چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا

معتزله و اندیشه معطوف به خلافت


معتزله و اندیشه معطوف به خلافت

بعد از رحلت پیامبر گرامی اسلام, مهم ترین چیزی که تاریخ اسلام را تحت الشعاع خود قرار داد, مساله خلافت بود

بعد از رحلت پیامبر گرامی اسلام، مهم‌ترین چیزی که تاریخ اسلام را تحت الشعاع خود قرار داد، مساله خلافت بود. در میان خلفای راشدین، خلافت علی بن ابیطالب (ع) از پر چالش ترین و جنجالی ترین آنها بود. در این دوره انشعابات فراوانی صورت گرفت، اما آنچه موضوع این نوشتار است بررسی ریشه‌های شکل گیری جریان معتزله است که نخستین جرقه‌های آن به دوره خلافت علی بن ابیطالب بازمی‌گردد.

بعد از قتل خلیفه سوم عثمان، تعدادی از صحابه پیامبر اسلام که در راس آنها طلحه و زبیر بودند، علی را مسئول قتل عثمان نامیدند و طلب خونخواهی کردند. در این نزاع عموم مسلمین خود را بلاتکلیف می‌دیدند و اگرچه هر گروهی با اقامه دلیل پیروان خود را جذب کرد اما عده ای از بزرگان نه بیعت کردند و نه جنگیدند. این صحابه که در راس آنها سعد ابن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلم و عثمان بن زید بودند از این مخاصمه دوری جستند و " اعتزال " و کناره گیری آنها از منازعه سیاسی سبب شد تا به‌نام معتزله خوانده شوند.

اما آنچه به شکل فرقه ای خاص با عنوان معتزله در اندیشه اسلامی معرفی می‌شود، به فرقه‌ای برمی‌گردد که واصل بن عطا در بصره تاسیس کرد (۱۳۱-۱۰۵)و در عهد هشام و دیگر خلفای اموی و در دوره عباسی تداوم یافت. در این دوران فتوحات اسلامی به رکود رفته بود و مسلمانان در شهرها مستقر شده بودند. در آغاز اسلام، مسلمین در شبه جزیره عربستان ایمانی ساده داشتند و در مساله وحی چون و چرایی نمی‌کردند. اما اعراب که دست به فتح کشورهای دیگر زده بودند، به خواست خود رسیدند و بر تمدن‌های بزرگ آن روزگار تسلط یافتند. آنچه به دیگر مسلمان انگیزه فتح و استیلا بر سایر ممالک را تزریق می‌کرد، احساس برتری دینی شان بر سایر ادیان بود. بعد از جنگ‌های فراوان و تسلط یافتن بر سایر کشورها، حفظ مرزهای فتح شده در اولویت بود. اگرچه با تصاحب ثروت ممالک اشغالی سپاه کافی برای حفظ مرزها و جلوگیری از شورش‌ها فراهم آمده بود، اما به هر حال آنچه پشتوانه این استیلا بود، صبغه دینی و اعتقادی داشت. با آنکه کشورهای دیگر با اعمال قدرت خلع سلاح شده بودند، اما به هر حال نظام حاکم برای اثبات هویت خود باید پاسخگوی اندیشه‌های قدیمی‌تر آنها می‌بود.

در این اوضاع و احوال هر حکومتی که بر سر کار می‌آمد برای حفظ مرزهای تحت سلطه خود باید دو جبهه را مدیریت می‌کرد: یکی مسائل داخلی بین مسلمین که عموما ریشه در خلافت و اختلافات آن داشت، دیگری مهار ملت‌ها و نژادهای دیگر که کشورهایشان فتح شده بود که این نیز به نوبه خود به دو جبهه تقسیم می‌شود؛ یکی شورشهای نظامی‌و دیگری مقابله با اندیشه‌های آنها. مقابله با شورشهای نظامی‌بسیار آسان تر از مقابله با اندیشه‌ها بود چرا که در صورت شکست در اندیشه ورزی هویتی برای استیلا بر سایر ممالک باقی نمی‌ماند. اما معتزله نیز مانند سایر اندیشه‌های این جریان در جواب محرک‌های سیاسی پدید آمدند. به زعم بغدادی، گروه نخست معتزله از صف‌بندی طلحه و زیبر در مقابل علی بن ابیطالب (ع) شکل گرفت و گروه دوم آن از پیروان واصل بن عطا.

در نظام اعتقادی مسلمین گناهان کبیره به دو قسم کلی بود: نخست شرک که سزای آن آتش بود و دوم گناهان کبیره به جز شرک که اصطلاحا " فسق " نامیده می‌شد. در مساله اختلاف و منازعه بر سر خلافت نیز عالمان وابسته به دربار این گروه را فاسق معرفی می‌کردند اما در حکم دادن بر سر اینکه آیا این گروه از فاسقان به عنوان کافر نیز مرفی شوند یا نه اختلاف نظر داشتند. در واقع اهمیت این مساله کاملا به حفظ نظام سیاسی خلافت وابستگی داشت و اضطرار سیاسی بود که بستر این چاره جویی را فراهم می‌کرد. خوارج فاسق را کافر می‌دانستند و مرتکب آن را وارد شونده در آتش و مرجئه با اینکه فاسق را مومن می‌شناختند و برای مرتکب آن تعیین قصاص نمی‌کردند اما معتقد بودند که حکم درباره فاسق موکول به روز قیامت است. طبیعی بود که چنین افراط و تفریطی چالش مشروعیت را حل نمی‌کرد؛ چرا که پیروی از حکم خوارج یعنی قتل عام خونین در دارالاسلام و پیروی از حکم مرجئه نیز سرانجامی نداشت چرا که موکول شدن حکم فاسق به جهان آخرت یعنی بر جا ماندن اختلافات.

حسن بصری استاد واصل بن عطاء فاسق را منافق می‌دانست که این نیز برای آن جماعت راضی کننده نبود و در یکی از محافل درسی وی واصل با بیان نظر خود در مخالفت با استاد به گوشه دیگر مسجد رفت. مخالفت وی با حسن بصری مبتنی بر این بود که " فاسق " میان کفر و ایمان منزلتی دارد و اگر هم در آتش وارد شود منزلت او بالاتر از منزلت کافر است و این هم منوط به عدم توبه فاسق پیش از مرگ است. این نظر از یکسو اکثریت را راضی می‌کرد زیرا هم آن دنیای فاسقانی که جزء متوفای طرفین بودند را بهتر از حطمه الهی نشان می‌داد و حداقل این بود که با کفار محشور نمی‌شدند و البته با گشایش مساله توبه در این دنیا روزنه ای برای رهایی متهمان به فسق فراهم می‌ساخت.

این نظریه پردازی‌ها در بستری کاملا سیاسی بود و به گفته نوبختی در کتاب " فرق الشیعه " و همچنین بغدادی این نظریه پردازی در بین اهل سنت تلاشی برای غلبه بر معضلات سیاسی بود. معتزله به یک راه حل دیگر هم شهرت داشتند و آن اعتقاد به آزادی انسان بود که این اعتقاد نیز مبنایی سیاسی داشت؛ زیرا امویان قائل به جبر بودند و از آن دفاع می‌کردند تا اثبات کنند آنچه در صفین واقع شد و خلافت را تدریجا از بنی‌هاشم به بنی امیه انتقال داد " امر محتوم " و مشیت الهی بوده است و اراده بشری در آن بی تاثیر بوده است. پژوهشگران اندیشه سیاسی واصل بن عطاء و پیروان وی را دشمن بنی امیه می‌شناسندو در دهه‌های بعد نیز وقتی عباسیان به خلافت رسیدند همان روشی را در پیش گرفتند که واصل در پیش گرفته بود و به مدت یک قرن از معتزله جانبداری کردند. به این نکته نیز باید اشاره کرد که درست در همان مقطع که عباسیان به دعوت برخاسته بودند و در نهان و آشکار برای براندازی خلافت عباسی فعالیت می‌کردند واصل نیزمبلغین و داعیان خود را به عنوان اوتاءالله به سرتاسر جهان اسلام می‌فرستاد تا با دشمنان دین مجادله کنند.

به نظر می‌رسد که نمی‌توانبازی‌های سیاسی و تاثیراتآن را در سنت اندیشه معطوف به خلافت نادیده گرفت و البته علاوه بر مجادلات داخلی سیاست کلی خلفای بنی امیه نیزآتش مخالفان محبوس در خانه را تندتر می‌کرد. بنی امیه اگرچه از یکسو رابطه خوبی با احکام فقهی و شرعی نداشتند و دین را از سیاست تفکیک کرده بودند اما به هر روی سلطه آنها سلطه اعراب بر بخش قابل توجهی از سرزمینهای قابل سکونت بود. این روش بنی امیه گروه‌های مخالف را به سمت چالش در حکومت اعرابمی‌کشید و برخی از آنها حتی برای زوال سیادت عرب خواهان زوالاسلام شدند، چرا کهدرپندار آنها این اسلام بود که توجیه سیادت اعراب بر اقوام و سرزمین‌های دیگر را فراهم می‌ساخت.از این رو متکلمین اسلامی‌نیز به اجبار باید به نظرات مخالفان پاسخ می‌دادند واقامه دلیل علیهالهیات سایر ادیان در دستور کار آنها قرار می‌گرفت و ردیه نویسی بر سایر ادیان رواج یافت. برای مثال ردیهمتکلمین اسلامی‌در برابر مسیحیان تمرکز بر تجدد خدا بر روی زمین بود و در مقابل، متکلمین مسیحی پرسش خود از مسلمانان را بر محور حادث یا قدیم بودن قرآن طرح می‌کردند. معنایقدیم بودن قرآن در این مجادله این بود که کلام الهی از ازلموجود بوده است و معنای حادث بودن قرآن این بود که کلام الهی در یک ظرف زمانی خاص نازل شده است. اگر متکلمین اسلامی در پاسخ به آنها رای به حادث بودن قرآن می‌دادند نتیجه گیری متکلمین مسیحی این بود که متکلمین مسلمان به تغییر در ذات الهی نیز معتقدند و اگر رای به قدیم بودن قرآن می‌دادند، متکلمین مسیحی با تکیه و تاکید بر رای متکلمین مسلمان در این زمینه، علاوه بر نتیجه‌گیری قدیم بودن ذات الهی، قدیم بودن متکلم یعنی خدا را نیز نتیجه گیری می‌کردند.پاسخگویی به این نوع شبهات برای خلافت اموی و عباسی یک ضرورت عینی بود؛ چه اینکه اگر به ضرب شمشیر نظام خلافت می‌توانست تمام معارضین خود (اعم از اهل بیت پیامبر، پیروان دین زرتشت در ایران و بسیاری فرق دیگر) را از صحنه خارج کند و به کمک دهات و نظریه پردازان خاص خود آنها را مجوس، مشرک، محارب و کافر بنامد، اما مسلما شکست در بحث تئوریکبه معنای لرزان شدن پایه‌های خلافت بود. اگر نخستین مجادلات فکری در بین اعراب مسلمان حول محور جانشینی و خلافت بود، اما با تسخیر سرزمین‌های دیگر آنها باید از هویت عربی خود در پوشش اسلام دفاع می‌کردند و دفاع از برتری اسلام و رویکرد جبرگرایانه در اسلام بهترین روش برای آنها بود. از این روست که می‌بینیم معتزله از سویی سعی می‌کنند از منطق ارسطو دوری کنند اما آرای ارسطو در مساله حواس را می‌پذیرند و حواس را تنها ابزاری می‌شناسند که نفس آدمی به واسطه آن بروز می‌کند.

بستر پیدایش این نظام‌های فکری، اندیشه سلبی بود که اصالت در آن با دفع شبهه است و نه با خود اندیشه. آنچه حائز اهمیت بود عدم تزلزل در نظام خلافت بود، چه با تکیه بر جبر گرایی و چه با تکیه بر اختیار و در واقع اندیشه ورزی به ابزاری حکومتی مبدل می‌شد. از این منظر است که مباحثی چون قائل شدن به جبر یا اختیار، آزاد یا مجبور بودن انسان، حدوث یا قدیم بودن قرآن و نظایر آن موضوعیت پیدا می‌کنند.انسداد چنین اندیشه ای نیز در ذات همین اندیشه است، چرا که در این نوع اندیشه ورزی نفس اندیشیدن هدف و غایت نیست و در تداوم همین انسداد است که هر اندیشه غیر، شبهه خوانده می‌شود.

چون با پذیرش اندیشه غیر، هویت مستقل فکری که توجیه گر سلطه بنی امیه است از بین می‌رود و دقیقا بر همین مبنا هر نوع چرایی و پرسشگری نوعی عناد شناخته می‌شد. همانگونه که با هر نوع شورش و عصیان باید مقابله می‌شد باید با اندیشه غیر هم مقابله می‌شد و نگاه خصمانه حاکم می‌شود.از همین روست که می‌بینیم حنافاخوری که معتزله را " آزادفکران جهان اسلام" می‌خواند و معتقد است « هر که بخواهد فلسفه حقیق اسلام یعنی به آنگونه فلسفه ای که با دین و تاریخ اسلام پیوند ناگسستنی دارد دست یابد، باید در کتب معتزله به تجسس بپردازد نه در مکتب فلاسفه ای که عادتا آنها را فلاسفه اسلام می‌خوانند چون فارابی، ابن سینا، ابن رشد و ... » و هم او متذکر می‌شود که« آنها می‌خواستند در راه حریت مبارزه کنند، اما آزادی عقیده کسانی را که به مذهب آنها گرایش نداشتند محترم نمی‌داشتند. تا دیدند که خلیفه ای چون مامون به آنها گروید اعتقادات خود را از واجبات شمردند و هر کس را که دم از مخالفت زد به بند کشیدند. در نتیجه جهان اسلام به بلایی خونین دچار گشت که جامعه اسلامی را به دو گروه تقسیم کرد. گروهی که به عقل ایمان داشت و دین راتابع احکام عقلی می‌دانست و گروه دیگر که سخت به ظاهر قرآن تمسک جست و هر پدیده تازه ای را بدعت و کفر می‌شمرد و بیم آن می‌رفت بر اثر این نزاع به اسلام و روح اسلام زیانی جبران ناپذیر وارد شود. تا آنکه متوکل عباسی که دشمن معتزله بود به خلافت رسید و قدرت از دست رفته معتقدین به غیر مخلوق بون قرآن را به آنها بازگرداند. از آن پس معتزله که سالها یکه تاز میدان بودند در معرض نابودی قرار گرفتند، کتب آنها در معرض آتش و مدارکشان عرضه زوال گشت و جمع آنها پریشان شد اندیشه ورزی معطوف به خلافت، اندیشه پردازی مونتاژگونه ای است که فقط به جمع آوری سایر اندیشه‌ها می‌پردازد و تنها نقطه مرکزی که شناخته می‌شود مقابله و مخالفت با خصم است.

نسبت عقل و دین نزد معتزله

معتزله خود را داعیه دار عقل گرایی در اسلام می‌دانستندو نظام هستی و انسان در نگاه معتزله یکی از محورهای مجادلات فکری آنها در بین اهل سنت بود. در مساله خلقت، معتزله اعتقاد داشتند که خدا جهان را از عدم خلق کرده است و این مساله را نیز از لوازم دین می‌دانستند. برای اعتقاد به این نتیجه باید مقدماتی لحاظ می‌شد که عمدتا برخواسته از فلسفه یونانی بود. در فلسفه یونان باستان قدیم بودن ماده پذیرفته شده بود و خدایی که بطور کلی هر فیلسوفی تعریفی از آن ارائه می‌کرد عالم را از همان ماده یا هیولای اولی خلق کرده بود. مسلما پذیرش این نظریه با نتیجه ای که معتزله خواهان اثبات آن بودند مغایرت داشت.

معتزله آنچه را که به مثابه پاسخ عقلی پیش روی خود داشت این بود که خلقت از عدم مطلق ممکن نیست و آنچه طلب می‌کردند این بود که اثبات شود خلقت از عدم باید اتفاق بیفتد. از این رو الفاظ آنچه را که به عنوان شبهه عقلی می‌پنداشتند به ادبیاتی که خود می‌خواستند تغییر دادند و ماده تبدیل به عدم شد. بنابراین عالم در نظر معتزله از دو چیز ترکیب یافته بود : ماده ای که ماخوذ از عدم است و وجود که از سوی خداست. پس عدم ماده و وجود آن صورت است. اگر عدم بعنوان ماده عالم معرفی شود، در اینصورت عدم مفهوم خود را از دست می‌دهد و در امتداد این تلاش فکری، معتزله عدم را بر دو قسم تبیین می‌کردند: ۱) معدوم ممکن ۲) معدوم ناممکن.

از سویی باید معدوم بودن معدوم حفظ می‌شد و از طرفی باید قابلیت ماده بودن را می‌یافت و به یک معنا عدم در مشی فکری معتزله، بومی شده " هیولا " در سنت فکری یونانی بود. اما تناقضی بزرگ پیش روی این گزاره بود:

حتی اگر معدوم را به جای ماده بپذیریم و معدوم را قدیم بشناسیم آیا مشکل حل شده است ؟

آیا در همین نوع نگاه برای خدا شریکی پدید نیامده است که به دو قدیم اعتقاد داشته باشند؟

معتزله راه گریزی از این تناقض نداشت، اما آنچه حائز اهمیت است اینکه معتزله علاوه بر پیدا کردن اعتماد به نفس در مجادلات عقلی تدریجا راه مقابله با چنین شبهاتی را نیز آموختند و آن این بود که با به کارگرفتن کلمات دلخواه به جای کلمات مساله ساز می‌توان شبهات عقلی را بومی کرد و نظام فکری جدیدی درانداخت. معتزله که در زمینه امور عقلی به خود باوری رسیده بودند، به توجیه قوانین حاکم بر طبیعت پرداختند. از سویی بسراغ نظام فکری رواقیون رفتند که معتقد بودند عالم دارای قوانین ثابت و حقیقت مطلق است و همه موجودات مطیع آن قوانین هستند. معتزله نیزپذیرفتند که هر جسم طبیعی راقوانین ثابتی است که برآن حکمفرما است.این نظریه درنگاه رواقیون لوازمی دارد که آنها خودبه لوازم حرف خود پایبند بودند اما طبیعی است که این اندیشمندان مسلمان هرنظری را هرطور که بخواهند درجهت پیشبرد اهداف دینی بکار می‌برند. ازاین رو خدا وقرآن را ازاین قاعده مستثنی می‌کنند.

پس تا اینجا نگاه معتزلهدرمورد عالم این شد کهاولا خدا عالم را ازعدم ممکن خلق کرده و ثانیا تمام نظام عالم دارای نظم و قانونی ثابت است و این قانون ثابت، حتیمیت دارد و مطلق است. اما این حقیقت شامل خدا نمی‌شود چون جسم طبیعی نیست و شامل افعال انسان نیز نمی‌شود زیرا طبیعت انسان بر طبیعت این اجسام برتری دارد.

منابع در روزنامه موجود است.

نویسنده : رضا عسگری