جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

دنیای این روزای من قشنگه


دنیای این روزای من قشنگه

زنی که سرطان را در پیچ و خم روده اش خفه کرده,می گوید
«این روزها دنیا را قشنگ تر می بینم»

«این روزها حس می‌کنم که دنیا را قشنگ‌تر می‌بینم...» این حرف او می‌تواند اوضاع امروزش را به خوبی بیان کند....

پرونده پزشکی‌اش را دیدم و پای حرف‌هایش نشستم؛ زن جوانی که شاید آدم‌هایی مثل او را زیاد دیده باشیم؛ آدم‌هایی که در اوج لحظات شادی زندگی و در پرشورترین ایام عمرشان به یک بیماری صعب‌العلاج مبتلا می‌شوند ولی آنچنان به بودن خودشان و به خدای خودشان ایمان دارند که این ایمان، دست‌شان را می‌گیرد و نه تنها نمی‌گذارد آنها زمین بخورند، بلکه زندگی تازه‌ای نیز به آنها می‌بخشد.

زنی که در «بازگشت به زندگی» این هفته مهمان ماست؛ از قضا همسرش را نیز همراه خود نمی‌بیند و فقط با تکیه به داشته‌های خودش یک‌تنه می‌ایستد و درد را پشت‌سر می‌گذارد. جالب‌تر اینکه حالا این پیروز شدن بر بیماری نیست که او را شادمان کرده؛ بلکه حسی که بودن و زیستن را به او القا می‌کند برای او بسیار ارزشمندتر و قیمتی‌تر است. او حالا چنان زندگی می‌کند که اگر در دم بخواهد مرگ را تجربه کند، به زندگی مدیون نیست.

در خانواده‌ای از قشر متوسط جامعه متولد شدم. یک خواهر بزرگ‌تر و یک برادر کوچک‌تر داشتم. به دانشگاه رفتم و در دوران دانشجویی، کسی را که می‌خواستم ادامه راه زندگی‌ام را با او باشم، انتخاب کردم و البته الآن فکر می‌کنم که آن انتخاب‌ام از روی بی‌تجربگی و ناآگاهی بوده. از همان ابتدا درگیری فکری زیادی داشتم و مدام در درون خودم با خودم می‌جنگیدم و از آنجا که روی بدن‌ام خیلی حساس بودم و مدام از اینکه نکند بلایی بر سر سلامت‌ام بیاید می‌ترسیدم، پس از مدتی دچار نوعی هیپوکندریا (خودبیمارانگاری) شدم. وقتی متوجه خون‌ریزی از روده‌ام شدم، به پزشک مراجعه کردم. یکی دو بار جراحی همورویید انجام دادم. در این مدت پزشکان متوجه بیماری‌ام نشدند و بیماری، خودش را همچنان در من گسترش داد. حال‌ام بهتر نمی‌شد و من مدام روی آن حساس‌تر می‌شدم. سه یا چهار سال پیش بود که بالاخره یکی از پزشکان متوجه پولیپ روده‌ام شد و برای‌ام جراحی را تجویز کرد. بعد از جراحی و آزمایش‌ها همه چیز مشخص شد و اتفاقی که در خواب هم تصورش را نمی‌‌کردم، رخ داد.

● من به سرطان کولون مبتلا شدم

آزمایش‌ها نشان دادند که من به سرطان کولون مبتلا هستم و این برای من پایان همه خوشی‌ها بود. بدتر از همه، اینکه بیماری من به دلیل تشخیص دیرهنگام به مرحله حاد رسیده و غدد لنفاوی اطراف روده را هم درگیر کرده بود. پزشک از اینکه باید رادیوتراپی و شیمی‌درمانی را آغاز کنم، صحبت می‌کرد ولی من غرق در افکار خودم بودم: «حتما اشتباه شده. من که هنوز سنی ندارم. چرا باید به این بیماری دچار بشوم؟...» مثل ظرف سفالی‌ای بودم که به دیوار کوبیده شده. نمی‌توانستم خودم را جمع و جور کنم. حال‌ام بد بود. شیمی‌درمانی، مرا از سر و شکل می‌انداخت. آن را نپذیرفتم و خلاصه اینکه آن روزها انگار دنیا بر سرم آوار شده بود و تازه این را هم در نظر بگیرید که پزشک احتمال می‌داد که درمان‌ها هم کارگر نیفتد و ... تن‌ام از این حرف‌ها می‌لرزید.

● طعم زندگی در ناامیدی مطلق

از همه‌چیز و همه‌کس ناامید بودم. یاد یکی از اساتید دانشگاه‌ام افتادم که همیشه سنگ صبور بچه‌ها بود. خرد و خراب پیش او رفتم. مثل همیشه بود. پر از افق‌های روشن. پر از فرداهایی که من دیگر به آن اعتقاد نداشتم. هر چه بود برای‌اش تعریف کردم و هر چه بود را شنید. برای‌ام صحبت کرد. گفت باید دوباره شروع کنم. باید واقعیت را بپذیرم. شرایط خودم را ببینم و سعی کنم خودم روی آنها برنامه‌ریزی داشته باشم. حرف‌هایش اول برای‌ام گنگ بود. نمی‌فهمیدم‌اش اما کم‌کم گرم‌ام کرد.

به من انرژی داد. امیدوارم کرد. خودش می‌گفت این، واقعیت‌درمانی است. به حرف‌هایش اعتماد کردم. البته فکر می‌کنم چاره دیگری هم نداشتم. بعد، چند کتاب به من معرفی کرد که اگر اشتباه نکنم یکی از آنها کتابی بود به نام «جهان هولوگرافیک» و از اینجا انگار مسیر زندگی من عوض شد و من به دوره جدیدی پا گذاشتم.

● کم‌کم عوض شدم

با آنچه استادم گفته بود، روی خودم کار کردم. سعی کردم ذهن‌ام را متوجه نیروی درونی خودم بکنم. سخت بود ولی باید می‌توانستم. با شرایط جدیدم کنار آمدم. درمان‌های شیمی‌درمانی و رادیوتراپی را آغاز کردم. با خودم می‌گفتم اگر من خودم این بیماری را در خودم ایجاد کرده‌ام، پس حتما می‌توانم خودم هم آن را کنار بزنم. دکتر می‌گفت امکان دارد در طی درمان ضعیف شوم. پذیرفتم.

گفت ممکن است موهایم بریزد. من موهایم را خیلی دوست داشتم. پذیرفتم. رفتم یک پستیج هم خریدم که کم نیاورده باشم. نیروی درونی‌ام خیلی زیاد شده بود. برای خودم هم تازگی داشت. قبلا فکر می‌کردم که این حرف‌ها فقط مال کتاب‌هاست که برای فروش بیشتر آن را می‌نویسند ولی حالا... همه چیز بهتر شده بود.

● روند درمان

باورنکردنی بود. همه چیز خوب پیش می‌رفت. قرص‌ها را قرص آنتی‌بیوتیک می‌دیدم. از کیسه اکسیژن نمی‌ترسیدم. در جریان شیمی‌درمانی موهایم هم نریخت و این خیلی خوب بود. در طول درمان هر لحظه آماده مرگ بودم ولی با تمام وجود می‌خواستم فرصت دوباره‌ای داشته باشم. می‌خواستم به نداشته‌ها و نرسیده‌هایم برسم. آن‌قدر روحیه داشتم که زمانی که در بیمارستان هم بستری بودم، به بیماران دیگر مشاوره می‌دادم. فکرش را بکنید؛ پایه سرم در یک دست‌ام بود و از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم و با آنها که بستری بودند، صحبت می‌کردم. دوست می‌شدم و این جریان آن‌قدر مطلوب ادامه پیدا کرد که من بهبود کامل پیدا کردم. البته نباید از همراهی خانواده‌ام هم در این مسیر غافل شوم.

● حمایت خانواده

اولین کسی که از بیماری من باخبر شد، خواهرم بود. نمی‌توانستم با حالی که خودم داشتم موضوع را به مادرم بگویم. او مشکل قلبی داشت و من نمی‌خواستم بیش از این او را دچار مشکل کنم. خواهرم کنارم بود و من را یاری می‌‌داد. بعد از اینکه خودم را پیدا کردم و حال‌ام مساعد شد، موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. او زنی معتقد است و همیشه با توکل‌اش به دیگران امید می‌دهد. در طول این مدت، مادرم مثل دوران کودکی‌ام در کنارم بود و آنچه را که من از همسرم انتظار داشتم و می‌خواستم او برای‌ام برآورده کند، مادرم تامین می‌کرد. در طول مدت شیمی‌درمانی هم همواره با من بود و هر جا که حس می‌کردم خسته‌ام، به تکیه‌گاه مادرانه‌اش تکیه می‌کردم.

کم‌کم موضوع بیماری مرا تمام فامیل فهمیده بودند و نگاه‌های ترحم‌آمیزشان را پشت سرم حس می‌کردم ولی آنها هم وقتی که مقاومت و تلاش من را دیدند و متوجه امید من شدند، شگفت‌زده مرا تحسین می‌کردند و این خود انرژی مضاعفی به من می‌داد.

● همسری که هیچ‌وقت نبود

همیشه فکر می‌کنم ازدواج‌ام اشتباه بود. در طول دوره بیماری بیشتر از هر کس می‌خواستم به همراه زندگی‌ام تکیه کنم ولی او هیچ‌وقت این امکان را به من نداد. از قدیم هم می‌گویند آدم‌ها را در سفر و سختی باید شناخت. من هم اگر چه از قبل از بیماری‌ام به شناخت نسبی از او رسیده بودم ولی در آن دوره کاملا از او قطع امید کردم و احساس کردم که باید روی پای خودم بایستم. می‌خواستم که او مشکل‌ام را درک کند ولی او هیچ‌وقت تحمل بیماری مرا نداشت. من درد می‌کشیدم و از دکتر هم خواسته بودم که به من داروی آرام‌بخش ندهد تا بتوانم خودم با درد کنار بیایم. نبودن‌ام در خانه و بستری شدن‌ام او را اذیت می‌کرد.

نه اینکه بگویم هیچ کاری برای‌ام نکرد ولی انتظارم از او بیش از این بود. وقتی در بیمارستان بستری بودم، دیر به دیر به دیدن‌ام می‌آمد. بهانه می‌آورد و من هر وقت بیماران بدحال‌تر از خود را روی تخت می‌دیدم که روزهای آخر زندگی خود را تجربه می‌کنند ولی همسران‌شان با مهر در کنار آنها بودند و حتی در کنار تخت آنها روی زمین می‌خوابیدند، به حال خودم تأسف می‌خوردم و بیشتر مطمئن می‌شدم که باید خودم از پس این سرطان بربیایم.

● وضعیت فعلی

فکر می‌کنم یک انسان کامل هستم و باید روی پای خودم بایستم. در مدتی که از بازگشت سلامت‌‌ام می‌گذرد، هیچ نشانه‌ای از بیماری نداشته‌ام ولی آمادگی کامل دارم که اگر بازگشت، با آن درست رودررو شوم و آن را بپذیرم. در طول این مدت فهمیده‌ام که زندگی مثل یک دریای توفانی و پرموج است. اگر بخواهیم با آن بجنگیم، موج‌ها ما را به درون خود می‌کشند، پس باید بیاموزیم که چه‌طور روی موج‌ها سوار شویم و به آنها جهت بدهیم.

● ... و آخر همه حرف‌ها خداست

همه ما گاهی احساس می‌کنیم که کم آورده‌ایم و آن وقت است که فکر می‌کنیم یک روح بزرگ و یک انرژی بی‌پایان را لازم داریم تا ما را نگه دارد و آن روز است که قطعا به سمت خدا می‌رویم. الان دیگر برای‌ام طول زندگی‌ام چندان مهم نیست، چون یک بار به انتها رسیدن آن را حس کرده‌ام. الان فکر می‌کنم که هدف‌ام از زندگی، با عشق زیستن و لحظه‌های ناب آن را دریافتن است.

اشکان فیض‌الهی‌وند