جمعه, ۱ فروردین, ۱۴۰۴ / 21 March, 2025
ادبیات شوروی در ایران

الف) درآمد
۱) گویا زمانی که از نیکلای کارامزین (۱۸۲۶ ۱۷۶۶)، نویسندهی روس ِ تاریخ دوازدهجلدی ِ روسیه، خواستهبودند در یک واژه، مردم روس را توصیف کند، او به موجزترین و مختصرترین و مفیدترین واژه بسنده کردهبود: "دزد"!
۲) این ملت ِ "بیشتر آسیایی و بهزور اروپایی"، از زمان تزار پتر کبیرش، همواره در کشاکش ِ سنّت و اروپاییگری دست و پا زده و هنوز هم نیاسوده، انگار هنوز در آغاز راه: با همان شور و شوق ِ موژیکوار ِ تاریخیاش.
۳) از پوشکین (۱۸۳۷ ۱۷۹۹) به بعد، ادبیات نوین روس، به سرعت و در طی یکی- دو دهه اوج گرفت و در نیمهی دوم قرن نوزدهم، بر قلهی ادبیات جهان سایه افکند: گوگول، لرمانتوف، گنچاروف، تورگنیف، تولستوی، داستایفسکی، چخوف و ... غولهای ادبیات کلاسیک روس و سه تای آخر، شاید بزرگترین نویسندههای جهان در نوع خود بودند.
۴) از همان سالهای میانهی قرن نوزده، روسها برای خود نقشی پیامبرانه در جهان قائل بودهاند و سرشان همیشه بوی قرمهسبزی داده است: هرتسن، باکونین، بلینسکی، چرنیشفسکی، داستایفسکی و ... از مهمترین سردمداران رویای رسالت ازلی! روسیه بودهاند، و البته این رویای هراسناک را به نیکوترین وجه، ولادیمیر ایلیچ لنین، از کابوس به واقعیت کشانید.
۵) ادبیاتِ دو دههی نخست قرن بیست ِ روس، ادامهی منطقی ِ آن شکوه و شور خلاقه بود که همگام با ادبیات جهان، در حال پوستانداختن، درونیکردن مدرنیته، ابداع و آوانگاردیسم بود: رئالیسم اجتماعی ِ گورکی و کوپرین، سمبولیسم ِ بلی و بلوک، فوتوریسم ِ مایاکوفسکی، آکمهایسم ِ مندلشتام و آخماتوا، نوآوریهای تئوریک و فرمالیستی ِ یاکوبسن و شکلوفسکی و...
۶) انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ اما، پایانی خونین بود بر آن همه شور ِ نیمهکارهی جستوجو و شکست و جستوجوی دوباره. در کمتر از چند سال و تا پایان دههی بیست و استقرار مطلق نظام ِ استالینیستی، همهی جنبشهای ادبی و هنری ناهمساز با ایدئولوژی رسمی، بهشدت سرکوب شدند. ایدئولوژی ِ حاکم، مدعی ساختن جهانی نوین و نابودکردن نظام کهنه بود. در جهان ِ یکدست و "بازو سالار" سوسیالیسم ِ استالینی، جایی برای تنوع اندیشهها و جستوجوی راههای دیگر نبود. اصلن راههای دیگری در کار نبود. راه، یکی بود. گویا نظام استثماری سرمایهداری، یکشبه و معجزهوار برافتاده بود و در جامعهی دهقانی و نیمهفئودالی روسیه و اقمار جماهیریاش، سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا برقرار شدهبود. پس حال که زیربناهای اقتصادی و مالکیت ابزار تولید، تغییر یافته و به دست ظبقهی کارگر افتاده بود، لزومن تبعات ِ روبنایی ازجمله ادبیات و هنر- هم میبایست تغییر یابد؛ و البته چون تغییرات زیربنایی نه بر اثر تکامل اجتماعی و ضرورتهای تاریخی، بلکه تنها در نتیجهی یک کودتا علیه یک دولت نوپای در حال جنگ روی داده، پس تغییرات روبنایی هم میبایست بهزور ِ سرکوب و قتل و تبعید و شکنجه و دقمرگکردن روی دهد.
