شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
حکایت زن همسایه
چندی پیش مصطفی رحماندوست نامهای را که پیر و آشنای ادبیات کودک، مهدی آذر یزدی برای او نوشته است منتشر کرد. آذر یزدی در این نامه از پارهای بیتوجهیهای جوانترها در بهرهبرداری از آثار ادبی گلایه کرده و از رحماندوست خواستار رسیدگی شده است. انتشار این نامه گذشته از لطافت و جاذبهاش، میتواند مورد توجه کمیته حقوقی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان قرار گیرد؛ باشد که گوشهای از دین پیرمرد را ادا کنیم.
جناب محترم مصطفی رحماندوست خوب
با عرض سلام، امید است همواره سلامت و موفقیتهای دلخواه خودتان خواهید بود و بعد، بنده آقا ۵۰ سال مقیم تهران بودم و حالا از سال ۷۳ تا امروز که در یزد هستم بیش از همه آن ۵۰ سال ناراحت بودهام و بدترین روزهای عمرم را میگذرانم که شرح آن یک منبر روضه است و از آن میگذرم تا شاید از پرحرفی خاص عهد پیری که آقای آرام در ترجمه (از سالخوردگی لذت ببرید) ذکر کردهاند پرهیز کنم و وقت شما را کمتر حرام کنم. خلاصه اثر این است که دو هفته پس از ورود به یزد دریافتم که اشتباه کردهام و خودکرده را تدبیر نبود و دیگر طاقت یک رجعت را در خود ندیدم و ماندم. ولی چنان اوقاتم از این ماجرا تلخ بود که دیگر نمیخواستم هیچ حشر و نشری داشته باشم. آخر وقتی آدم اوقاتش تلخ است در تنهایی میتواند به خود تلقین کند و ساکت باشد ولی در برخورد با دیگران اگر بنشیند و درد دل کند و روضه بخواند همه را خسته میکند. اگر هم به روی خود نیاورد و مثل کسی رفتار کند که اوقاتش تلخ نیست، فشار روحیاش قوز بالاقوز میشود. این بود که هیچ جا نمیرفتم و در خانه خرابه را که در آن معذّب بودم و هستم بر روی خود میبستم مثل اینکه حاجی خونه نیس! بعد شنیدم از آقای مسرّت که یکی از عزیزترین کسانی که میشناسم، یعنی آقای رحماندوست هم تا اینجا آمده بودند و حاجی خونه نبوده و حسرت دیداری که دوست میداشتم، سربار شرمندگیهایم شد که گذشت.
حالا برای اینکه علت نوشتن این رقیمه شریفه را روشن کنم باید قبلا سرگذشتی را تعریف کنم. ما در اینجا همسایههایی داریم که اگر کلمه نامناسبتری نگویم باید بگویم عوضیاند یکی از کارهایشان این بود که بچههای همسایه میآمدند از دیوار کوتاه فیمابین روی پشتبام خانه بالا میرفتند و بازی میکردند و موقع استراحت آرامشم را به هم میزدند و موقع خواندن و نوشتن حواسم را پرت میکردند. بچه بودند و بازی میکردند و شاید فضول هم نبودند و بچهها معمولا بیگناهاند. بعد از مدتی که دیگر تحملم تمام شده بود رفتم و خانم والده بچهها را دم در خانهشان خواستم و گفتم خواهر اگر من بیایم پشتبام خانه شما راه بروم و در حیاطتان نگاه کنم حتما ناراحت میشوید. من هم همین حال را دارم. لطفا به بچهها نصیحت کنید که این کار را نکنند. من با بچهها حرف نزدم برای اینکه بچهاند و نمیدانند روی بام مردم رفتن خوب نیست. شما که میدانید نصیحت کنید.
فکر میکردم جواب همسایه باید این باشد که: «باشد به بچهها تذکر میدهم» اگر این را میگفت و عمل هم نمیکرد یک جواب خیلی معمولی داده بود، ولی این را نگفت و جوابش این بود که «نترسید آقا بچهها پشتبامتان را نمیخورند.» دیدم دیگر با این آدم نمیتوان حرف زد. گفتم ببخشید معذرت میخواهم و خداحافظ. آن وقت راه دیگری را یافتم و به همسایههای دورتر ماجرا را گفتم و هرچه بود یا خود طرف به فکر افتاده بود یا آنها صحبت کرده بودند و دیگر بچهها نیامدند و تمام شد. موضوع این نامه هم شبیه همان حکایت است. حالا چندی است که حاجی خونه هست برای اینکه نمیدانستم کسی که در میزند کیست و شاید مثلا کنتورنویس آب و برق و از این چیزها باشد و دو روز پیش کسی که نمیشناختم و با شما آشناست به نام خانم ... همراه معلّمشان آمده بودند اینجا. چند دقیقهای نشستند و از آسمان و ریسمان حرف زدیم. ضمن صحبت گفتند داریم یک کاری میکنیم؛ منتخبی از قصههای خوب کتاب قصههای خوب شما را به زبان سادهتر که برای خردسالان مناسبتر باشد بازنویسی میکنیم برای کودکان پیش از دبستان یا نوسوادان و از این حرفها. گفتم کار خوبی میکنید. من نمیتوانستم سادهتر بنویسم.
شما که زبان کودکان را بهتر میدانید و تحصیلکرده هم هستید خدمتی میکنید که ارجمند است و خودتان میدانید. پرسیدند اگر قرار باشد شما یادداشتی بر مقدمه آن بنویسید مینویسید؟ گفتم عیبی ندارد، حالا که نمیدانم کیفیت کار چگونه است کتابتان را که ببینم ممکن است چیزی که مناسب باشد بنویسم. بعد ضمن صحبت پرسیدم عنوان کتابتان را چه میگذارید؟ ایشان گفت همین قصههای خوب برای بچههای خوب. به یاد حرف زن همسایه افتادم و دیدم دیگر جای گفت و شنید نیست، زیرا ایشان نمیداند که چنین کاری یک نوع مصادره ناحق و نوعی سرقت حساب میشود که نتیجه ۴۰ سال سابقه و شهرت قصههای خوب را میخواهند مصادره کنند و چیزی بسازند که جانشین کارهای من بشود و آن را بفروشند و همین و بس. گرفتن مطالبش که اثر فکر و کار من بوده به کنار حتی فکر کردهاند که عنوان کتاب را هم بردارند و بنده نمیدانم اولین بار این فکر به ذهن خودشان خطور کرده یا یک ناشر خیلی زرنگ به فکر این سوءاستفاده افتاده است که در هر حال ظلمی آشکار است. این است که فکر کردم به سراغ همسایههای دورتر بروم که یکی از ایشان شمایید که میتوانید ایشان را نصیحت کنید و از این کار منصرف کنید که از برداشتن عنوان قصههای خوب برای بچههای خوب صرفنظر کند؛ زیرا این کار برای ایشان هم مایه ملامت و شماتت میشود و ایشان که جوان است این را شاید نمیداند در حالیکه ساختن یک عنوان مناسب کار مشکلی نیست. مثلا قصههای خوب برای نوسوادان که بیشتر گویا منظورشان همین است یا قصههای برگزیده برای خردسالان یا هزار چیز دیگر.
در مقدمه هم توضیح بدهند که این قصهها از کتاب قصههای خوب برای بچههای خوب مأخوذ است و امانت را حفظ کنند و ظلمی هم به بنده نشده باشد. خوب اگر مؤسسه امیرکبیر همان مؤسسه سابق آقای جعفری بود، خود جعفری مواظب این چیزها بود و سابقه هم داشت. یک وقتی کتابفروشی جعفری خیابان امیریه همین کار را کرده بود. چند تا قصه بازاری را چاپ کرده بود و رویش نوشته بود قصههای خوب برای بچههای خوب، چاپ افشاری. ما با هم آشنا هم بودیم. رفتم به آقای افشاری گفتم این کار شما کار زشتی است. درست که من وکیل دعاوی ندارم و اهل شکایت و دعوا نیستم ولی این کار ۳۰ سال سابقه دارد و این عنوان را من ساختهام و کتابی شناخته شده است. برای شما هم که ناشر هستید نوعی وهن دربردارد.
خوب است این عنوان را تغییر بدهید. و جواب ایشان عین جواب زن همسایه بود. گفت: «حالا ما این عنوان را مینویسیم شما بروید عنوان کتابتان را عوض کنید!» و حرف عجیبی بود که از زبان آدم حسابی بیرون نمیآمد. رفتم به جعفری گفتم؛ چون ایشان هنوز خبر نداشت. تلفن را برداشت و با زبانی که کاسبکارها بلدند گفت: آقای افشاری این کار برایت خیلی گران تمام میشود یا عنوان کتابها را عوض کن یا خود میدانی! و آقای افشاری گفت: چشم آقای جعفری دیگر تجدید نمیشود. آنها کاسبکار بودند و زبان یکدیگر را میفهمیدند. حالا مؤسسه شاید در فکر این چیزها نیست، وگرنه ممکن بود این عنوان را مثل نام و علائم تجارتی به ثبت برسانند یا اعتراض کنند که نمیکنند. آنها حسابشان درست است ولی این فکرها را ندارند و جواب نامهها را نمیدهند. یکبار هم اختلافی داشتیم سه سال طول کشید تا موقعی که آقای احمد مسجدجامعی سرپرست مؤسسه شدند. رفتم و گله خود را گفتم ایشان گفت نه، من خودم با این کتابها بزرگ شدهام و نمیگذارم شما ناراحت باشید و به مسئولیت خودم موضوع اختلاف را فی المجلس حل میکنم و همین کار را کردند. بعد از آن هر جا که صحبت شد گفتم این آقای مسجدجامعی پسر خوبی است. میگفتند تو از کجا میدانی؟ گفتم همان طور که حضرت عیسی فرموده است درخت را از میوهاش میشناسد. و اینک جناب رحماندوست به شما که همیشه نسبت به بنده محبتی واقعا زائدالوصف داشتهاید متوسل میشوم که خانم ... و ناشرشان را هر که هست به لطائف الحکم نصیحت کنید و از خر شیطان پیاده کنید، زیرا اگر چنین عنوانی را روی کتابشان بگذارند هم سیخ خواهد سوخت و هم کباب و چیزهایی را که شما در کار مطبوعات میدانید لابد ایشان نمیدانند و بنده هم نمیدانم که آیا وزارت ارشاد که مجوز چاپ کتابها را صادر میکند به این موضوع توجه دارد یا نه. موضوع را به آقای بهمنپور و به آن موسسه هم یادآوری کردم با همین نیت که شاید اثر یک واکسن پیشگیریکننده را داشته باشد ولی حتما تذکر جنابعالی اثربخشتر است و بدرود تا درودی دیگر.
ارادتمند مهدی آذر یزدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست