پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

سیر و سلوک پس فردایی مرتضی آوینی


سیر و سلوک پس فردایی مرتضی آوینی

ما ایرانی ها چرا معمولاً زمانی که مرگ سراغ کسی می آید همه شتابان به او توجه می کنیم و نظر ما به او جلب می شود منظور او شهید آوینی بود البته درباره ی این شهید تا جایی که دوستان و هم فکرانش, او را می شناختند این گونه نبود که بعد از مرگ آن عزیز به یاد او بیفتند

یکی از متفکران می‌گوید: مراسم یادبود به مثابه‌ی مراسم متفکرانه، به معنی آن است که ما در عالم تفکر به مبدأ و اصل بازگردیم و ذکر و فکر کنیم، آن هم در عالمی که تفکربرانگیزترین مسأله این است که ما فکر نمی‌کنیم. اگر مراسم یادبود به بیان چیزهای متعارف و ظاهری زندگی محدود شود، صرفاً خود را به این کلمات سرگرم کرده‌ایم و شنیدن چنین سرگذشتی به هیچ تفکری نیاز ندارد و هیچ تأملی را در آنچه بی‌واسطه و پیوسته به حقیقت وجود هر یک از ما، به مثابه یک کل، مربوط می‌شود طلب نمی‌کند. از سویی دیگر، مراسم یادبود پیوسته از جهت فکری روی در فقیر شدن دارد، زیرا همه و از جمله آنان که تخصصی فکر می‌کنند، اغلب به اندازه‌ی کافی در فکر فقیرند و سهل‌انگار در اندیشیدن و تفکر، زیرا در این روزگار که بی‌فکری چون زائری مرموز همه‌جا آمد و شد دارد، همه چیز را به سریع‌ترین و سطحی‌ترین وجه تلقی می‌کنیم، تا زود و در یک لحظه فراموشش کنیم.

دوستی دیروز می‌پرسید: ما ایرانی‌ها چرا معمولاً زمانی که مرگ سراغ کسی می‌آید همه شتابان به او توجه می‌کنیم و نظر ما به او جلب می‌شود. منظور او شهید آوینی بود. البته درباره‌ی این شهید تا جایی که دوستان و هم‌فکرانش، او را می‌شناختند این‌گونه نبود که بعد از مرگ آن عزیز به یاد او بیفتند. مرد ساده‌ای بود با لباسی بسیار ساده، اما سیرت و باطن او برای اهل بصیرت آشکار بود. اما به هر حال مرگ مسأله‌ای اساسی در جهان است و معمولاً هم از یاد می‌رود. خصوصاً در تمدنی که کم‌وبیش تحت‌تأثیر امواج تقدیر تاریخی آن هستیم، یعنی تقدیر غربی که گاه چنان بر ما احاطه پیدا می‌کند که از زبان غرب و به عنوان سخن‌گوی غرب سخن می‌گوییم‌ ـ برای ما هم ممکن است این آثار آشکار شود. در سرزمینی که برای جنازه‌ها تشییع‌های بسیار مجلل می‌گیرند، خون مرده‌ها را می‌کشند، آن‌ها را آرایش می‌کنند، در تابوت می‌گذارند و در تشییع جنازه آن‌ها گاه عده‌ای ‌ـ کم‌ یا بیش‌ ـ شرکت می‌کنند، مرگ بسیار کم مطرح می‌شود. البته بعضی از فلاسفه و متفکران غرب متذکر مرگ شده‌اند، اما برای ما که در عالم دینی زندگی می‌کنیم مرگ یک مسأله اساسی و جدی است.

ما به عنوان انسان تنها موجودی هستیم که می‌میریم. همه «فانی»اند، اما «مرگ» صفت انسانی است. با مشاهده‌ی مرگ یک انسان، حقیقتی، آن حقیقت غیبی باطنی فطری، برای ما انکشاف حاصل می‌کند، چنان‌که به فقر ذاتی خودمان متذکر می‌شویم و پی می‌بریم. با یاد مرگ آنچه در درون انسان پنهان است آشکار می‌شود. نام «کیومرث» یعنی «آدم» ادیان ایران باستان نیز به مفهوم زنده‌ی میرا که ترکیب گئو(gayo) و مرت(Mart) و مرتن(Maretan) است، به نحو اجمال متذکر مرگ و مرگبار بودن زندگی انسانی است.

مشاهده مرگ در انسان، چه در انسان‌هایی که وجودشان مشحون از پلیدی و گناه است و ناگهان از مقام اوج به حضیض ذلت و مرگ و فنا می‌افتند، و چه انسان‌های مقدسی که از گناه رسته و به افق ساحت قدس و معصومیت اولیا و انبیا نزدیک می‌شوند، حالی غریب در ما ایجاد می‌کند. مرگ انسان‌های نوع اول این احساس را در ما برمی‌انگیزد که چگونه یک انسان قدرتمند پس از دوره‌ای اوج به مغاک‌های تاریک مذلت سرنگون می‌افتد، و ذلیل‌ترین مردم جهان می‌شود، و مرگ انسان‌های نوع دوم،‌ دلتنگی برای فقدان عزیزی است که این جهان و زمین و آسمان هیچ‌گاه ظرفیت گنجایش آنان را ندارند. انسان‌های جاودان برای عالم دیگری، عالم عرشی، به وجود آمده‌اند و حضور در این عالم عرضی است نه ذاتی و اصیل. ترک عالم فنا و جدایی آن‌ها ما را به فقر داتی خود و عظمت روحی آن عرشیان مأنوس می‌کند. به هر تقدیر، آزمون مرگ دائماً به انسان تذکر می‌دهد که این عالم، عالم بقا نیست و همه، حتی بزرگان، افتاده در مرگ و عدم‌اند، و همه در معرض فنایند، و تعلّق نفسانی به این عالم فانی در حال حیات نیز عین «مرگ و جست» است که مرادف با نابودی و هبا و هدر شدن است.

تجربه‌ی دردناک مرگ اختصاص به ما ندارد. در تراژدی‌های یونانی عجیب به این نکته توجه می‌کردند. در تراژدی‌ها و حتی نظریه‌ی ارسطو به نام «کاثارسیس» می‌بینند که مرگ وسیله‌ای است برای تهذیب نفس و پالایش روان. در همان عالم یونانی، در همان عالمی که در آن معاد خیلی هم جدی نیست، شما می‌بینید که مثلاً در داستان ادیپوس شهریار، یک فردی که به ظاهر در بالاترین اوج مقام انسان یونانی است، ناگهان به پایین‌ترین و حضیض‌ مراحل و مراتب حیات خودش نزول می‌کند و این تفکر مرگ‌آگاهانه، به نوعی، برای یونانیان عقده‌گشایی می‌کرد، و آنان را به یک پالایش نفسانی وادار، به نحوی که نیچه در تفسیر فلسفی هنر یونانی می‌گوید: اگر هنر نبود‌ ـ همین تجربه‌ی حضوری از عالم در تراژدی ‌ـ چه‌بسا که یونانی‌ها خودکشی می‌کردند. آن‌ها در تراژدی‌ها می‌دیدند که دیگرانی که خیلی بالاترند واقعاً سقوط می‌کردند، در حالی که اینان آدم‌هایی عادی‌اند. این سقوط ناگهانی برای انسان خیلی سنگین نیست.

هنر و تراژدی در نظر نیچه رنج‌های جانکاه حیات نیست‌انگارانه‌ای را که با سقراط و افلاطون برای یونانیان آغاز شده بود تلطیف و قابل تحمل می‌کرد. در عالم دینی این معانی دیگر جای اصیل خود را دارد، این که انسان مخفوف به عدم است، گذشته و آینده انسان را عدم احاطه کرده، ذات انسان عدم، بالا و پایین، پیش و پس، و درون و بیرون انسان عدم، ظاهر و باطن انسان عدم است و همین حدّی که انسان دارد، حکایت از مرگ او می‌کند. با مرگ، این حقیقت که در باطن انسان به نحو حضوری و فطری وجود دارد، و مستور است، به یاد انسان می‌آید و انسان را متذکر به مراتبی می‌کند، انسان را از روزمرگی و افق متعارف و عالم فانی جدا می‌کند و او را به «افق اعلی» می‌برد، به افق معاد و ساحت قدس می‌برد و او را متذکر حقایقی می‌کند. در این میان، در تذکر به راه و رسم تفکر شهید آوینی هم یکی از حقایقی که می‌تواند به ما گوشزد شود، همین مسأله مرگ و در معرض فنا بودن ماست. قطعه ضبط شده‌ی شهید در باب مرگ‌آگاهی یا تعریف هنر به تجربه مرگ، مصداق همین معانی است.

ما در مقام انسانی که در عالم دین زندگی می‌کنیم، هنوز این عالم را ترک نکرده‌ایم، هرچند شاهد هجومی سیطره‌طلبانه از سوی فرهنگ واحد جهانی غرب برخود بوده‌ایم و با حضور فرهنگی که در سیصد، چهارصدساله‌ی اخیر در جهان نضج گرفته و به صورت یک غول عظیمی سایه‌هایش در این صدوپنجاه سال اخیر بر سر ما هم گسترده و ما دائماً در حال مقاومت در برابر این موجود مهاجم جهانی هستیم، به هر حال، باز متذکر مرگ هستیم و یاد مرگ می‌کنیم.

شهید آوینی در آثار خویش مسایل مختلفی را مطرح کرده است، آثاری که از ایشان باقی است، چه اثر تألیفی و چه اثر سینمایی، در دو دسته می‌توان لحاظ کرد: دسته اول، آن آثاری که مبتنی بر نوعی تفکر تفصیلی خودآگاهانه تاریخی است که از حکمت معنوی نیز با واسطه بهره می‌گیرد. شهید در این آثار سعی می‌کند وضع کنونی و دیروز و امروز جهان موجود را تبیین کند و جایگاه انسان را، در جهان خودآگاهانه و به تفصیل، تفسیر و تأویل ‌کند. دسته دوم آثار آوینی در مقام تفکر معنوی است و از محاجه با جهان کنونی پرهیز می‌کند و تعلقش به جهان فردا و پس‌فردا است.

«پس‌فردا» از کلماتی است که مرحوم سیدناالاستاد وضع کرده بود و به جهانی مربوط می‌دانست که از ورای دیروز و امروز و فردا می‌گذرد و به این‌سو و آن‌سو یا فراسوی زمان نیست‌انگار غرب‌زده، تعلّق دارد. اما اصطلاح «فردایی دیگر» به نحوی تفکر غیرتقلیدی در نظر شهید آوینی بازمی‌گردد که شهید آن را به مکاشفه، زمان عالم دیگر می‌دانست. شهید آوینی در طریق تفکر به راهی رسید که تفکّر او را «تفکّر پس‌فردا» باید نامید و تفکّر دیروز و امروز و فردایش «تفکّر انتظار آماده‌گر» و ستیز با جهان اغیار و نفس غرب‌زده خویشتن است و تفکّر پریروزش «تفکّر امت واحده» و پس‌فردایش، «تفکّر امام موعود» و «تفکّر معنوی و دینی حقیقی».

اکنون می‌خواهیم اجمالاً به «سیر و سلوک پس‌فردایی» در نظر شهید آوینی نظر کنیم که «ایمان را منجی جهان فردا» می‌دانست. ابتدا باید پرسش کرد که ممیزه‌ی تفکر فردا و پس‌فردا چیست؟

یکی از متفکران مشهور غرب یعنی هیدگر که در نوشته‌هایش به «تفکر معنوی» خیلی توجه دارد، در نظرش ممیزه‌ی عالم آینده، «تفکّر معنوی» است. بی‌آن‌که بخواهیم تفکر معنوی پس‌فردایی شهید آوینی را که در ساحت قدس دینی به تفکر معنوی نظر دارد، به تفکر معنوی هیدگر تحویل کنیم و تقلیل دهیم. تفکر معنوی تفکری است که در برابر تفکر حساب‌گرانه قرار می‌گیرد و آن چیزی است که در جهان امروز خبری جدی از آن نیست. امروزه تفکر حساب‌گر است که در حال فراگیر شدن، جهان را زیر سایه خود گرفته است. این تفکر حساب‌گر را همه ما می‌شناسیم. ویژگی مهم تفکر حساب‌گر و تفکر غیر معنوی این است که به هر شیء که نگاه می‌کنیم جنبه‌ای از شیء را در ذهن خود بیاوریم که سود و فایده‌ای بر آن مترتب است. این وجهه‌نظر و این نوع تفکر که در حقیقت تفکر نیست، در همه چیز می‌تواند راه یابد. وقتی زنی به مردی نگاه می‌کند، یا مردی به زنی نگاه می‌کند، و یا وقتی انسانی به شیئی نگاه می‌کند، اگر ایننگاه همراه با میل به تمتع بود، مسلماً از حوزه تفکر معنوی خارج است و جهان امروز انباشته از این تفکر است.

این متفکر (هیدگر) به نکته‌ای اساسی در همان رسال«وارستگی» اشاره می‌کند. بدین مضمون که آن چیزی که جهان را در معرض خطر قرار داده، نه جنگ جهانی سوم است و نه انفجار بمب هسته‌ای، بلکه آنچه از همه خطرناک‌تر است سیطره‌ی تفکر حساب‌گرانه تمتع‌آمیز و تمتع‌طلبانه‌ی تکنیکی بشر درباره‌ی جهان است و این که بالاخره روزگاری تفکر حساب‌گرانه تنها طریق اندیشیدن در جهان ما شود. «تفکر تکنیکی» هم ممیزه نهایی‌اش همین «تمتع‌آمیزی» است، یعنی به جهان چنان نگاه کنیم که فایده‌ای برای ما داشته باشد.

البته هیدگر مخالف تفکر حسابگر نیست، بلکه از این هراس دارد که تفکر حساب‌گر به صورت تنها اندیشیدن و منطق تفکر بر جهان غلبه کند. در این حال، انسان در معنای عمیق «آنچه» (آن کل وجودی) که بر همه چیز حاکم است تأمل کند و این چیزی است که هیدگر آن را خطرناک‌تر از احتمال وقوع غیرمنتظره‌ی جنگ جهانی سوم و نابودی کل زمین و بشر می‌داند، زیرا این خطر یعنی سیطره تفکر حساب‌گر، دائماً بر اساس مفروضات و اغراض خاص عملی به اشیا توجه می‌شود و آن‌ها را با اعداد و ارقام و ماشین‌های محاسبه می‌شمارد و همواره احتمالات اقتصادی را محاسبه می‌کند و از یک چشم‌انداز به چشم‌انداز دیگری می‌رود و هیچ‌گاه توقف نمی‌کند، به گونه‌ای که حتی اگر با اعداد و ارقام و ماشین‌های محاسب سرو کار نمی‌داشت و غایت خویش را فایده و سود عملی قرار می‌داد باز حساب‌گرانه می‌بود. با تفکر حساب‌گرانه و اعداداندیش،‌ دائماً در حال گریز از تفکر معنوی است. به زعم مدعیان، تفکر معنوی فراتر از دسترس فهم عادی و بر فراز واقعیت سرگردان و در پرداختن به امور روزمره‌ی عاری از ارزش است و در پیش بردن امور عملی هیچ سودی از آن حاصل نخواهد شد. البته این نظر بی‌وجه نیست اما تمام ماجرا هم به این مسأله ختم نمی‌شود. تفکر معنوی بی‌آنکه تفکر حساب‌گرانه را شأنی از ساحات وجودی حیات انسانی از جمله ساحت علم‌الیقین انکار کند، تمامیت آن را در وجود و حیات انسانی نمی‌پذیرد. در نقطه مقابل فلسفه‌های پوزیتیویستی و امثال آن، این تفکر لازمه‌اش نگاه کردن به جهان چونان موجودی است که می‌شکفد و هر چیز گرچه ریشه در خاک دارد، سر به آسمان‌های برین می‌ساید. اگر ساحتی از ساحات شیئت اشیا تمتع از آن‌هاست به جهت ساحت خلقی‌شان، ساحات متعالی آن اشیاء ساحت غیر تمتعی و غیر حساب‌گرانه آن‌هاست. اگر انسان به دیگران چون ابزار تمتع نظر کند و آن‌ها را چون گلی جمالی یا جلالی بنگرد، آن‌گاه حقیقت از جلوه‌گاه دیگری در برابر انسان انکشاف پیدا می‌کند که در مرتبه‌ی عقل مشترک و فهم عمومی حساب‌گرانه چه‌بسا جایگاهی نداشته باشد، اما حتی این نوع عقل و تفکر حساب‌گرانه، قوامش را به آن مدیون خواهد بود.

به غرب، به شرق، به انسان‌ها، به اشیا چنان نگاه کنیم که برای ما یک ساحت ابزاری پیدا کند. در حالی که اشیا فی نفسه «شیء» نیستند،«ابزار» نیستند، ما با تفکر تمتع‌گرانه همه چیز را به ابزار و اشیای قابل تصرف تبدیل می‌کنیم. نزدیک‌ترین مثال برای نگاه غیرابزاری در نقطه مقابل تفکر حساب‌گرانه، نگاه بی‌غرضانه به یک گل است؛ شاید کمتر انسانی با نگاه‌کردن به گل، قصد تمتع متعارف به ذهنش بیاید. گرچه در تمدن کنونی با این سیطره بسط یابنده تکنیک غربی کمتر مجالی برای ما پیدا می‌شود که حقیقتاً گل را ببینیم و جهان و انسان‌ها و اشیا را بی‌غرضانه مس و لمس کنیم.

امّا تفکر چیست؟ تا نوع معنوی آن در ساحت متعالی، نوع حسابگرانه‌ی آن‌را به اعتدال آورد.

در اینجا از همه‌چیز سخن گفتیم جز از تعریف تفکّر. تفکّر به معنی متعارف منطقی آن، حرکت نفس در معقولات است، از مطالب به مبادی و از مبادی به مطالب. این معنی فکر، متضمن حرکت است: الفکر حرکة الی‌المبادی و من‌المبادی الی‌المراد، یا گفته‌اند: «الفکر ترتیب امور معلوم للتادی الی مجهول» که آن‌را از شهود جدا می‌کند. زیرا شهود عبارت است از انتقال از مبادی به مطالب، ناگهانی، نه تدریجاً. اما این دیگر همان تفکر حصولی فلاسفه و اهل علم حصولی است، و در برابر آن متفکرانی که اهل علم حضوری‌اند، مانند شبستری، تفکر را سیر از باطل سوی حق تلقی کرده‌اند، چنان‌که می‌گوید:

تفکّر رفتن از باطل سوی حق

بجز و اند بدیدن کل مطلق

این معنی قرین به معنای است، که در قرآن و روایات از آن سخن به‌میان آمده است. نزد هیدگر تفکر همان فکر کردن است. تفکر نسبت میان وجود و انسان است. تفکّر به خدمت وجود درمی‌آید، تا حقیقت وجود را بازگو کند. تفکّر عهد بستن با وجود برای حقیقت وجود است، و به تبع این، در نقطه مقابل تفکر معنوی، تفکر حسابگر برای موجود، و به‌وسیله موجود سود و فایده عملی داشتن است. تفکر معنوی به ثمر رسانندهء نسبت وجود به ذات آدمی است. تفکر مبدع این نسبت نیست. تفکر این نسبت را فقط به منزلهء امری که از وجود به خود او اعطا شده است، به‌وجود عرضه می‌کند. به‌نحوی که وجود در تفکر به زبان می‌آید. زبان قرارگاه و خانه وجود است. انسان در خانه زبان سکونت می‌کند، و متفکران و شاعران، محافظان این خانه‌اند. محافظت آنان همان به ثمر رساند انکشاف وجود است، چرا که آنان این انکشاف را با سخن خود به زبان می‌آورند.

من امروز حدیثی را در باب تفکّر در اصول کافی جستجو می‌کردم، به این‌جا رسیدم که از حضرت صادق علیه‌السلام می‌پرسند، که ما چگونه «تفکّر» کنیم؟ ایشان در پاسخ چگونگی تفکّر می‌فرمایند: وقتی از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر گذر می‌کنید _ اشاره به خانه‌های متروکه و خراب _ بپرسید کجا رفتند ساکنانت؟ چه کسانی شما را ساخته‌اند؟ چرا سخن نمی‌گویید؟ این تفکر معطوف است به مرگ و فنا. البته این حالت به معنای خارج شدن از حیات طبیعی و فطرت اول است؛ الان شما اگر به اطراف تهران نگاه کنید، انبوهی از بیغوله‌های صنعتی را می‌بینید که نه پیاده‌رو دارد و نه ماشین‌رو، نه خانه‌ی درست و حسابی دارد، و نه فضای شهری و روستایی اصیل با هویت. در بیش‌تر خانه‌های آن چهار تا خشت و آجر و حلبی را روی هم ریخته‌اند، که به آن‌ها نه می‌توان گفت خرابه است، و نه می‌شود گفت یک بنای معمولی، یک بیغوله‌ی صنعتی است که عده‌ای انسان، از نظر ظاهری شبیه به حیوان، در این لانه‌ها زندگی می‌کنند، که جز به مسایل ضروری اولیه حیات خویش فکر نمی‌کنند، و اسیر پندارها و روزمرگی خویش‌اند. در این‌جا دیگر مجالی برای ظهور تفکر مرگ‌آگاهانه نیست، انسان خلوتی برایش پیدا نمی‌شود که بتواند خلوت کند. مسأله‌ی تمتع در کار، مشکل اساسی انسان معاصر است.

انسان گرفتار در بیغوله‌های صنعتی وقتی از خانه خود بیرون می‌آید، برخلاف حدیث، به تأملی وارونه فراخوانده می‌شود. اشیای تکنولوژیک و بتن‌آرمه و طبیعت و خاک و گل و باغ‌های مصنوعی و مجتمع‌های تجاری و مسکونی و پاساژها و خیابان‌ها و کارگاه‌های مدرن همگی به‌دست انسان تصرف شده‌اند. انسان تکنیکی به جز اشیای تصرّف‌شده و دست خورده چیزی نمی‌بیند. جهان را گرافیست‌ها، طراحان صنعتی، ماهواره‌ها و رسانه‌های گروهی چنان برای انسان آراسته‌اند که اغلب انسان در آن به مطالعهء سودگرانه و تمتع‌طلبانه می‌پردازند. ما اغلب مانند یک بساز و بفروش یا کارگر صنعتی یا ذهنیتی دکارتی به جهان انباشته از پوستر و اعلان و معماری‌های بتن‌آرمه و شیشه نگاه می‌کنیم. حتی وقتی که به همین گل‌هایی که نزدیک ماست، در آمفی‌تآتر، که صورت تکنیکی پیدا کرده، و از فضای طبیعی خود خارج شده نگاه می‌کنیم، و حتی گل‌های یک باغی که شهرداری با دقت و نظم و هزینه فراوان فراهم دیده، چندان برای ما تفکربرانگیز نیست، و از این‌جا حتی گورستان‌هایی چون بهشت‌زهرا بیش‌تر شبیه باغ و پارک‌اند، تا قبرستان و گورستان. قبرستان‌های سنّتی ما مانند «وادی السلام» قم، انسان را بیش‌تر به یاد مرگ می‌اندازد تا این شبه پارک‌ها. گورستان‌های کنونی بیش‌تر به استراحت‌گاه می‌مانند تا محل دفن مردگان و میرندگان.

از این‌جا همه‌چیز ما را هرچه بیش‌تر به گریز از تفکر مرگ‌آگاهانه و ترس‌آگاهانه و خوف اجلال می‌خواند. ما بیش‌تر به خوف عافیت و زندگی غافلانه می‌اندیشیم، و در این جهان تفکربرانگیز، اغلب بی‌فکر و گریزان از تفکر باقی می‌مانیم. مگر آن‌که مانند یک سوداگر گل به تفکر وادار شویم، و این‌که چقدر صرف هزینه آن شده است. در این افق حسابگرانه و تفکر تکنیکی، تفکر معنوی برای بیش‌تر مردمان که در «بیغوله‌های صنعتی» زندگی می‌کنند، چه در کاخ و چه در کوخ، مستور و نهان است. عالم، عالم بساز و بفروشی و عالم تکنیکی با نگاه تمتع‌آمیز است، و در آن، کمتر بی‌غرضی، که نظر مولاناست، مشاهده می‌شود.

چون غرض آمد هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد

وقتی نگاه انسان‌ها به یکدیگر تمتع‌آمیز می‌شود، متارکه و جدایی روز به روز فزونی می‌گیرد، و دیوار است که میان انسان‌ها کشیده می‌شود. اگر قصد اول در نگاه انسان‌ها و زن و مرد به یکدیگر از ناحیه بی‌غرضی و عشق و محبت و تفکر معنوی بود، نه تمتع سوداگرانه و شهوانی صرف، این همه جدایی و بیگانگی انسان‌ها از یکدیگر، آن‌هم در عصر ارتباطات، جهان را فرانمی‌گرفت.

شهید آوینی در نقد رمان «دنیای متهور نو» الدوس هاکسلی، به این نکته اشاره می‌کند که: «در این دنیا، هاکسلی افق نهایی تاریخی جامعه غرب را در آن می‌بیند، که رابطه مردان و زنان به عنوان نران و مادگان، منحصر در تمتع جنسی است، اما انسان به جایی می‌رسد، که می‌خواهد از این وضع بگذرد. برنارد مارکس که نحوی خودآگاهی و معرف‌یافته است، عشق بی‌غرضانه‌ی مجازی انسانی را تجربه می‌کند. او دیگر نمی‌تواند لنینا را فقط برای تمتع جنسی بخواهد: «برنارد دندان‌هایش را به هم فشرد و نجواکنان گفت: طوری در مورد لنینا صحبت می‌کنند که انگار یه تکه گوشته! ببرش این‌جا، ببرش اون‌جا! مثل گوشت گوسفند».

در جهان مدرن، علی‌رغم تورم ارتباطات و آشنایی‌ها، انس حقیقی و عمیق وجود ندارد، چنان‌که تعبیر انفجار اطلاعات در جهان کنونی عین بی‌معرفتی است، در حالی‌که در جهان‌های گذشته با وجود اندکی اطلاعات، کمتر چیزی از معرفت تهی بود. حتی در امیّت (بی‌سوادی به تعبیر کنونی) برکت معرفت تعبیه می‌شد، این همه جدایی و بیگانگی میان انسان‌ها وجود نداشت. و لیلی و مجنون تعلق به همان جهان‌های گذشته داشتند. در جهان‌های گذشته شرقی، در میان آدم‌هایی که اصلاً باهم آشنا نبودند، و حداقلِ ارتباط خارجی و بیرونی و فیزیکی میان آن‌ها وجود داشت، نهایت همدلی و همدردی آشکار می‌شد. این یعنی حضور تفکر معنوی و عالم شرقی که در شهید آوینی به نهایت آزموده می‌شود.

آنچه که من در شهید آوینی همواره دیدم، همین ممیزه‌ای که از آنِ سیر و سلوک معنوی پس‌فردایی است. شهیدی که دوست و هم‌فکر و هم‌دل ما بود، و در هرحال بی‌نظر تمتع و سوداگری به ما می‌نگریست، و در انتظار مزدی برای خدمت به دیگران نبود. او همواره به جهان و انسان و اشیای اطرافش، چه دور و چه نزدیک، با نظری بی‌غرضانه نگاه می‌کرد. او به عالم و آدم با تفکر معنوی نگاه می‌کرد، و با این نگاه به‌نحوی رحمانی در آن تصرّف می‌کرد.

در این مرتبه سیر و سلوک پس‌فردایی، شهید آوینی استاد همه ما بود، یعنی صورت را او به می‌داد؛ ماده را ما به او. افق نگاه ایشان، «افق اعلی» بود. من مناسب می‌دانم در این‌جا به یکی از روایت‌های عجیب اشاره کنم که در فلسفه و حتّی در عرفان ما هم فراموش شده است، آن این حقیقت است، که آمده روح ائمه معصومین از گنج‌های عرشی و پیکرشان از گنج‌های تحت عرش است و مؤمنان، روحشان از خاک امام معصوم است، یعنی آنچه مؤمنان از ائمه معصوم می‌گیرند ماده آن‌هاست، اجسام آن‌هاست، نه روح آن‌ها. این‌ها در نهایت، افقشان برسد به حد خاکِ معصوم و خاک پای ائمه‌ی معصوم شوند. این چنین نسبت ما به عزیزی چون آوینی، چون نسبت خاک و بدن است به روح، و زمین است به آسمان، و فرش است به عرش.

در این روایت، امام صادق علیه‌السلام فرمود: خداوند ارواح ما را از نور عظمت خویش آفرید، آن‌گاه آفرینش ما را، (یعنی پیکر ما را، صورت مثالی ما را) از گِلی در خزانه و پوشیده، از زیر عرش صورتگری کرد و آن نور را در آن جایگزین ساخت، و ما مخلوق و بشری نورانی بودیم، و برای هیچ‌کس از آنچه در خلقت ما نهاد، بهره‌ای قرار نداد، و ارواح شیعیان ما را از گِل ما آفرید، و بدنشان را از گِلی در خزانه و پوشیده، پایین‌تر از گِل ما، و خدا هیچ‌کس را جز انبیا از خلقت ایشان بهره‌ای نداد. از این‌رو ما و آن‌ها آدمی شدیم، و مردم دیگر خرمگسانی که سزاوار دوزخ‌اند، و به‌سوی دوزخ می‌روند.

شهید آوینی با تفکّر معنوی به عالم نگاه می‌کرد. اکنون شاعر، نقاش، فیلم‌ساز، فیلسوف مسلمان، بسیار داریم، خطیب و واعظ و مداح و دیگر اصحاب فضل مسلمان بسیار داریم. آیا این‌ها مانند شهید آوینی به عالم و آدم نگاه می‌کنند؟ تا چه حدی تفکّر معنوی و نگاه بی‌غرضانه در آن‌ها رسوخ دارد؟ ما که گه‌گاه در مراسمی شرکت می‌کنیم، و مردمان را به سخنرانی و سمینار و ضیافت فرا می‌خوانیم، و خود نیز در آن حضور به هم می‌رسانیم، می‌توانیم احساس خود را نسبت به تفکر معنوی و تفکر تمتع‌آمیز حسابگرانه در آن‌جا بسنجیم. آیا باید این مسأله را مطرح کنیم که چه تمتعی از این مجلس می‌بریم، چقدر شهرت فراهم می‌آوریم، یا به رسم قدما چه مبلغی برایمان در پاکت می‌گذارند؟ در این‌جا، بحث نفی ارتزاق نیست. ممکن است رزق کسی از طریق وعظ و خطابه فراهم آید. این مسأله منافاتی با تفکر معنوی ندارد. اگر واعظ و خطیب و مداح، قصد اولشان تحّری و بیان حقیقت و هدایت عامه به‌سوی حق باشد، تفکر معنوی پوشیده نمی‌ماند، اما اگر قصد اول آن‌ها تمتع‌جوبب از مجلس باشد، برکت رزق از میان می‌رود، و این نکته‌ای است که بزرگان درگذشته متذکر آن بوده‌اند. بزرگ‌ترین وعاظ و خطبا کسانی بودند که می‌توانستند خود را از تمتعِ موجود در مجالس رهایی بخشند. به هرحال انسان اگر بپرسد، چه چیز عاید من خواهد شد، و چه منافعی در کار است؟ این عین فرصت‌طلبی و ابن‌الوقتی به معنی مذموم لفظ است. انسان در این مقام مذموم، در مرتبه‌ای است که دیگر به عالم و آدم چون یک کل نظر نخواهد کرد.

بسیاری در دوران انقلاب آمدند و کاری کردند که در حقیقت از آنِ خود آن‌ها نبود، بلکه به عالم مثالی دینی انقلاب تعلّق داشت. وقتی به خود آمدند و از سکر و مستی آن عالم مثالی عصر صدر انقلاب اسلامی خارج شدند، گفتند عجب ضررها کردیم، می‌توانستیم درس‌ها بخوانیم و مدرک‌ها بگیریم، رفاهی به‌هم بزنیم و موقعیت‌ها را از دست ندهیم؛ در آن زمان تفکر معنوی بر آن‌ها غالب بود، نه تفکر حسابگر. از این پس به سرعت و با شتاب به‌سوی تمتع از جهان و اشیا و استثمار انسان‌ها پناه بردند، تا درد جانکاه نیست‌انگاری خود را با به ورطه‌ی تخدیر اشتغالات و مستی افکندن، تسکین بخشند. اگر انسان عالم را چنین در نظر بگیرد، که چه چیر عاید من خواهد شد، و چه نتایجی بر کار من مترتب خواهد بود، از تفکر معنوی بیگانه خواهد بود، و «وارستگی» از جهان برای او هیچ‌گاه حاصل نخواهد شد. همان‌چیزی که شهید آوینی با تفکر معنوی به آن رسید و از این دامگه و خدعه‌سرا رهایی یافت.

گرفتاری ما این است که در این جهان، خودکشی و نفس‌کشی معنوی را از یاد می‌بریم، و آن نیستی که از حق است، سراغ و سروقت ما نمی‌آید، و اگر بیاید در حال سکر و مستی می‌آید، و نه در حال صحو و بیداری. به سخن مولانا:

نفس را زان نیستی وا می‌کشی

زان که بی‌فرمان شد اند بیهشی

نیستی باید که آن از حق بود

تا که بینی اندر آن حسن احد

هیچ‌کس را تا نگردد او فنا

نیست ره در بارگاه کبریا

هست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

نویسنده: محمد - مددپور

منبع: سایت - پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی - به نقل از کتاب «سینمای اشراقی»، نوشته دکتر محمد مددپور


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.