۷) در طول بیست سال و بهویژه در دههی سی میلادی، صدها نویسنده و شاعر و روشنفکر، زندانی، تبعید و اعدام شدند. زیباترین و پویاترین جانهای آفریننده حرام شدند. اوسیپ ماندلشتام، بزرگترین شاعر روسیه در قرن بیست، بعد از چندین بار تبعید و زندان و سالها آوارهگی و گدایی برای تکهای نان، در تبعیدگاهی در سیبری از گرسنهگی و تیفوس نابود شد. ایساک بابل، بزرگترین داستانکوتاهنویس روس در این قرن (و به قول گورکی: "تنها امید ادبیات روسیه") بعد از سالها محرومیت و فشار و تهدید، دستگیر و تبعید و تیرباران شد. مایاکوفسکی و یسهنین خودکشی کردند. بولگاکوف ممنوعالانتشار و مهجور شد. پیلنیاک و فلورنسکی و کلیویف و گومیلوف و مهیرهولد نابود شدند. تمام کادر قدیمی و استخواندار و فرهیختهی بلشویک از قبیل بوخارین و تروتسکی و کامنف و زینوویف و ریکف و ... اعدام شدند. جو ارعاب و خبرچینی و افترا، کمکم همهی کنجکاویهای هنر و ادبیات خلاقه را ریشهکن کرد، و در مقابل، بعد از گذار از سالهای خون و تباهی دهههای سی و چهل، نسلی حیرتانگیز از بهاصطلاح نویسندهگان و شاعران، میراثدار سنت ادبی روس گردید: نسل چاکران و کاسهلیسان؛ و در بهترین حالت: نسل بیبخاران ِ متوسط!
۸) در سالهای بعد از مرگ استالین و با وجود تعدیل چشمگیر فشار و خفقان، ادبیات رسمی و ایدئولوژیک، تنها ادبیات موجود بود و حتا به نویسندهای چون بوریس پاسترناک اجازهی دریافت جایزهی نوبل داده نشد! آثار نویسندهگانی چون سولژنیتسین، ناباکوف، برادسکی، سینیاوسکی، بولگاکوف، آخماتوا، تسوهتایوا و ... ممنوعالانتشار بود. ادبیات رسمی که دستپخت استالین و ژدانف و چاکران ِ سالهای وحشت بود، اسمی دهانپرکن داشت: رئالیسم سوسیالیستی.
۹) چنین القاء میکردند که تنها مکتب ِ مجاز و علمی! ادبی، رئالیسم است که عبارت بود از سرسپردگی مطلق به عینیات ِ روزمره. گورکی را بنیانگذار هر دو نوع سوسیالیسم انتقادی و سوسیالیستی میدانستند، با این تفاوت که رئالیسم انتقادی، متعلق به سالهای قبل از کودتای بلشویکی اکتبر ۱۹۱۷ بود و اساسش بر تحلیل انتقادی مارکسیستی (البته از نوع استالینی آن) از جامعهی پیشاسوسیالیستی، به هدف ِ رسیدن به جامعهی بیطبقه میبود. اما به محض وقوع کودتای بلشویکی و استقرار سوسیالیسم، دیگر انتقاد محلی از اعراب نمیداشت، بلکه وظیفهی نویسنده، بیان زیباییهای جامعهی موجود و تقدیس "کار" جسمانی بود. به قول معماران این نوع از رئالیسم، نویسندهی شوروی مسلح به "خوشبینی تاریخی" بود، فلسفهی مبتذلی که با چند فرمول ساده و تقابل طبقاتی، نتیجه میگرفت که پایان پیشاتاریخ فرا رسیده و کمونیسم روسی آغاز نوین تاریخ و حل کامل همهی معضلات و تضادهای بشری و محو کامل استثمار و نابرابری است؛ که البته هدف، توجیه نظام جاری در سرزمین شوروی و کشورهای اقماری آن بود.
۱۰) و بدینسان، بهشت دروغین ِ شوروی ساخته میشد. بنگاههای عظیم انتشاراتی شوروی که در خدمت سیاست خارجی آن کشور بودند سیل داستانهای آبکی شوروی را به انبوه مترجمان آبکی - که معمولن پناهندگانی از کشورهای دیگر بودند سفارش میدادند. این آثار به سرعت و بیکمترین دقتی ترجمه میشدند و در قالب کتابهایی البته زیبا به آن کشورها سرازیر میشدند و توسط احزاب سرسپردهی بهاصطلاح کمونیست ِ آنکشورها تبلیغ و پخش میشدند.
۱۱) و در ایران خودمان، چه عطری داشتند کتابهای انتشارات "پروگرس"! چه جانهای شیدا که با خواندن آنها به رقص درنمیآمدند. در فضای خفقان و وحشت سالهای چهل و پنجاه شمسی، خوانندهی جوان ِ جویای عدالت ِ ایرانی، مست ِ آن بهشت دروغین، خود را به آب و آتش میزد: در همین همسایهی شمالی ما، بهشت زمینی برقرار است، همهی مشکلات روحی، روانی و مادی رفع شده. مردم شوروی جز شور و شوق کار ِ سوسیالیستی، غمی ندارند. زندگی به سادهگی و زیبایی داستان "رز طلایی" نوشتهی کنستانتین پائوستوفسکی است. بنا به داستانهای چنگیز آیتماتوف چون: "الوداع گلساری"، "جمیله" و "کشتی سفید"، حتا در سرزمین عقبافتادهای چون قرقیزستان و در سایهی حکومت شوراها، مردم، غرق زیبایی و خوشبختیاند. مگر داستانهای فریبای آرکادی گایدار، الکساندر فادهیف، یولیان سیمونوف، ونیامین کاورین، نودار دومبادزه، یوری بونداروف، ایوان یفریموف، قاسموف، دوبوف، گرمان، آستروفسکی، ارنبورگ و دهها و صدها کوفت ِ دیگر، میتوانست دروغ باشد؟!
۱۲) خوب... گویا آن سالها، سالهای تسلط اندیشهی چپ بود؛ نه تنها در ایران، که در همهی دنیا. سالهای استقلال مستعمرهها و تشکیل دولتهای ملی. سالهای غوغای چهگوارا، لومومبا، دبره، عبدالناصر، نکرومه، امهسهزر، فانون، سارتر، شریعتی. سالهای بازگشت به ریشهها و دورخیز ِ آزادی. اما آنچه از اندیشه و ادبیات چپ در ایران نمود یافت و در اندک مدتی دیگر صداها را خفه کرد، همان قرائت رسمی و دولتی حکومت شوروی بود که تنها بر اساس مصالح و منافع دستگاه عظیم و خرفت ِ بوروکراسی آن نظام عمل میکرد. پابلو نرودا و ناظم حکمت را میخواندیم، چون دوستان و متحدان شوروی بودند؛ لورکا را دوست داشتیم چون فاشیستهای اسپانیایی که آنوقتها دشمن شوروی بودند- او را کشتهبودند. ریتسوس را دوست داشتیم چون از مخالفان کودتای آمریکایی سرهنگها بود و امریکا هم که دشمن شوروی بود! برتولت برشت نویسنده ی بزرگی بود، چون در آلمان شرقی زندگی میکرد و شعر "لنینبابای مهربان!" را سروده بود. رمان ِ طولانی و خستهکنندهی ژانکریستف را بزرگترین رمان دنیا میدانستیم، چون رومن رولان دوست اتحاد شوروی بود و مترجم این رمان از اعضاء حزب وابسته به شوروی بود. کتابهای فلسفی "پولیتسر"، "ابشستوه"، "کنفورث" و آکادمسینهای تنهلش ِ شوروی آخر هر فلسفهای بودند. آثار داستایفسکی، منحرفکننده بودند، چون او از عاشقان تزار و نظام سلطنتی روسیهی قبل از کودتای بلشویکی بود. چخوف نویسندهی منحطی بود، چون شخصیتهای آثارش به جای عملکردن و پیوستن به حزب سوسیالدمکرات، ناله میکردند و ول میگشتند. صادق هدایت و صادق چوبک و بهرام صادقی و هوشنگ گلشیری، مدافعان بورژوازی بودند و در عوض: لاربن و افراشته و آذینفر و علیآبادی و مستوفی و منصور یاقوتی و... نویسندگان مردمی بودند. در زمانهی اوج بحثهای ادبی در محافل فرانسه و امریکا، مراجع ادبی ما، نوشتههای لوناچارسکی و "دربارهی ادبیات" گورکی و نسخهی وطنی آنها "رئالیسم و ضد رئالیسم در ادبیات" از دکتر سیروس پرهام بود.
۱۳) و بدینسان، بهترین سالهای عمر ِ هوشیارترین و متعهدترین نسل اندیشهورزان ادبی ِ ما، در حسرت ِ سراب ِ آزادی و عدالت ِ روسی، تباه شد.
ب) سنگ کج ادبیات ایدئولوژیک
۱) بنا به آنچه "فریدون آدمیت" نوشته، درسال ۱۹۰۵ میلادی سیصدهزار ایرانی برای کار به روسیه رفتهبودند؛ و نیز از بیستوسههزار کارگر صنعت نفت در باکو، بیستودودرصدشان ایرانیبودهاند. پس عجیب نیست اگر تنها به فاصلهی یک سال پس از پیروزی انقلاب سال ۱۹۰۵ روسیه و تمکین ِ نیمبند ِ پادشاه روس به خواست مردم، در ایران نیز انقلاب مشروطه به پیروزی رسید و اولین پارلمان تاریخ ایران تشکیل شد. چنین تاثیر شدیدی را پیشتر هم دیده بودیم: آیا میتوان الگوبرداری و تاثیرپذیری قتل ناصرالدینشاه در آغاز پنجاهمین سالگرد سلطنتش را از جسارت ِ پانزدهسال پیش ِ روسها در ترور پادشاهشان (الکساندر)، انکار کرد؟ اهمیت ارقام فوق زمانی آشکارتر میشود که در نظر داشتهباشیم که در سال ِ ترور ناصرالدینشاه، تهران کمتر از دویستهزار نفر جمعیت داشت.
۲) همسایهگی وحشتناک ِ طولی! و تاریخی با روسیه، مراودات ِ ناگزیر ِ تجاری و سیاسی، همزبانبودن مردم مناطق مرزی ایران و روسیه، و درواقع ایرانیبودن ِ ایالات جنوبی روسیه، بزرگترین عوامل تاثیرپذیری شدید فرهنگی و سیاسی ما از روسها بود؛ بهویژه آنکه آنوقتها و در مقابل رکود و جمود جامعهی رعیتی ِ عهد ناصری، روسیهی پهناور و جوان در تبوتاب ِ دگرگونی، و شیدایی انقلاب، آزادی و عدالت بود. بنابراین طبیعی بود که با کمترین تغییرات بنیادی در همسایهی شمالی، ساختار پوسیدهی نظام عقبماندهی حاکم بر ایران، ترکبردارد و حتا از هم بپاشد.
۳) پس اندیشهی انقلابی روس که ملغمهی بومیشدهای از سوسیالیسم و خشونت بود به ایران هم راه یافت و بهسرعت گسترش پیداکرد. البته نباید از یاد برد که به موازات، اندیشههای فردگرایانه و لیبرال غربی هم از برکت همسایهگی با کشور عثمانی (که چون نعشی نیمهجان، آمادهی افتادن در دستهای مستعمرهچیهای غربی بود) در ایران دامن گرفت و هنوزاهنوز موجود است.
۴) در سالهای بعد از شهریور ۱۳۲۰ و حضور متفقین در ایران (از جمله شوروی استالینی) و بعد از آن؛ با پشتیبانی ِ گستردهی احزاب و دستههای چپ ِ اردوگاهی (چپ غیرمستقل ِ وابسته به اردوگاههای سیاسی کمونیستی)، و البته تا حدودی همراه یک موج گستردهی تقریبن جهانی، نوع خاصی از نگاه ادبی و هنری در ایران شکل گرفت که بعدها رئالیسم سوسیالیستی خوانده شد. پایهگذار این نگاه ِ فراگیر را ماکسیم گورکی روس میدانستند.
۵) و اما... رئالیسم سوسیالیستی چه بود؟
گویا نخستین اصل رئالیسم سوسیالیستی، باور به رسالت تاریخی طبقهی کارگر در برقراری دیکتاتوری، جامعهی بدون طبقه، عدالت و دموکراسی بود. اینکه تاریخ خود چه باید میبود، و رسالت تاریخی یعنی چه، و جامعهی بدون طبقه چه ویژهگیهایی دارد، و دموکراسی و دیکتاتوری چگونه با هم میسازند، و علاوه بر همهی اینها اصلن خود طبقهی کارگر در عمل چه نمودی میتوانست داشته باشد؛ نه مهم بود و نه قرار بود مورد بحث نویسنده قرار بگیرد. اینها را پیشتر در جزوههای آموزشی فرمولیزه کرده بودند و با نقلقولهای فراوان از لنین و مارکس و احتمالن انگلس، تقدّس بخشیده بودند و جای چونوچرا نداشتند. مهم این بود که نویسنده به حقانیت آنها "ایمان" داشته باشد. پس میبینیم که نخستین اصل رئالیسم سوسیالیستی هیچ ربطی به ادبیات نداشت؛ و البته اینکه به چه چیزی می توانست ربط داشته باشد هم اهمیتی نداشت.
دومین اصل، گویا باور به وقوعیافتن عملی ِ سوسیالیسم در عالم واقع بود: یعنی ایمان به اینکه آنچه در شوروی و بعدها در اقمار آن ( به اصطلاح "دموکراسیهای خلقی") روی میدهد و جریان دارد، همان سوسیالیسمی است که مارکس و انگلس گفتهاند و قولش را دادهاند. پس هر آنچه نویسندهی متعهد سوسیالیست مینوشت، باید در خدمت حفظ و اقتداربخشی به اردوگاه سوسیالیسم موجود میبود؛ در مقابل ِ دنیای تجاوزگر اما رو به ویرانی ِ کاپیتالیسم غرب. این اصل هم ظاهرن قرار نبود که به ادبیات مربوط باشد.
اصل بعدی گویا "بهشعردرآوردن" ِ کار بود. یعنی مدح و تقدیس "کار" ِ جسمانی در خدمت جامعهی سوسیالیستی. با توجه به اینکه در دنیای سوسیالیسم موجود، مالکیت خصوصی وجود نداشت، پس ثمرهی کار هر فرد، نه برای خود او، که برای کل اجتماع بود (و البته اجتماع عبارت از افراد بیهویتی بود که کار میکردند تا جامعه هویت بیابد و فردیتها در "جمع" مستحیل گردد؛ نمایندهی این جمع، همان راس ِ هرم بود: پیشوای خطاناپذیر و رهبر خلقها). جالب اینکه کارگر ِ جامعهی سوسیالیستی با آنکه نمیتوانست کمترین مالکیت ِ شخصی بر ثمرهی کارش داشته باشد، میبایست به عنوان فردی در اوج خوشبختی و عدالت تصویر میشد که آرزو و هدفی جز کار بیشتر و بیشتر نداشت و کوچکترین کمکاری یا اعتراضش در حکم خیانت به حق ِ "جامعه" بود، اما کارگر جامعهی غیرسوسیالیستی! با آنکه چیزکی را میتوانست تصرف کند و مالک شود، به عنوان فردی تحت استثمار، محروم، مظلوم، و نیازمند آگاهی انقلابی تصویر میشد که نباید کار میکرد، بلکه قرار بود همیشه در حال اعتصاب، مباحثه، کار تشکیلاتی و پیروی از حزب باشد!
۶) میبینیم که در رئالیسم سوسیالیستی کوچکترین اهمیتی نداشت که ادبیّت ِ اثر ادبی قرار است چه باشد! از آنجا که "انگلها و لومپنهای پرولتاریا و روشنفکران" از لحاظ تاریخی ارزشی نداشتند، پس تنها نکتهی مهم این بود که اثر ادبی باید برای تودهی برگزیدهی زحمتکش قابل فهم باشد، دور از "بازیهای روشنفکرانه" که به قول رفقای ذیصلاح، تنها برای لاپوشانی سردرگمیها و وابستهگیهای خوردهبورژوایانهی روشنفکران به کار میرفت. اصلن سوسیالیسم روسی چیزی به نام روشنفکر را به رسمیت نمیشناخت. لنین، روشنفکر را به سیب خوشآبورنگی تشبیه کرده بود که از داخل کرمو و پوسیده است. روشنفکر کاری جز نقزدن، مته به خشخاش گذاشتن، ولگشتن، آه و نالهکردن، و در نهایت سنگانداختن در مسیر ِ محتوم تاریخ نداشتْ، پس چه بهتر که از همان آغاز، وی را در ردیف ِ تفالههای اجتماع گذاشت تا بتوان برای تفسیر و تحلیل ناگزیرانهی او، با یکی دو تا فرمول و نقل قول، کارش را یکسره کرد.
۷) بعدها و در طی سالهای بحرانی دههی شصت و هفتاد میلادی که اعتبار و آبروی سوسیالیسم روسی و اقماریاش در همهی جهان زیر سوال رفت، باز هم در جا زدیم. این بار اگر نه آنقدر سادهاندیشانه، اما باز هم همانقدر صلب و سخت: شاید سوسیالیسم روسی زیاد درست نباشد! اما بالاخره با تعهد و ایدئولوژی و عدالتخواهی باید کاری کرد! پس تکلیف ِ "وظیفهی ادبیات" چه میشود؟ مگر هنرمند و بهویژه نویسنده، وظیفه و تعهدی ندارد؟
ج) یک نمونه: ماکسیم گورکی
در سالهایی که سبیل ِ کلفت ِ استالینی، نماد ِ چپگرایی ِ دوآتشه و مبارزهجویانه بود، بیگمان رفقا گوشهی چشمی هم به سبیل ِ باشکوه ماکسیم گورکی داشتند که سالهای سال، پیشتاز و پیر ادبیات کارگری شمردهمیشد و در کنار لنین و استالین ِ سیاستمدار، سمبل نویسندهی آرمانی ِ ادبیات ِ کمونیستی بود. بیش از شصت سال از نخستین ترجمههای آثار گورکی در ایران میگذرد و تاثیر او در جهتدهی به ذائقهی دستکم دو نسل از خوانندگان و نویسندگان ِ ایرانی، شگرف و انکارناپذیر است. رمان "مادر" او، شاید مقدسترین رمان سی تا چهل سال تاریخ معاصر جنبش چپ ما بوده و بخش قابلتوجهی از ادبیات چپ وطنی ما، تحت تاثیر مستقیم این رمان و نیز رمانهای سهگانهی اتوبیوگرافیک او بودهاست. در این سالها، تبلیغات حزبی وابسته به اردوگاه شوروی، ماکسیم گورکی را بزرگترین نویسندهی رئالیست جهان و مدافع ِ همیشهگی دستگاه ِ دیکتاتوری حزب کمونیست شوروی قلمداد کرده که گویا انبوه آثار ریز و درشتش از نوشتههای کوتاه ِ بیستسال پیش از انقلاب شوروی گرفته تا رمانها و مقالات طولانی ِ بیست سال بعد از آن انقلاب را در خدمت آرمان ِ لنین و استالین نوشته بود. منتقدان ِ حزبی و غیرحزبی ِ علاقهمند به سوسیالیسم ِ موجود، سبک و سیاق نوشتاری گورکی را تنها مکتب ِ متعهد و درست! ادبی میدانستند و بقیهی منهای گورکی و پیروانش را سرسپردگان بورژوازی، منحط، منفرد، منزوی، فریبخورده و در خدمت خواسته یا ناخواستهی امپریالیسم معرفی مینمودند.
اما گورکی که بود؟
آلکسی ماکسیموویچ پشکوف، که بعدها نام مستعار "گورکی" به معنای "تلخ" در زبان روسی- را بر خود نهاد، فرزند یک تعمیرکار پرده و مبل، در سال ۱۸۶۸ به دنیا آمد. از چهارسالهگی به بعد و با مرگ پدر، به دامان ناپدری؛ و از یازدهسالهگی به بعد و با مرگ مادر به دامان پدربزرگ ورشکسته و خشن و البته جدّهی مهربان و داستانگویش افتاد. بعد از سالها پادویی و جاشویی و شاگردی و مرگ جدّه، یک بار و در سن هیجدهسالهگی اقدام به خودکشی کرد که موفق نشد. سالها دربهدر شد. روسیه را زیر پا گذاشت. همنشین آوارهگان، ولگردان، فاحشهگان، گدایان و تبهکاران شد. بیهوده نبود که سالها بعد و در مشاجرات شدیدش با لنین، او را متهم به نشناختن تودههای مردم کرد؛ چرا که گورکی خود از میان همان تودهها برخاسته و با همانها زیسته بود و بهتر از هر کسی دیگر، دردها و رنجهای تودههای روس را میشناخت و میفهمید. و البته قهرمانهای داستانهای او، نه کارگران و پرولترهای شهری ـ آنگونه که منتقدان رسمی شوروی و پیروان ِ جهانیشان میگفتند و مینوشتند بلکه همان آوارهگان و ولگردان و بیخانمانها بودند که گورکی، در سه رمان ِ پیوستهی اتوبیوگرافیکش: "دوران کودکی"، "در جستجوی نان" و "دانشکدههای من"، آنها را داستانی کردهاست.
گورکی، که سه چهار سالی بعد از آغاز نویسندهگی، به سرعت مشهور و ثروتمند شد، از دوستان نزدیک آنتون چخوف و تولستوی بزرگ بود، با بزرگترین نویسندهگان زمانش ارتباط داشت، مرتب به اروپا و امریکا سفر میکرد؛ و از همان آغاز به عنوان انسانی آزاده و نویسندهای قابلتوجه، مورد قبول محافل ادبی روسیه و اروپا، و نیز خوانندهگان روس بود. آن روزها، روزهای تبوتاب ِ آزادیخواهی و عدالتجویی بود: روزگار سربرداشتن انواع احزاب چپ، مشروطهخواه و لیبرال. روزگار شکست در مقابل ژاپن و استیصال دیکتاتوری تنهلش و ارتجاعی رومانوفها. پس ماکسیم گورکی نیز، مانند اغلب همگنانش، به سوی سیاست، و به تبع، مبارزه با حکومت کشیدهشد؛ اما هیچگاه، رسمن به هیچ سازمان یا حزبی نپیوست. در طول سالهای داغ دو دوههی آغازین قرن، با بیشتر احزاب مخالف دوست و همراه بود، هرچند که علاقه و پیوندهای عمیقش با جنبش سوسیالیستی و نمایندگان عمدهی آن (یعنی منشویکها، بلشویکها و اس.ارها) بسیار برجستهتر مینمود، تا جایی که سیاسیترین (و بعدها مشهورترین) رمانش "مادر" را در پشتیبانی از آنها و حتا تبلیغ برای آنها نوشت؛ رمانی که بعدها خود نیز به ضعیفبودن آن اعتراف کرد.
در سالهای قبل از انقلاب بلشویکی روسیه، گورکی هماره مدافع آزادی و برقراری عدالت بود و ضمن همراهی با لنین، مشاجرات شدیدی نیز با او داشت. آموزههای خشک و جزمی لنین، که ادبیات را نیز همچون هر وسیلهی تاکتیکی دیگری در خدمت سیاست و مبارزات سیاسی میدانست با طبع حساس و اومانیستی گورکی نمیساخت و البته اغلب مورد تمسخر و حملات ِ بیشتر دوستانهی لنین نیز واقع میشد. بعد از انقلاب و در زمان ِ اوج ِ کمونیسم جنگی و پایهریزی دیکتاتوری حزب کمونیست، ماکسیم گورکی به عنوان یک سوسیالیست و یک انساندوست، در مقام وجدان ِ تاریخی روسیه، از در ِ مخالفت با سیاستهای تنگنظرانهی بلشویکها در آمد.
در این سالها و نیز سالهای بعد، گورکی جان ِ دهها و صدها روشنفکر و نویسنده را از مرگ و گرسنگی نجات داد. سانسورچیان و تاریخ ادبینویسان رسمی ِ دربار استالین، بعدها تنها از همراهی بیچونوچرای گورکی با حکومت نوشتند؛ که البته گورکی حکومتی را که سالهای سال در خواب دیدهبود دوست میداشت و در سالهای دههی سی تا زمان مرگ بهتدریج نیز، سر ِ اطاعت به آن سپرد؛ اما بیگمان در دهسال نخست انقلاب، با سیاستهای موحش فرهنگیاش مخالف بود.
آثار گورکی طیف گستردهای را تشکیل میدهند: از داستانهای کوتاه ِ چندصفحهای و حکایات فولکلوریک گرفته تا نمایشنامهها و رمانهای بلند و بسیار بلند، و مقالات و خاطرهنویسیهای تابناکش از نویسندهگان روس. بیشتر آثار گورکی که تاریخ مصرف ِ چندساله داشتند اکنون فراموش شدهاند. رمانهای: "مادر"، "سه رفیق"، "آرتامانوفها"، "ماتوی کوژمیاکین"، "کلیم سامگین" و مجموعه مقالات: "دربارهی ادبیات" و "شهر شیطان زرد" و "خوردهبورژواها" و ... که همهگی به فارسی ترجمهشدهاند. منتقدان ادبی رسمی حکومتی در شوروی و به تبع ِ آنها، منتقدان ِ اقماری در کشورهای دیگر، گورکی را بنیانگزار دو نوع رئالیسم ِ انتقادی و سوسیالیستی میدانستند. اساس هر دو بر مشاهدهی عینی ِ تحولات جامعه و تحلیل آن تحولات بر اساس آموزههای جزمی مارکسیسم لنینیسم میبود؛ و مارکسیسم لنینیسم را هم که میشد به سادگی از یکیدو کتاب استالین آموخت (گویا کتابهای خود مارکس و لنین به دلیل پراکندهگی موضوعات و رعایت شرایط ِ تاریخی و محیطی، برای عموم غیرقابل استفاده و سردرگمکننده بودند و زحمت بهسامانکردن و بهروزکردنشان را رفیق استالین کشیده بود).
دربارهی مرگ گورکی روایتهای گوناگون نقلکردهاند و بیشترشان بر عمدیبودن آن به دست استالین، متفقالقولند. البته این نکته، اهمیت زیادی ندارد، و نیز، در حوصلهی این یادداشت نیست. استالین، احدی از یاران قدیم را زندهنگذاشت، که گورکی را از این مرحمت، معاف داشتهباشد.
اما این سرسپردهگی مطلق به عینیات ِ روزمره، بلایی بود که بر سر ادبیات ایران نازل شد، گو که پسوند "تحلیلی" نیز به دنبال داشته باشد. علاوه بر انبوه آدمهای متوسط که در آن سالها آمدند و در مطبوعات ِ حزبی و غیر حزبی نوشتند و کوبیدند و به لجن کشیدند و اکنون حتا نامشان نیز در هیچ یادی نمانده، تعدادی از نویسندهگان شایستهی ما نیز در آن دام افتادند و بر همان روال رفتند و نوشتند. دستکم سه چهار داستاننویس بزرگ ایرانی (در میان کلّ ِ داستاننویسان ِ خوب ما که تعدادشان به انگشتهای دو دست نمیرسد) پیرو مکتبی بودهاند که بدون اطلاع مرحوم گورکی، به نام او مسمّی شدهبود؛ مکتبی که سالهاست آبرویی در جهان ادبیات ندارد، و البته آنوقتها هم تنها بهزور دگنک ِ سیاست، خوانده و خوانانده میشد.
گورکی را همیشه دوستداشتهام. مگر میتوان "چلکاش" و "فوماگوردیف" را فراموش کرد؟ "مالوا" را؟ "خاطرات" تابناکش را؟ "دانکو" و قلب فروزانش را؟ سهگانهی ساده و تلخش را؟
گورکی نمونهی مجسم انسان ِ آفریننده و خلاقیاست که در دام سیاست ِ روز، تباه شد. نمیگویم که داستاننویس نباید سیاسی بنویسد چرا که حتا نفس ِ نوشتن یک داستان، کاری سیاسی است؛ اما شکی ندارم که ادبیات بسیار فربهتر از سیاست و مصالح ِ گذرای روزمره است.
آندره ژید ِ عزیز میگوید:
" من در ادبیات، هر چیزی را که فردا کمتر از امروز جالب باشد، هر چیزی را که پس از مدت کمی خوانندهگان امروزیاش دیگر به میزان سابق لطیف و جذاب نشمارند ژورنالیسم میگویم. و از این اندیشه احساس لذت میکنم که اثر کامل ادبی، بر خلاف ژورنالیسم، در نگاه اول به نظر خواننده چندان زیبا جلوه نمیکند... خصوصیت روزنامه در این است که مردم را با آنچه فردا کمتر از امروز جالب است سرگرم کند... ای "کیتس"! ای "بودلر"! ای "ورلن"! ای آنانکه عطشتان به آسانی فرونمینشیند، نه تنها به پیروزی بزرگی که پس از مرگ به دست آوردهاید رشک میبرم، به امیدی که در دل دارید و به انتظار و هیجانتان نیز مفتونم. میخواهم در این شوری هم که دارید نظیر شماها باشم!"
خالد رسولپور
منابع:
۱- فکر دموکراسی اجتماعی در مشروطیت / فریدون آدمیت
۲- روشنفکران و عالیجنابان خاکستری / ویتالی شنتالسکی
۳- از گورکی تا گورکی / آرکادی وکسبرگ
۴- تاریخ رئالیسم / ماکس رافائل
۵- اندرزهایی به نویسندهی جوان – آندره ژید
۶- نقد ادبیات روس / اندرو فیلد
۷- صد سال داستاننویسی ایران / حسن میرعابدینی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست