جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

گرم‌ترین لانه برای پرنده کوچک


گرم‌ترین لانه برای پرنده کوچک

باد سردی می‌وزید و درختان را به شدت تکان می‌داد. سحر کوچولو کلاه پشمی‌اش را به سر کرد و دست‌های کوچکش را درون دستکش کرد و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خانه رفت.
مادربزرگ …

باد سردی می‌وزید و درختان را به شدت تکان می‌داد. سحر کوچولو کلاه پشمی‌اش را به سر کرد و دست‌های کوچکش را درون دستکش کرد و همراه مادربزرگ برای خرید به بیرون از خانه رفت.

مادربزرگ و نوه کوچولو پس از دو ساعت توانستند همه چیزهایی را که باید تهیه می‌کردند، بخرند چون سحر کوچولو در تمام این دو ساعت که همراه مادربزرگ بود، دختر خوب و حرف گوش‌کنی بود، مادربزرگ برای اینکه از او تشکر کند به او قول داد دختر کوچولو را با خود به پارک ببرد.

سحر خوشحال بود. در پارک شروع به تاب بازی و سرسره‌بازی کرد. در حال شادی بود که باران تندی شروع به باریدن گرفت. سحر کوچولو که زیر باران خیس شده بود، به طرف مادربزرگ دوید. باد با سرعت بیشتری درختان را تکان می‌داد. مادربزرگ دست نوه کوچولو را گرفته بود و به راه افتاده بود. او سعی می‌کرد تا هرچه زودتر از پارک خارج شوند، در همین لحظه بود که ناگهان چشم‌های سحر کوچولو به چیزی افتاد.

او مادربزرگ را صدا کرد و گفت:

-مامان بزرگ! ببین زیر آن درخت چه چیزی افتاده است؟ و بعد به طرف درخت دوید. وقتی مادربزرگ کنار سحر رفت. متوجه لانه کبوتری شد که بر اثر وزش باد روی زمین افتاده بود. جوجه کوچکی از بالای درخت روی زمین افتاده و جیک جیک می‌کرد. قطره‌های باران پرهای کوچک جوجه را خیس کرده بود. سحر کوچولو از مادربزرگ اجازه گرفت که جوجه را با خود به خانه ببرد. آن روز سحر کوچولو در یک کارتن کوچک برای جوجه دانه و آب گذاشت. بال و پرهای جوجه کوچولو خشک شده بود. سحر خوشحال بود که از جوجه کوچکی مواظبت می‌کند.

صبح روز بعد مادربزرگ به سحر گفت:

-باید به پارک برویم و جوجه را کنار همان درخت ببریم. من فکر می‌کنم که کبوتر نگران جوجه‌اش باشد و دنبال او می‌گردد. سحر دوست نداشت از جوجه جدا شود، ولی وقتی به یاد کبوتر افتاد، جوجه را با خود به پارک برد.

با کمک نگهبان پارک روی درخت لانه کوچکی برای کبوتر گذاشتند. جوجه در کنار کبوتر برای سحر زیباترین جیک جیک را کرد.