جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پشت پرچین تنهایی


پشت پرچین تنهایی

سر را به سرمای پنجره تکیه داده بود، باران می‌آمد، کف کوچه پرشده بود از آگهی‌های آموزش انگلیسی، آگهی‌هایی که خاطره‌هایش را می‌برد به اتاق مردی که دور تادورش پرشده بود از کتاب‌های …

سر را به سرمای پنجره تکیه داده بود، باران می‌آمد، کف کوچه پرشده بود از آگهی‌های آموزش انگلیسی، آگهی‌هایی که خاطره‌هایش را می‌برد به اتاق مردی که دور تادورش پرشده بود از کتاب‌های آماده شدن برای تافل و آیلتس، مردی که می‌رفت تا او را تنها بگذارد، می‌رفت بدون نیم نگاهی به چشم‌های فرشته‌ای کوچک که به رفتن او چه معصومانه نگاه می‌کرد.

سرش را برمی‌گرداند، دخترک گوشه‌ای از خانه مشغول نقاشی کشیدن بود، فارغ از تمام داستان‌هایی که بین او و پدرش گذشت، جدا ازتمام فکرهایی که اکنون ذهن زن را پرکرده بود.

او نمی‌دانست سال‌ها برای تولدش دست به دعا بودند و روزی که به دنیا آمد و یک‌سال بعد ازآن وقتی پزشکان گفتند مشکل ذهنی دارد چه ساده حضور پدرش کم‌کم کمرنگ شده و در نهایت سایه‌اش از سر او برداشته شده بود.

به چهره معصومش که نگاه کرد به آن دو چشم زیبا، دلش فرو ریخت، فرشته‌ای کوچک که سرتا پا مهر بود و عشق‌. مهربان‌ترینی که دیده بود، زنی کوچک که کافی بود قلبش مه گرفته شود آن گاه اوبود که دوان‌دوان خود را به زن می‌رساند و آنقدر «مامان، مامان» می‌گفت و صورتش را غرق بوسه می‌کرد که آفتاب آسمان زندگی را پرمی‌کرد.

فرشته‌ای کوچک که وجودش پر از مهربانی بود و معرفت، این موجود کوچک ۶ ساله به او یاد داده بود می‌توان همه را عاشقانه دوست داشت و به همه حتی آنهایی که دلت را شکسته‌اند لبخند زد وهیچ اخمی را به کینه نگرفت، او بود که با رفتارش اکنون زن را میان توفان افکار گیج کرده بود، گیج چه درست است و چه باید کرد، می‌دانست او دل‌رحم‌تر از آن است که نبخشد و اگر مثل او فکر نمی‌کرد اکنون باید غرق در کینه و خشم، نمی‌بخشید.

غوطه‌ور در فکر بود که دخترک دستانش را کشید و او را از کوچه و باران و فکر بیرون کشید، در دستانش کاغذی بود سفید که نقاشی‌ای کودکانه آن را مزین کرده بود.

- «مامان نقاشی من را نگاه کن، این منم، این تو و این بابا!»

-بابا؟

-«بله بابا، مامان بابا دلش برای من تنگ نمی‌شود؟ من که دلم خیلی برایش تنگ شده است»

جمله کودکانه مسیری سبز را میان افکار تیره وتارش باز کرد. انگار آمده بود که مانند همیشه او را نجات دهد، نجات از افکار پریشان ...

کودک دوباره مشغول بازی شده بود که گوشی تلفن را برداشت. همان زنگ اول ارتباط برقرار شد. مرد صدایش از شوق می‌لرزید، با بغض بارها گفت، جبران می‌کند، پشیمان است، همان چند ماه بعد از رها کردنشان از کرده خود شرمنده شده بود ولی روی بازگشت نداشت و تصورش این بود که قلب‌هایشان را آنچنان شکسته است که دیگر راهی برای بخشش نبود.

مرد می‌گفت و زن باخود می‌اندیشید اگر دخترک نبود شاید نمی‌بخشید، اگر او با آن روح سفید و پاکش نبود شاید هیچ وقت فراموش نمی‌کرد چگونه در میان چه کنم چه کنم‌های امروز و فردا مرد او را با کودکی ۳ساله که مدعی بود مشکل ذهنی وی، آزارش می‌دهد تنها گذاشته بود، اگر دخترک نبود تلخی کینه وجودش را پرمی‌کرد او درس بخشش را از کودکی آموخته بود که همه او را عقب‌مانده می‌دانستند، ولی به راستی پشت آن نام کودک عقب‌مانده موجودی وجود داشت که درس‌های بزرگی از انسانیت را به او یاد داده بود، از او آموخته بود که برای بخشیدن دنبال دلیل نگردد، دنبال سود ومنفعت نباشد، هنگام بخشش خاطرات تلخ گذشته را مرور نکند تا سست نشود، در لحظه ببخشد بدون هیچ تردیدی تا در همان لحظه نیز دلش روشن شود، همانند او اگر دلش تنگ می‌شود فریاد بزند، حرف دلش را بگوید تا شاید کلیدی باشد برای گشایش خواسته‌هایش، کودک به او درس‌های بزرگی داده بود.

به سوی کودک رفت، او را در آغوش گرفت، چشم‌ها و نگاه‌هایشان درهم گره خورد، دخترک لبخند زد زنگ در آپارتمان که به صدا درآمد، زن می‌دانست مردی پشت در است که پدر کودکش است، شوهری که رفته بود، ولی بازگشته بود. زن یاد گرفته بود که ببخشد بدون شرط و بدون دلیل، همانگونه که کودکش به او آموخته بود.

آذرنگ کوچصفهانی