جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
هفت نظریه برای اصلاحات
دوگانگی میان مردم و اقتدارهای سیاسی، یکی از جدیترین مشکلات تاریخ گذشته ایران بود؛ برای حل این مشکل در دوران معاصر تا کنون هفت نظریه مطرح شده است. این نظریات غالباً ریشه در فرهنگ بومی و واقعیات عینی ایران نداشته و عملاً نتایج مثبتی به بار نیاورده است.
معنای اصطلاحی اصلاحات )reform( در مقابل انقلاب )revolution( و در قیاس با آن به کار میرود. اصلاحی که معادل رفورم است، اصطلاحی خاص در فرهنگ و اندیشه سیاسی است و به نوعی از تحولات و تغییرات اجتماعی نظر دارد که در چارچوب یک نظام سیاسی عمل میکند. امّا حرکتهای اصلاحی در مقیاس یک فرهنگ و تمدن گاه شامل انقلابات سیاسی و اجتماعی میشود که در برابر رفورم قرار میگیرند.
در تحولات اصلاحی، نظریههای نخبگان سیاسی و فرهنگی نقش محوری دارد؛ زیرا فرهنگ و تمدن هویتی آگاهانه دارد و ساختار اجتماعی در بستر ذهن، اندیشه و اراده انسانها سازمان مییابد. مشکلات اجتماعی نخست خود را در آیینه اندیشه کنشگران اجتماعی نشان میدهند و از آن پس در همان افق با استفاده از زمینههای موفق موجود، در قالب برخی نظریهها، تفسیر و تبیین میشوند. نظریه در حکم پدیدهای است که جامعه از منظر آن مشکلات خود را شناخته و برای اصلاح آنها عمل میکند. در باب نسبت « نظریه» و « عمل»، مباحث بسیاری مطرح است:
▪ اولاً؛ نظریه و نظریهپردازی در روند اصلاحی باید ناظر به مسائل موجود جامعه باشد و در قلمرو امور موهوم و یا فرضیات صرفاً علمی سرگردان نشود.
▪ ثانیاً؛ نظریه باید از سرمشقها، اصول و مبانی فرهنگ جامعهای الهام گیرد که به مسائل آن میپردازد.
یکی از جدیترین مشکلات تاریخ گذشته ما حضور اقتدارهای سیاسی فاقد مشروعیت دینی بود. این دوگانگی به موازات گسترش باورهای سیاسی تشیع، بروز بیشتری مییافت؛ زیرا تشیع همواره حریم خود را با حاکمان و قدرتمندان حفظ میکرد. مسأله فوق (فاصله میان دولت و ملت) یکی از مشکلات جدی بود که جامعه ایران در مسیر توسعه خود ناگزیر باید به حل آن میپرداخت. در دوران قاجار مسأله فوق تنها مسأله اجتماعی ایران نبود و مسائل دیگری نیز وجود داشت که مهمترین آنها حضور استعمار در کشورهای جهان سوم و به طور خاص قدرت و نفوذ دو کشور روس و انگلیس بود.
برای حل این مشکل اجتماعی چه باید کرد؟ پاسخهای متعددی در تاریخ معاصر ایران به این پرسش داده شده است. هر یک از این پاسخها در مقطعی خاص و بر اساس برخی مبانی، شکل گرفته و آثاری را نیز به دنبال آورده است. در این جا هفت پاسخ را مورد بررسی قرار میدهیم.
● جنبش عدالتخانه
وضعیت مطلوب عالمان شیعه که تشکیل حاکمیت دینی (حاکمیت فقاهت و عدالت) بود، چیزی نبود که از سوی حاکمیتها پذیرفته شود. بنابراین عالمان دینی در عصر مشروطه، نحوه حضور مذهب را به صورت « عدالتخانه» تئوریزه کردند. این طرح میتوانست حضور مذهب را در سطح اقتدار اجتماعی، که پیش از آن در جنبش تنباکو توان و نیروی خود را ظاهر ساخته بود، به صورتی نهادینه تا حد امکان، استقرار بخشد. هویت بومی و فرهنگی این طرح، حمایت مردمی چشمگیری را به دنبال آورد و تنشهای اجتماعی که برای تحقق آن به وجود آمد، در مسیر یکی از بنیادیترین حرکتهای اصلاح جامعه ایران و جنبش مشروطیت قرار گرفت.
● سکولاریزاسیون
پاسخی که آخوند زاده و بسیاری از روشنفکران عصر مشروطیت به این پرسش دادند، رفع تضاد بین دولت و مردم از طریق کوتاه کردن دست دین از حوزه أمور اجتماعی و سکولار کردن قدرت سیاسی بود. آخوندزاده میخواست سلطنت، استقلال باطنی و ظاهری از دین پیدا کند. او با صراحت تمام حضور دین و مرجعیت وحی را منشأ همه خرابیها و ویرانیهایی میداند که در تاریخ آسیا واقع شده است. او در این نگاه به شبیهسازی تاریخی میپردازد و تاریخ تحولات غرب را مدل و نمونهای مشابه برای همه تحولات تاریخی میبیند. آخوندزاده با شیفتگی و خودباختگی در برابر مظاهر تمدن غرب، در حقیقت چشم خود را بر واقعیتهای اجتماعی فرو بسته بود و تفاوتهایی را که بین جامعه ایران با جوامع غربی در قرون وسطی وجود داشت، نمیدید.
از سوی دیگر، نسخهای که آخوندزاده و ملکم خان و امثال آنها تجویز مینمودند به هیچ وجه نمیتوانست نتایجی مشابه نتایجی به دنبال آورد که در غرب پدید آورده بود. زیرا این نظر در جامعه ایران نه زمینههای معرفتی و فلسفی مربوط به خود را داشت و نه شرایط فرهنگی و اجتماعی مناسب را برای اجرا دارا بود. اینان برای حل مشکلات به سوی سیاستی گام برداشتند که در فرهنگی دینیِ مردم با عنوان کفر و الحاد شناخته میشد. موفقیت این روش در غرب دلایل دیگری داشت.
رجال سیاسی و دولتمردان ایرانی که تا آن زمان با اتکا به مناسبات و روابط عشیرهای، اقتدار خود را حفظ میکردند، در رویکرد جدید خود از قدرت و حمایت دولتهای غربی بهره بردند و در نهایت نیز حاکمیت بیست ساله رضاخان را به دنبال آوردند. حاکمیت رضاخان به خوبی نشان داد که روش پیشنهادی این گروه، نه تنها مسأله جدایی دولت و ملت را حل نکرد بلکه بر ابعاد و گستردگی مسأله افزود.
● رادیکالیسم چپ
بعد از شهریور بیست، نظریه دیگری برای تبیین مسائل اجتماعی ایران مطرح شد و در حوزه عمل نیز به صورت احزاب و تشکلهای سیاسی چپ سازمان یافت. این نظر نیز از آفاق معرفتی جامعه و تاریخ ایران پوشش نمیگرفت بلکه از نظریهای استفاده میکرد که در قرن نوزدهم برای حلّ مسائلی که در اثر اجرای نظریههای لیبرالیستی در قرن هجدهم پیش آمده بود، بهوجود آمد. بورژوازی با استفاده از نظریه پردازان لیبرالی نظیر مالتوس، ریکاردو و حتی اسمیت، هر نوع مداخله برای بهبود بخشیدن به وضع مستمندان را نفی میکرد. مارکس در چنین شرایطی بود که به آفتهای سرمایهداری و اقتصاد آزاد و تضاد طبقاتی ناشی از آن پرداخت. در اندیشه مارکس، حرکت اصلاحی که به حل تضادهای اجتماعی منجر میشود، جز با یک تحول انقلابی که به تغییر ساختار اقتصادی - اجتماعی بینجامد، ممکن نبود. این دیدگاه پس از جنگ جهانی دوم هنگام حضور نظامیان دولتی در بخشهایی از جامعه ایران، نظر برخی از رجال سیاسی را به خود مشغول کرد. بخشی از نظریهپردازان چپ در دو دهه چهل و پنجاه گامهای نخستین و سطحی برای بومی کردن نظریههای مارکسیستی برداشتند و با درآمیختن مفاهیم دینی و تعابیر مارکسیستی، به تدوین برخی تفاسیر مارکسیستی از قرآن پرداختند.
برخلاف نظریه سابق که از حمایتهای انگلستان و سپس آمریکا در ایران برخوردار بود، در جغرافیای سیاسی بعد از جنگ دوّم، مرزهای بلوک شرق شکل ثابت و مشخصی یافت و در این مرزبندی، امکان استفاده از حمایت مستقیم و آشکار بلوک شرق برای نیروهای چپ در جامعه ایران فراهم نبود. بنابراین نظریههای مارکسیستی به رغم آن که اندیشه بخش وسیعی از روشنفکران ایران را تصرف کرده بود، امّا هرگز نتوانست در اقتدار سیاسی جامعه سهیم شود، بلکه اقتدار همچنان در دست گروهی باقی ماند که از همراهی و حمایت بلوک غرب بهرهمند بودند.
● ولایت فقیه
در طی دهه چهل، نظریه دیگری برای حل مسائل اجتماعی ایران و پیگیری یک جریان اصلاحی به عرصه عمل اجتماعی گام گذارد. این نظر برخلاف دو نظریه پیشین، از آفاق معرفت معنوی و اسلامی جامعه بهره میبرد و به لحاظ تاریخی در امتداد جنبش عدالتخانه قرار میگرفت. جنبش عدالتخانه کوشش فقیهانه برای تأمین حضور دیانت در عرصه سیاست بود. صاحبان آن نظر چون حذف کامل استبداد را ممکن نمیدیدند، کوشیده بودند تا از طریق عدالتخانه تا حدّ ممکن استبداد را در چارچوب شروط و قیود دینی، مقید و مشروط کنند. ولی این حرکت اصلاحطلبانه در رقابت با حرکت دیگری که به دنبال یک نظام سکولار و شبهغربی بود، از تداوم باز ماند و به شکست انجامید.
شکست مشروطه، مرجعیت و رهبران مذهبی را در وادی ناامیدی فرو برد. امّا امام خمینی با کولهباری از تجربه مشروطیت، در پی تحقق آرمانی برآمد که در طول دوران غیبت، در سینه جامعه شیعی، مستور مانده بود. او اقتدار و حاکمیتی را که در باور و اعتقاد دینی مردم مشروعیت داشت، با عنوان « ولایت فقیه» بازگو کرد و زمینهسازی برای تحقق آن را در دستور کار خود قرار داد. استقبال و حمایت گسترده مردم از حرکت امام، نشانه شناخت درست او از لایههای معرفتی جامعه و بهرهگیری مناسب ایشان از زمینههای فرهنگی و اجتماعی بود. انقلاب نقطه عطفی را در نحوه رابطه دولت و مردم در تاریخ ایران به وجود آورد. مردم برای نخستین بار اقتداری را تجربه میکردند که رفتارشان در برابر آن از باب ضرورت نبود بلکه همکاری و همراهی با آن را مطابق با اهداف و آرمان خود مییافتند.
اینک به دو تحلیلی میپردازیم که در طی دو دهه اول و دوم انقلاب شکل گرفت و زیرساخت برخی از کنشها و فعالیتهای اجتماعی را پدید آورد.
● رهبری کاریزماتیک
این تحلیلی بود که بیشتر در دهه اول انقلاب از سوی برخی دانشآموختگانِ رشتههای علوم اجتماعی که نوعی دلبستگی به انقلاب نیز داشتند، مطرح گردید. این تحلیل متأثر از آرای ماکسوبر، جامعهشناس قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، و در برابر تحلیلهای مارکسیستی نسبت به حوادث اجتماعی ایران ارائه میشد.
ماکسوبر کنشهای افراد را به چهار نوع تقسیم میکرد: اوّل، کنشهای عقلانی معطوف به هدف است که در آن، عمل به شیوهای محاسبه گرایانه به سوی هدفی دنیوی و قابل وصول صورت میگیرد (مانند رفتار تاجر)؛ دوّم، کنشهای عقلانی معطوف به ارزش؛ سوّم، کنشهای انفعالی یا عاطفی؛ چهارم، کنشهای سنتی که عمل در اثر عادتها و عرف صورت میگیرد. ماکسوبر به موازات نوعبندی کنشها، انواع اقتدار و سلطه را به سه قسم تقسیم میکند: الف) اقتدار عقلانی و بوروکراتیک (دیوانسالارانه) که در جامعهای شکل میگیرد که رفتارهای عقلانی معطوف به هدف در آن گسترش یافته است؛ ب) اقتدار کاریزماتیک و فرهمندانه که از کنش عاطفی جامعه نسبت به یک شخص پدید میآید؛ ج) اقتدار سلطنتی که در آن کنشهای مبتنی بر عادات و رسوم، نقش اصلی را ایفا میکنند. ماکسوبر در اینجا از اقتدار مبتنی بر عقلانیتِ معطوف به ارزش سخن نمیگوید، شاید از آن رو که وی تعیین ارزش را هرگز امری عقلانی نمیداند و به تصمیم و دلبستگی عاطفی افراد باز میگرداند.
ماکسوبر، خصوصیت غالب بر تمدن جدید غرب را اقتدار بوروکراتیک میداند که بر عقلانیت ابزاری استوار است. انسان در این محیط در ردیف ارقام و اعداد در میآید والیناسیون و از خود بیگانگی و مرگ خلاقیتهای انسانی رهآورد آن است. به نظر او اگر اقتدار بورکراتیک و دیوانسالارانه غرب بتواند با شور و عاطفه و با اقتدار کاریزماتیک درهم آمیزد، برخی از مشکلات آن کاستی میگیرد. بوروکراسی یک ابزار بیجان است که در دستان صاحبان اراده و ایدئولوژی و مدیرانی که دارای رهبری فرهمندانه هستند، حیات مییابد.
تحلیل مسائل ایران و خصوصاً حرکت امام برمبنای دیدگاه وبر، نیروهای جوان و انقلابی را در معرض دو آسیب اجتماعی مهم قرار داد. آسیب اول، تفسیر وبری، حرکت امام و ابعاد فرهنگی و اجتماعی انقلاب را به چارچوب نظریه وبر تقلیل میدهد و در نتیجه بسیاری از ساختها و امکانات انقلاب، از دیدگاه تحلیلگران پنهان میماند. رابطه امام با مردم بیتردید در قالب کنشهای عاطفی یا سنتیِ وبر قابل تحلیل نیست، بلکه این ارتباط در مجرای فرهنگ شیعی و در ارتباط مرجعیت با مردم سازمان مییافت و مبانی عقلی روشنی داشت. ماکسوبر به دلیل پیشینه فکری و فلسفی غرب، از تصور یک اقتدار فرهمندانه که از هویتی عقلی و علمی نیز برخوردار باشد، عاجز مانده است. کسانی که با نگاه وبر به رهبری دینی امام خمینی مینگرند، از حضور امام در صحنه انقلاب به عنوان یک حادثه فردی و استثنایی یاد میکنند که اولاً به دلیل قاعدهمند نبودن، قابل دوام نخواهد بود و ثانیاً در ذات خود یک حرکت الزاماً اصلاحی را به دنبال نمیآورد، بلکه نتایج آن به سلیقهها و عملکرد فردی رهبری، متکی است. دیدگاه فوق مانع از آن خواهد شد که ولایت فقیه به عنوان یک نهاد مستقر و مستمر دیده شود، بلکه به عنوان یک مرحله گذرا و در عین حال نامطمئن و خطرناک تلقی میشود. این رهبری به دلیل خصوصیت ناپایدار خود باید هر چه سریعتر به سوی دیگر انحای اقتدار و به سود آنها عمل کند. آسیب دوّم، تحلیل وبری، تحلیلگران را در معرض نقادیهایی قرار میدهد که اندیشمندان غربی خصوصاً بعد از جنگ جهانی دوّم به تفسیر وبر وارد آوردند. این انتقادها تحلیلگران ایران را به سوی نظریات دیگری سوق داد که در باب جامعه تودهای و آفتهای آن و جامعه مدنی و مانند آن از سوی نظریهپردازان غربی برای تبیین و حل مسائل جامعه غربی ارائه شد.
غرب در فاصله بین دو جنگ راهحل ماکس وبر را آزمود. مارکسیسم به رهبری لنین و انواع ناسیونالیسم و فاشیسم، اروپا را به خونینترین جنگهای تاریخ کشانید. وقتی رهبری فرهمندانه بدون حضور هیچگونه عقلانیت متعالی، عرصه حضور شیاطینی میشود که بوروکراسی و عقلانیت ابزاری را نیز به خدمت میگیرند، نتیجهای جز آنچه واقع شد، نمیتواند داشته باشد.
● بسیج تودهای و جامعه مدنی
برخی از نظریهپردازان غربی، وقوع این فاجعه را در حضور پدیدهای میدیدند که از آن با عنوان « تودهای شدن» جامعه غربی و پدید آمدن جامعه تودهوار (mass society) یاد میکردند.
جامعه تودهای، جامعهای انباشته از ماده خام است و امری که به این ماده شکل میدهد القائات و تبلیغات محیط است. از طرف دیگر، نظم بورکراتیک به همراهی تکنولوژی ارتباطات و تبلیغ، قدرت بیمانندی را در دست کسانی قرار میدهد که در رأس قدرت اجتماعی قرار میگیرند. اگر آنچنان که ماکس وبر پیشنهاد میکرد صاحبان ایدئولوژی، در رأس هرم اجتماع قرار گیرند و با کمک تکنولوژی و تبلیغات، ارتباط مستقیم با مردم پیدا کنند، این ارتباط، نظام قوی و هماهنگی از رفتار را پدید میآورد که از آن به عنوان « نظام توتالیتر» یاد میشود. خطرات این قدرت عظیم هنگامی آشکار میشود که به فقدان متافیزیک، عقل و هر نوع معرفت متعالی دیگر که نقش میزان و داور را نسبت به ایدئولوژیهای مختلف داشته باشد، نیز اعتراف شود. راه حلی که برای پیشگیری از این خطر توسط برخی نظریهپردازان سیاسی مطرح شده، حذف ارتباط توده و مردم با رهبری ایدئولوژیک جامعه بود. این طرح به عنوان « جامعه مدنی» (civil society) مطرح شد. جامعه مدنی در مقابل جامعه سیاسی (دولت و دستگاه اداری آن) قرار دارد و متشکل از گروهها و احزاب ساخت یافته میباشد که به عنوان حد فاصل توده با رأس مردم میباشد. مردم صلاحیت تصمیمگیری و مشارکت مستقیم با هرم قدرت را ندارند و جامعه مدنی عرصه فعالیت گروهها و احزاب است و مردم تنها از طریق احزاب میتوانند در اقتدار سیاسی جامعه اثرگذار شوند. احزاب نیز به مقدار توان تبلیغاتی خود میتوانند از بین مردم یارگیری کرده و به وساطت کمیت آنها، نقش خود را در عرصه قدرت ایفا نمایند.
● رفورمیسم لیبرالی و نفی انقلاب
این نظریه نیز پس از جنگ جهانی دوم برای مقابله با شکلگیری نظام توتالیتر مطرح شد و به نفی اندیشه انقلابی و رادیکال پرداخت و به موازات آن به تبلیغ رفورم و حرکتهای اصلاحی در چارچوب ساختار جامعه مدنی اقدام نمود. این نظر که بیشتر در آثار کارل پوپر دیده میشود، اصلاحطلبی را در چارچوب نظام سیاسی غرب به عنوان بهترین نظام به کار میبرد و هیچ حرکتی را که اصول و بنیادهای این نظام را به چالش کشاند، تاب نمیآورد. از مهمترین اصول حاکم بر این نظام، اجازه ندادن به مردم برای همراهی با هر اندیشه سیاسی است که در آرزوی کمال و خوشبختی انسان ترسیم شده باشد. دلیلی که او اقامه میکند، تجربهای است که از عملکرد مدعیان خوشبختی و بهروزی انسان در طی قرن بیستم حاصل شده است. اصل تردیدناپذیر پوپر، ترویج شکاکیت عام و « فقدان یقین» و شمول تردید نسبت به حقایقی است که پرسش از آنها دغدغه همیشگی بشر بوده و میباشد، همان حقایقی که ادیان داعیه پاسخگویی به آنها را دارند.
رفورمیسم و « اصلاحطلبی» در قاموس سیاسی پوپر، چیزی جز محافظهکاری نسبت به نظم سیاسی دنیای غرب نیست و این اندیشه در بیرون از حوزه جغرافیایی غرب به چیزی کمتر از یک حرکت انقلابی و رادیکال رضایت نمیدهد. پوپر در مصاحبه با اشپیگل در سال ۱۹۹۲، جوامع غیرغربی را حتی صالح برای برنامهریزی و مدیریت زندگی اجتماعی خودشان ندانست و قیمومت آنها را بر عهده تمدن غرب دانست. او در همان مصاحبه، تنها به تمدن غرب حق داد که « مسلح» باشد.
