جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
قرمز,سیاه,طلایی
ماهیها پشت سر هم از كیسه پلاستیكی توی تنگ میافتند: قرمز، سیاه، و طلایی.من اگر همسری اختیار كرده بودم، حتماً اسمش دریا بود؛ با آنكه چشمهایش آبی نبود، یا حتی یكبار هم دریا را ندیده بود. آن وقت اتاق اینگونه زیر نور كسالتبار چراغ خواب قمبرك نمیزد.
دریا اگر بود، میخندید. برای ماهیها نچ میكشید و میگفت: «آخی... حیوونكیها.»
بعد همانطور كه به طرف میز كنار هال میرفت، میگفت: «بدون ماهی سفرهمون كامل نبود.»
قبل از زدن كلید مهتابیها، نور سبز رنگی كه روی شیشه پنجره اتاق و حاشیه پردهها پخش شده است، مرا به سمت خود میكشد.
گنبد كوچك مسجد آنور خیابان، غرق در نور است. نفس خستهام، روی پنجره مینشیند. چشمهایم را میبندم و میگذارم تا نور سبز، ذره ذره در وجودم نفوذ كند و پسماندههای تصویر عقرب را بپوشاند.
عقرب، كم كم محو میشود، و سبزی همه جا را فرا میگیرد؛ جز چشمها و نگاه خیرهاش را. كسی از جایی مرا میپاید. سر میچرخانم و سعی میكنم تا چشم بسته، مسیرش را بیابم. اما روی چراغ خطرِ سر چهارراه كه آن دورها چشمك میزند، چشم باز میكنم.
سوز سردی از درز پنجره تو میزند. گربه خاكستری نزاری از بام ساختمان روبهرو به اتاق زل زده است. كنار خیابان، عقرب كه چهرهاش زیر لبه كلاه دوردارش پیدا نیست، به تیر چراغ برق لامپسوخته، تكیه داده است و سیگار میكشد. نمیدانم كه كدامشان وهم و خیالاند: گربه خاكستری، یا این مرد بارانیپوش؟
به تنگ ماهیها مینگرم و میگویم: «بله، حیوونكیها.»
دریا اگر بود، تنگ ماهیها را با احتیاط سر سفره میگذاشت و میگفت: «حیف... كاش یك تنگ بزرگتر هم خریده بودی.»
و لحنش، حتماً مثل وقتهایی بود كه از كوچكی اتاق ایراد میگرفت، و من میگفتم: «بله. یك خانه بزرگتر.»
به زور جلو خندهام را میگیرم. لابد برای هر كدامشان نامی هم انتخاب میكرد.
كیسه پلاستیك ماهیها را با آبی كه درونش باقی مانده است، توی سطل میاندازم. نم دستهایم را با شلوارم میگیرم، و عینكم را به چشم میزنم.
از گربه خاكستری خبری نیست. عقرب سرش را بالا میآورد و یك لحظه صورتش با نور گذرای خودروی روشن میشود.
خودم را از جلو پنجره كنار میكشم. ضربان قلبم شدت میگیرد و چیزی گلویم را فشار میدهد. نباید دست و پایم را گم كنم. نفسی میگیرم و روی نوك پا، میروم به سوی تلفن. گوشی را برمیدارم و دفترچه راهنمای تلفن را باز میكنم. اما انگشتم توی شمارهگیر تلفن میماند.
خوب میدانم كه اگر شماره بگیرم، پس از شنیدن دو بوق، یا نهایتش سه بوق، صدایی از توی گوشی میگوید: «پاسگاه انتظامی شماره هفت... بفرمایید...»
آنوقت من، آب تلخ و بدمزه دهانم را فرو میدهم و میگویم: «شما رو به خدا، منو نجات بدین! من خیلی میترسم.»
صدا، شمرده شمرده میگوید: «لطفاً خونسردی خودتون رو حفظ كنید...»
با صدایی كه انگار از ته چاه بالا میآید، میگویم: «اون الان بیرونه.»
صدا میگوید: «یه كم بلندتر، پدر جان... كی الان بیرونه؟!»
میگویم: «عقرب...»
صدا، متعجب میگوید: «عقرب؟!»
آنوقت من مجبور میشوم جواب بدهم: «یعنی عقرب واقعی كه نه. این اسمیه كه من روی اون گذاشتهم.»
بعد برایش تعریف میكنم كه بدجنس، چطور از دم پارك شهر تا اینجا، سایه به سایهام آمده؛ و باز التماس میكنم كه مرا از دست او نجات بدهند.
صدا، كه هنوز گیج و سردرگم است، سعی میكند مرا آرام كند. میگوید: «پدر جان بر اعصابتون مسلط باشید. اون از معتادها و ولگردهای آسمونجُله پارك شهره؟»
میگویم: «آره. یعنی نه... یعنی دانشجو بوده، حالا شده ولگرد... یأس فلسفی.»
صدا بهطور حتم میگوید: «چی چی؟!»
دیوانه نشود خوب است. میگویم: «شما خیال كن رفقای ناباب.»
صدا میگوید: «مشخصاتش، لطفاً.»
میگویم: «میانه. یا كه نه... بلندبالا و تركهای... با سر و صورت اصلاح نشده و كثیف.»
بعد یكمرتبه از كوره درمیروم و میگویم: «مثل همه آسمونجلهای دیگه.»
آنوقت شاید صدا گیر میدهد به اینكه: «گفتید كه اونو میشناسید؟»
و من مجبور میشوم پاسخ بدهم: «بنده كی چنین حرفی زدم، آقای محترم؟ من فقط چند بار توی پارك شهر دیدهمش... همین.»
بهتر است روراست باشم. باید بگویم كه یك بار با او حرف زدهام. میگویم، و صدا، مشكوك میگوید: «ماجرا داره یواش یواش جالب میشه... پس با هم صحبت هم كردید.»
من، كلافه، جواب میدهم: «بنده فقط اسمشو پرسیدم، جنابِ آقا.»
و قبل از اینكه در این باره هم سین جیم بشوم، میگویم: «آخه میدونی... اون خیلی به خانداداش شباهت داره.»
و با خود زمزمه میكنم: «همون چشمها... همون نگاه...»
میلرزم. انگشتم را از شمارهگیر تلفن بیرون میآورم و گوشی را میگذارم. مهتابیها را روشن میكنم و به سمت پنجره میروم.
عقرب، تهسیگارش را زیر كفشهای گلآلودش له میكند. گربه خاكستری، دمش را بالا گرفته است و پشتِ قوزكردهاش را به بارانی بلند و سیاه او میمالد.
پیشانیام را به شیشه تكیه میدهم و زمزمه میكنم: «خانداداش...»
دریا اگر بود، روی جام شیشه جلو میآمد. دستش را روی شانهام میگذاشت و صدایش، نسیموار گوشهایم را نوازش میداد:
ـ ولی عزیزم، اون مرده. سالهاست كه مرده... یادت نیست؟!
چشمهایم را میبندم. كلماتی از عنوان درشت روزنامه ته گنجه ـ كه سالهاست جرئت دوباره دیدنش را ندارم ـ توی سرم میچرخد، و جسته ـ گریخته، روشن و خاموش میشود.
ـ دار مجازات... سردسته باند عقرب... سحرگاه امروز...
میگویم: «اما خانداداش بیگناه بود.»
دریا اگر بود، برای خاتمه دادن به بحثهای تكراری و خستهكننده من، آن هم در این لحظات، میگفت: «بیگناه یا گناهكار، الان دیگه استخونهاشم خاك شده... پس چرا خیال میكنی كه اون الان تو خیابون وایساده؟!»
من هم دستم را روی پنجه نرم او میگذاشتم و میگفتم: «این فقط نگاهش مثل نگاه خانداداشه...»
و هرگز زبانم نمیگشت كه: «نگاه شرارتبارش.»
آنوقت دریا، سر پنجه پا بلند میشد و نیمنگاهی به خیابان میانداخت و عقرب را میدید، یا كه نمیدید و میگفت: «این فقط یك گدای سمج، اما بیآزاره.»
بعد باز میگشت سر میز و پس از آنكه برای چندمین بار، سینهای سفره را مرور میكرد، دیس سبزه را مقابل آینه قرار میداد و روبان سرخرنگ دور سبزهها را كمی بالا میكشید. آنوقت، این تخممرغها را كه حتماً اینجور سفید نبودند و با ماژیك شكلهای مسخرهای رویشان كشیده بود (مثلاً شكل خودش و من و بچههایی كه نداشتیم) توی بشقاب پس و پیش میكرد و میگفت: «عصر یك تك پا رفتم بالا، پیش محبوبه خانوم... نمیدونی چه تخممرغهایی رنگ كرده بودن! اینقدر قشنگ بود!
بیهوده با شمعدانها ور میرفت و گلابپاش چینی را هنوز كاملاً بلند نكرده، دوباره سر جایش میگذاشت و كمكم خودش را میكشاند طرف این عروسك، كه دیگر عروسك او بود. میگفت: «كار محبوبه نبودها! محبوبه حال و حوصله اینجور كارها رو نداره.»
آهی میكشید و میگفت: «همه رو سپیده و سحر رنگ كرده بودن.»
من، كه حتماً آنها را نمیشناختم، میگفتم: «سپیده و سحر؟!»
و او یك لحظه چشمهایش را میبست و میگفت: «دخترهای ملوسش.»
و من، فقط برای اینكه نگرانیام را پنهان كنم، لبخند میزدم و میگفتم: «پیشی خانومها.»
و نگاهم را به عقربه ساعت دیواری، كه دیگر مثل حالا اینقدر غبارآلود نبود، گره میزدم، تا او با خیالی آسوده، عروسكش را بردارد؛ گونههای گرد و سفتش را كه بوی پلاستیك میداد ببوسد، و توی دلش او را صدا بزند: «عزیز دلِ مادر...»
آنوقت اگر دیر میجنبیدم، اشكش سرریز میشد و باز همان حرفهای همیشگی. بعد سرفه میكردم و او تند عروسك را اینجا، كنار تنگ ماهیها میگذاشت؛ و حتی ممكن بود كه پیاله سركه را هم دمر كند.
بعد من از عقرب میگفتم، و میگفتم كه امروز ابتدا توی پارك شهر دیدمش؛ شكستهتر و بدبختتر. میان گربههای حریص و دله. كه زده بوده به سیم آخر و به استخر پارك اشاره میكرده و میگفته است: «كلر بهاضافه سولفات مس... آبی پاكیزه به زلالی اشك چشم شما. علم در خدمت بشر...»
و برایش تعریف میكردم كه گربهها، چگونه به كیسه ماهیها نگاه میكردند؛ و من چقدر ترسیده بودم و... میترسم.
بیآنكه به خیابان نگاه كنم، پردهها را میكشم. ماهی طلایی، توی تنگ بیقراری میكند؛ و آن دو تای دیگر را هم میترساند.
جلال توکلی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
اسرائیل رئیس جمهور دولت سیزدهم مازندران سیدابراهیم رئیسی توماج صالحی دولت مجلس شورای اسلامی رئیسی مجلس تعطیلی شنبه ها وزیر کشور
سیل مشهد سیل مشهد هواشناسی تهران خراسان رضوی پلیس فضای مجازی سازمان هواشناسی بارش باران قوه قضاییه شهرداری تهران
خودرو مالیات قیمت خودرو چین قیمت طلا قیمت دلار مسکن بازار خودرو ایران خودرو دلار تعطیلی شنبه بانک مرکزی
لیلا حاتمی زری خوشکام علی حاتمی نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران سینمای ایران کتاب رسانه تلویزیون سریال سینما موسیقی
رژیم صهیونیستی غزه روسیه فلسطین آمریکا حماس جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان ترکیه یمن لبنان
فوتبال ایران پرسپولیس استقلال تراکتور بارسلونا لیگ برتر سپاهان جام حذفی لیگ برتر انگلیس بازی باشگاه استقلال
هوش مصنوعی مغز گوگل آیفون اپل باتری سونی سرعت اینترنت تبلیغات عیسی زارع پور
بارداری پوست سازمان غذا و دارو دیابت کاهش وزن آلزایمر