چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
از ترس مدیری پاهایم می لرزید
صدای دخترکی با پیراهن سفید و گلهای آبی، تمام مدتی که حرف میزدیم، در پس زمینه حرفهای ما بود. دخترک، خواهرزاده ۳ ساله سحر زکریاست که آمده بود تا مهران مدیری را ببیند و از یک جایی به بعد هم نگران بود که چقدر ما حرف میزنیم و ممکن است ساعت ۷ شود و «آقای مدیری ببندد»...
حرفهای ما، کمی قبل از غروب آفتاب در دورترین و بالاترین نقطه تهران، شروع شد. جایی که پشت صحنه و دفتر کار اهالی سریال تازه مهران مدیری « شوخی کردم» است و از میان آنها لاله صبوری، سحر زکریا و الیکا عبدالرزاقی، سر میز گفتوگو نشستهاند. حضور این ۳ نفر از میان تمام آن آدمهایی که در ساختمان رفتوآمد میکردند یا توی اتاقی بزرگ مشغول تماشای مسابقه فوتبال تیم استقلال بودند، برای مصاحبه، یک دلیل مهم داشت؛ اینکه هر ۳، زنانی هستند از ۳ نسل پشتسر هم که در روزهایی که کار طنز میان بازیگران زن چندان مرسوم نبود، وارد این حوزه شدند و حالا هر ۳ در فاصله سنی ۳۵ تا ۴۵ سال، بعد از سالها دوباره کنار هم جمع شدهاند.
صدای دخترکی با پیراهن سفید و گلهای آبی، تمام مدتی که حرف میزدیم، در پس زمینه حرفهای ما بود. دخترک، خواهرزاده ۳ ساله سحر زکریاست که آمده بود تا مهران مدیری را ببیند و از یک جایی به بعد هم نگران بود که چقدر ما حرف میزنیم و ممکن است ساعت ۷ شود و «آقای مدیری ببندد». حرفهای ما، کمی قبل از غروب آفتاب در دورترین و بالاترین نقطه تهران، شروع شد. جایی که پشت صحنه و دفتر کار اهالی سریال تازه مهران مدیری « شوخی کردم» است و از میان آنها لاله صبوری، سحر زکریا و الیکا عبدالرزاقی، سر میز گفتوگو نشستهاند. حضور این ۳ نفر از میان تمام آن آدمهایی که در ساختمان رفتوآمد میکردند یا توی اتاقی بزرگ مشغول تماشای مسابقه فوتبال تیم استقلال بودند، برای مصاحبه، یک دلیل مهم داشت؛ اینکه هر ۳، زنانی هستند از ۳ نسل پشتسر هم که در روزهایی که کار طنز میان بازیگران زن چندان مرسوم نبود، وارد این حوزه شدند و حالا هر ۳ در فاصله سنی ۳۵ تا ۴۵ سال، بعد از سالها دوباره کنار هم جمع شدهاند.
حرفهای ما، از همین حضور ناگهانی در دنیای طنز شروع شد و به دغدغههای روزهای پایان جوانی و ورود به دوران میانسالی رسید. حرفها و دغدغههایی که برای هرکدام از آنها، دنیای متفاوت و عجیبی داشت و شاید اگر بخواهیم به شکل مهندسیشده، نموداری برای آن ترسیم کنیم، لاله صبوری و سحر زکریا در دو سر آن قرار میگیرند و الیکا عبدالرزاقی جای آن میانه میایستد؛ اتفاقی که درست شبیه یک گپ ساده دوستانه، در عصر پاییزی است و ممکن است در هر جمعی بیفتد و دوباره یادت بیندازد که به اندازه تمام آدمهای روی زمین، نگاههای متفاوت درباره یک موضوع واحد، وجود دارد و هرکس میتواند قصه متفاوت خودش را تعریف کند. به همین دلیل تا دخترک پیراهن سفید، اسمارتیزهایش را بخورد، با تلفنهمراه اسباببازیاش تماسهای خیالی بگیرد و نگران رفتن مهران مدیری شود، همه این حرفهایی که میخوانید، سرراست، ساده و صادقانه زده شد و جایی که دخترک اعتراض کرد «چقدر حرف میزنید»، سوال آخر را به بهانه حضورش پرسیدم تا در تاریکی دورترین و بالاترین نقطه تهران، از هم خداحافظی کنیم و هرکس با روایتش از حال و هوای این روزهای عجیب و غریب و متفاوت، از سکوت و خلوت ساختمان و شهرک اطرافش بیرون بیاید و در ترافیک و شلوغی اتوبانهای شهر گم شود.
این ۳ آدمی که اینجا نشستهاند، از ۳ نسل پشت سرهم میآیند که در روزگاری وارد کار طنز شدند که حضور زنها در این ژانر چندان مرسوم نبوده. شما کاری را شروع کردید که زنهای زیادی در عرصه بازیگری جرات انجامش را نداشتند، آن روزها چه حس و حالی داشتید؟
لاله صبوری: من خیلی دیر وارد دانشگاه شدم و هیچوقت هم نمیخواستم بازیگر شوم اما در دانشگاه کار من دیده شد و به مهران مدیری معرفی شدم. روزی که میخواستم مدیری را ببینم، پاهایم میلرزید. لحظهای که وارد دفتر شدم، خیلی ترس داشتم اما این اصلا به خاطر خود کار نبود؛ مهران مدیری هم نام بزرگی داشت و هم خودش آنقدر جدی بود که دیگر به اینکه میخواهم با این آدم کار طنز کنم، فکر نمیکردم. آن روزها، فقط ماهایا پطروسیان و فاطمه معتمدآریا از بین زنان بازیگر کار طنز انجام میدادند که آن هم در ژانری متفاوت بود، اما من اصلا به اینها فکر نمیکردم و از اینکه کنار مهران مدیری کار میکردم، میترسیدم.
یعنی اصلا به اینکه قرار است جلوی دوربین متفاوت باشید، فکر نمیکردید؟
لاله: این به ذات آدم هم ربط دارد. من در شرایط عادی هم آدم پرجنبوجوش و اهل شیطنت و شوخی هستم. مثلا یک بار در کافهای در اصفهان با ورزشکاران تیم ملی بودیم. قرار شد عکس بیندازیم. نگاه کردم و دیدم من در عکس خیلی کوتاهتر از همه میافتم. برای همین رفتم جلو و روی یک صندلی ایستادم که همقد همه شوم. میخواهم بگویم من در یک فضایی با این جدیت هم، کار عجیب و غریب میکنم. این جسارت و شیطنت همیشه در ذاتم بوده، از بچگی همینطور بودم و حتی یادم میآید ۳ بار خانه را آتش زدم و کار به آتشنشانی کشید.
خانم زکریا شما چطور؟ شما از فضای جدی وارد شدید و به نظر هم نمیآید شبیه خانم صبوری، ذات پرجنبوجوشی داشته باشید.
سحر زکریا: من اصلا اهل شیطنت و جنبوجوش نیستم. واقعیت هم این است که وقتی از دفتر آقای مدیری با من تماس گرفتند، آن لحظهای که قبول کردم به دفتر بروم، اصلا یادم نبود آقای مدیری کار طنز میکنند. وقتی وارد دفتر شدم، تازه یادم افتاد. همان جا هم گفتم ببخشید! من اصلا اهل کار طنز نیستم. اصلا من آدم اهل شوخی و خنده هم نیستم، خیلی کم پیش میآید بخندم، مثلا همین چند روز پیش که داشتیم کار را باهم میدیدیم، متوجه شدم پشت صحنه همه میخندند، اما من اصلا لبخند هم نمیزنم. شاید یک جاهایی در رودبایستی قرار بگیرم یا کسی جوکی تعریف کند، ببینم همه میخندند، من هم بخندم. برای همین حضور در کارهای طنز برای من کاملا تصادفی و اتفاقی بود. اینطور نبود که با خودم فکر کنم، میخواهم کار متفاوتی بکنم که همه خانمهای بازیگر انجام نمیدهند.
اما الان از زمان «پاورچین» تا همین روزها ۱۰ سال گذشته و شما همچنان کار طنز میکنید؟!
سحر: همان روزها میخواستم کار را رها کنم. ۳-۲ قسمت که گرفتیم، به آقای مدیری گفتم آقا! من اهل این کار نیستم، نمیتوانم، اصلا حالم بد میشود خودم را میبینم اما ایشان گفت اتفاقا ما آدمی به جدیت تو را لازم داریم، تو میتوانی. مهران مدیری خیلی به من کمک کرد. آن موقع هم فکر میکردم دیگر کار طنز نمیکنم، اما بعد دیگر وقتی آقای مدیری تماس میگرفتند، میگفتم دیگر دلم نمیخواهد کار طنز کنم، اصلا دلم میخواهد نقشی را بازی کنم که گریه میکند. ۳ سال هم طول کشید تا دوباره در «قهوه تلخ» بازی کردم. یک وقتهایی اذیت میشوم، اما خب یک چیزهایی هم یاد میگیرم که تجربه خوبی است. به همین دلیل الان دیگر عادی شده و اصلا به این فکر نمیکنم که چرا این کار را کردم. من از سال ۷۲ کار کردم اما تا «پاورچین» آنچنان شناختهشده نبودم و با آن دیده شدم. هنوز هم دلم نمیخواهد بازیگر طنز باشم. برای همین پیشنهادهای طنز دیگر را قبول نمیکنم و تنها کسی که حاضرم با او در کار طنز باشم، مهران مدیری است چون کارش بی نظیر است و از این حضور نتیجه گرفتهام.
خانم عبدالرزاقی! داستان شما چیست؟
الیکا عبدالرزاقی: من از سال ۷۶ کارم را به طور جدی با تئاتر شروع کردم اما تا سال ۸۷ که «قهوه تلخ» را بازی کردم وارد بازار کار نشده بودم. درواقع به این شکل همه?گیر و مطرح نبودم . البته خیلی?ها فکر می?کردند که من با «قهوه?تلخ» کار طنز را شروع کردم اما اینطور نبود و من از «باغ مظفر» شروع کردم و در ادامه در گنج مظفر و « مرد هزارچهره» حضور داشتم. زمانی هم که با من تماس گرفتند، سیامک انصاری مرا در یک تئاتر کمدی دیده و به آقای مدیری پیشنهاد داده بود. آن موقع هیچ پیشزمینهای نداشتم و هیچ کدام از سریالهای ایشان را ندیده بودم. برای همین وقتی تماس گرفتند، برای خودم هم سوال بود که چرا با من تماس گرفتهاند، من که شناختهشده نیستم و اصلا هم در این ژانر کار نکردهام و... روز اول، اولین سکانسی که میخواستیم بگیریم به آقای مدیری گفتم من واقعا نمیتوانم. چون یک سکانس پرتحرک و... بود و خیلی استرس داشتم. اصلا گوشهایم کر شده بود. سکانس هم که تمام شد، یک گوشه نشستم و اصلا هم به آقای مدیری نگاه نکردم، چون فکر میکردم فردا با من تماس میگیرند و میگویند دیگر نیا اما مثل اینکه خوب بود و این اتفاق نیفتاد و من اینقدر اتفاقی وارد شدم.
پس در این جمعی که نشستیم، حداقل ۲ نفر فکر میکردند نمیتوانند وارد کار طنز شوند و یک نفر هم اساسا با تکیه به شخصیت پرجنبوجوشش وارد کار طنز شد.
لاله: من از اول همینطور بودم، یادم میآید آقای کشن?فلاح، رییس دانشگاه ما بودند و هر روز من را تهدید میکردند که یک بار دیگر ببینم رفتی سرکوچه، دم مغازه مهرداد ایستادی و دوغ با شیشه میخوری، میزنمت. یعنی که نکن این کارها را. اما من از اول همین بودم، در دبیرستان، توپ را از دیوار مدرسه میانداختم بیرون که تا سرایدار میرود توپ را بیاورد، از مدرسه بزنم بیرون. حالا نمیدانم کجا میرفتم و اصلا چرا میخواستم فرار کنم، اما این در ذاتم بود. اینها را تعریف کردم که بگویم، آن ترس اول من اصلا به خاطر کار نبود و به خاطر حضور مدیری و اسم بزرگش بود اما مهران مدیری، انسانی به شدت باهوش و کاربلد است، او آدمها را میشناسد، کشف میکند و آنها را در مسیر درستی هدایت میکند. همین اتفاقی که برای این دونفر افتاده و من. او میداند چطور هرکدام از ما را با این تفاوتها، هدایت کند که کار را درست انجام دهیم. اینها برای من ۱۵ سال گذشته، کار طنز زیاد داشتم، ولی الان بعد از تجربه ۱۵ سال با انگیزه کامل آمدهام و میدانم از الان به بعد فقط میخواهم کار طنز انجام دهم. این را آن روزهای اول نمیدانستم، حتی یک جا سر «ببخشید شما» کنار کشیدم و فقط نویسنده بودم اما الان میدانم اصلا دلم نمیخواهد کار غیرطنز بکنم.
چرا این اتفاق افتاده؟ به خاطر تجربههای مسیر بازیگری است یا چیزی در زندگی شما عوض شده؟
لاله: این یک تصمیم حرفهای است، ربطی به زندگیام ندارد. اتفاقا این روزها زندگی شخصی من خیلی شلوغ است، ۵ نفر در خانه من زندگی میکنند و به همان اندازه آدم شلوغی هستم اما متوجه شدهام مردم من را در طنز دوست دارند و خودم هم در طنزخوب، حالم بهتر است. الان دیگر میدانم جایم اینجاست و خیلی خوشحالم این اتفاق برای من افتاده.
خانم عبدالرازقی شما چطور؟! شما این حسی که خانم صبوری میگویند را دارید یا نه؟!
الیکا: واقعیت این است که من قبل از «قهوه تلخ» میخواستم بازیگری را رها کنم و در یک شرکت مشغول به کار شوم.
لاله: جدی؟!
الیکا: آره، میخواستم در یک موسسه زبان مدیرداخلی شوم، چون کاری به من در تلویزیون پیشنهاد نمیشد و در تئاتر هم همه فکر میکردند کار نمی?کنم، چون در تلویزیون کار میکنم یا سرکار جدید نمیروم یا وقتم پر است و درست کار نمیکنم. برای همین دیگر خسته شده بودم و فکر میکردم باید یک اتفاقی تا الان برای من میافتاده و حالا که نیفتاده و آنقدر طول کشیده، باید رهایش کنم. روز اولی که میخواستم بازیگر شوم، توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم تو چهره ویژهای نداری و برای همین باید بازیگر ویژهای شوی تا دیده شوی. وقتی دیدم هیچ اتفاقی بعد از چند سال نیفتاد، فکر کردم که نیفتاد دیگر، بروم سراغ کار دیگری. در همین وضعیت بودم که «قهوه تلخ» به من پیشنهاد داده شد و برای همین با انگیزه زیادی آمدم و اتفاق خوبی هم افتاد. «قهوه تلخ» اولین باری بود که فهمیدم یعنی چه که وارد بازار کار شوی، به تو فیلمنامه پیشنهاد داده شود و ....
و بیخیال موسسه زبان شدید؟!
الیکا: آره دیگر، تازه خارج از آدمهای حرفه خودمان، آدمها من را میشناختند. تا قبل از «قهوه تلخ» هیچکس من را در خیابان نمیشناخت، مثلا یک نفر مرا نگاه میکرد، در دلم میگفتم آخ جون مرا شناخت، بعد میگفت خانم من شما را در کدام مهمانی دیدم؟! اما بعد از «قهوه تلخ» همهچیز عوض شد. یک بار رفتم برنامه تلویزیونی «خوشا شیراز» دیدم ۲۰۰۰ نفر آنجا هستند که مرا میشناسند. من آن شب به همه امضا دادم و عکس گرفتم. اینها را تعریف میکنم که بگویم، برای من اتفاق خیلی خوبی افتاد که باعث نشد به این فکر کنم که حالا دارم چه?کار میکنم و چه?قدر متفاوتم و...
لاله: اما برای من عجیب است که میگویی مایوس شدی، به نظر نمیآید آدم ناامیدی باشی؟!
الیکا: دوران خوبی نبود. ۲۸ ساله بودم و آن همه سال کار کرده بودم اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. فکر میکردم، ۳۰ ساله میشوم و همه این سالها را تلف کردهام. فکر کردم بروم یک کار دیگر بکنم، شاید در آن موفق شوم.
لاله: یعنی فکر کردی میتوانی بروی پشت یک میز بنشینی و ساعت بزنی؟! من هیچوقت نمیتوانم این کار را بکنم و اصلا هیچ کاری به جز بازیگری بلد نیستم. این روزهایی که میگویی را همه به یک شکلی تجربه کردهایم. من روزهای بیکاریای داشتم با دوتا بچه که خیلی خوب اما لوس بزرگ شدند که هرچی میخواستند به دلیل اینکه فکر میکردم جدا شدهام باید خیلی به آنها برسم به آنها میدادم، تنهای تنها بودم اما هیچوقت این بار را زمین نگذاشتم. شاید الان فکر میکنم کاش یک جایی این بار را زمین میگذاشتم، اما نگذاشتم. با بیپولی شدید، اجاره خانه و... باز هم هیچوقت فکر نکردم این کار را رها کنم.
پس چه کار میکردید؟
لاله: مینوشتم؛ فیلمنامه مینوشتم، کارهای پشت صحنه را قبول میکردم، کار کودک میکردم و....
سحر: من هم دچار همین بحرانها شدهام. بعد از «پاورچین» مدام کار طنز به من پیشنهاد میدادند. آنقدر که از «پاورچین» پشیمان شدم و ۲ سال بیکار ماندم. هر دفتری که میرفتم، به من میگفتند چرا طنز کار کردی؟! تیپ و کاراکتر تو اصلا طنز نیست و اشتباه کردی. به آنها جواب میدادم من ۱۰ سال است کار میکنم و شما آن ۱۰ سال را کجا بودید، حالا که از «پاورچین» شناخته شدم، به من میگویید چرا این کار را کردی؟! تا اینکه بالاخره سیروس الوند کمک کرد. اولین کارگردانی بود که به من نقش جدی داد. برای همین همیشه مدیونش هستم. واقعا جواب داد و کارم دیده شد و بعد دوباره «زن دوم» بود که الوند بازهم پشت من ایستاد اما در تمام این دورهها، هیچوقت به این فکر نکردم که شغلم را عوض کنم. من از صبح زود متنفرم، روزهایی که فیلمبرداری صبح داریم، بدخلقم. برای همین اصلا نمیتوانم تصور کنم ساعت ۷ صبح بروم سرکار و ۵ بعدازظهر بیرون بیایم. نمیتوانم شغلی را قبول کنم که آدمهای تکراری را هر روز ببینم. برای همین به رها کردن فکر نکردم، اما آن زمان را به سختی گذراندم. تنها بودم، بچه و مسوولیتی نداشتم که نگرانش باشم، اما میدانستم زندگی من در حال گذر است و عمرم میگذرد و این سخت بود. ناگهان میبینی سنت بالا رفته و همه چیز گذشته. همین چند وقت پیش به تهیهکنندهای میگفتم آن زمان که سنمان کم بود، همه بازیگر با سن بالا میخواستند، اما حالا همه دخترجوان ۲۰ ساله میخواهند. زمانی است که نگاه میکنی و میبینی ۴۰ ساله شدهای و از این سالها، ۲ سال هم درگیر بیکاری و... بودهای.
لاله: اما این ۴۰ سالگی، شکوه خاصی دارد. ۴۰ سال، یک جوری است که احساس میکنی آن دخترهای جوان ۲۰ و ۳۰ ساله، دیگر اصلا رقیب نیستند. نگاهت دیگر بالاست، از زاویه نگاه بالا به زندگی نگاه میکنی. مخصوصا اگر تجربههایت تا ۴۰ سالگی زیاد باشد.
یعنی شما اصلا ترسی از ۴۰ سالگی نداشتید؟
لاله: اصلا، شاید این تاثیر داشته؛ اینکه من زمانی را که مادر نبودم، یادم نمیآید. ۱۸ ساله بودم که پسرم به دنیا آمد و ۲۱ ساله بودم که ۲ تا بچه داشتم و جدا شدم. تجربه ازدواج نه، اما تجربه مادر بودن همیشه با من بود. در مورد باقی تجربهها، همهچیز زندگی من برعکس بود. من زود بچهدار شدم، اما دیر دانشگاه رفتم و... این خیلی در حسی که الان میگویم تاثیر دارد. شاید سحر و الیکا این را در ۴۰ سالگی تجربه نکنند، اما زندگی من خیلی برعکس بوده.
الیکا: هیچوقت نترسیدی؟
لاله: نه اصلا، هیچوقت به این فکر نکردم. با بچههایم کودکی و جوانی را دوباره تجربه کردم. مثلا ۲۶ ساله بودم و میخواستم برای بهداد، پسرم تفنگ بخرم، توی مغازه به فروشنده میگفتم آقا این چه تفنگی است؟! چرا صدا ندارد؟! همینطور با بچههایم بالا آمدهام. با بچههایم بزرگ شدم، آنجایی که سرپایینی میآمدم و باید میترسیدم، بچهها و زندگیشان من را دور کردند. سروصدا همیشه توی خانه من بوده. مهمانی، نقاشی، شادی، جوانی و.. با بچهها و دوستانشان همیشه توی خانه بوده. البته که همیشه هم معتقدم نباید اعتمادبهنفست را از دست بدهی و همیشه هم به خانمهای ۴۰ ساله دوستانم که مدام به این مطب و آن مطب برای تزریق لب و گونه و... میروند، میگویم چرا خودت را دستکم میگیری؟! اینکه ۴۰ ساله و دیگر جذاب نباشی و بخواهی شبیه ۲۰ سالگیات شوی را قبول ندارم. شوهرم چند سال از من کوچکتر است، زمانی که از آمریکا به ایران آمد، مرد بسیار خوشتیپی بود که میتوانست هر دختر جوانی را انتخاب کند. من یک زن در آستانه ۴۰ سالگی بودم با ۲ تا بچه و یک ازدواج متارکه کرده. روی ورق، احتمال ازدواج ما خیلی کم بود، اما این اتفاق افتاد و الان من یک دختر ۴ ساله دارم. من زندگی کردن را دوست دارم، عاشق زندگی کردن هستم و این اعتمادبهنفس را داشتم و دارم که زندگی کنم. الان که دارم این حرف را میزنم، یک ماه است که روزهای بدی را میگذرانم، اما باز هم عاشق زندگی هستم.
چطور از پس این روزها برمیآیید و اینطور امیدوارانه حرف میزنید؟
لاله: چون عاشق زندگی هستم، میدانم و تجربهاش را دارم که روزهای خوب و بدش میگذرد و مهم لذتی است که تو در زندگی تجربه میکنی. شاید مجموع این حرفها باعث شود فکر کنید الان خیلی زندگی خوب و بدون مشکلی دارم، اما اینطور نیست. این روزها خیلی سخت است، اما میدانم که میگذرد، میدانم که معجزه وجود دارد و برای همین میگذرانم و امیدوارم.
سحر: این حرفهایی که لاله درباره ۴۰ سالگی میزند، برای من خیلی متفاوت است. برای من خیلی جالب است که بعد از ۳۰ سالگی، اصلا نگاه تو به زندگی عوض میشود و از چیزهایی که قبلا لذت میبردی، دیگر لذت نمیبری و این روند تغییرات با گذشتن از ۳۰، بیشتر و بیشتر میشود. من دیگر از چیزهایی که در ۳۰ و ۳۵ سالگی، لذت میبردم، لذت نمیبرم. حتی الان که به آن روزهایم فکر میکنم، تعجب میکنم. از خودم میپرسم من واقعا چنین آدمی بودم؟! مثلا چقدر اهل مهمانی، جای شلوغ و... بودم. الان اصلا دیگر حوصله این چیزها را ندارم. من قبلا یک روز هم نمیتوانستم توی خانه بنشینم اما الان ممکن است ۱۰ روز بمانم توی خانه و فیلم ببینم. برای من این تغییرات این طوری است، برای همین ۲۰ تا ۳۰ سالگی را بیشتر دوست دارم.
چرا؟!
سحر: چون اصلا دنیای آدم یک رنگ دیگر است، همه چیز شاد و امیدوار است. هنوز شادی و نوجوانی با آدم است اما وقتی زندگی میگذرد، دنیا به نظر تلختر و نامردتر میآید. من برعکس لاله هستم، چنین نگاهی به ۴۰ سالگی ندارم. وقتی میروی جلوی آینه و خطهای توی صورتت را میبینی، میبینی که چقدر زود گذشته. همین چند روز پیش لاله به من میگفت چرا کاری برای این خطهای زیر پلکت نمیکنی. گفتم برای اینکه اینها ردپای این زندگی هستند، اینها باشند و نباشند، من دیگر آن سحر ۲۰ ساله، ۲۵ ساله و حتی ۳۰ ساله هم نیستم. تغییر کردهام و این برای من خوشایند نیست.
برای خوشایند شدن راهحلی پیدا نمیکنید؟!
سحر: نه، همیشه از پیری متنفر بودم. نمیدانم حالا چه?قدر دیگر هستم، اما کاری نمیشود کرد. از اینجا به بعد شاید فقط باید به این فکر کنم که باید بار خودم را ببندم. متاسفانه در ایران، بازیگر امنیت شغلی ندارد و من باید حواسم به روزهای پیری باشد. تا قبل از این برایم مهم بود که در چه کاری بازی میکنم، اما الان دیگر این موضوع در درجه اول اهمیت نیست. این برای من مهم شده که پول دربیاورم و راهی پیدا کنم تا در ۶۰ سالگی، وقتی نقشی به آدم نمیدهند، گذران زندگیام سخت و بد نباشد. نگران این هستم که اتفاقی که برای نسلهای قبل از ما افتاد، برای ما نیفتد.
الیکا: دقیقا در ایران هیچ فیلمنامهای برای خانم ۶۰ ساله نوشته نمیشود و در شغل ما این نمای بیرونی پیرشدن، بیشتر به چشم میآید.
سحر: دقیقا، اینجاست که باید با خودت فکر کنی که سراغ چیز دیگری بروی که آن روزهایت را تضمین کند، مثلا اینکه کارگردان شوی یا تهیهکننده. من الان به اینها فکر میکنم.
الیکا: البته من با حرفهای لاله هم موافق هستم. همیشه از اینکه مایوس شوم، بدم میآید. هر وقت احساس کردم در چیزی موفق نیستم، سراغ اتفاق دیگری رفتم. اتفاقی که فکر میکردم در آن موفقتر، جذابتر و دیدنیتر هستم. مثلا آن دورانی که تصمیم گرفتم بازیگری را رها کنم، با خودم فکر کردم فهرست بزرگی از کار دارم که به چشم نیامده. به خودم گفتم الیکا منطقی باش، شاید نمیشود، برو سراغ یک کار دیگر که تا ۴۰ سالگی احساس موفقیت کنی و ناگهان همهچیز تغییر کرد و حالا در این روزها و در این سنی که هستم، از دوره ۲۰ سالگیام و از همه زمانهای دیگر، هم حالم بهتر است و هم خوشحالتر هستم.
به ۴۰ سالگی فکر نمیکنید؟!
الیکا: من هم به این تغییرات فکر میکنم. مثلا همین چند وقت پیش از خواب بیدار شدم و دیدم ۲ خط پشت پلکم است یا موهایم تازگیها سفید میشود، اما اینها اذیتم نمیکند. چون الان از هر وقت دیگری در زندگیام خوشحالتر هستم و این خوشحالی و رضایت جایی برای نگرانی نمیگذارد چون همیشه یادم میماند در این روزها چقدر راضی و خوشحال بودم.
لاله: از اینکه ۵۰ و ۶۰ ساله شوید هم نمیترسید؟!
الیکا: نه، من مادری دارم که ۶۰ سالگیاش را میبینم و از آنجایی که خیلی شبیه هم هستیم، از اینکه در ۶۰ سالگی، شبیه او باشم، خیلی هم راضیام.
لاله: من هم یک چیز مهم دارم؛ واقعا قوت قلبم خداست. این تجربهای که دارم هم از همین حضور او میآید. یک دفترچه دارم که همه چیز را توی آن مینویسم، از فهرست خرید خانه تا برنامهریزی کارها، ولی آن چیزی که همیشه توی آن مینویسم، دعایی است که هیچ شبی وقت خواب، یادم نمیرود. شاید برای همین است که اصلا از آینده نمیترسم، همیشه درآمدم را تا قران آخر خرج میکنم و... من دیدم جاهایی دستم را میگیرد، برای همین از آینده نمیترسم.
الیکا: این هست، اما در شغلمان میدانیم وقتی ۷۰ ساله شویم، کسی فیلمنامهای برای زن ۷۰ ساله نمینویسد.
لاله: از کجا میدانی؟! شاید نوشته شد. تو که از الان نمیتوانی این را بگویی.
سحر: چقدر لاله با من متفاوت است! دید من خیلی تفاوت میکند. متاسفانه شاید به خاطر اتفاقهای بدی که در زندگیام افتاده و آدمهایی که از دست دادهام، زندگی را اصلا شیرین نمیبینم. فکر میکنم زندگی یعنی اینکه مدام نگران باشی؛ نگران فردا، اطرافیانت و... فکر میکنم آخر این چیست؟! من هیچ لذتی در لحظه از زندگی نمیبرم، چون مدام فکر میکنم فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد. شاید الان همه بگویید چقدر منفی و ناامید هستم، اما تجربههایی که در از دست دادن آدمهای مهم زندگی داشتم، این نگرش را در من ایجاد کرده و بیشتر از اینکه ناامید باشم، از این حقیقت اصلی زندگی است که میترسم و نگرانام.
لاله: شاید خودت را سرگرم نمیکنی، چه چیزی دوست داری؟
سحر: بازیگری
لاله: نه، این کار است. آشپزی، باغبانی و... چی؟!
سحر: نه، من فیلم دیدن را دوست دارم.
الیکا: من یک پرانتز بدهم، سحر دستپخت بسیار خوبی دارد و همه این را میدانند اما میگوید آشپزی را هم دوست ندارد یا میگوید جوک تعریف نمیکنم، اما ما خیلی از دست سحر میخندیم.
سحر: این را خودم میدانم؛ من آدم شیرینی نیستم و نگاهم به زندگی هم خیلی جدی است. دیگر این را درباره خودم میدانم. مثلا اصلا آدمی نیستم که اهل تعارف یا ظاهرسازی باشم. هیچوقت به یک آدم آشنای دور نمیگویم، قربانت بروم. اصلا چرا باید این کار را بکنم؟! تعارفات و ظاهرسازی روزمره را نمیفهمم. مثلا مهران مدیری از نظر من آدم زیرک و باهوشی است، اما تا الان حتی یک بار هم نشده که به او بگویم آقا! خیلی عالی بودی در حالی که همیشه فکر میکنم کارش عالی است.
الیکا: یعنی واقعا دلت هم نمیخواهد این را بگویی؟! مثلا من قبلترها این را نمیگفتم، یک جاهایی دلم میخواست که به آدمی بگویم کارش خوب است یا قربانصدقهاش بروم، اما نمیگفتم اما الان راحت این کار را میکنم، هر جایی که دلم بخواهد و واقعا چنین نظر و احساسی درباره یک نفر داشته باشم، به او میگویم. این را تمرین کردم، اینکه بگویم چیزی را دوست دارم یا خوشم میآید و... اما این حرفی که سحر میزند هم خیلی صادقانه است. اینکه آنقدر صداقت در رفتار و طرز فکرش دارد که به این تعارفها و... فکر میکند تا صداقتش را از دست ندهد.
لاله: قطعا سحر از ما متفکرتر است.
سحر: اصولا آدمی هستم که به سیاست در رابطه اعتقادی ندارم. مثلا اینکه از کسی خوشم نیاید، بیخود و بیجهت به او بگویم دوستش دارم تا مثلا کارم راه بیفتد. هیچوقت در زندگیام این کار را نکردهام.
لاله: این را قبول دارم سحر، این خیلی بد است. اینکه آن رفتاری را بکنی که دوست نداری، فقط برای اینکه به چیزی برسی و شبیه آن آدمهایی شوی که فروغ دربارهشان میگوید؛ همچنان که تو را میبوسند، در ذهن خود طناب دارت را میبافند.
سحر: دقیقا، چرا باید این کار را بکنیم؟!
با مجموعه این حرفها، نگرانیها و دغدغهها از زندگی و آدمها و... بخواهید به این دختر کوچکی که اینجا نشسته یک جمله کلیدی بگویید، چه چیزی میگویید؟!
سحر: میگویم که زندگی هیچ دودو تا ۴ تایی ندارد و هیچچیز توی زندگی نمیتواند آدم را خوشبخت و آرام کند، مگر خودش. مهم نیست بهترین شغل، اوضاع مالی و... را داشته باشی، مهم این است که خودت آرامش داشته باشی. توی دنیای امروز ما که حال همه آدمها بد است و هرکس مشکلی دارد، هیچچیز به اندازه خود آدم و آرامشی که باید به خودش بدهد مهم نیست.
لاله: میگویم که هیچوقت توی زندگیات تصمیم نگیر که زنانه رفتار کنی، تلاش کن زن باشی. یعنی هیچوقت برای آنچه که دلت میخواهد باشی ظاهرسازی نکن، خودت باش و لذت ببر.
الیکا: من ترجیح میدهم حرفی نزنم، یعنی حتی اگر الان بچهدار شوم، به بچه خودم هم نمیگویم چه?کار کند یا نکند. من دوست دارم پشتش بایستم و به خاطر چیزهایی که میخواهد، تصمیمهایی که میگیرد و... حمایتش کنم و کاری کنم که بداند هر اتفاقی که میافتد من هستم.
نازنین متیننیا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست