سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
وحشت در اتاق عمل
چند سال پیش مجبور شدم یک عمل جراحی کوچیک، اما فوری انجام بدم.دکتری که رفتم پیشاش گفت باید هرچه سریعتر عمل جراحی را انجام بدی. راستش ما اون موقع تمام پساندازمون را داده بودیم، حتی تمام پولی که تو خانه هم داشتیم را برای خرید یک ماشین دادیم و پول چندانی در دست نداشتیم. برای همین من رفتم بیمارستان دولتی. البته قبلا هم عمل جراحی انجام داده بودم، ولی تو بیمارستان خصوصی بود و حالا به خاطر شرایط مجبور شدم توی بیمارستان دولتی تن به عمل جراحی بدم.
وقتی اون لباس سبز را پوشیدم و همراه سه نفر دیگه که همون دکتر قرار بود عملشون کنه وارد بخش جراحی شدم همگی نشستیم تو یک اتاق سبزرنگ که دیوارهای اتاق تا سقف با کاشی سبزرنگ پوشیده شده بود و یهجورایی بیروح بود. یک خانم آمد و به من گفت: «شما مریض فلان دکتر هستین.» منم گفتم: «بله.»
گفت: «دنبالام بیا.» منم به دنبالاش به راه افتادم و رفتیم تو یک سالن دیگه. دور تا دور سالن اتاقهای عمل بود.
منو تو سالن نگه داشت و گفت: «صبر کن اتاق عمل آماده بشه.» من به اتاقی که روبهروم بود، نگاه کردم. چند نفر با لباس سبز و ماسکزده مشغول انجام عمل بودن... برگشتم به اتاقی که پشت سرم بود نگاه کردم باز همون صحنه چندنفر بالای سر یک مریض مشغول انجام عمل و صدای دستگاههای کمکتنفس و کنترل ضربان قلب و... شنیده میشد... هم ترسیده بودم هم حس کنجکاویام به جوشش آمده بود. کمی رفتم اونطرفتر تا توی اتاق کناری را هم ببینم. خلاصه یادم افتاد به همسایه مامانم اینا که به شدت از اتاق عمل میترسید و به هیچوجه حاضر نبود تن به عمل جراحی بدهد. پیش خودم گفتم اگه الان اینجا بود سکته را زده بود. کمی بعد اون خانم برگشت، منم بهش گفتم: «خوبه حالا من زیاد ترسو نیستم. اگه کسی بود که میترسید که الان فرار کرده بود...»
یه نگاهی بهم کرد و گفت: «ترسیدی؟» گفتم: «نه...» چند لحظه فکر کرد و گفت: «دنبالام بیا...» و منو دوباره برد تو همون اتاق انتظار و گفت: «بشین...» و چند لحظه بعد که برگشت اون یکی مریض را با خودش برد... و من حالا حالاها باید انتظار میکشیدم... با اون لباس سبز رنگ که پشتاش فقط چندتا بند داشت...
بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا دوباره اون خانم آمد و مریض بعدی را برد. قرار بود من نفر اول باشم... چندتا مرد هم وارد اتاق انتظار شدن و من به شدت اذیت بودم... ایندفعه یک ساعت طول کشید تا اون خانم برگشت. این انتظار و دیدن اون صحنههای اولیه حسابی منو داغون کرده بود... دوباره دنبال اون خانم راه افتادم. بازم منو برد توی همون سالن و گفت منتظر باش که دیدم از اتاق کناری اون خانمی که باهم تو اتاق انتظار بودیم را روی تخت بیهوش آوردن بیرون و من بازم منتظر شدم تا اتاق عمل را تمیز کنن.
● خاطرات آقای دکتر
بعدش رفتم تو اتاق ...چندتا دانشجو ایستاده بودن و من سراپا ترس... و از تخت عمل به شدت واهمه داشتم مدلاش یهجوری بود... گفتند: «برو روی تخت بخواب...»
من گفتم: «نه، نمیخوام عمل کنم بذارین برم...»
رفتن به دکترم گفتن اونم گفت: «اگه پشیمان شدی رضایت بده و برو...»
بین ترس از عمل و دردی که تحمل میکردم باید یکی را انتخاب میکردم. اون دانشجوها کلی بهم انرژی میدادن که نترس، اما من وحشت زده بودم.
دکتر آمد توی اتاق و به اون خانمه گفت: «وقتی مریض را زودتر از موعد میارین تو بخش این عواقب را هم داره.» و بعدش دکتر شروع به تعریف خاطراتاش کرد که خانمام دکتر نیست. یهبار سر زایمان باهام آمد. وقتی وارد اتاق شد، بیهوش شد و من مونده بودم به مریض برسم یا خانمام و کلی روحیه داد. دکتر آمده بود همه دستیاراشم بودن غیر از مسوول بیهوشی که داشتن دربهدر دنبالش میگشتن تا بالاخره پیدا شد و همراه با دوتا دانشجو... روبه یکی از دانشجوها گفت: «سعی کن رگ روی دستاش را بگیری، اگه نشد رگ مچ، اگه نشد رگ بالایی را.» و اون دانشجو میگفت: «میترسم.»
حالا ما که میترسیدیم، اونم میترسید. از ما التماس که تو را خدا خودت رگ بگیر، اما به گوشاش نمیرفت... خلاصه اون دانشجو سوزن را زد تو رگ روی دست ما و من چنان جیغی زدم که همه مریضها که بیهوش بودن از صدای جیغ من به هوش آمدن و دوباره از هوش رفتن و وقتی داشتم بیهوش میشدم به همه گفتم من دارم میرم... همشون خندیدن و من رفتم... وقتی به هوش آمدم هنوز روی تخت عمل بودم و یک دانشجو بالای سرم... درد داشتم... اما گفتن اینجا مسکن نمیزنیم... بعد از ده دقیقه بالاخره دوتا آقا با یک تخت ظاهر شدن که ما را ببرن و حاضر نبودن به من کمک کنن، میگفتن خودت بیا روی این تخت...
● ترخیص با رضایت شخصی
خلاصه بالاخره از اتاق عمل آمدم بیرون. مامانم دیگه از نگرانی داشت میمرد که از صبح رفتی حالا ساعت یک بعدظهر چیکار میکردن از نگرانی مردم... دوساعت بعد رضایت دادم و رفتم خانه. سرم به دستم بود، اما هرگاه دستم را بالا میگرفتم، قطع میشد، پایین میگرفتم سرعتاش زیاد میشد. باید دستام را توی یک موقعیت نسبی نگه میداشتم. حالا اگه بخوام یک سرم هم بزنم ترجیح میدم برم بیمارستانهای خصوصی، نه اینکه اینجور عذاب بکشم. نمیدونم این وضع توی همه بیمارستانهای دولتی هست یا فقط توی شهر ما اینجوریه... خدا خودش به همه کمک کنه.
نویسنده: نغمه غلامی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست