شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

تردید و تعقیب


تردید و تعقیب

در عمرش هرگز تهران را ندیده بود, ولی وصف آن را از زبان این و آن خیلی شنیده بود در عوض, آنها كه تهران را دیده بودند, از آن قصه ها و حكایتها نقل می كردند

در عمرش هرگز تهران را ندیده بود، ولی وصف آن را از زبان این و آن خیلی شنیده بود. در عوض، آنها كه تهران را دیده بودند، از آن قصه‌ها و حكایتها نقل می‌كردند.

عمو ذوالفقار، پیر دنیادیده و سرد و گرم چشیده كه حالا دیگر همه موهای سرش را به آسیاب سفیدی سپرده بود، یكبار كه برای درمان قولنجش، پایش به تهران باز شده بود، بارها و بارها از چیزهایی كه دیده و شنیده بود، حكایتها می‌گفت. از عمارتهای بلندش، از خیابانهای بزرگش. از مردمانش كه مثل مور و ملخ توی خیابانها وول می‌خوردند.

محرمعلی از ماشینهایش می‌گفت و از میدانهای بزرگ و گل كاری شده‌اش. و قنبرعلی از زنها و مردهای تمیز و خوش پوشش و اوستا فرج از روشنایی خیابانهایش در ظلمات شب می‌گفت كه عین روز همه جا روشن می‌شد و سنگفرش خیابانها را هزار رنگ می‌كرد. اما یك چیز این شهر بزرگ، خیلی چشمهای او را ترسانده بود و آن، دزدها و جیب‌برهای تهران بود.

اوستا فرج، معمولا روی تخت قهوه‌خانه آبادی چندك می‌زد و خاطرات سفرش را با آب و تاب تعریف می‌كرد: «تهران همه چیزش خوبه الا یه چیزش كه از آن باس خیلی ترسید. اونم جیب‌برها و دزداشن. غافل كه بشی جیبتو زدن.»

آن وقت پك محكمی به چپق دسته برنجی‌اش می‌زد و دود آن را از دو لوله دماغش توی هوای مه گرفته قهوه‌خانه فوت می‌كرد و ادامه می‌داد:

«یه وقت رفتم تهران سری به نوه‌َم بزنم. توی ازدحام خیابان یك دفعه دیدم، یك گوشه، یك فوج، جمعیت، جمع شدند و یكی هم آن وسط به سر و صورتش می‌زند. جلو رفتم تا سر و گوشی آب بدم، گفتن دزده جیبش رو زده. بیچاره بدجوری زار می‌زد. دزده هم هر چه پول تو جیب طرف بود، ورداشته بود و زده بود به چاك.»

آن وقت اوستا فرج، نفسی تازه می‌كرد ودوباره پس از پك محكمی كه به چپقش می‌زد، می‌افزود: «یارو قسم می‌خورد كه من اصلا با دو تا چشمای خودم دزدو دیدم كه داشت از كجا منو تعقیب می‌كرد. یك پالتوی سیاه بلند، تنش بود كه تا پایین زانوهایش می‌رسید. ریشاشو از ته تراشیده بود و سبیلهاشو دو بند انگشت بلند كرده بود و یك كلاه شاپو هم سرش بود. نزدیك من كه رسید، دست كرد توی جیبم و آن وقت نفهمیدم چه شد. تا به خودم آمدم، دیدم یارو زار و زندگی‌مو ورداشته و دررفته.»

آن روزها، طالب، در یك گوشه از تخت چوبی قهوه‌خانه می‌نشست و در حالی كه دم به دم نعلبكی چای را هورت می‌كشید، بدون اینكه كلمه‌ای بگوید، همه این حرفها را به گوش می‌گرفت و توی صندوقچه ذهنش می‌سپرد.

او همیشه دلش می‌خواست كه تا نمرده حتی برای یك بار هم كه شده خدا نصیب كند و یك سفر تهران را از نزدیك ببیند. حتی اگر شده به بهانه دوا و درمان، تا همه آن چیزهایی را كه از دهان این و آن، شنیده بود، خودش با چشمان خودش ببیند. از ساختمانهای سر به فلك كشیده‌اش گرفته تا ماشینهای جور و واجورش، تا خیابانهای بزرگ و شبهای نورانیش. اما تنها از یك چیز این شهر بزرگ، واهمه داشت و آن، دزدها و جیب‌برهای آنجا بود كه آرزو می‌كرد هیچ وقت به تور آنها نخورد.

از قضا یك روز، غروب كه از قهوه‌خانه به خانه آمد. متوجه شد كه توی چشمان عیالش، ترنجبین بانو، آن نشاط و سرزندگی همیشگی نیست. با خودش اندیشید، حتما باید مشكلی پیش آمده باشد. اما پیش از اینكه از او سوال كند، ترنجبین بانو پیش‌دستی كرد و رو به طالب گفت: «امیدوارم غم آخرت باشه طالب، از تهران خبر آوردن، ربابه عمرشو به تو داده.»

با شنیدن این خبر، اشك توی چشمان طالب نشست و به فكر فرو رفت و به خاطرات دور و دراز اندیشید.

ترنجبین بانو افزود: «هر چند دستمان تنگه، اما چاره چیه، باید هر جور شده خودت را یك جوری به تهران برسانی تا به مجلس ختم آن مرحوم برسی. هرچه باشه بچه باباته.»

ربابه ناخواهری طالب بود كه دو سه سالی از او بزرگتر بود. سی سالی بود كه ربابه به تهران رفته بود. آن سالها او یك شب، غافل از چشم پدر و مادر، بغچه‌اش را برداشته بود و با یك جوانك آذری كه در خانه آنها كارگری می‌كرد، فرار كرده بود و تا مدتها كسی از او اطلاعی نداشت.

دو سه هفته اول، خانواده‌اش برای پیدا كردنش خیلی تكاپو كردند. اما چون پدرش دل خوشی از او نداشت به زودی بی‌خیال شد و گفت: «به هر جهنمی كه رفته بگذار برود. انگار از روز اول، من این بچه را نداشتم.»

از آن پس تا چند سال، هیچ خبری از ربابه نشد. تا اینكه پس از سه چهار سال، دوباره سر و كله‌اش پیدا شد در حالی كه دو سه تا بچه قد و نیم‌قد همراهش بود. با این حال، تا آن روز كه خبر مرگش رسید، هیچ‌گاه خانواده‌اش از او دل خوشی نداشتند و از او به عنوان یك وصله ناجور یاد می‌كردند.

بخصوص طالب كه چون همیشه یك آدم غیرتی بود با خودش عهد بسته بود كه هیچ‌گاه تو روی ربابه نگاه نكند.

اگرچه طالب، دلش رضا نمی‌داد كه به این سفر برود. اما با خودش اندیشید: چه كار میشه كرد. كاری بود كه شد. حالا دستش از دنیا كوتاهه؛ این راهی است كه همه ما باید یه روزی برویم.

از سوی دیگر بدش نمی‌آمد كه به این بهانه یك بار هم كه شده تهران را از نزدیك ببیند.

فردا صبح علی‌الطلوع، شال و كلاه كرد و راه افتاد. به تهران كه رسید، شهر را همان طور دید كه وصفش را از زبان این و آن شنیده بود. شهری با عمارتهای بلند و خیابانهای وسیع و شلوغ. با خودش گفت: «صد رحمت به صحرای محشر.»

در این حال، همه حواس طالب، به پولهای توی جیبش بود. در حالی كه دائم كلمات اوستا فرج جلو چشم او مثل قشون رضاخانی، گاهی پیوسته و گاهی گسسته، رژه می‌رفتند: «تو تهران از یه چیزش باس ترسید. اونم جیب‌برها و دزداشن. غافل بشی جیبتو زدن و دار و ندارتو بردن.»

اینها را كه به یاد می‌آورد، وقتی كه از لابلای جمعیت می‌خواست رد شود، دو دستی به جیبهایش می‌چسبید كه نكند یك وقت همه هست و نیستش نصیب دزدها و جیب‌برها شود. او دیگر، همه آدمهای دور و بر خودش را به شكل دزد و جیب‌بر می‌دید كه كمین كرده‌اند تا جیب او را بزنند.

در این بین، از میان تمام آدمهایی كه از كنارش می‌گذشتند به یكی خیلی مشكوك شده بود. این آدم، دقیقا شبیه همان كسی بود كه اوستا فرج تعریف می‌كرد. یك آدم كلاه شاپویی كه یك پالتوی مشكی تنش كرده بود كه تا پایین زانویش را پوشانده بود. طرف، ریش نداشت اما سبیلهایش پرپشت و بلند بود.

شك نداشت كه این آدم هم از همان تیره و طایفه است. بخصوص وقتی كه از پیچ چند تا گذر كه رد شد، هر بار، او را دید كه پابه‌پای او دارد می‌آید. ترس، همه وجودش را فرا گرفت. توی راه خیلی سعی كرد كه از او فاصله بگیرد اما مرد كلاه شاپویی خودش را به او نزدیك می‌كرد. بارها قدمهایش را تندتر كرد، اما او خودش را به طالب نزدیك كرد و شانه به شانه او حركت كرد. چندبار خواست داد بزند: «آی دزد، آی دزد.» اما زبانش باز نشد. صبر كرد تا ببیند عاقبت ماجرا به كجا می‌كشد.

توی راه، كاغذ پاره‌ای را كه آدرس منزل ربابه، ناخواهری مرحومه‌اش، روی آن نوشته شده بود به چند نفر نشان داد. و آنها خیابان به خیابان و كوچه به كوچه او را راهنمایی كردند تا به آنجا رسید. حتی یك بار كه كسی را پیدا نكرد تا آدرس منزل ربابه را از او بپرسد، وقتی دور و بر خودش را خوب نگاه كرد، تنها او را دید. همان آدم كلاه شاپویی سبیلوی پالتو پوشیده را. خواست برگه را به او نشان دهد، اما ترسید كه نكند در یك چشم بر هم زدن جیبش را خالی كند، چون از خیلیها شنیده بود كه این جیب‌برها از بس فرز هستند، جیبت را بدون اینكه خودت احساس كنی می‌زنند.

مرد كلاه شاپویی دست‌بردار نبود. گویا تصمیم داشت تا دم در خانه ربابه هم او را دنبال كند. معلوم نبود كه چه د‌ُر‌ّ گرانبهایی را در جیبهای طالب دیده بود كه دست از سرش برنمی‌داشت. دیگر طالب، هیچ شكی نداشت كه آن مرد، به قصد زدن جیبهای او دارد سایه به سایه، دنبالش می‌كند.

كاغذ پاره‌اش را به آخرین نفر هم نشان داد. در حالی كه چشمش رد كلاه شاپویی را دنبال می‌كرد. آخرین نفر، دری را كه دقیقا روبروی طالب بود به او نشان داد. طالب وقتی كه دید به مقصد رسیده است، برقی از شادی در چشمان خسته و بی‌فروغش جهید. جلوتر رفت. دلش می‌خواست رو به آقا دزده بكند و با طعنه به او بگوید: «دیدی كه من از تو زرنگ‌ترم. فكر كردی حالا كه من در این شهر، غریبم به راحتی می‌تونی لختم كنی؟» اما چیزی نگفت. جلوتر رفت. نشانی همانی بود كه از پیش به او گفته بودند. یك در بزرگ سبز رنگ كه شكل یك لك‌لك سفید هم بر سینه آن نقاشی شده بود.

لك‌لك، از دور داد می‌زد كه این در، باید در خانه مرحوم ربابه باشد.

نفس راحتی كشید و قدمهایش را تندتر كرد. پارچه سیاهی كه بر سر در خانه كشیده بودند، دیگر جای هیچ گونه تردیدی برای او باقی نگذاشت. روی پارچه، در و همسایه به بازماندگان آن مرحوم تسلیت گفته بودند.به كنار در كه رسید، انگشتش را روی شستی زنگ در گذاشت. هنوز شستی را فشار نداده بود كه سایه یك مرد، دراز به دراز روی دیوار، روبروی او نقش بست. چشمش كه به سایه افتاد، تنش لرزید. سایه مرد كلاه شاپویی بود. مرد آمد و درست در كنار او و پهلو به پهلوی او ایستاد. طالب، زنگ را فشار داد. دلش می‌خواست هر چه زودتر در خانه بر روی پاشنه بچرخد و او خودش را از شر این دزد بی‌همه‌چیز نجات دهد. در باز نشد. حرصش درآمد. چشمانش را موجی از خشم و نگرانی پر كرد. دستهایش می‌لرزیدند. یك لحظه تصمیم گرفت كه با همان دستهای لرزان یقه مرد كلاه شاپویی را بگیرد و همه مردم محله را خبر كند كه دزد گرفته است. دستش را به طرف مرد، دراز كرد، اما فوراً مرد هم دستش را به طرف او دراز كرد كه با او دست بدهد. طالب ناگهان، در مقابل یك عمل انجام شده قرار گرفت و با او دست داد و مرد با لبخندی كمرنگ، آمیخته با اندوه گفت: «من شاكری هستم. داماد خانواده مرحوم، ربابه ابراهیمی.»

ـ خو... خو... خوشوقتم. م... م... من هم طالبم. طا... طا... طا... لب ابراهیمی. برادر خدا بیامرز ربابه ابراهیمی.

ـ تسلیت عرض می‌كنم، بقای عمر شما باشد!

ـ من هم به شما تسلیت میگم.

چند لحظه بعد در حیاط باز شد و آن دو در حالی كه یكدیگر را در آغوش گرفته بودند، وارد حیاط خانه شدند.

ابوالفضل نصرتی



همچنین مشاهده کنید