چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

دستانی که به شیشه‌ها کوفته می‌شوند


دستانی که به شیشه‌ها کوفته می‌شوند

از در که وارد می شوم خنده کودکانه او به موازات نگاهم مرا در جا میخکوب می کند و فقط یک کلمه ۰۳۹;سلام۰۳۹;. انگار نه انگار این همان کودکی است که چند ماه قبل پشت چهار راه آدامس می فروخت.حالا …

از در که وارد می شوم خنده کودکانه او به موازات نگاهم مرا در جا میخکوب می کند و فقط یک کلمه ۰۳۹;سلام۰۳۹;. انگار نه انگار این همان کودکی است که چند ماه قبل پشت چهار راه آدامس می فروخت.حالا لباس ها نو نوال شده اند و یک کیف مدرسه هم روی شانه اش انداخته و در خنده اش تنها یک چیز را می توانی حس کنی شوق زندگی.

جلوتر می روم بچه های ۵ تا ۱۶ ساله زیادی در محوطه قدم می زنند, برخی کتابی را از کتابخانه برداشته و تورق می کنند بعضی هم مودبانه روی صندلی نشسته اند و با هم حرف می زنند.خدایا باورم نمی شود که تمام این ها روزی کودکان خیابانی بوده اند .به سمت دفتر موسسه می روم دو خانوم با روی گشاده به استقبالم می آیند و تند تند و توضیحاتی میدهند که نحوه فعالیت در NGOهای کمک به کودکان خیابانی چگونه است و اینکه می توانم با هلال احمر هم همکاری کنم چند فرم هم به من می دهند تا پر کنم , همانطور فرم ها را دانه دانه پر کرده و علامت می زنم اما فکرم همچنان پیش بچه هایی است که آنسوی دفتر نشسته اند , بچه هایی که دیگر به مدرسه می روند و مجبور به انجام کار اجباری در خیابان نیستند.

بر اساس آمار موجود ۴۰ درصد کودکان کار نمی توانند هر روز خانواده هایشان را ببینند و از فضای خانواده ها فاصله دارند با خودم می گویم اگر همه ما به به این کودکان کمک کنیم شاید دیگر روزی پشت چهار راه ها شاهد این نباشیم که کودکی برای امرار معاش التماس کند با صورت و دست هایی کثیف دست هایی که مرتب بی امید به شیشه اتومبیل ها کوفته می شود و روزهایی که به امید شب سپری می شود بی آنکه فریاد رسی باشد.

با دونفر خانومی که مسئول NGO حمایت از کودکان خیابانی هستند خداحافظی می کنم و آرام آرام به سمت اتومبیلم میروم با کلی سئوال بی پاسخ ماشین را روشن کرده و به سمت خانه حرکت می کنم جایی که چشمان منتظر خانواده انتظارم را می کشد , زیر لب با خودم می گویم چند نفر این کودکان که پشت چهار راه ها دست فروشی و تکدی گری می کنند را چشمان منتظری در خانه انتظار می کشد , آهی میکشم و یکهو یادم می افتد که چراغ قرمز است و باید توقف کنم همانطور نا امیدانه به جلو زل زده ام که ناگهان صدایی در سمت چپ شیشه اتومبیل توجهم را جلب می کند , پسر بچه ای کمی اسفند دود می کند و می گوید آقا ترو خدا کمی بهم پول بده هنوز هیچی کار نکرده ام۰۳۹;نگاهش می کنم خیلی کم سن است می پرسم چند سالت است میگوید ۸ سال چند سال است که کار می کنی؟ ۲سال آهی می کشم و دویست تومانی مچاله ای که زیر داشبرد انداخته ام را بر می دارم و به او می دهم.صدای بوق ماشین پشتی نشان میدهد که چراغ سبز شده و باید حرکت کنم با بی میلی پایم را روی گاز می گزارم و راه می افتم اما با این همه من امیدی دارم همان نگاه منتظری که در خانه انتظارم را می کشد و کودکان کار و خیابانی در حسرت آنند.

به خانه می آیم هنوز هم مثل همان وقتی که وارد موسسه حمایت از کوکان خیابانی شدم خنده کودکانه آن دختر بچه در ذهنم تکرار می شود و با خودم می گویم براستی چقدر فاصله هست بین کودکانی که مورد حمایت قرار می گیرند و کودکانی که همچنان در پشت چراغ قرمز ها انتظار می کشند.

نادر نینوایی