چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
پنجره ای رو به مزرعه
دختر با صدایی کاملا مطمئن گفت: "آقای ناتل! چند دقیقه دیگر عمهام میآید پایین و در این فاصله شما باید منتظر بمانید."
«فرامتون ناتل» سعی کرد چیز مناسبی بگوید که خواهرزاده خوشحال بشود. در حالی که توی دلش دربارهی این دیدارهای رسمی پشت سر هم با آدمهایی که اصلا آنها را نمیشناخت تردید پیدا کرده بود. این دیدارها در زمان استراحت او چه فایدهای میتوانست داشته باشد؟ وقتی داشت برای سفر به این منطقه ییلاقی آماده میشد، خواهرش گفت: "تو تنهایی خودت را آنجا دفن میکنی، هیچ کس را نخواهی داشت که با او حرف بزنی و وقتی احساس تنهایی کنی معلوم است که وضع اعصابت بهتر نمیشود. من چند نامه به تو میدهم و به همهی آنهایی که در آن منطقه میشناسم سفارش تو را میکنم. بعضی از آنها واقعا مردمان خوبی هستند. "
فرامتون با خودش فکر کرد، خانم سابلتون که چند دقیقه دیگر یکی از نامهها را به او میدهد، از همین دستهی آخر است که خواهرش میگفت؟
دختر جوان گفت: "آدمهای زیادی را اینجا میشناسی؟ "
تقریبا هیچ کس را نمیشناسم. خواهرم چهار سال پیش توی خانهی کشیش این منطقه اقامت داشت. حالا چند نامه برای بعضی از آشناهاش به من داده.
پس چیزی دربارهی عمهام نمیدانی؟
هیچ چیز به جز نام و نشانی.
دختر جوان آهی کشید و گفت: "مصیبت بزرگش درست از سه سال پیش شروع شد. فکر میکنم کمی بعد از اینکه خواهرت از اینجا رفت."
فرامتون پرسید: مصیبت؟
انگار مصیبت در این منطقهی آرام ییلاقی بیمعنا بود. دختر به پنجرهی بزرگی که مثل یک در، رو به باغ باز میشد، اشاره کرد و گفت: "لابد از خودت پرسیدهای که چرا در این وقت غروب، در ماه اکتبر هر دو لنگهی این پنجره را باز گذاشتهاید؟"
فرامتون گفت: "هوا توی این وقت سال خیلی گرم است. ولی چه رابطهای بین مصیبت و پنجره هست؟"
ـ از خود همین پنجره، همسر و دو برادر جوان عمه برای شکار رفتند و دیگر بر نگشتند. وقتی آنها از زمینهای بایر عبور میکردند تا به محل شکار مرغهای جنگلی برسند، همه توی باتلاق رفتند و باتلاق آنها را بلعید. این اتفاق همانطور که میدانی آن تابستانی رخ داد که همهجا رطوبت وحشتناکی داشت. طوری که همهی جاهایی که وقتهای دیگر امن بودند، زیر پاهای آدم فرو میرفتند. جسدشان هیچ وقت پیدا نشد و این وحشناکترین قسمت ماجرا بود.
