سه شنبه, ۲۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 11 February, 2025
داستان » آشنای غریبه
![داستان » آشنای غریبه](/web/imgs/16/147/81t201.jpeg)
نازنین در همان اوایل ورود به دانشگاه دل در گرو عشقی نهاد که کمتر میشد به سرانجامش خوشبین بود. حسین فرهادی همکلاسی او کمترین شباهتی به او، دغدغههایش و وضعیت خانوادگیاش نداشت. اما کار عشق کار عقل و منطق نبود.گویا او عاشقی را انتخاب نکرده بلکه این عشق بود که چون گیاهی او را سخت در برگرفته و میفشرد تا میزان دلسپردگیاش را محک زند. نازنین پس از چندین ترم تحمل و دم برنیاوردن سرانجام تصمیم گرفت علاقهاش را با حسین در میان گذارد و این در حالی بود که مریم و مارال او را به شدت منع میکردند و باز او گوشش بدهکار این نصایح نبود. او در یک روز عصر با دلی پر از آشوب با حسین در حیاط دانشگاه قرار داشت.
احساس میکردم هر کسی که از کنارم رد شود به راحتی میتواند صدای ضربان قلبم را بشنود. ضربهها آنقدر محکم بر تنم وارد میشد که هر آینه میپنداشتم قلبم از تپش میایستد. با اینکه از چند روز پیش که با خودم قرار گذاشتم ظرف سه چهار روز آینده، تکلیف خودم را روشن کنم و موضوع را با حسین در میان بگذارم، هزار بار حرفهایی را که میخواستم بگویم تکرار کردم اما باز هم آرام و قرار نداشتم و نمیدانستم از کجا باید شروع کرد. تجربه سخت و طاقتفرسایی بود در همین هیجانات غوطهور بودم که حسین سلام داد. چنان جوابی دادم که به راحتی تا ته ماجرا را خواند. صدایم میلرزید و تعجب چشمانش نشان میداد که رنگی به چهره ندارم. عدهای از بچههای دانشگاه که از کنار ما رد میشدند با بهت ما را مینگریستند و این باعث شد بیشتر معذب شوم. حسین گفت: اگر اشتباه نکنم شما اصرار داشتید که امروز موضوعی را با من در میان بگذارید و اصلا حرفی از اینکه به قدم زدن نیاز دارید در سکوت به میان نیاوردید. تصمیم ندارید حرف بزنید؟ گفتم: چرا؛ به سختی آب دهانم را قورت دادم و شروع کردم به چیدن صغرا و کبراهای بیحاصل و یک مشت دریوری گفتن. نمیفهمید چه میگویم، واضح بود البته حق هم داشت چون راستش خودم هم نمیفهمیدم دارم چه میگویم. ساکت بود و به این صد تا یه غاز گفتنهای من اعتراض هم نمیکرد و هر چند ثانیه یک بار سرش را به نشانه تایید مزخرفهای سرهم بندی کرده من تکان میداد. از خودم و از حرکات او لجم گرفت. بالاخره رفتم سر حرف اصلی که در این مدت بیتابم کرده بود و اینطوری حرف دلم را به او زدم: «آقای فرهادی من میدانم که شما از اینکه انتخاب شوید و انتخاب نکنید بدتان نمیآید. این را هم میدانم که دوست دارید کسی همراه زندگیتون بشه که شرایط خانوادگی مشابهی با شما داشته باشد و هزار تا شرایط دیگه و این رو هم بهتر از هر چیز دیگر میدانم که من با تمام آنچه که شما همیشه پشت سر هم ردیف میکردید، هیچ تناسبی ندارم اما کار دل زیاد با این اوضاع و احوال کاری نداره. مدتهاست که میخواستم حرفم را به شما بزنم اما منع میشدم یک بار عقل و منطق مانعم میشد و بار دیگر دوستانم اما من خواستم بهای این محبت و عشق را که برایش ارزش زیادی قائلم بپردازم و به نظر من ارزش این هزینه گزاف را داشت. نتیجه کار مهم نیست شما حق دارید هرطور که میخواهید برخورد کنید مهم این بود که من حرفم را بزنم حتی به بهای تحقیر و تمسخر شدن». من که تا آن لحظه اضطراب رهایم نمیکرد چنان نطقم باز شد که خودم هم باور نمیکردم. ساکت و متین به حرفهایم گوش میکرد چشمانش را به زمین دوخت دم بر نیاورد تا زمانی که من ساکت شدم. گفت: من هم برای شما و این احساسی که دارید احترام زیادی قائلم. راستش با اینکه همیشه از پاپیش گذاشتن خانمها بدم میآمد و در نظرم بد جلوه میکرد اما الان از جسارتتان خوشم آمد شما برای عشق بهای زیادی پرداختید اینکه غرورتان را زیر پا گذاشتید و حرف زدید کار کمی نیست. وقتی گفتید درباره موضوعی میخواهید با من حرف بزنید ذهنم همه جا رفت غیر از این موضوع. کمی جا خوردم و درست نمیدانم چه باید بگویم اما متوجه شدم که چه میگویی... دوست ندارم ماجرای امروز ما در رابطه ما پس از این تاثیری داشته باشد. غیرمستقیم حرفش را زد و از هم جدا شدیم
قبل از قرار امروز ماجرا را از هر زاویه نزدیک و دور از ذهن محک زده بودم اما آنچه اتفاق افتاد شبیه هیچکدام نبود. نه رفتار حسین را پیشبینی میکردم و نه حس خودم را. خوشحال بودم از اینکه کلمات و احساس زندانی شده را از قفس رها کردم و این خوشحالی دلگیری مرا از نتیجه تحتالشعاع قرار میداد. البته وقار و متانت و نوع برخورد او هم دلیل محکمی بر احساس من بود. حس کردم که انتخابم خوب بوده و اشتباه نکردهام. انتخاب من درست بود و او هم حق انتخاب داشت و البته انتخابش من نبودم. آن شب تا صبح نخوابیدم هرازگاهی اشک به چشمم مینشست و گاهی لبخند؛ هر دو به نظرم به یک اندازه، مفهوم خود را از دست داده بودند؛ آن شب آفتاب گویا سر آن نداشت که برآید. صبح شد بالاخره و به سختی با کاهلی آماده شدم که به دانشگاه بروم ته دلم از روبهرو شدن با او استرس داشتم. عجیب بود شب که برگشتم مامان چیزی نپرسید اما نگاهش نشان از آن داشت که خودش حدس زده. چیزی نگفت و من در دل سپاسگزار سکوتش بودم چون نمیدانستم کارم و حسم را چگونه توضیح دهم اما با مریم و مارال چه کنم؟ چهطور بگویم که با حسین حرف زدم و همهچیز تمام شده و آنها دیگر نباید پیگیر این آشنایی و این احساس باشند؟ با خودم گفتم از حرف زدن با حسین که سختتر نیست یکجوری حالیشان میکنم. وارد دانشگاه که شدم حسین را دیدم لبخندی روی لبش نشاند و با سر از دور سلامی داد و من هم همانگونه جوابش را دادم. با سختی موضوع را با مریم و مارال در میان گذاشتم از اینکه قبل از انجام کار با آنها مشورت نکردم دلخور بودند و سعی کردم از دلشان درآورم. کارم را حماقت خواندند. کار از کار گذشته بود و دیگر فرقی نمیکرد اسمش را چه بگذارند. ترم آخر هم گذشت و من همچنان با خودم در جدال بودم که این احساس و علاقه را چگونه در خودم حل کنم. فارغالتحصیل شدیم و از همهچیز تنها برای من خاطرهای مانده بود. با همه بچهها در تماس بودم، هرازگاهی قرار میگذاشتیم و همدیگر را میدیدیم. حسین راست گفت دوستیها به همان قوت باقی ماند و شکل خانوادگی به خود گرفت. بعضیها ازدواج کردند اما تاهل آنها هم این رابطه خوب را میان ما قطع نکرد. دنبال یک کار درست و حسابی میگشتم، مامان دیگر توان گذشته را نداشت و کار کردن برایش سخت بود، چشمانش سو نداشت و صدای چرخخیاطی دیگر برایم آزاردهنده بود. یک روز حسین زنگ زد و بیمقدمه گفت: پنجشنبه کار خاصی نداری؟ گفتم: نه، با بچهها قرار گذاشتی؟ گفت: نه خانوادهام میخواهند بیایند منزل شما. آنقدر آرام و با طمانینه این حرف را زد که فکر نمیکردم منظورش خواستگاری باشد. ادامه داد: از همان روزی که با هم اطراف دانشگاه حرف زدیم ذهنم درگیر این ماجرا بود تا با خودم به نتیجه رسیدم و ماجرا را با خانوادهام در میان گذاشتم، آنها هم اصرار دارند زودتر این جریان اتفاق بیفتد. اگر اشکالی نداشته باشد و شما هم هنوز بر پای احساس و حرفهای آن روز بایستید آخر هفته مزاحم میشویم. وقتی تپش قلبم شدید شد هیجان تمام وجودم را گرفت، فهمیدم که تا حالا آتش زیرخاکستر بودم، فکر میکردم که با موضوع کنار آمدهام و دارم فراموش میکنم. بدنم گر گرفته بود اما مثل او در آن روز نمیتوانستم برخودم مسلط باشم، مکالمه تلفنی که قطع شد با فریاد به طرف مامان دویدم. بیچاره از دیدن هیجان و حال من وحشتزده شد. برایش گفتم آنچه را شنیدم، برقی در چشمانش درخشید. خوشحال شد اما خیلی زود غمی چهرهاش را گرفت و گفت: نازنین! حسین از وضعیت ما خبر دارد؟ خانوادهاش میدانند که بابات...! وای که فکر این جای ماجرا را نکرده بودم. آن روز که با حسین حرف زدم، بابا که آمد به ما سر بزند مامان ماجرا را گفت بابا اصرار داشت که فعلا چیزی عنوان نشود بعدا خود نازنین به حسین میگوید. مامان با اکراه قبول کرد اما من دوست نداشتم زندگیام اینطوری شروع شود. عصر به مریم و مارال زنگ زدم و قضیه تماس حسین را تعریف کردم. مریم فکر میکرد سر به سرش میگذارم باورش نمیشد.مارال هم یک جیغ بلند کشید پشت تلفن و بعدش شروع کرد به گریه کردن یا به قول خودش اشک خوشحالی ریختن، پنجشنبه عصر حسین به همراه نگار خواهرش و پدر و مادرش آمد. بابا هم که انصافا سنگ تمام گذاشته بود. از شب قبلش به بهانه سفر آمده بود خانه ما. نگران بودم که خانواده حسین بعد از دیدن شکل و شمایل زندگی ما از صرافت این امر خیر بگذرند اما برخورد خانوادهاش دور از تصور من بود. از زمانی که با بچههای دانشگاه رفت و آمد پیدا کردیم خانواده همه را دیده بودم به جز خانواده حسین. احساس میکردم با وضعی که از زندگیشان شنیدیم به محض دیدن وضعیت ما که تناسبی با آنها نداشت پا پس بکشند اما صمیمیت و برخورد خوب آنها تصوراتم را در هم ریخت. با اینکه میدانستند من از پسرشان بزرگترم اما مخالفتی نداشتند. وقتی صحبتهای اولیه آغاز شد و مامان حسین به تعریف کردن از من پرداخت خجالتزده شدم از تصمیمی که گرفتم، من حق نداشتم که به خاطر خواست خودم، آنها را بیاطلاع از وضع زندگیم بگذارم. زندگی که بر اساس دروغ و پنهان کردن قرار بود شکل بگیرد از نظر من شکل نگرفتنش بهتر بود. با اینکه چنین روز و اتفاقی برای من یک رویا یا یک خواب بیتعبیر بود اما نمیخواستم به هر وسیلهای به این آرزو برسم. اگر پنهان میکردم، پس از ازدواج حسین یا خانوادهاش حق داشتند پشیمان شوند یا مرا شماتت کنند. وقتی با چای وارد اتاق شدم تصمیم را گرفته بودم. پدر داشت با آب و تاب از وضعیت کار و کاسبی و شغلش صحبت میکرد. جالب بود که لحظهای فکر نکرد که این آدمها وقتی حرفهای او را راجع به تجارت و موفقیتش در تجارت بشنوند از اینکه با آن همه دبدبه و کبکبه در آن شرایط زندگی میکند دچار حیرت میشوند. یادش رفته بود که باید برای زندگی دروغی و پنهانیاش یک شغل در خورد هم پیدا کند. وقتی چای تعارف کردم و نشستم مادر حسین گفت: از حسین انتظار چنین حسن سلیقهای را نداشتم، یک کم حرف بزن تا صدایت را بشنویم عروس خانم. گویا منتظر بودم که کسی مرا دعوت به سخن گفتن کند. نطقم باز شد مثل همان روز که با حسین اطراف دانشگاه قدم میزدم همهچیز را از اول تعریف کردم. از زندگی پدر و مادر و از وضعیت خودمان. نگاهم به زمین دوخته شده بود وقتی حرفم تمام شد تصمیم گرفتم تکتک آدمها را نگاه کنم و عکسالعملشان را.
پدر را با دهان باز و پیشانی عرق کرده اول از همه دیدم و کمی ترسیدم. مادر متعجب بود و کمی عصبی. حسین از همه خونسردتر با لبخند کمرنگی که خیلی گوشه لبش دیده بودم اما درست نفهمیدم چه موقعی است و این لبخند هیچگاه حسش را تمام و کمال القا نمیکرد. گاهی نشان تمسخر بود، گاهی شادی، گاهی ناراحتی و گاهی هم... اما اینبار نمیدانم چه بود. مادر و پدر و خواهرش هم خیلی آرام نشسته بودند و البته مهربان. گویا این قصه را برای اولین بار پدر و مادر من شنیده بودند چون آنها تعجب کردند. پدر که گویا تازه از برقگرفتگی رها شده بود گفت: نازنین غافلگیرم کردی چون قرار بود امروز بعد از این مجلس من به شما عرض کنم و شما هم خدمت خانواده محترم بفرمایید. مخاطبش پدر حسین بود و بابا این حرف را وقتی زد که خجالت از لحنش میچکید. بحث را مادر حسین ادامه داد: نازنین، تو خانواده محترمی بزرگ شدی این از همه مهمتره و از نجابتش پیداست این حرفها مهم نیست. من گفتم: اما شما باید فکر کنید و بعد... فکر کردن نمیخواد... ببینم حسین نمیخواهی که از این ادا و اطوارها در بیاری؟ حسین گفت نه مامان این چه حرفیه؟ من که حرفم رو به شما گفته بودم. باز هم غافلگیر شدم. آن روز احساس کردم که خدا خیلی دوستم دارد، نه خودم و نه هیچکس دیگر تصور چنین اتفاقی را نداشت. مراسم عقد و عروسی زودتر از چیزی که فکرش را هم بکنم سپری شد. خانواده حسین طبقه بالای خانه خودشان در شمال شهر را در اختیار ما گذاشتند و به اصرار آنها و حسین، مامان هم آمد پیش ما ساکن شد... دو سال ازدواج ما گذشته است. روزهای خوبی را در کنار آنها داشتم. از انتخاب و احساسم رضایت دارم. بابا که گویا با شرایط جدید خیال راحتش راحتتر هم شده کمتر از گذشته به ما سر میزدند. البته انصافا جهیزیهای که برای من تهیه کرد بد نبود. چند وقت پیش بابا از منو و مامان خواست که این قضیه را هیچگاه رو نکنیم حتی بعد از مرگ او. بابا میگفت در فکر جبران گذشته است تصمیم دارد سهم من و مامان را از این همه سختی کشیدن بدهد. میگفت کارهایی کرده که زنش در جریان نیست و پولی که از آن به دست میآید و اتفاقا چشمگیر هم هست به من و مامان تعلق دارد. به قول مامان، بابا همیشه به فکر جبران است اما همیشه هم در حد یک فکر باقی میماند و نه چیز دیگر.
یک روز بابا به خانه ما زنگ زد و گفت دلش تنگ شده و میخواهد من را ببیند اما نمیتواند بیاید خانه از من خواست بروم بازار روبهروی مغازه منتظرش شوم، رفتم خبری نشد. داخل مغازه شدم شاگردش تنها بود پرسیدم آقای... تشریف ندارند؟ نه فرمایش؟ گفتم آخه خودشان در جریان هستند قرار بود یک کار سفارش شده را از خودشان تحویل بگیرم. گفت: کسالت دارند پیش پای شما حالشان به هم
خورد بردنشان درمانگاه. نمیدانم خودم را چهطور تا درمانگاه رساندم، وقتی رسیدم کار از کار گذشته بود. بابا رفت. در بین جمعیت فقط عموی بابا رو میشناختم.
همان که واسطه ازدواج او با مامان شده بود. از دیدن من تعجب کرد زنگ زدم حسین و مامان آمدند. فردای آن روز خاکسپاری بود. بابا رفت با رازی در دل. چیزی که هرگز رو نکرد با وعدههایی که هیچگاه تحقق نیافت و من دختر پنهانی او در سر قبرش هم نقش بازی کردم نقش یک غریبه. او رفت اما من و مامان هنوز هم بر سر قولمان هستیم اگر چه او نبود.
مرضیه نصیری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست