله، شما... ازتون می‌خوام به فرودگاه برید و اون رو به محل اقامتش هدایت کنید و از فردای اون روز با کارش آشنایش کنید.

- ولی، آخه چرا من؟

- چه کسی بهتر از شما؟ اول این‌که شما تحصیلکرده آلمان هستید و با زبان آلمانی آشنایید. بعدشم، شما مسئول طرف ایرانی واحد مونتاژ هستید و چی از این بهتر...

حرف مهندس قادری رییس شرکت کاملا درست بود و به ناچار و برخلاف میل باطنی‌ام، این مسئولیت را پذیرفتم. این بود که قرار و مدارهای فرودگاه را گذاشتم و از اتاق مهندس قادری خارج شدم.

یک سال پیش قرار شد شرکت ما یک پروژه بزرگ صنعتی را راه‌اندازی کند و یک شرکت اتریشی هم شریک بود و به همین علت از همان موقع چندین و چند مهندس اتریشی به ایران آمده بودند و در کار، ما را یاری می‌کردند، اما مهم‌ترین بخش واحد کار ما، یعنی قسمت مونتاژ از حساسیت زیادی برخوردار بود و طرف اتریشی هم برای انتخاب مسئول این بخش حساسیت عجیبی داشت. این بود که تا آن روز هنوز هیچ فردی این مسئولیت را به عهده نگرفته بود و مهندس قادری هم هر روز در تلاش بود تا شخص خوب و لایقی را انتخاب کند که در نهایت امروز پس از مکاتبات فراوان بالاخره توانستیم با مهندس فونداخن که یکی از معروف‌ترین مهندسان و دانشمندان کشور اتریش و حتی اروپا بود به توافق برسیم.

به هر حال با ناراحتی و دلخوری به اتاق برگشتم. مهندس رحمانی وقتی مرا دید، گفت:

- علایی، اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر پکر و ناراحتی؟ مگه رییس چی گفت؟

- چی می‌خواستی بگه؟ بالاخره مهندس ناظر واحد مونتاژ مشخص شد.

- جدی؟ چقدر خوب. خب این‌که ناراحتی نداره...

- تازه بگو کی شد؟

- کی شد؟

- مهندس لوتار فونداخن...

- چی؟ همون مهندس فونداخن معروف؟ خب این‌که خیلی خوبه، تو با این وضعیت باید خیلی خوشحال باشی.

- خوشحال باشم؟ برای چی؟ رییس تمام مسئولیت فونداخن رو در ایران به من سپرده! می‌فهمی یعنی چی؟

- خب مگه اشکالی داره؟ تو که خوب می‌دونی همکاری با چنین شخصی، چقدر به اعتبار آدم اضافه می‌کنه.

- بله رحمانی، اما این یک طرف قضیه است و باید طرف دیگه رو هم دید.

- مگه طرف دیگه‌ای هم داره؟

- بله که داره. طرف دیگه ماجرا اینه که پذیرفتن همچین آدمی یعنی بازی با شمشیر، می‌دونی اگه یه مو از سر این بابا کم بشه چه بلایی سر من میاد؟

- راست می‌گی علایی. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.

چهار روز به سرعت سپری شد و شنبه از راه رسید. حوالی ساعت ۱۲ شب بود که به فرودگاه هاشمی‌نژاد مشهد رفتم تا فونداخن را بیاورم. چیزی حدود سه ساعت طول کشید بالاخره کارهای گمرکی او تمام شد که از فرودگاه بیرون آمدیم. بلافاصله به سمت آپارتمانی که برای اقامتش در مشهد ترتیب داده بودیم به راه افتادیم و در نهایت ساعت پنج صبح، او در آنجا ساکن و قرار بر این شد که فردا برای شروع کار به شرکت بیاید. من هم با ناراحتی و عصبانیت از این‌که آن شب تا صبح بیدار بودم به منزل برگشتم و نیم ساعتی را خوابیدم و راس ساعت هفت به شرکت رفتم. به محض ورود، مهندس قادری پیشم آمد و گفت:

- چی شد علایی؟ فونداخن رو آوردی؟ همه چیز رو به راهه؟ تو رو خدا خیلی مواظب باش که پای آبروی خیلی‌ها در میونه‌ها.

- بله قربان، همه چیز به نحو احسن انجام شده و هیچ مشکلی نیست. قراره فونداخن به شرکت بیاد ولی جناب رییس باور کنید مسئولیت خیلی سنگینی رو، روی دوش من گذاشتین.

- می‌دونم مهندس، قبول دارم. ولی انصاف بده. چه کسی بهتر از تو می‌تونست این وظیفه رو انجام بده؟ حرفی نزدم و از اتاق خارج شدم. نمی‌دانم چرا، اما دلم بدجوری شور می‌زد و نگران بودم. احساس می‌کردم با پذیرفتن این مسئولیت به زودی دچار دردسر بزرگی خواهم شد. اما حرفی نزدم و به کارم ادامه دادم.

فردای آن روز، فونداخن به شرکت آمد و مشغول فعالیت شد. من هم در کنار او حسابی غرق در کار شدم و به علت عقب بودن کارها و فشردگی پروژه وقت سرخاراندن هم نداشتم.

روزها و هفته‌ها، در پی هم به سرعت سپری می‌شدند. یک هفته، دو هفته، یک ماه، دو ماه، سه ماه و شش ماه... بله! درست شش ماه از زمان همکاری من و فونداخن در پروژه می‌گذشت. از مدتی قبل پروانه همسرم دچار سردردهای شدیدی می‌شد و از دست دکترها هم کاری ساخته نبود. هیچ قرص و دارویی هم درد او را کاهش نمی‌داد. از آنجا که پروانه را عاشقانه دوست داشتم، نمی‌توانستم شاهد درد کشیدن وی باشم. در یکی از همین روزها سردرد پروانه به اوج خود رسیده و الهام دختر شش ساله‌ام هم دچار مسمومیت شدیدی شده بود، از طرف دیگر مادرم هم در بیمارستان بستری بود. به راستی از لحاظ روحی در وضع بدی قرار گرفته بودم. نمی‌دانم چرا، ولی آن روز از ابتدای صبح دچار حال بدی بودم و احساس دلتنگی می‌کردم. دوست داشتم به هر نحوی که شده خودم را خالی کنم.

بدجوری دلم گرفته بود. به همین دلیل از اول صبح حوصله کار کردن نداشتم. طوری که همه همکاران متوجه موضوع شده بودند. دقایقی از ظهر گذشته بود که رییس مرا صدا کرد و علت را جویا شد. من هم تمام قضایا را برایش تعریف کردم. او پس از شنیدن حرف‌هایم با دلسوزی گفت:

- علایی بهتره امروز کار رو تعطیل کنی و بری حرم امام رضا(ع) و از لحاظ روحی خودت رو تقویت کنی. پیشنهاد بسیار خوبی بود. به همین جهت فوری قبول کردم و زیر برگه مرخصی را امضا کردم و قصد بیرون آمدن از شرکت را کردم که در راهرو مهندس فونداخن مرا دید و گفت:

- مهندس علایی کجا میری؟

- حال روحی‌ام اصلا خوب نیست، می‌خوام برم حرم امام رضا(ع) زیارت تا آروم بشم و کمی درد دل کنم.

- حرم امام رضا(ع)؟ اونجا کجاست؟

- امام رضا(ع)، امام هشتم ماس که حرمش توی مشهده و بین مسلمون‌ها و خصوصا ایرانی‌ها از محبوبیت فوق‌العاده‌ای برخورداره. از سراسر ایران مردم دسته دسته میان اینجا تا هم زیارت کنن و هم حاجتشون رو بگیرن.

فونداخن کمی به فکر فرو رفت و سپس گفت:

- اجازه هست من هم با شما بیام؟

- نمی‌دانم چرا؟ اما بی‌درنگ پاسخ دادم:

- بله! اگر دوست داری با من بیا، بد نیست با اونجا و محیطش آشنا بشی.

چند لحظه بعد به اتفاق لوتار فونداخن راهی حرم امام رضا(ع) شدیم. وقتی پا به محوطه حرم گذاشتیم به وضوح احساس کردم که شور و هیجان و فضای آنجا فونداخن را به شدت تحت تاثیر قرار داده است. نمی‌دانم چرا، اما وقتی چشم باز کردم دیدم به اتفاق فونداخن کنار پنجره فولاد هستیم. فونداخن با تعجب نگاهی به مردمی که با نخ و طناب خودشون رو به پنجره بسته بودند انداخت و گفت:

- مهندس این افراد چرا با نخ و طناب خودشون رو به این میله‌ها بستن؟

- این قسمت به پنجره فولاد معروفه و مردم اینجا می‌شینن و با نخ و طناب خود و بیماران‌شون رو می‌بندن تا امام رضا(ع) حاجتشون رو بده. فونداخن از این موضوع بسیار تعجب کرده بود و با هیجان به آنها نگاه می‌کرد. حوصله پاسخ دادن به مهندس فونداخن را نداشتم و به همین جهت بی‌توجه به او داخل حرم رفتم و مشغول زیارت و درد دل با خدا و امام رضا(ع) شدم، تا به شرکت برگردم. اما ناگهان به یاد فونداخن افتادم. وای! خدای بزرگ، این بدبخت کو؟ اصلا حواسم نبود. بیچاره الان کجاست؟ نکند گم شده باشد؟

درست مانند دیوانه‌ها به اطراف رفتم و با صدای بلند نام او را صدا کردم. اما پاسخی نیامد. چند لحظه بعد به سمت پنجره فولاد رفتم. اما از تعجب نزدیک بود خشک بشوم. لوتار فونداخن را دیدم که خود را با طناب به یکی از میله‌ها بسته و هیچ حرفی نمی‌زند. به طرفش رفتم و علت را جویا شدم. اما او درست مانند چوب خشک آنجا نشسته بود و نه حرفی می‌زد و نه تکانی می‌ خورد. هر کاری که از دستم بر می‌آمد، انجام دادم ولی او همان طور بی‌حرکت در میان جمعیت نشسته بود. به ناچار با رییس تماس گرفتم و موضوع را با وی در میان گذاشتم.

- یعنی چی مهندس؟ مگه فونداخن مسلمونه که خودش رو به پنجره فولاد بسته؟

- نه قربان... حالا می‌فرمایین چی کار کنم؟

- من نمی‌دونم علایی، مسئولیت این آدم به عهده ماست و اگه این وضع ادامه پیدا کنه باید به هزار تا مقام و مسئول بالا جواب بدیم. پس هر طور شده بیارش شرکت.

پس از صحبت با رییس به سمت فونداخن رفتم، اما او از جایش تکان نمی‌خورد. یک ساعت... دو ساعت... سه ساعت... پنج ساعت... ۱۰ ساعت...

دقایقی از نیمه شب گذشته بود که مهندس قادری و تنی چند از مقامات رده بالای ایرانی و خارجی شرکت هم به حرم آمدند. آنها به هر روشی متوسل شدند که لوتار فونداخن را از جایش بلند کنند و به محل اقامتش برگردانند. اما گویی همین فرد اتریشی چنان ایمان و اعتقادی به امام رضا(ع) پیدا کرده بود که تحت هیچ شرایطی حاضر به ترک آنجا نبود و هیچ حرفی هم نمی‌زد.

● شاید باور نکنید، اما این ۱۰ ساعت شد، دو روز!

اما فونداخن همچنان طناب در دست در جای خود نشسته بود و هیچ حرفی نمی‌زد. همه ما کارکنان ایرانی و خارجی شرکت به دنبال راه حل بودیم. با پیشنهاد مهندس قادری، به انتظامات حرم مراجعه کردیم و موضوع را با آنها در میان گذاشتیم. ولی رییس انتظامات پاسخ داد: از دست ما هیچ کاری بر نمی‌آید. این مرد، نه آزاری به کسی رسانده و نه کاری به کار کسی داشته است. خارجی هست که باشد. شما که توقع ندارید ما بریم و او را از حرم امام هشتم بیرون بیندازیم! حرف رییس انتظامات کاملا منطقی بود و کاری از دست آنها هم بر نمی‌آمد.

دو روز شد یک هفته و همه ما منتظر بودیم تا بالاخره در روز دهم یکی از مهندسان اتریشی پیشنهاد کرد که با همسر فونداخن تماس بگیریم و او را در جریان قرار بدهیم و از او بخواهیم که با لوتار صحبت کرده و وی را به محل کارش برگرداند. همه از این پیشنهاد استقبال کردند و بلافاصله با تلفن همراه مهندس قادری، شماره همسر فونداخن را گرفتیم و او را در جریان کامل اتفاقات قرار دادیم. وقتی حرف ما تمام شد، همسر او شروع به گریه کرد و به من گفت:

- به لوتار بگویید نذرش برآورده شده و حاجتش را گرفته... دیشب مایکل پسر ۱۲ ساله‌مون که قبل از آمدن لوتار به ایران، بر اثر تصادف به کما رفته بود، در بیمارستان به هوش اومده و حالش کاملا خوبه. دکترها می‌گن فقط یک معجزه رخ داده... با شنیدن این حرف از عظمت خداوند یخ کردم و در همان حال موضوع را با فونداخن در میان گذاشتم. او هم پس از شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به گریه کرد.

اجازه بدهید چیز دیگری نگویم و فقط همین را توضیح بدهم که مدتی بعد همسر فونداخن به اتفاق مایکل پسر ۱۲ ساله‌شون به مشهد آمدند و هر سه مسلمان شدند.

محمدرضا لطفی