یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

لشک کولاکوفسکی, فیلسوفی طناز


لشک کولاکوفسکی, فیلسوفی طناز

کولاکوفسکی در گستره بینش فلسفی و اندیشه سیاسی, در شمار آن دسته از اندیشمندان اروپایی قرار دارد که به طور فعال در فرآیند تغییر و تحولاتی که در ایدئولوژی مارکسیسم و نظام کمونیستی به وجود آمد, نقشی مهم و کارساز داشته است

زندگی و حیات فکری لشک کولاکوفسکی (Kolakowski Leszek) شباهتی بسیار به سرنوشت آن بخش بزرگ از روشنفکران جهان در قرن بیستم دارد که در آغاز با شور و هیجانی توصیف ناپذیر، مجذوب و مسحور ایدئولوژی های اتوپیایی و آرمانگرایانه شدند و در جست وجوی ناکجاآباد، چنانکه کارل پوپر می گوید، «سرمست از رویای عالمی زیبا»، سر از برهوتی درآوردند که تنها جمود فکری و ویرانی فرهنگی و از هم پاشیدگی اجتماعی در پیش چشمانشان ظاهر شد.

در میان اندیشمندان معاصر اروپایی که در نیمه دوم قرن بیستم میلادی کوشیدند تا با آرا و افکار خود بر تفکر فلسفی و حیات اجتماعی مغرب زمین تأثیرگذارند، نام لشک کولاکوفسکی از جایگاهی خاص برخوردار است.

کولاکوفسکی در گستره بینش فلسفی و اندیشه سیاسی، در شمار آن دسته از اندیشمندان اروپایی قرار دارد که به طور فعال در فرآیند تغییر و تحولاتی که در ایدئولوژی مارکسیسم و نظام کمونیستی به وجود آمد، نقشی مهم و کارساز داشته است؛ به ویژه در جنبش های اصلاح طلبانه و اعتراضی که پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی آغاز شد و سرانجام پس از گذشت نزدیک به نیم قرن، به فروپاشی نظام کمونیستی در این کشورها انجامید و دگرگونی های بنیادینی را در جهان پدید آورد که دامنه تأثیرات و تبعات گوناگون آن هم اکنون از مرزهای جغرافیایی و سیاسی سرزمین های اروپایی نیز فراتر رفته است.

کولاکوفسکی در سال ۱۹۲۷ میلادی در شهر «رادوم» در مرکز لهستان کنونی متولد شد. دوازده ساله بود که کشورش را نیروهای ارتش هیتلری و ارتش سرخ استالین از دو سو مورد تهاجم قرار دادند و بین خود تقسیم کردند. پدرش را پلیس مخفی هیتلر (گشتاپو) دستگیر کرد و به قتل رساند.

او پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که بیست سال بیش نداشت به عضویت حزب کمونیست لهستان درآمد و در دانشگاه «لوچ» به تحصیل در رشته های فلسفه و روزنامه نگاری پرداخت. بدیهی است که در دوران اوج استالینیسم، تحصیل فلسفه در واقع به معنای فراگیری «علم مارکسیسم» و ضدیت با اندیشه لیبرالیسم بود و روزنامه نگاری نیز جز آموزش و آماده سازی دانشجویان جوان برای تهییج و تحریک توده ها مفهومی نمی توانست داشته باشد.

کولاکوفسکی جوان مصمم بود با مطالعات گسترده و همه جانبه در الهیات مسیحی، تاریخ کلیسا، فلسفه قرون وسطی و نهضت اصلاح طلبی دینی در کلیسای عیسوی، خود را آماده مبارزه با «نماد ارتجاع» سازد. او از این طریق، افزون بر تأمل و تعمق در کتاب مقدس مسیحیان، ناگزیر با شخصیت و آثار و افکار کسانی چون توماس داکن (آکوئیناس)، اراسموس رتردامی، مارتین لوتر و باروخ اسپینوزا نیز آشنا شد.

پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، بین سال های ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۸ میلادی، به تدریس در رشته فلسفه تاریخ در دانشگاه ورشو مشغول شد. کولاکوفسکی تا اواخر دهه ۵۰ میلادی یکی از نظریه پردازان و مدافعان سرسخت مارکسیسم و در زمره روشنفکران طرفدار نظام حاکم در کشورهای اروپای شرقی بود. او را شاید بتوان تا سال ۱۹۶۱ میلادی فیلسوفی مارکسیست مشرب نامید که جزم اندیشی نهفته در ایدئولوژی به ظاهر مترقی مارکسیسم از چشم او پنهان مانده بود.

کولاکوفسکی که از سال ها پیش تحت تاثیر سخنرانی نیکیتا خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست روسیه قرار داشت، رفته رفته نه تنها توانست خود را از وسوسه توتالیتاریسم برهاند، بلکه به مطالعات و تحقیقات دامنه دار در زمینه های گوناگون دست زد و در اولین قدم با استفاده از بورس تحصیلی، به مدت یک سال در هلند به بررسی همه جانبه افکار و آثار باروخ اسپینوزا پرداخت و از آن زمان بود که در محافل دانشگاهی به «شاگرد اسپینوزا» معروف شد.

در سال ۱۹۶۶ میلادی به جرم دفاع از آزادی بیان و انتقاد علنی از کمونیسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سیاست «کمونیستی کردن دانشگاه ها» که بر اساس آن منتقدان و معترضان نظام، از کار برکنار و «پاکسازی» می شدند، او نیز از تدریس در دانشگاه محروم شد و کرسی درس فلسفه تاریخ از او گرفته شد. با تشدید فشارهای روانی و افزایش تضییقات علیه او سرانجام در سال ۱۹۶۸ میلادی به ناچار لهستان را ترک کرد و به کانادا رفت و در دانشگاه مک گیل مونترال به تدریس مشغول شد. او در چهار دهه گذشته در دانشگاه های مختلف کانادا و امریکای شمالی و اروپا و از آن جمله دانشگاه برکلی در کالیفرنیا، ییل در کانکتیکت، آکسفورد در انگلستان و دانشگاه شیکاگو به تحقیق و تدریس اشتغال داشته است.

کولاکوفسکی یکی از تحلیلگران بنام مارکسیسم است و کتاب «جریان های اصلی مارکسیسم؛ تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم» که در سه جلد منتشر کرد، یکی از جامع ترین و معتبرترین تحقیقات در این زمینه به شمار می آید. شاید بتوان گفت که او در آغاز تفکر فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسیسم به عاریت گرفت؛ از آنجا که «مارکس جوان» بیش از همه در مرکز توجه و علاقه کولاکوفسکی جوان قرار داشت، او پاسخ پرسش های خود را درباره انسان و درباره معنا و مقصود زندگی، در این محدوده تنگ جست وجو می کرد.

اما کولاکوفسکی با نگارش کتاب «جریان های اصلی مارکسیسم؛ تکوین، توسعه و تباهی مارکسیسم»، با «پدرمعنوی خود» مارکس وداع کرد، پدری که به رغم شناخت و درک بسیاری از پدیده ها، عشق را کم داشت؛ عشق به حقیقت و دلیری در اعتراف به خطا.

می دانیم که تقریباً در تمام طول قرن بیستم و به ویژه در میان روشنفکران لائیک و غیرمذهبی، این تصور ریشه دوانده بود که آزادی و عدالت اجتماعی و همبستگی، ارزش هایی منبعث از ایدئولوژی مارکسیسم اند. شاید علت این برداشت را بتوان چنین خلاصه کرد؛ در نوشته های اولیه مارکس، این انسان بود که می توانست و می بایست جهان را تغییر دهد و تاریخ را بسازد و فقط مهره یی در ماشین عظیم تاریخ نبود که خواهی نخواهی مسیر حرکتش بر طبق قانون از پیش تعیین شده بود. «مارکس جوان» طرفدار زندگی، نه تنها در تضاد دیالکتیکی ابطال ناپذیری با «مارکس پیر» طرفدار تاریخ قرار داشت، بلکه در تقابل با سوسیالیسمی نیز بود که در روسیه شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق کاربرد داشت.

با این همه باید در نقد مارکسیسم جانب اعتدال را رعایت کرد و برای مثال به این نکته اشاره کرد که تصور مارکس از کمونیسم به هیچ عنوان گولاک و اردوگاه های سیبری را تداعی نمی کند. هرچند که میان نظریه های مارکس و سوسیالیسم لنینی- استالینی پیوندی وجود دارد که چندان اتفاقی نیست. اما جریان های سوسیالیستی نیز در میانه قرن نوزده میلادی سراغ داریم که جهت گیری توتالیتری نداشتند و ما دست کم ایده و نهادهای «دولت رفاه» را مدیون آنهاییم. متاسفانه مفهوم «سوسیالیسم» را مارکس و بعدها لنین و استالین به انحصار خود درآوردند.

در کنار نقد مارکسیسم، بی گمان تحلیل کولاکوفسکی از سوسیالیسمی که بیش از هفتاد سال در اتحاد جماهیر شوروی و دیگر کشورهای کمونیستی، واقعاً موجود بود و مقدرات ملت های این سرزمین ها را در دست داشت، از اهمیتی بسیار برخوردار است.

کولاکوفسکی را نمی توان در چارچوب مکتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه مارکسیست است و نه ضد مارکسیست، نه ایده آلیست است و نه مادی گرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظریه های او می کوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراکنده گزین معرفی کنند اما چنین نیست. در میان صد مقاله از متفکران مختلف درباره موضوعی واحد، به آسانی می توان نوشته او را بازشناخت.

وی در کنار انتقاد از کلیسای کاتولیک، از پیگیرترین منتقدان لیبرالیسم است و «بی خدایی ظاهری» و عدم اعتماد به زندگی و گسترش نیست انگاری (نیهیلیسم) را در جوامع غربی، بزرگ ترین خطر برای فرهنگ و تمدن مغرب زمین می داند.

به باور او، قرن بیستم با پیشرفت سریع در علوم طبیعی جدید و گسترش ایدئولوژی ها و مکتب های فلسفی منکر خدا آغاز شد و با وقوع دو جنگ جهانی و دیگر فجایع عظیم ادامه یافت و اکنون در آغاز قرن بیست و یکم، جهان با بحران خرد انسانی و جست وجو برای یافتن معنای واقعی زندگی، روبه رو است.

کولاکوفسکی در آثارش کوشیده است تا تاریخ تفکر فلسفی را از دیدگاه های مختلف نظاره و بررسی کند؛ و پشتیبان او در این راه مطالعات و تحقیقات گسترده یی است که در زمینه های گوناگون انجام داده است؛ فلسفه یونانی، فلسفه قرون وسطی، دین پژوهی، الهیات مسیحی، عرفان، اسطوره شناسی، عصر روشنگری، مباحث فلسفی معاصر چون اومانیسم، مارکسیسم، سکولاریسم و مدرنیسم و همچنین نقد و بررسی آثار و افکار اندیشمندانی چون اراسموس رتردامی، باروخ اسپینوزا، بلز پاسکال، ایمانوئل کانت، کارل مارکس، ادموند هوسرل و هانری برگسون.

شفافیت اندیشه و روشنی نظرات او، آثارش را از پیچیدگی های متداول در متون فلسفی برکنار داشته است؛ گرچه روش استدلالی و سبک نوشته های او، و نیز طنز گزنده و تعریض و کنایه های نیشدارش، چنان است که خواننده ناآشنا با آثار او در نگاه اول تصور می کند که نویسنده دچار نقیضه گویی شده است. شاید بتوان گفت که سبک نوشته های او یادآور آثار اخلاق گرایان فرانسوی است.

کولاکوفسکی خود را عارف نمی داند، ولی معتقد است که تجربه عرفانی، به رغم آنکه در همه حال پدیده یی پیرامونی بوده است، بر تاریخ ادیان بزرگ تاثیری پایدار و دامنه دار داشته است. او به این نکته مهم نیز اشاره می کند که تشابهاتی حیرت انگیز و باورنکردنی میان مکاتب عرفانی و عارفان سرزمین ها و فرهنگ های گوناگون می توان نشان داد؛ مثلاً میان مایستر اکارت آلمانی و شانکارای هندی. کولاکوفسکی عرفان را یکی از صور مهم ولی کم پیدای دینداری می داند و معتقد است که پیروان این نوع دینداری به خوبی می توانند بدون قیود جزم اندیشانه، زندگی دنیوی و حیات معنوی خود را سامان دهند و رابطه یی مستقیم با خدای خود برقرار کنند.

کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بی حاصل و علم زده شده است، بازگشت به سرچشمه فلسفه و منشاء زبان فلسفی را توصیه می کند. او اندیشمندی است که نیکویی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصیرت را بدون یأس و امیدواری را بدون چشم بستن بر روی واقعیت ها می خواهد. او استادی است سرزنده و بانشاط و شوخ که شاگردی و دانش آموزی را منزل همیشگی خود می داند

خسرو ناقد



همچنین مشاهده کنید