حضور زنده انقلاب در دهه نخست و سالهای دفاع مقدس قویتر از آن بود که فرصت نظریهپردازی سکولار را به کسانی بدهد که موقعیت و اقتدار اجتماعی خود را از ناحیه انقلاب به دست آورده بودند. رسوب پنج دهه دیدگاههای رادیکالی و مارکسیستی نیز مانع دیگری برای حضور اندیشههای رفورمیستی و اصلاحطلبانی بود که جامعه مدنی غرب را مدل و الگوی آرمانی خود میدیدند. اما این موانع به تدریج از میان رفت و شرایط بروز چنین اندیشههایی فراهم شد.(۱) در دوران سازندگی، مسائل نظری انقلاب، مورد غفلت مدیران و برنامهریزان جامعه قرار گرفت و در تحلیل انقلاب از همان نظریههایی استفاده شد که در اندیشه سیاسی غرب برای تحلیل مسائل بعد از جنگ دوم جهانی به کار گرفته شد. مرکز مطالعات استراتژیک ریاست جمهوری که باید زمینههای نظری انقلاب در مدیریت کشور را تبیین میکرد و خط مشی حرکت اصلاحی دولت را در تداوم انقلاب ترسیم میکرد، خود به مرکز گسترش تحلیلهای رفورمیستی و لیبرالی تبدیل شد. این مرکز در پوشش مدیریت کسانی قرار گرفت که در دهه قبل، از نظریههای رادیکال و مارکسیستی حتی برای تفسیر آیات قرآنی بهره میبردند. البته تغییر گرایش آنها به معنای تحول شخصیت و هویت آنان و یا حتی یک چرخش ابتکاری و خلاق از سوی آنان نبود، بلکه این تغییر ناشی از حرکتی سیاسی و فکری بود که ریشه در بخش دیگر جهان داشت.
این اندیشه در غرب به این لحاظ، حرکت اصلاحی شمرده شده که به سرمشقها، اصول موضوعه و ساختار کلان اجتماعی جامعه غرب وفادار است و آرمان خود را که نفی هرگونه آرمانگرایی و مقابله با هر نوع یقین و ایمان است، در قالب همان نظام جستجو میکند؛ لیکن همین اندیشه اگر در جامعهای تعقیب شود که از یک فرهنگ دینی برخوردار است و در آن علاوه بر عقل ابزاری، عقل متافیزیکی و بلکه وحی حضور زنده و فعال دارد، عملکرد آن هرگز رفورمیستی و اصلاحطلبانه نمیتواند باشد، بلکه عملی رادیکال و براندازانه است و در تقابل با ساختار قانون اساسی و فرهنگ عمیق مردم قرار میگیرد. جامعه مدنی غرب در این کشور هرگز با حرکت اصلاحطلبانه ایجاد نمیشود و پس از ایجاد نیز به دلیل آنکه ریشه در فرهنگ مردم ندارد، جز با اتکا به عوامل بیرونی و خارجی و جز از طریق اجبار و فشار اجتماعی و شانتاژ تبلغاتی تداوم نمییابد.
● نظریه پسامدرن
همراه با بسط نظریه ششم، نظریه هفتمی نیز در بخشی از ذهنیت نخبگان و کارگزاران سیاسی ایران پدید آمده است. این نظریه که بیشتر متأثر از اندیشههای میشل فوکو است، در دنیای غرب در تقابل با نظریه ششم طرح شده و در صدد تبیین بحرانی است که مدرنیته به آن گرفتار آمده است. همین تقابل، موجب شده است تا برخی از کسانی که همدلی با انقلاب اسلامی دارند، برای مقابله با نظریه ششم از آن استفاده کنند. لکن از آنجا که این نظریه از همان بنیانهای معرفتی استفاده میکند که در باطن مدرنیته ریشه دوانده است، کارکرد مثبتی را نسبت به فرهنگ دینی ما نمیتواند داشته باشد. به همین دلیل برخی از طرفدران نظریه ششم از ابعاد نظریِ نظریه هفتم در جهت تخریب فرهنگ دینی هم استفاده میکنند. ابعاد معرفتی هرمنوتیک و مسأله « گفتمانها» و « قرائتهای مختلفی» که از حواشی گوناگون نسبت به یک متن واحد، واقع میشود، بدون آنکه راهی برای وصول به متن باقی بماند، از جمله آن مبانی است که در غرب، تصلب و صولت نظریههای مدرن را در هم میریزد و لکن طالبان مدرنیته از این مبانی برای مقابله با نصوص و متون دینی و خارج کرن آن متون از متن زندگی و ذهن مردم استفاده میکنند. به این ترتیب، نظریه فوکویی « گفتمان»ها که در غرب به کار نقد مدرنیته و لیبرالیسم میآید، در ایران به کار نسبی کردن و از صحنه خارج کردن دین نیز درآمده و از این طریق در خدمت بسط مدرنیته قرار میگیرد.