اینجا صدای دختر جوان اطمینان و محکمی خود را از دست داد و انگار شکسته شد. "عمهی بیچارهام فکر میکند که آنها یکی از همین روزها بر میگردند و سگ کوچولوی سیاهشان را هم که با آنها گم شده، طبق عادت از این پنجره وارد خواهد شد. برای همین است که این پنجره را تا شب باز نگه میدارد. بیچاره عمهی عزیزم... بارها برایم تعریف کرده که چطور رفتند... همسرش یک بارانی روی دوشش انداخته بود و برادر کوچکش طبق معمول میگفت: برتی! چرا میپری؟... آره، وقتی یک روز غروب مثل امروز اینقدر آرام است، یک احساس مبهم به من هم دست میدهد که آنها همگی از این پنجره باز خواهند گشت. "
و ناگهان ساکت شد، انگار یک دفعه لرزید و فرامتون احساس راحتی کرد. وقتی که عمه به سالن آمد و در حالی که بهخاطر دیر آمدن عذر خواهی میکرد، گفت: "فکر میکنم «ویرا» سختی انتظار را برایتان آسان کرده باشد؟"
فرامتون جواب داد: "او آدم را سرگشته میکند. "
خانم فرامتون گفت: "امیدورام باز بودن پنجره اذیتتان نکند. نزدیک است که همسر و دو برادرم از شکار برگردند. آنها همیشه از این پنجره می آیند. امروز برای شکار به مرداب رفتهاند و فرشهای بیچارهمان کثیف خواهند شد. وای از دست مردها!"
عمه همهاش از شکار حرف میزد و از وسایل شکار مرغابی در زمستان. فرامتون سعی میکرد موضوع صحبت را عوض کند اما بی فایده بود. احساس میکرد میزبانش خیلی به او اهمیت نمیدهد و نگاهش همیشه به طرف پنجره میرود و به مزرعهای که پشت آن پیداست.
فرامتون گفت: "پزشکها استراحت کامل برایم تجویز کردهاند و سفارش کردهاند که از کوچکترین هیجان و تمرینهای سخت ورزشی پرهیز کنم. "
این را گفت و به خیال فرو رفت. خانم سابلتون در یک وقت مناسب، طوری که خمیازهی او را بپوشاند با صدای بلندی گفت: " آه؟!" همان وقت چهرهاش درخشید و ناگهان داد زد: "ایناها! آنها درست وقت چای رسیدند. گِل سرتاپایشان را پوشانده."
فرامتون کمی لرزید و نگاهی از سر مهربانی به دختر جوان انداخت و دید که دختر هم به پنجرهی باز چشم دوخته. ترس در جان فرامتون افتاد، ۱۸۰ درجه روی صندلی چرخید و به همان طرف نگاه کرد. توی تاریکی اول شب، سه نفر داشتند از مزرعه به طرف پنجره میآمدند. فرامتون آنچه را که میدید، باور نمیکرد. یکی از آنها یک تفنگ دستش بود.
بیهیچ حرکت اضافی داشتند به طرف خانه میآمدند و ناگهان صدای یک مرد جوان بلند شد: "برتی! چرا می پری؟"
فرامتون ناگهان از جا پرید و عصا و کلاهش را برداشت و به سرعت از سالن به طرف راهروی خروجی رفت. زود به نردههای بیرون رسید و توی کوچه پرید و دوچرخهسواری را که با خیال راحت داشت میآمد، مجبور کرد تا خودش را به نردهها بزند تا به او برخورد نکند!
مردی که تفنگ دستش بود وقتی از پنجره پرید، گفت: "ما آمدیم! ما کثیفیم. ولی گِلها خشک شده است. راستی این مرد کی بود که وقتی ما نزدیک شدیم، در رفت؟"
خانم سابلتون گفت: "اسمش، آقای سابل است... هیچ چیز هم نمیداند غیر از اینکه دربارهی بیماریش حرف بزند. وقتی هم که شما آمدید، بیخداحافظی و عذرخواهی به طرف در رفت، انگار شبح دیده باشد. "
دختر جوان آرام گفت: "فکر میکنم علتش وجود سگ باشد. او برایم گفت که از سگها میترسد. یک روز در یک گورستان سگها او را دنبال میکنند و او مجبور میشود که یک شب در قبری که تازه کنده شده، به سر ببرد. در حالی که سگها بالای سرش از کوره در رفته و پارس میکردند. اینها برای به هم ریختن اعصاب او کافیست."
در واقع داستانسرایی تخصص این دختر بیچاره بود.
هکتور هوگ مونرو (ساکی) / جواد قاسمی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست