سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

نوآوری و خلاقیت در آموزش


نوآوری و خلاقیت در آموزش

روزی در زنجان به ما گفته شد که معلمی در روستا سیگار را ریشه کن کرده و مدرسه را زیباسازی نموده است بعد متوجه شدیم با کمک بچه های همان دبستان کاری کرده که کسی در آن روستا جرئت نمی کند سیگار بکشد گفتیم «آقا برویم ببینیم»

روزی در زنجان به ما گفته شد که معلمی در روستا سیگار را ریشه‌کن کرده (!) و مدرسه را زیباسازی نموده است. بعد متوجه شدیم با کمک بچه‌های همان دبستان کاری کرده که کسی در آن روستا جرئت نمی‌کند سیگار بکشد. گفتیم: «آقا برویم ببینیم»!

من آن موقع با این‌ که پست معاونت عمرانی را داشتم ولی نسبت به مسایل فرهنگی به‌شدت حساس بودم. چون اصل کار آن معلم زیباسازی ساختمان مدرسه بود، این بنده‌ی خدا با این‌ که یک معلم روستایی بود همین‌ که در جلسات شنیده بود ژاپنی‌ها مدرسه‌هایشان را این طوری اداره می‌کنند، چون وجودش عاشق معلمی بود شنیده‌هایش را به نمادهای بیرونی تبدیل کرده بود؛ مقواهای تخم‌مرغ را به سقف چسبانده و با کمک بچه‌ها رویش اکلیل پاشیده بود، سقف کلاس‌ها با رنگ زیبایی جلوه‌گری می‌کرد و بچه‌ها هم قطعه‌قطعه از خانه‌هایشان موکت آورده و کف مدرسه پهن کرده‌ بودند، یک شیر آب دم در مدرسه نصب کرده و با پول بچه‌ها برای آن‌ها دمپایی خریده بود - صبح به صبح بچه‌ها کفش‌هایشان را درمی‌آوردند، پاهایشان را می‌شستند و با دمپایی وارد کلاس می‌شدند - و یک سماور چای هم گذاشته بودند تا بچه‌ها هر وقت دلشان خواست بروند چای بخورند. این‌ها همه مدل‌هایی است که در ژاپن وجود دارد.

یک روز به بچه‌ها گفته بود: «اگر شما با من دست بدهید و قول مردانه بدهید که درس بخوانید من مهر تجدیدی و مردودی را طی یک مراسمی آتش می‌زنم». بعد دو - سه هفته با آن‌ها کار فکری کرده بود که این قول مردانه چی باید باشد ... باید سعی کنید هیچ دانش‌آموزی تجدید نیاورد، به همدیگر کمک کنید، سر کلاس بیخودی حرف نزنید تا معلم بتواند با آن‌هایی که درسشان خوب نیست بیش‌تر کار کند و ... بعد یک روز همه‌ی افراد روستا و بچه‌ها را دعوت کرده، با همه‌ی بچه‌ها دست داده و مراسم جشن آتش زدن مهر تجدیدی و مردودی را به صورت نمادین اجرا کرده بود (البته مهر اصلی را پیش خودش نگاه داشته بود). از فردا همه به همدیگر کمک می‌کردند که نکند یکی تجدید بیاورد.

یک روز دیگر هم به بچه‌ها گفته بود که سیگار آفت است، ما می‌توانیم با کمک هم سیگار را در روستا ریشه‌کن کنیم و بعد به بچه‌ها یاد داده بود که شما مرتب به پدرها و پدربزرگ‌هایتان بگویید که دیگر سیگار نکشند. او از عاطفه و محبت بین نوه‌ها و پدربزرگ‌ها استفاده می‌کند و باعث می‌شود بچه‌ها مرتب نق بزنند که ما به معلم قول داده‌ایم که شما دیگر سیگار نکشید. خلاصه پدرها و پدربزرگ‌ها متوجه می‌شوند که نباید جلوی بچه‌ها سیگار بکشند. بعد از مدتی بچه‌ها به پدر و پدربزرگ‌ها نق می‌زنند که شما چرا سیگار در جیب‌های خود دارید و ... پدر بزرگ‌ها می‌فهمند که یا باید قید نوه‌ی خودشان را بزنند یا این‌که سیگار را برای همیشه کنار بگذارند. بعدها روزی همه‌ی پدرها و پدربزرگ‌ها را جمع کرده و گفته بود: «من از شما گله دارم، من می‌خواهم بچه‌های شما را متدین کنم اما شما مقاومت می‌کنید».

طی کردن این مسیر یک سال طول کشیده بود، ولی توسط یک معلم عاشق و با یک درک درست توسعه‌یی که علتش یک‌سری فهم درونی بود چنین تحول فکری و رفتاری را به وجود آورده بود. البته به موازات آن از ابزارهای روستا در محوطه‌ی ‌‌مدرسه، وسایل ورزشی مناسبی برای بچه‌ها به وجود آورده بود؛ وسیله‌ی ورزش که از چند درخت بریده درست شده بود، لاستیک‌های فرسوده که دورش را رنگ کرده و گذاشته بودند که بچه‌ها بالای آن بروند و برای حفظ تعادل مهارت پیدا کنند و انواع و اقسام وسایل دیگر که همه با وسایل فرسوده و خارج از رده‌ی محیط اطراف مدرسه درست شده بود.

این معلم موتور محرک این روستا شده بود؛ یک وانت خریده و آن را به آمبولانس تبدیل کرده بود و بچه‌ها سالی یک دفعه کمک آمبولانس می‌شدند. شبی که نوبت آن‌ها می‌شد، روز می‌خوابیدند و شب بیدار می‌ماندند تا اگر در روستا مریضی باشد، کمکش کنند؛ برای آن شب بیداری، مشخص شده بود که کدام کتاب را بخوانند چرا که ممکن بود مریض هم نداشته باشند اما باید بیدار می‌ماندند. جالب این است که مسئولان آن‌وقتِ آموزش و پرورش تصمیم گرفته بودند که بچه‌هایشان را هر روز با مینی‌بوس بفرستند به مدرسه‌‌ی آن روستا؛ ایشان هم با کمال شهامت گفته بود: «من شرمنده‌ام، من معلم روستا هستم نه معلم بچه‌های شما ...». یک نکته‌یی لابه‌لای صحبت‌های ایشان بود که خودش موقع‌ گفتن گریه‌اش ‌گرفت و من خیلی ناراحتم که چرا آن را ضبط نکردم. من دنبال این بودم که نظام انگیزشی این معلم چه چیزی می‌تواند باشد. در یکی از خاطراتش گفت: «بچه‌یی مادرش مرده بود و پدرش هم زن دیگری گرفته بود، پیش پدربزرگش زندگی می‌کرد و من هم نقش پدر و هم نقش مادر را برای او بازی می‌کردم. یک روز سر کلاس، کار بدی انجام داد و من فکر کردم که الآن موقعی است که برای تربیت او لازم است یک زیرگوشی به او بزنیم؛ صدایش کردم و گفتم که این چه کاری بود که کردی؟ بعد هم زدم توی گوشش». می‌گفت: «بعد از این ‌که چند ثانیه‌یی گریه کرد، یک دفعه مرا در بغل گرفت و اسم مادرش را آورد». در این‌جا این آقای معلم ‌زد زیر گریه و ‌گفت: «ده سالی از این ماجرا گذشته و من هنوز یادم نمی‌رود که چه‌طور این بچه به آن نقشی که من برای خودم قایل شده بودم، پی برده بود؛ در ناخودآگاه ذهن او، من مادرش بودم و حالا که من او را زده بودم مرا مادرش فرض کرده بود و از من گله داشت که چرا زدی توی گوشم». ‌می‌گفت که مدت‌ها طول کشید تا من از عذاب وجدان این اتفاق خلاص شدم!

بعضی از آدم‌ها در ذاتشان عنصر اصلاح‌کننده‌ی فرهنگی وجود دارد و می‌توانند بعد از مدتی مهندس مکانیک بشوند ولی همین که در رفتارش دقت می‌کنی، می‌بینی که این آدم حتی در سلام و علیکش تأثیر فرهنگی دارد؛ نمی‌تواند تنها ناهار بخورد، بین کارگران ناهار می‌خورد و وقتی خبردار می‌شود یک کارگری زنش مریض است، آرام و قرار ندارد و مدام از این و آن می‌پرسد که زن فلانی خوب شد؟ این بازی نیست تا بخواهد محبوبیت کسب کند. این شخص در درونش یک انسان کمال‌یافته است؛ برایش فرق نمی‌کند که زن معاون مریض شده باشد یا زن کارگر، تا خبر سلامتی آن مریض به او نرسد آرام نمی‌نشیند.

▪ چرا در کلاس درس این‌گونه می‌نشینیم؟

من وقتی معاون عمرانی وزارت آموزش و پرورش بودم این سؤال برای من پیش آمد که چرا نیمکت سه‌نفره باشد، چرا یک‌نفره نباشد؟ رفتم تا پاسخ‌ علمی خود را پیدا کنم، متوجه شدم بحث آرایش نشستن در کلاس، بحث علمی و پیچیده‌یی است و این ‌که‌ آیا آرایش‌ نشستن‌ دانش‌آموزان‌ در کلاس‌ تأثیری‌ در پیشرفت‌ یا پسرفت‌ تحصیلی‌ آن‌ها خواهد داشت‌؟

در اصل‌ ما باید همواره‌ به‌ مدیران‌ تذکر بدهیم‌ که‌ شما باید یک‌سری‌ سؤال‌ روی‌ بدیهیات ‌طرح‌ کنید و توجه داشته باشید که آیا برای‌ آن‌ پاسخی‌ وجود دارد، اگر وجود داشت ادامه‌ بدهید در غیر این صورت به دنبال پاسخ‌ آن‌ باشید.

همین‌ سؤال‌ موجب‌ شد تا متوجه‌ شویم‌ که‌ در دنیا کلی‌ کار علمی‌ بر روی‌ چگونگی نشستن دانش‌آموزان‌ هنگام‌ حضور در کلاس‌ درس‌‌‌های مختلف‌ صورت‌ گرفته‌ است اما متأسفانه‌ تا آن‌ زمان‌ حتی‌ فکرش‌ هم‌ به‌ ذهن‌ ما خطور نکرده‌ بود چه‌ رسد به‌ کار علمی‌! پس‌ از کمی‌ کنکاش‌ متوجه‌ شدیم‌ که‌ ۷۰ سال‌ پیش‌ تحقیقی‌ در فرانسه‌ صورت‌ گرفته‌ و نتیجه‌ی‌ تحقیقات‌ نشان‌ داده‌ است‌ که هر چه‌ از جلوی‌ کلاس‌ به‌ سمت‌ عقب‌ برویم‌ و همین‌طور هر چه از وسط کلاس به سمت دیوارها برویم میزان‌ یادگیری‌ به سرعت‌ کاهش‌ می‌یابد، چرا که‌ دامنه‌ی‌ توجه‌ دانش‌آموزان‌ پایین‌ می‌آید.

در کشور ما بدبخت‌ کسی‌ است‌ که‌ از بدشانسی‌ قد بچه‌اش‌ بلند باشد و جایش در آخر کلاس و آن هم در گوشه‌ی کلاس باشد. بعد دریافتند که‌ در هر کلاس‌ یک‌ مثلث‌ طلایی‌ وجود دارد که‌ قاعده‌ی آن جلوی کلاس و رأس آن عمقی‌ از وسط‌ را شامل‌ می‌شود و ... ما تا این‌ها را مطالعه‌ نکنیم‌ متوجه‌ ماجرا نمی‌شویم.‌ خود دانش‌آموزان‌ هم‌ تأیید می‌کنند که‌ وقتی‌ در گوشه‌ی‌ کلاس‌ می‌نشینند یک‌ ده‌ دقیقه‌یی‌ گوش‌ می‌دهند و بعد از آن‌ شروع‌ می‌کنند به بازیگوشی؛ بعد هم‌ نتیجه‌‌گیری‌ می‌شد‌ آن‌هایی‌ که‌ قدشان‌ بلندتر است ‌عقلشان‌ کم‌تر‌ است‌، در حالی که‌ ممکن‌ است‌ بسیاری‌ از این‌ معضلات‌ به‌ آرایش‌ نشستن‌ دانش‌آموزان در کلاس‌ بازگردد. توضیح بیش‌تر مسئله‌ این است که به‌طور معمول بچه‌هایی‌ کــه‌ جلـو می‌نشینند، حرکات‌ معلــم‌ را همراه‌ با حرف‌هایش‌ می‌بینند و اعتماد بیش‌تری پیدا‌ می‌کنند، ارتباط‌ قوی‌تری پیدا می‌‌نمایند و دامنه‌ی‌ توجهشان‌ ادامه‌ می‌یابد؛ در ضمن معلم با لبخندش‌ به‌ این‌ دانش‌آموزان باج‌ تصویری‌ می‌دهد و با هم‌ دوست‌ می‌شوند، بدون‌ این‌که‌ با هم‌ حرف‌ بزنند.‌ پیش‌فرض معلم این‌ است که بچه‌هایی‌ که‌‌ جلو نشسته‌اند باسواد هستند و هر بار می‌خواهد مسئله‌یی‌ را حل‌ کند یکی‌ از آن‌ها را می‌برد پای‌ تابلو و این‌ دانش‌آموز‌ از انتخاب‌ معلم ‌خوشحال‌ می‌شود، تعریف‌ معلم‌ را می‌کند و رابطه‌‌ی‌ حسنه‌‌‌یی شکل‌ می‌گیرد و استمرار پیدا می‌کند. بچه‌ هم درسخوان‌ می‌شود و این خیلی‌ وقت‌ها ربط‌ چندانی‌ با‌ هوش‌ و استعداد او‌ پیدا نمی‌کند، فقط شانس‌ آورده‌‌ که‌ قدش‌ کوتاه‌ بوده‌ و جلوی‌ کلاس‌ نشسته‌ است‌. از طرف‌ دیگر‌ بچه‌هایی‌ که‌ در ته‌ کلاس‌ می‌نشینند بعد از مدتی‌ متوجه‌ می‌شوند که‌ توجه ‌معلم آن‌ها‌ غیرعادلانه‌ توزیع‌ می‌شود، با بعضی از بچه‌های جلوی کلاس روابط عاطفی دارد و باقی‌ بچه‌ها را عقب‌افتاده‌ فرض‌ می‌کند. اگر یکی - دو نفر از جلو و عقب‌ کلاس‌ خطایی‌ بکنند، توبیخ و داد و بیداد‌ برای‌ نفری‌ که‌ ته‌ کلاس‌ نشسته‌ خیلی‌ بیش‌تر است.

‌ در ضمن اگر‌ بچه‌های آخر کلاس بخواهند در درس‌ مشارکت کنند و به‌ سؤال‌ معلم‌ پاسخ‌ بدهند، باید بلندتر جواب دهند تا ‌صدا به‌ معلم‌ برسد و وقتی‌ شک‌ و تردید وجود دارد که‌ جواب‌ درست‌ است‌ یا نه،‌ از نظر روانی‌ سخت‌ است‌ که‌ پاسخ‌ با صدای‌ بلند گفته شود بنابراین‌ پاسخ‌ معلم‌ را نمی‌دهند. کسی که‌ جلو نشسته‌ یک‌ حرفی‌ می‌پراند و معلم‌ می‌گوید همین‌ که‌ گفتی‌ درست‌ است‌، بلندتر بگو. این‌ها پیش خودشان می‌گویند تو این‌ جلویی‌ را این همه‌ تشویق‌ می‌کنی‌ ولی همین که‌ نوبت‌ به‌ ما می‌رسد، حرف‌ ما را قطع‌ می‌کنی؛‌ می‌گویند در یک چنین شرایطی دانش‌آموزان انتهای کلاس به‌طور ناخودآگاه‌ نسبت‌ به معلم‌ دچار گله‌مندی‌هایی‌ می‌شوند چرا که احساس می‌کنند او در تنظیم ارتباط، عادلانه رفتار نمی‌کند، ‌تصمیم‌ می‌گیرند حالش‌ را بگیرند بنابراین‌ یک‌ نفر از آخر کلاس‌ حرفی می‌زند و بقیه‌ تأییدش‌ می‌کنند و می‌خندند، زنگ‌ تفریح‌ هم‌ بچه‌ها می‌گویند: «خوب‌ حالش‌ را گرفتی‌، نمی‌دانستیم‌ تو این‌قدر شجاع‌ هستی»،‌ او هم‌ می‌گوید: «ما اینیم‌ دیگه»!

در فرانسه‌ و اروپا تحقیق‌ کرده‌اند که‌ اگر یک‌ دانش‌آموز پنج‌ سال‌ متوالی ته‌ کلاس‌ بنشیند و سبب‌ اخلال ‌نظم‌ کلاس‌ بشود و بچه‌ها هم تشویقش‌ کنند، این‌ برای‌ آن‌ دانش‌آموز ملکه‌ می‌شود و بعدها برای جلب توجه جامعه به خود اقدام به شکستن قوانین و هنجارهای جامعه کرده و‌ شروع‌ به‌ عصیانگری می‌کند‌. بعد فرضیه ساخته‌اند که اگر این پیش‌فرض‌ها درست باشد، باید در مراکز نگهداری‌ از بزهکاران‌ نوجوان و جوان زیر ۱۸ سال، تعداد قدبلندها به‌ مراتب‌ بیش‌تر باشد و با بررسی قد بزهکاران موجود این فرضیه تأیید شده تا این‌ نتیجه‌ حاصل‌ شده است؛ گفتند: «غیر از درس‌ ریاضی‌ در هیچ‌ کلاسی‌ حق‌ ندارید دانش‌آموزان‌ را پشت‌ سر هم‌ بنشانید، فقط‌ در درس‌ ریاضی‌ که‌ تمرکز را می‌توان‌ در تابلو ایجاد کرد به‌ شکل‌ گذشته بنشینند و در بقیه‌ی‌ درس‌ها این‌ها دور هم‌ بنشینند تا نگاه‌ معلم‌ تقسیم‌ شود». حالا همین‌جا باید یک‌ حاشیه‌ برویم‌ که‌ چرا حضرت‌ رسول‌ اکرم‌ (ص) مردم‌ را در یک‌ دایره‌ می‌نشاندند و نگاهشان‌ را تقسیم‌ می‌کردند، چون‌ ایشان‌ به‌ علم‌ مطلق‌ متصل‌ بودند و می‌دانستند که‌ افراد هر طور بنشینند پایین‌ و بالا دارد مگر این‌که‌ دایره‌وار بنشینند.

حسن بنیانیان