● اشاره
نویسنده محترم با نگاهی تاریخی و کلان به بررسی جنبشها و نظریههای اصلاحطلبانه در ایران معاصر پرداخته و در مجموع، دیدگاههای گوناگون را در یک سیر تاریخی بازتابانده است. البته جا دارد درباره هریک از این دیدگاهها، بررسیهای بیشتر و عمیقتری صورت گیرد، چرا که این نظریهها بخش مهمی از تاریخ اندیشه سیاسی در ایران معاصر است که بدون بازشناسی و طبقهبندی آنها، تحلیل دقیق جریانات سیاسی و اجتماعی در سدههای اخیر ناممکن مینماید. ضمن تقدیر از تلاش نویسنده محترم، در اینجا تنها به چند نکته کوتاه میتوان اشاره کرد:
۱) هرچند در عنوان مقاله از « هفت نظریه» یادشده است، اما در متن مقاله هشت نظریه بازگو شده و شماره پنجم دوبار آمده است. اما مهمتر آنکه دو نظریه از نظریههای یادشده، یعنی « بسیج تودهای و جامعه مدنی» و « رفورمیسم لیبرالی و نفی انقلاب» هر دو به یک نظریه کلان باز میگردد و تفاوتهایی اگر هست، بیشتر به جزئیات این نظریه باز میگردد. چنان که خود نویسنده محترم یادآور شده است، این دو نظریه با نظریه دوم (سکولاریزاسیون) نیز وحدت و همسویی دارد. از سوی دیگر، جنبش عدالتخانه را باید در کنار نظریه مشروطهخواهان مسلمان، نظیر علامه نایینی مورد بررسی قرار داد و تفاوت آن را با نظریه ولایت فقیه روشن ساخت. بنابراین باید با دستهبندی شفاف، به تحلیل دقیقتر از مبانی و اصول راهبردی آنها پرداخت.
۲) آنچه در این مقاله آمده است، بیشتر نظریههای اصلاحی در تاریخ ایران معاصر است و ناظر به یک مسأله سیاسی خاص (شکاف دولت و ملت) میباشد. بنابراین این مقاله یک پژوهش موردی (case stady) به حساب میآید و نباید آن را یک تحقیق نظری در باب نظریههای اصلاحات به طور کلی به شمار آورد. موضوع اخیر، نیاز به یک پژوهش مستقل دارد، هرچند با بحث حاضر نیز مشترکاتی خواهد داشت.
۳) ایشان به درستی به نقد نظریههای چپ و راست در تبیین مسائل سیاس معاصر ایران پرداخته و نشان داده است که این تحلیلها و توصیهها به دلیل نداشتن ریشه در فرهنگ اسلامی و ایرانی، از شناخت مسائل و ارائه راه حلهای عینی عاجز است. اما در خصوص نظریه « ولایت فقیه» نیز باید به دقت نشان داد که چگونه این نظریه میتواند شکاف دولت و ملت را پر کند. هرچند افق معرفتی و فرهنگیِ مشترک میان دولت و ملت و عقلانیت سیاسی برخاسته از این بستر فرهنگی، میتواند به پیوند این دو حوزه کمک کند، ولی نیک پیداست که اگر این پیوند به صورت ارگانیک و نهادینه در ساختار سیاسی و ساز و کارهای مناسب اجتماعی تعبیه نشود، این گمان وجود دارد که این همبستگی فرهنگی به یک پیوستگی سیاسی در ساختار دولت - ملت منتهی نگردد. به هر حال، نظریه ولایت فقیه برای حل معضلات سیاسی و اجتماعی جامعه ایران باید به ساختار و نهادهای مشخص دست یافته و برنامههای شفافتری را ارائه کند.
(۱) نویسنده در متن مقاله این شرایط را بیان کرده است.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست