جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

مولوی و تاگور


مولوی و تاگور

فروغ تابناک اندیشهٔ مولوی ابرمرد عرفان اسلامی نه تنها روزگار و سرزمین خویش را روشنایی بخشیده, بلکه ابعاد زمان و مکان را درنوردیده و از پس حصار قرون, در کلام اخلاف او نیز تجلّی کرده است

فروغ تابناک اندیشهٔ مولوی ابرمرد عرفان اسلامی نه تنها روزگار و سرزمین خویش را روشنایی بخشیده، بلکه ابعاد زمان و مکان را درنوردیده و از پس حصار قرون، در کلام اخلاف او نیز تجلّی کرده‌است.

یکی از وارثان روحانی و برحقّ مولوی، " رابیندرانات تاگور"، شاعر، متفکّر و پیامبر صلح معاصر است که با وجود فاصلة زمانی هفتصدساله و تفاوت دین و سرزمین، همان نوای مهجوری و مشتاقی را سرمی‌دهد که سینه‌های شرحه‌شرحه از فراق نی مولانا، دریافته‌اند. این معارفة روحانی ثابت می‌کند که:

جان گرگان و سگان هریک جداست

متحّد، جان‌های شیران خداست

مولوی، مثنوی، تصحیح دکتر استعلامی، دفتر چهارم، ص۲۸

در شرح حال تاگور می‌خوانیم که او و پدرش با تصوّف و عرفان اسلامی، انس و الفت داشته‌اند.

با مطالعة آثار و سروده‌های تاگور این انس و الفت ملموس‌تر و قطعی می‌‌شود. برجستگی مضامینی چون "عشق"، "خاموشی"، "موسیقی"، "نوای نی"، "مرگ جسم"، "جبر و اختیار" و "بی‌تعلقی" در آثار هردو و با نگرش بسیار همانند، بر تأثیر بی‌تردید تفکر مولوی بر "تاگور" صحّه‌ می‌گذارد.

بحث و تأمّلی درخور و ارائة شواهدی چند برای هریک از مضامین فوق، بی‌گمان خواننده را با نگارنده، هم‌نظر و موافق خواهد نمود.

● عشق از دیدگاه مولانا و تاگور

یکی از پرکاربردترین خطوط اشتراک بین این دو بزرگمرد، توجّه به "عشق" می‌باشد و این‌که هر دو تن عشق را "مغز کاینات" می‌دانند: " سراسر شش دفتر مثنوی، کمندی است برای گرفتن و سپردن تو به‌دست عشق..."

م. ا. به‌آذین، بردریاکنار مثنوی، ص۳۵"

مولوی عشق را، خمیرمایة هستی و دلیل حرکت عالم می‌داند و قدرت عشق را توفنده و جوشنده می‌شمرد:

عشق جوشد بحر را مانند دیگ

عشق ساید کوه را مانند ریگ

عشق بشکافد فلک را، صد شکاف

عشق لرزاند زمین را از گزاف

مولوی، مثنوی، دکتر استعلامی، دفتر پنجم، ص۱۳۳

تاگور هم، برپایی جهان، سرمایة هستی، دلیل بودن، و راز بقا را، "عشق" می‌شناسد. در "گیتانجلی" می‌گوید: "دنیای من از شعلة عشق برپاست..." او معتقد است که: همة جهان گذران است و تنها عشق جاودانه می‌ماند و همه‌چیز فرسوده و مستهلک می‌گردد، جز عشق که همواره تازه، نو و پابرجاست. مولوی و تاگور، معشوق ازلی و ابدی را ذات حق می‌دانند و عشق‌های مجازی را، به این اعتبار که بازتابی از عشق راستین می‌باشند و سرانجام، عاشق را به عشق پروردگار، رهنمون می‌گردند، قابل توجّه و عنایت می‌شمرند. مولوی می‌فرماید:

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

مولوی، مثنوی، دکتر استعلامی، دفتر اول، ص۱۴

و در جای دیگر:

عاشق آن وهم اگر صادق بود

آن مجاز او حقیقت‌کش بود

همان، ص۱۳۳

تاگور هم در این‌خصوص می‌گوید:

" در دیدة عاشق شوریده و مهجور و نیز در شیرینی شب وصالش، همان عشق دیرینة توست که در جامة جدیدی تجلی کرده‌است."

نغمه‌های تاگور، ص۱۲۶

مولوی می‌گوید:

عاشقم بر قهر و بر لطفش به‌جد

بوالعجب! من عاشق این هردو ضد

همان، دفتر اول، ص۸۹

و با شوقی آتشین، برای نشان دادن رضای خود و جلب خرسندی و رضای حق، رنج و درد را استقبال می‌کند:

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش

بهر خشنودی شاه فرد خویش

همان، دفتر اول، ص۸۹

تاگور هم، چون مولوی از درد و رنج عشق، لذّت می‌برد و می‌گوید:

"آری، پروردگار عشق به ما لذّت درد ارزانی فرموده و شب وصال ما، پیرایش دیگری نمی‌خواهد!"

نغمه‌های تاگور، ص۱۲۲

آگاهان می‌دانند که اشتیاق به درد و بی‌پروایی در سختی‌ها و مشقات راه عشق، از جلوه‌های عرفان و سیر و سلوک و اساس رهروی در عشق حق می‌باشد. هر کس که این راه را انتخاب می‌کند، باید بداند و بپذیرد که:

راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست

آن‌جا جز آن‌که جان بسپارند، چاره نیست

دیوان حافظ، ص۵۲

تاگور هم، چون مولوی و دیگر عرفای ما، منظور از خلقت انسان را، تحمّل بار عشق الهی، می‌داند و با دیدگاهی عارفانه، در یکی از قطعه‌های گیتانجلی، نیاز معشوق را به عاشق چنین می‌سراید:

اگر چه سرور این آسمان هستی/ اگر جان شیدای من نبود/ جولانگاه عشق تو کجا بود؟...

او در همین قطعه می‌گوید:

بدون داشتن عشق من/ عشقت را با چه درمی‌آمیختی؟/ و اگر من نبودم/ تجلیّگاه تو کجا بود؟...

نیایش تاگور، ترجمة دکتر مقتدری، ص۷

مگر نه این‌که عارفان ما نیز، هریک به زبانی همین باور را تکرار کرده‌اند؟

شیخ نجم‌الدّین، در کتاب مرصادالعباد می‌گوید: "بار نیاز عاشقی عاشق، معشوق تواند کشید، چنان‌که معشوق را ناگزیر از عاشق است، عاشق را هم ناگزیر از معشوق باشد، خواستِ معشوق، عاشق را پیش از خواستِ عاشق بود، معشوق را زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود، امّا معشوق، پیش از وجود عاشق، بر او عاشق بود..."

نجم‌الدّین رازی، مرصادالعباد، به اهتمام محمّدامین ریاحی، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم، ۱۳۷۴، ص۴۹

ناگذران بودن معشوق از عاشق، به‌ویژه وقتی که ذات حق باشد، نکته‌ای ظریف، حسّاس و پرمخاطره و شطح‌آمیز جلوه می‌کند. امّا حقیقت این است که رابطة عاشقانه تعارف‌پذیر نبوده و تکلّف برنمی‌تابد؛ زیرا بین عاشق و معشوق دویی وجود ندارد و هرچه هست پیوستن است و یکی‌شدن.

تفاوت فرهنگ و محیط نشوونمای دو شاعر موجب شده‌است تا در توصیف معشوق و جلوه‌های آن، تفاوت‌هایی دیده شود. عمده‌ترین این تفاوت‌ها، این است که شاعران ما و ازجمله مولوی، معشوق و معبود را در قالب زن مورد وصف و ستایش قرار دهند ولی معشوقِ تاگور و دیگر شاعران سرزمین هند، به‌ویژه در منطقة بنگال و در ادبیّات بنگالی در قالب و هیأت مردانه، تجسم یابد. پیداست که این امر، تفاوت‌های دیگری را نیز که لازمة ویژگی‌های زن و مرد می‌باشد، به‌دنبال می‌آورد. در قطعة زیر زنِ عاشق برای جلبِ ‌توجّه و رضایت معشوق که در هیأت شاهزاده، از جلو خانه‌اش گذر می‌کند، با مادرش رایزنی می‌کند:

مادر! شاهزادة ما، امروز از جلو خانه می‌گذرد!/ چگونه امروز به کارهای خانه خواهم پرداخت؟/ مادر به من بگو، امروز چه باید کرد؟/ سر و گیسوان خود را چگونه آرایش دهم و چه زینتی برخود بندم،/ چه جامه و با چه رنگی دربر کنم؟/ و به کدام طرز بپوشم؟

همان‌طور که در سرگذشت رادها و کریشنا و قصة دلدادگی‌شان می‌خوانیم، معشوق یعنی کریشنا مرد است و عاشق، رادها زن می‌باشد. این عاشق و معشوق مقدس و اساطیری سابقه‌ای بسیار دیرین دارند و در مهابهارات راجع به آن بسیار سخن گفته شده است. معشوق واقع‌شدنِ مرد و عاشق بودن زن، در روند اجتماعی، زندگی خانوادگی و رابطة زن و شوهر میان هندوان تأثیر وتأثر بسیار ایجاد کرده‌است.

مهم‌ترین و بارزترین جلوة آن، احترام زیاد و توأم با عشق و اطاعت زنان هند، نسبت به شوهران‌شان می‌باشد. این امر، از دو دیدگاه و به صورت علّت و معلولی، قابل بررسی می‌باشد. نخست آن‌که عشق و سر‌سپردگی زنان هند را درمقابل شوهران، متأثر از عشق و عبودیّت رادها نسبت به کریشنا بدانیم. تحلیل دوم عکس برداشت نخستین است. یعنی، با توجّه به احترام و سروری شوهران هند و پذیرش تعبّدگونة زنان و نظر به این‌که در جامعة هند، صادق‌ترین و خدایی‌ترین محبت‌ها، عشقی است که زنان نسبت به شوهران خویش دارند، نتیجه می‌گیریم که، انتخاب معشوق در قالب مرد، و عاشق در قالب زن، برای نشان‌دادن نهایت عشق و اخلاص از نوع رابطة زن و شوهر در جامعة هند، اقتباس شده‌است.

پی‌آمد دیگر تفاوت جنسی عاشق و معشوق، تفاوت و دگرگونی در مظاهر و نشانه‌ها می‌باشد. توضیح بیش‌تر این‌که، با معشوق قرارگرفتن مرد در ادبیّات و عرفان هند، ابزار و نمادهای مورد وصف و تمجید هم دگرگون می‌شود و به جای شرح و ستایش زیبایی‌ها و دلبری‌های زنانه، که آیات و نشانه‌های خاص خود را دارد، از خنجر، حمایل‌ِ گل، گردونه، ارابه، قایق، نی‌هودج، و... که به مردان و به‌ویژه به کریشنا تعلّق دارد، گفت‌وگو و توصیف می‌شود.

در ابیات زیر که از سروده‌های تاگور انتخاب شده‌است، مصداق این دگرگونی را ملاحظه می‌کنیم:

"در راه دهکده، از خانه‌ای به خانه‌ای به گدایی می‌رفتم که ارابة تو مانند رؤیایی باشکوه، از دور هویدا گشت. و من در حیرتم که این شاهِ شاهان کیست...؟"

نیایش تاگور، ترجمة دکتر مقتدری، ص۱۰۶

و در جای دیگر می‌گوید:

"... زمین لرزید و دیوارها تکان خورد و چرتمان را پاره‌کرد و خوابمان را پریشان ساخت. برخی گفتند که صدای چرخ ارابه‌ می‌آید."

همان، ص۱۰۷

● خاموشی

مولوی و تاگور هردو، بی‌زبانی و خاموشی را بهترین شیوة ارتباط با معشوق می‌دانند. و شگفت این‌که هردوی آن‌ها، خالق این‌همه سخن هستند...

واژه‌های "خاموش، خمُش، خموش و خاموش،" در دیوان شمس آنقدر تکرار می‌شوند که برخی از صاحب‌نظران پنداشته‌اند که این واژه‌، نام شعری یا تخلص مولاناست. دکتر زرّین‌کوب در توجیه این امر می‌گوید: "جای تعجّب نیست که در بازگشت به قونیه آن را که در وجود وی سخن می‌گفت، شمس تبریز بشناسد و در مقابل گفتار او که در "نی" وجود وی می‌دمیده، خویشتن را، "خاموش"، "خموش" و "بی‌زبان" بیابد، چراکه کلام وی در پایان واقعة ظهور و غیبت شمس، چیز دیگر بود..."

زرّین‌کوب، عبدالحسین، جستجو در تصوّف ایران، چاپ دوم، ۱۳۶۳، ص۲۸۹

در مثنوی نیز، مولوی بارها، بی‌اعتباری و نارسایی زبان را در شرح مکنونات دل و نیز بی‌اعتنایی خویش را به "گفت" و "صوت، ابراز کرده‌است. او عظمت عشق را بالاتر از آن می‌داند که به تفسیر زبان گنجد:

گرچه تفسیر زبان، روشن‌گر است

لیک عشق بی‌زبان، روشن‌تر است

مولوی، مثنوی، دکتر استعلامی، دفتر اول، ص۱۴

در داستان طوطی و بازرگان، قافیه‌اندیشیِ خود را مطلوب یار نمی‌بیند:

قافیه‌ اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش جز دیدار من

همان، دفتر اول، ص۸۷

و حرف را خارِ دیوار رزان و حجاب دانسته و سرِ آن دارد که عالم سخن را برهم زده و بی‌واسطه، به یار پردازد:

حرف چه بود، تا تو اندیشی از آن

حرف چه بود، خار دیوار رزان

حرف و صوت و گفت را برهم زنم

تا که بی‌این هرسه، با تو دم زنم

همان، دفتر اول، ص۸۷

نگارنده معتقد است که آنی که در وجود مولوی سخن می‌گوید و او را بی‌سخنِ پُرسخن کرده است، نه به زعم استاد زرّین‌کوب، شمس است و نه به گمان برخی: حسام‌الدّین چلپی...شمس و حسام‌الدّین، تنها وسیله و واسطه‌ای برای غلیان شور و شوق این عاشق سرمدی هستند و آن که فرمان و تلقین سخن می‌کند، معشوق ازلی می‌باشد. خود، در بیت زیر، این نکته را روشن کرده و توضیح می‌دهد که آن‌چه می‌گوید تلقین یار بوده و در مقابل دستور او، فرمان‌شکنی، روا نمی‌دارد:

ای آن‌که اندر جان من، تلقین شعرم می‌کنی

گر دم زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم

مولوی، غزلیّات شمس تبریزی، با مقدمة استاد جلال‌الدّین همایی، ص۳۵۱

و شاهدی دیگر بر اثبات الهام‌گیری غیبی او، بیت زیر می‌باشد:

تو مپندار که من شعر به خود می‌گویم

تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم

همان، ص۳۳۸

تاگور نیز، در جستجوی زبان دل است. او هم چون مولوی کلامی را می‌جوید که با گوش جان قابل شنیدن باشد، نه با گوش سر: ".. سرودی را که با گوش نمی‌شنوم،/ در جایی که همان سرود ناشنیدة جاویدان درخروش است،/ همان ساز دل را همراه می‌برم/ و در آن بزم بی‌پایان، آهنگ دیرین را خواهم نواخت..."

نغمه‌های تاگور، ص۱۰۵

و نیز می‌گوید: "خواستِ مولای من است که دیگر کلماتی با صوت بلند و آهنگ جلی از من برنیاید از این پس به ذکر خفی می‌پردازم."

نیایش تاگور، ترجمة مقتدری، ص۱۵۱

و در جای دیگر، مولوی‌وار، سخن دل را که عاری از آرایش و پیرایش است ـ‌ مایة وحدت عاشق و معشوق دانسته و کلام مزیّن ظاهر را، برهم زنندة وحدت و یگانگی می‌داند:

"نغمة (دل) من از هرگونه پیرایش و آلایش بری گشته،/ و از غرور لباس آراسته و پرشائبه، عاری است/ چه پیرایش و زیورآلات، یگانگی و وحدت ما را به‌هم می‌زند/ و در میان من و تو، جدایی می‌افکند/ و آهنگ جلاجل آن‌ها نخواهد گذارد، زمزمه‌های تو را به گوش جان بشنوم."

همان، ص۵۶

● نی در کلام مولانا و تاگور

نی مولوی و "نی‌نامه‌اش" شهرت جهانگیر دارد و بر زبان خاص و عام جاری می‌شود. بسیاری از مولوی‌شناسان، منظور از نی را" مرد کامل، روح انسان، نفس ناطقه" و... دانسته‌اند. امّا حقیقت این‌است که نی مولانا، بیش و پیش از همة این تعبیرات، خودِ اوست که از جدایی‌ها، شکوه دارد. او می‌داند که از عالم الهی و سیمرغ قاف ازل که جایگاه اصلی اوست دور افتاده و این دوری دردآورترین جدایی ممکن است. بعد از آن، جدایی آفریدگان خدا، به‌ویژه انسان‌ها که به یک حقیقت کامل و یک وجود مطلق تعلق دارند، او را نالان می‌نماید. برای مولانا، این جدایی‌ها که نزول از عالم علوی و دورشدن از جانِ جان است، شکایت‌بار است. تاگور هم، بارها از نی و نوای محزون و سوزناکش، سخن می‌گوید و حتّی گاهی آن را درست به همان منظور و مقصودی، مدّ نظر دارد که مولانا داشته است؛ مولانا در اولین بیت نی‌نامه می‌گوید:

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌‌ها حکایت می‌کند

مولوی، مثنوی، دکتر استعلامی، دفتر اول، ص۹ ‌

و تاگور همین برداشت را چنین بیان می‌کند:

"دل ناامیدم مانند نی‌ای میان تهی، نفیر شکایت از درد خود را، به آهنگ موسیقی حکایت می‌کند..."

نیایش تاگور، ترجمه‌ دکتر مقتدری، ص۱۶۰

و در سرودة دیگری می‌گوید:

"از راز سربسته‌ای که در دل من نهفته بود،/ تنهایی من از آن آگاه بود!/ آن راز در دلم پنهان مانده بود،/ و با کسی آن را بازگو نمی‌کرد/ جز آن‌که با زبان نی آن را می‌سرودم/ ستاره‌های ‌آسمان را می‌شمردم و شب به پایان رسید!/ هیچ‌کس در پیرامون من نبود./ و تنها با ناله‌های شکایت‌آمیزِ آن بود که شب را به سحر رسانیدم."

نغمه‌های جاویدان، ص۲۲

درخصوص این وجه‌اشتراک مولوی و تاگور، نکته‌ای گفتنی و قابل‌بحث وجود دارد و آن، این‌که درست است که مولوی و تاگور از نی گاهی بسیار همانند، سخن می‌گویند؛ امّا در این‌که حدیث نی تاگور صرفاً تأثیری از نی مولانا باشد، جای تردید است.

در آیین هند و جامعة هندوستان، نی و نی‌نوازی سابقه‌ای اساطیری دارد. کریشنا مشهورترین قهرمان اساطیری هند و تجلّی مستقیم ویشنو است که در عصر حماسی هندوستان، یعنی زمانی که از محل سکونت اولیه‌شان در شمال‌غربی جلوتر نرفته بودند، زندگی می‌کرده است. این قهرمان مقدّس به‌صورت چوپانی‌ نی‌نواز، در آثار و باور هندوان،معرفی شده‌است. در مقدمه‌ "بهگودگیتا" در بخش" شخصیّت داستانی کریشنا" کریشنا، چنین معرفی می‌شود:

"کرشن، در این وقت جوانی زیبا و برومند شده است. دخترهای گوپی عاشق او بودند، و آزادانه مَحبّت و عشق خود را به آن‌ها نشان می‌داد. و بالاخره با هفت یا هشت‌تن از آن‌ها، ازدواج کرد. امّا نخستین همسر محبوبش "رادها" است. در این دورة حیات با موهای بلند و نی‌لبک در دست، نشان شده‌است."

بهگودگیتا (سرود الهی)، ترجمه منسوب به دارا شکوه، تصحیح و مقدمه سیدمحمدرضا جلالی نائینی،ص۳۰

بنابر این قدمت افسانه‌ای و اعتقادی و نیز بنا به رواج و تداول‌سازی‌های سنتی، به‌خصوص نی در هندوستان و توجّه عمومی به این ساز که هم زهر است و هم تریاق، به‌نظر می‌رسد که در این‌ مورد، تاگور از مولانا یا شخص‌ دیگری، جز وطن و هم‌وطنانش تأثیر پذیرفته باشد. حضور تاریخی و اساطیری نی، و آن هم با رنگ مذهبی در هند، قدیمی‌تر از هرجای دیگر دنیا می‌باشد و روشن و بدیهی می‌نماید که تاگور، از نی چون "ارابه، گردونه، حمایل، خنجر" و دیگر مظاهر اعتقادی هندوان در آثارش استفاده کرده باشد. با کمی جرأت و واقع‌بینی و با رواداشتن تأمّلی همه‌جانبه در این امر، پُر بی‌جا نخواهد بود اگر فرضیه‌ای مبنی بر عکس مطلب طرح نماییم؛ یعنی با توجّه به آشنایی مولوی با هند و هندوان، که در موارد مختلف و به صورت‌های گوناگون، در مثنوی، نشان داده شده است به این بیندیشیم که مولانا نی را با حفظ وجة روحانی آن، از هندوان برگرفته و با اندیشه‌های عرفانی اسلامی خویش، نمودی تازه بخشیده است.

فرضیه دیگر وقوع این احتمال است که آشنایی شاعران و صاحب‌دلان مشرق‌زمین به‌ویژه کسانی چون مولوی و تاگورـ با نی که یک ساز دیرپای سنتّی با اصالتی شرقی می‌باشد، آن‌ها را جداگانه و به‌صورت تواردی تحت‌تأثیر قرار داده باشد و آنها نوای حزین و رازآلود آن را موافق اسرار نگفتنی خویش یافته و در اشعار و آثار خود منعکس کرده باشند.

البتّه در این موارد، لازم به یادآوری است که نی مانند دیگر مضامین، در اندیشة سخته و خداجوی مولانا، چهره و جلوة دیگر می‌یابد.

● موسیقی

عنایت به موسیقی، از دیگر وجوه ‌اشتراک مولوی و تاگور است. مولوی شیفتة موسیقی بوده و نوای ساز با جانش عجین گشته‌است. دیوان غزلیّات شمس، موسیقی صرف و بسیار آهنگین می‌باشد و خواننده را رقصان و چرخان به سیر افلاک می‌برد. مجالس رقص و سماع مولوی و یارانش شهرة عام و خاص بوده است. سلطان ولد، در مثنوی ولدنامه می‌گوید:

روز و شب در سماع، رقصان شد

بر زمین هم‌چو چرخ گردان شد

یک نفس بی‌سماع و رقص نبود

روز و شب لحظه‌ای نمی‌آسود

سلطان ولد، مثنوی ولدنامه، تصحیح جلال همایی، ص۵۶

پیروان و دوستداران مولوی نیز، شیفتة رقص و سماع بودند و جنازة صلاح‌الدّین زرکوب را با سماع تشییع نمودند. هنوز هم همه‌ساله، پیروان طریقت مولویه، این سنت را برپا می‌دارند.

تاگور هم، به موسیقی عشق می‌ورزد و خودکارشناس و استاد موسیقی است. او در اکثر اشعارش به نغمه‌های ملکوتی و روح‌پرور ساز اشاره می‌کند و معبود ازلی را، "استاد بزرگ موسیقی" و خود را سرایندة تسلیم و منقاد می‌خواند که برای معشوق مطلق می‌نوازد و می‌سراید. در اکثر قریب به اتفاق اشعار "گیتانجلی"، سخن از "نغمه، ساز، نواختن، آهنگ و نوا" گفته شده است. و در تمامی این موارد، سراینده یعنی شاعرِ یکتاپرست و نیایشگر هندی از جان و دل آماده نغمه‌سرایی و نوازندگی برای معشوق است. او همواره رخصت می‌خواهد تا به دربار شاه بی‌همتایش باریابد و نغمه‌های عاشقانه و توحیدیش را تقدیمش کند.

"در گوشه‌ای از رواق و تالارت خزیده و منزل گزیده و به خدمت آماده‌ام تا نغمه‌هایت را بسرایم!/ پروردگارا، هنگامی که در دل شب، وقت پرستش و عبادت پنهانی تو در پرستش‌گاه تاریک فرامی‌رسد، فرمانم ده تا برای نغمه‌سرایی در پیشگاهت بپاخیزم./ در هوای بامدادان که چنگ به نوا درمی‌آید، مرا نیز بار ده تا در حضورت باشم/ و مفتخر و سرافراز گردم."

نیایش تاگور، ترجمه دکتر مقتدری، ص۱۹

در قطعة دیگر، تاگور معرفت خویش را از عالم هستی و پی‌بردن به رازورمزهای نامکشوف را نتیجة نغمه‌ها و نواهایش می‌داند. او تمام عمرش را با موسیقی دمساز بوده و با شور و حال درون و نوای سازش، یار را جسته است: "پیوسته، در سرتاسر حیات خود، در جستجوی تو، در نغمه و سرایش بوده‌ام./ نغمه‌هایم مرا از دری به در دیگر راهنمایی کرده‌اند./ و به مدد همان نغمه‌ها بوده است که اطراف خویش را کاوش و جهان هستی را یافته و احساس کرده‌ام./ هر درسی که آموخته‌ام، همواره الهام‌بخش ترانه‌ها و نواهایم بوده‌اند،/ و هر راه پنهان و پوشیده‌ای را که آموخته‌ام، از سروده‌هایم بوده‌است./ و هم آن‌ها بوده‌اندکه منظر بسیاری از ستارگان را در افق قلبم نمودار ساخته‌اند."

نیایش تاگور، ترجمه دکتر مقصودی، ص۱۹

تاگور در موسیقی هند نیز، تحوّل ایجاد کرده‌است. بدین معنی که با تلفیق موسیقی قدیم و جدید و سرودن غزلیّاتی به‌شیوة اروپایی، موسیقی هند را دگرگونی بخشیده‌است. سرود‌ ملی هند، با نام آهنگ "جانا، گانا، مانا"، از سروده‌های او می‌باشد. سروده‌های تاگور در هند، محبوبیت عام یافته؛ همان‌طور که بسیاری از سرودها و تصنیف‌های میهن ما که بر دل‌ها می‌نشیند، ‌از اشعار مولاناست.

نوای موسیقی، در گوش جان مولانا، ندای عشق الهی و قصة سوز و ساز عاشق را، تکرار می‌کند:

نی حدیث راه پرخون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

مولوی، تصحیح دکتر استعلامی، دفتر اول، ص۹

«تاگور» هم در قطعه «آفرینش جهان» می‌گوید:

«نغمه هایم، باز‌ی‌هایی است که از زخم دل برمی‌خیزد،/این بازی‌ها و زخم‌ها را پایانی نیست...»

نغمه‌های تاگور، ص۴۹

در قطعه «دولت گم‌گشته»، تاگور به نغمه‌های موسیقی عالم خلقت اشاره می‌کند و به این ترتیب، همانندی عارفانه دیگری را بین خویش، مولانا و سایر عرفای اسلامی، اثبات می‌نماید.

عارفان اسلامی بر این اعتقادند که «روح» در عالم ذر، با الحان موسیقی و نغمه‌های داوودی «بحرالست»، مانوس بوده‌است. بنابراین این کشش انسان به موسیقی و وجد و شوری که در اثر شنیدن نوای ساز و یا صوت خوش، به او دست می‌دهد، به همان انس و الفت دیرینه مربوط می‌شود. توجّه به نغمه‌های روحانی عالم امر، در سخن تاگور، چنین جلوه کرده‌ است:

«روزی که پروردگار، آفرینش را به پایان رسانید، / چه نقش و نگارها و چه زیبایی‌ها که در عالم خلقت وجود داشته‌است / چه نغمه‌های جان‌بخش و دلربا که به گوش هوش می‌رسیده،‌/ و چه آهنگهای روح‌نواز که در فضای بی‌کران بلند بوده‌است...»

همان، ص۴۹

نغمه‌ها و نوای روحانی ازلی، در همه مخلوقات خدا تأثیر نموده و آنها را نغمه‌سرا و نواخوان حق کرده و به رقص و سماع،‌ وا داشته‌است.

«تاگور» چون مولانا،‌ همه ذرّات عالم را از عشق معبود، در رقص می‌بیند و می‌گوید:

«در جایی که آب روان،‌ دور زده و در گردش است، / در همان‌جا، شعاع خورشید در رقص است...! / برگ سبز و خرّم درختان چون زنگوله گوسفندان در ترنّم است، / این ترنّم برای توست،‌ / این ترنّم چنان سرودی است که مردم را از خانه‌‌ها بیرون می‌کشد...»

نغمه‌های تاگور، ص۴۹

مولوی هم بر‌آن است که عشق و نیروی شگرف آن،‌ زاینده رقص و سماع می‌باشد:

«جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمده و چالاک شد»

مولوی، مثنوی، تصحیح دکتر استعلامی، دفتر اول، ص۱۰

«...و سپس این ساز خاموش را در پای همان ذات لایزل می‌اندازم...»

مولوی،‌ هم، پیشتر از او، گفته‌است:

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است

آن زخمه‌های رحمت رحمانم آزروست

دیوان غزلیّات شمس، ص ۲۰۴

و وقتی دیگر فرموده‌است:

چو در بزم آیم به وقت نشاط

بود ساقی و مطرب و ساغر او

همان اثر، ص ۲۰۴

مولانا، مطرب را قصه‌گوی دل عاشقان می‌داند و از او می‌خواهد که با هنر بی‌بدیل موسیقی، اسرار عشق و نکته‌های باریک‌تر از مو بازگوید:

مطربا! اسرار ما را بازگو

قصّه‌های جان‌فزا را بازگو

ما دهان بربسته‌ایم امروز از او

بازگو؛ آن ماجرا را بازگو

همان اثر، ص ۶۲۷

و نیز برای مطربان که پیک عشق‌اند و دست و پایشان موقوف عشق است، دعا می‌کند:

خدایا مطربان را انگبین ده!

برای ضرب دستی راستین ده!

چو دست و پای وقف عشق کردند

تو هم‌شان دست و پای آهنین ده!

همان اثر، ص ۲۰۴

ماحصل کلام این‌که، مولوی و تاگور، موسیقی الهی و رقص سماع را، نتیجه بی‌قراری جان عاشقان می‌دانند. مولوی در این‌خصوص می‌فرماید:

سماع از بهر جان بی‌قرار است

سبک برجه، چه جای انتظار است

دیوان غزلیّات شمس، ص ۱۸۲

و هر دو برآنند که نوای ساز، نوای عشق حق است و شرح درد فراق و بیان شوق وصال و رخت‌افکندن به عالم علوی که موطن جاودانه روح و قرارگاه خاصّان می‌باشد...

دو نکته گفتنی دیگر در مورد موسیقی هند، به نظر می‌رسد که بهتر است به‌عنوان سخن آخر در این بخش بیان شود.

اوّل این که موسیقی هند، ذاتاً، نوعی بسیار خاص و اثیری می‌باشد که به شدت، انسان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. نوای سازهای هند - به‌ویژه سازهای سنتی - به‌گونه‌ای است که تا اعماق وجود، رسوخ کرده و تارهای روح را می‌لرزاند و جسم و جان شنونده را می‌گدازد. سوزشی که در موسیقی هند وجود دارد، بی‌همتا و بی‌سابقه می‌باشد و به حقیقت، گویی «از جدایی‌ها شکایت می‌کند»... نکته دیگر، میزان نمود و حضور موسیقی در زندگی مردم هند است. در مقام مقایسه، به جرأت می‌توان ادعا کرد که در هیچ سرزمینی، زندگی - و حتّی مرگ مردم - چنین با موسیقی نیامیخته ‌است. کسانی که به هند سفر کرده‌اند و با مردم آرام و مهربان این دیار نشست و برخاست داشته‌اند و یا توفیق مطالعه در آداب و رسوم و سنتهای آنان را یافته‌اند، این سخن را تأیید خواهند کرد. در هند، همه‌جا و همیشه، موسیقی، حضور دارد: در تولّد، ازدواج، عبادت و تمام ابعاد دیگر زندگی... هر برنامه‌ای با موسیقی همراه است و موسیقی با جان مردم این سامان عجین گشته است. در عبادتگاه‌های هندوستان، چه معبد سیک‌ها و چه معبد هندوها، نیایش، با موسیقی توأم بوده و سرایندگان نیایش‌گر برای معبود ازلی که به‌قول دیگر«استاد موسیقی» و سراینده توانا و ناپیداست، می‌نوازند و می‌سرایند.

مراسم مرگ هندوان نیز - بر خلاف بیشتر مردم دنیا - با موسیقی و نوای سوزناک و ملکوتی آن، رنگی الهی و آسمانی به خود می‌گیرد.گویی با نوای شورانگیز ساز، عروج جان «مرغ باغ ملکوت» را به کرّوبیان عالم لاهوت، بشارت می‌دهند...

● انسان‌دوستی و تسامح

نکته مهمّ و قابل تأمّل دیگر، تلاقی اندیشه تاگور و مولانا، در عشق ورزیدن و حرمت به انسانها و بندگان خداست؛ زیرا آنها جلوه پروردگارند و شایسته عشق و عنایت...

گذشتن از حجاب‌های فرقه‌ای، نژادی، ملیّتی و طبقاتی که ماحصل رسیدن به یک بینش وسیع جهانی و نگرشی والا و خداگونه می‌باشد، از جلوه ممتاز و مشترک مولانا و تاگور است که برهمین اصل، یعنی اصل مهرورزی به خلق خدا، استوار گردیده‌است.

مولوی، فقیه، مفتی و مجتهد حنفی، به درجه‌ای از کمال و تحوّل می‌رسد که به‌قول استاد همایی «هر دو شخصیت طریقتی و شریعتی او مبدّل به حقیقت صرف می‌شود»

همایی، جلال‌الدین، مولوی‌نامه، چاپ هفتم، ۱۳۶۹، ج ۱، ص ۲۱

و او را «نمی‌توان نماینده دانشی ویژه و محدود به‌شمار آورد.»

وزین بور، نادر، آفتاب معنوی، چاپ چهارم، ۱۳۷۱، ص ۱۷ پیشگفتار

وسعت بصیرت و ژرف‌نگری او، او را از مذهب فراتر برده و موجب می‌شود که به فقه جمودی و فرعیّات و حشویّات تفرقه‌افکن، اعنتایی ننماید و به پیروان همه مذاهب، به دیده محبت و احترام بنگرد و بدون تعصب خشک و بدور از تزیّد، با مکرمت و بزرگواری، از همه فرقه‌ها، اندیشه‌های متعالی و مفید را برگزیند، نتیجه این تسامح مثبت و الهی ارج نهادن به شرافت انسانی و نثار مهر و آشتی بر همه مردم جهان است.مردمی که بی‌گمان - به تعبیر ناصرخسرو - «نهال خدایند» و زنهار که نباید شکسته و برکنده شوند.

پاداش چنین بینشی، سوگ بشریت است بر فقدان او... و این‌که هنوز، ندای او از ورای باورهای زمان، طنین‌افکن است و نامش زنده و با ذکر خیر توأم می‌باشد و اندیشه‌اش راهگشا و راهنمای همه آزادگان و وارستگان جهان می‌باشد.

تاگور هم یکی از همین آزادگان و یکی از فرزندان خلف مولوی است، که گرچه خود هندومذهب است، مسلمانان را صمیمانه دوست می‌دارد و به همه انسانها، عشق می‌ورزد. برای تاگور، نیز، شناخت ذات حق و درک حضور او، در همه حال و در همه جا، شهود او در دلها، اصل است و مسجد و کلیسا و کنشت و معبد، تنها بهانه و وسیله‌اند...

تاگور، این ندادهنده مهر و آشتی، روزی، در پاسخ سؤال کسی که از او راجع به عقاید دینی‌اش پرسیده‌بود، نوشت:

«...من مربوط به هیچ دینی نیستم. به مذهب خاصی تعلّق ندارم، به یک چیز ایمان دارم و آن این که خداوند در آن دم که مرا آفرید، خود را از آن من ساخت.خداوند پیوسته دست‌اندر کار است، چنان که هستی مرا در تجارب زندگی می‌گسترد و با نیروها و زیبایی‌های گوناگون این جهان در هم می‌پیچد، همه هستی من از ضمانت جاویدان برخوردار شده‌است...»

تاگور، گیتانجلی، ترجمه دکتر روان فرهادی، ص ۲۶ مقدمه

بدیهی است که منظور از این سخنان، هرگز نمی‌تواند بی‌دینی و بی‌اعتقادی باشد، بلکه برعکس، این سخنان، نشانه نهایت دین و اعتقاد و عصاره توحید است. نمایانگر حضور و ثبوت خدایی باقی و رحمان و رحیم می‌باشد که به بندگانش مهر دارد.

این سخنان یادآور تفکّر مولاناست که روزی گفته است: «من با هفتاد و سه فرقه‌ یکی‌ام...»

پیداست که این سخن هم، نه تنها نشانة سستی اعتقاد نیست، بلکه گواه موحّد بودن حقیقی و رسیدن به مقامی است که در حوصلة همگان نگجد. مولوی بی‌رنگ است و بی‌رنگی را اصل می‌داند و می‌گوید اگر بندگان خدا همدلی ندارند، نتیجة اسارت رنگ است:

چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد

مثنوی، همان، ص۱۲۰

مولانا می‌داند و می‌گوید که ذات حق، حقیقت محض است و ندای حق برای همة خداجویان، سر داده می‌شود و همة شیفتگان حق، از هر قوم و نژاد و فرقه، می‌توانند آن را به گوش جان بشنوند و به چشم سر ببینند و از این فراتر، این ندای آسمانی، بر چوب و سنگ هم تأثیر می‌گذارد:

آن ندایی کاصل هر بانگ و نداست

خود ندا آن است و این باقی صداست

تُرک و کُرد و پارسی‌گوی و عرب

فهم کرده آن ندا، بی‌گوش و لب

خود، چه جای ترک و تاجیک است و زنگ

فهم کردند آن ندا را چوب و سنگ

همان، ص۱۰۴

از این‌سو، تاگور را می‌بینیم که چون خلیفه‌ای برحق، پرچم انسان‌دوستی، یگانگی و بی‌رنگی را به اهتزاز در‌می‌آورد. در روزگاری که جنون نژادپرستی هیتلر، دنیا را به خاک و خون می‌کشد و بسیاری از مردم تحصیل‌کردة دنیا، این کشتار و ویران‌گری را با عنوان‌های فریبنده توجیه و تفسیر می‌کنند و هیتلر و حزبش را به دلیل قدرتش، می‌ستایند. تاگور، اشعاری محکم برضد حزب نازی و اعمال ضدانسانی‌ رهبران این حزب می‌سراید. او، با بیان انزجارش از هرگونه نژادپرستی و اسارت رنگ، شاعران و نویسندگان دیگر را هم، بیدار و هشیار می‌کند. با بررسی وقایع و آثار اهل قلم آن روزگار، می‌بینیم که اقدام تاگور، موجی از پیروی و همراهی قلم به دستان دیگر جهان را درپی می‌آورد و اندک‌اندک بر جمع روشنفکران و مصلحان واقع‌بین که کشتار فجیع و دیوانگی‌های هیتلر را تقبیح می‌کنند، افزوده می‌شود. پیداست که تاگور در این جریان، از فضل تقدّمی احترام‌برانگیز برخوردار است. به حقیقت، تاگور مایة سربلندی دنیای انسانیّت است. اشعار مؤثر او در حمایت از سیاهان آفریقا، برهان قاطعی بر آزادگی و بشردوستی اوست.

در سرودة زیر، که به‌وسیلة "اوروبیندوباس" aurobindo bose یکی از شاگردان شایستة تاگور، از بنگالی به انگلیسی ترجمه شده و بنده آن را از انگلیسی به فارسی برگردانده‌ام، عشق او به انسانیّت و حرمت او را به برابری حقوق انسا‌ن‌ها می‌درخشد.

«در سواحل بهارات/ آن‌جا که مردمان از هر نژادی گرد آمده‌اند،/ آه که روح من بیدار شو!/ در این‌جا با بازوان از هم گشوده، ایستاده،/ به خدای انسانیت درود می‌فرستم،/ و با سرودی شکوهمند، او را ستایش می‌کنم،/ با ندای آن ناشناس،/ مردم چون جویبارانی سرشار،/ به دریای "بهارات" می‌پیوندند/ آریایی‌ها، غیرآریایی‌ها، دراویدها و پتانها و مغول‌ها/ همه، یک‌تن می‌شوند./ امروزه، غرب دروازه‌هایش را گشوده،/ و از آن‌جا هدایایی می‌رسد./ دادن و ستدن،/ در سواحل بهارات/ جایی که مردم از هر نژادی گردآمده‌اند،/ به همه، خوش‌آمد گفته می‌شود...»

"تاگور" چون "مولوی" از تعصبات نژادی، نسبی، مذهبی، و قیود سنت‌های پوسیده، بیزار است. او همواره صلای رهایی از این زنجیرهای اسارت و حجاب‌های کاذب را سرمی‌دهد؛ و به همین منظور، در بولپورِ هندوستان دانشگاه معروفش را تأسیس می‌کند و آن را مرکز افکار صلح‌جویانه و دوستی بین‌الملل و عام، قرار می‌دهد. تا دانشجویان، از هر نژاد و مذهب و ملیت، آسوده‌خاطر و در نهایت یکرنگی، امنیت و تفاهم، در کنار هم تحصیل نمایند. نام "شانتی‌نیکیتان" نامی بامسما، پرمعنی و یادگاری خجسته از بنیان‌گذار صفاپیشه‌اش، تاگور، می‌باشد.

● جبر و اختیار

شواهدی در آثار تاگور وجود داد که نشان می‌دهد تفاهم‌های دیگری، نیز بین مولوی و تاگور وجود دارد که برخی بسیار قابل عنایت می‌باشند. یکی از این توافق‌ها، مسئلة جبر و اختیار است. تفسیر انقلابی و مقبول مولوی، از "جف القلم بما هو کائن" که نفی‌کنندة جبر مطلق است، از جمله مواردی می‌باشد که تاگور با آن موافقت دارد.

مولوی، بر آن است که منظور از "جف‌القلم..." تصریح این نکته می‌باشد که نتیجة خوبی، خوبی و نتیجة بدی، بدی است و نباید پنداشته شود که خوبی‌ها و بدی‌ها، هم‌ارزش تلقی شده و نتیجة کار، جبراً و قهراً یکسان خواهد بود:

کژروی، جف‌القلم، کژ آیدت

راستی آری، سعادت زایدت

ظلم آری، مُدبری جف‌القلم

عدل آری، بَر خوری جف‌القلم

مثنوی، دفتر پنجم، ص۹۰۵

مولوی، دست بر نکته‌ای حساس می‌گذارد و می‌پرسد: آیا این شایستة عظمت و رأفت‌ باری‌تعالی است که با حکم سابق معذور شده و بگوید: با صدور حکم اولیّه‌، چارة کار، از دستش به‌در رفته و با این عذر که دیگر نمی‌تواند روی حکم پیشین حکمی صادر کند، بنده‌اش را از درگاه براند؟

تو روا داری، روا باشد که حق

هم‌چو معزول آید از حکم سبق؟

که ز دست من برون رفتست کار

پیش من چندین میا، چندین مزار

همان، ص۹۰۶

و سپس، از قول حضرت حق، می‌گوید:

بلکه معنی آن بود جف‌القلم

نیست یکسان پیش من، عدل و ستم

همان

این برداشت و تفسیر، بدیع، پویا و امیدبخش بوده، یأس و نومیدی، تنبلی و فرار از مسئولیّت را رد می‌کند و می‌تواند شالودة تحوّل انسان، در جهتی سازنده باشد، و هم‌چون نردبانی برای صعود به قلّة معرفت‌ حق محسوب می‌شود. مولوی در موارد متعدّدی، این نگرش خود را ابراز نموده و در این خصوص، الهام‌بخش خلف خویش، تاگور، نیز بوده‌است. تاگور هم، درِ اختیار را بر بندگان خدا نمی‌بندد و محکوم‌کردن بندگان را به سرنوشتی جبری، درخور شفقّت و رحمت بیکران الهی نمی‌داند. این تفکر مثبت، در همة سخنرانی‌ها، مقاله‌ها و اشعار تاگور جلوه‌گر می‌باشد. در قطعة "خواب غفلت"، نیروی شگرف دانش و فضیلت و امکان آزادی‌ عمل را، مورد تأکید می‌دهد. او معتقد است که سیلاب علم و فضیلت، می‌تواند و باید منهدم‌کنندة عاداتِ پوسیده و قیود و خرافات دست و پاگیر باشد و این خود، نشانة ایمان او به اختیار و نظرش به چشم‌انداز روشن و پرامید آزادی است. به نغمه‌های امیدبخش او، گوش می‌دهیم:

"در آن‌جا که دل از بیم و هراس، آزاد است./ و به آسمان بلند سرکشیده،/ در آن‌جا که سیل دانش و فضیلت را سدی در برابر نیست،/ در آن‌جا که باورها و دیوارها، این جهان را محصور نمی‌کند،/ در آن‌جا که سخن از سرچشمة سرشار دل برمی‌آید،/ و آزادی، چون رود عظیمی، در هر سرزمینی روان است/ و می‌تواند به اشکال گوناگون، توسن مقصود را به سرمنزل رساند،/ در آن‌جا عادات و آداب پوسیده، در سیلاب علم و فضیلت، راه خود را گم می‌کنند..."

نغمه‌های تاگور، ص۱۱۳

تاگور، با این باور که نیروی اراده و دانش، سرنوشت‌ساز است، دعا می‌کند که هموطنانش، نیز این باور را دریابند و از خواب غفلت، بیدار شوند.

● مرگ از دیدگاه مولوی و تاگور

مولوی، مرگ تن را، رسیدن به زندگی حقیقی و روحانی می‌داند. و بر اساس همین نگرش، از یاران می‌خواهد تا تابوتش را با جشن و سرور و ساز و نوا، بدرقه نمایند. ابیات زیر، حسب حال مولوی است:

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

جنازه‌ام چو ببینی، مگو فراق، فراق!

مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

دنیا، برای مولوی غربت‌کده‌ای پوشالی، گذران و ناخوشایند است که او در آن، احساس بیگانگی و ناهمگونی می‌کند. شکایت نِی از نیستان بریده و طوطیِ از هندوستان جداشده، شکایت و حکایت خود مولاناست که بی‌تاب و بی‌قرار، مشتاق و مهجور، حدیث دوری از اصل و بازجویی وصل را تقریر و تکرار می‌کند. او، صمیمانه بر این باور است که:

هرکه او از همزبانی شد جدا

بی‌زبان شد، گرچه دارد صد نوا

مثنوی، دفتر اول، ص۱۰

بنابراین، شوق پرواز و رؤیای پیوستن و این‌که به هوای سر کویش، پروبالی بزند، تمام وجودش را سرشار نموده است.

او، بهتر از هرکسی می‌داند که به این خاکدان فرودین، تعلق ندارد و بنابر همین باور، با اطمینان می‌گوید:

ما شاهباز قدسیم، از لامکان رسیده

بهر شکار غیبی، در قالب آرمیده

دیوان شمس، ص۶۷۵

جان که از عالم علوی است، یقین می‌دانم

رخت خود، باز بر‌آنم که همان‌جا فکنم

همان، ص۳۳۸

و آن‌گاه مستانه، کوس حرکت می‌زند:

سوی آن سلطان خوبان، الرّحیل

سوی آن خورشید تابان الرّحیل

کاروانی بس گران، آهنگ کرد

هین، سبک‌تر، ای گرانان، الرّحیل

سوی اصل خویش، یعنی بحر جان

جمع یاران، هم‌چو باران، الرّحیل

همان، ص۳۶۷

استقبال از مرگ جسم، در میان عاشقان حق، پیشینه‌دار است و از مولوی شروع شده و یا با لبخندی که آیت خرسندیِ خاطرشان بوده، جسم خاکی را تسلیم مرگ کرده و روحشان را به عالم برین، عروج داده‌اند.

شهیدانی چون حسین‌بن منصور حلاج که سرِ دار، از ملازمتش، سرافرازی جاوید یافته است شهاب‌الدّین سهروردی، عین‌القضات همدانی و... را می‌بینیم که سر از پا نشناخته و مشتاق به پیشباز مرگی پیش‌رس و مطلوب رفته‌اند.

تلقّی شیرین و عاشقانة مولوی از مرگ اگرچه از نوع مرگ سرخ حلاجی نیست ویژگی و برجستگی خاص خود را دارد که نمود آن را با همانندی‌های محسوس و ملموس در دیدگاه‌های تاگور می‌یابیم. مرگ جسم را فرجام نیک‌دانستن، سبک‌باری را که لازمة سبک‌سیری و تیزپروازی روح است برگزیدن، آرزو و انتظار وصال را داشتن و مرگ جسم و پیوستن روح را با نوای ساز و موسیقی جشن گرفتن، عصارة بینش و نگرش مولانا نسبت به مرگ می‌باشد که در سخنان آسمانی‌اش مکرر و با جلوه‌های مختلف منعکس شده است و نیز تأثیر بازتاب همین مضامین در کلام تاگور، با وضوح و روشنی تمام نقش بسته است.

تاگور چون مولوی، نه تنها از مرگ نمی‌ترسد، بلکه با شادمانی و مسرت، انتظارش را می‌کشد. در یک قطعة بسیار زیبا و مؤثر، شب مرگ را، شب عروسی خود که بهترین و باشکوه‌ترین شب زندگی‌اش می‌باشد، تصویر می‌کند، او هم‌چون مولانا، مرگ را عین وصال دانسته و شیرینی‌ و شورانگیزی آن را چنین بیان می‌کند:

"ای مرگ! ای فرجامین نتیجه‌ و مرحلة زندگی/ ای مرگ من بیا و با من به راز و نیاز پرداز،/ چه روزها که در امیدت به‌سر آورده‌/ و چه روزگاران درازی که چشم به راهت نشسته‌ام/ چه‌بسا خوشی‌ها و آلام حیات را که به‌خاطر تو تحمّل کرده‌ام./ همة هستی و دارایی و امیدها و سراسر عشق من، همواره در منتهای اختفا به سوی تو سیر می‌کرده‌اند./ برای آخرین بار، نظری به سویم فکن که جانم برای همیشه از آن تو خواهد بود. گل‌ها آراسته شده و گردن‌بند گل برای داماد مهیاست./ عروس، پس از جشن، خانة خود را رها می‌کند/ و در تنهایی و انزوای شب، به پروردگار خود می‌پیوندد."

نیایش تاگور،ص ص۱۵۴-۱۵۳

تاگور مرگ را پرنور و پربرکت می‌داند و به همین سبب و به پشتوانة همین سرانجام نیک، با چشمی باز و دیدی مثبت به جهان و هرچه‌ در اوست، می‌نگرد و در همة پدیده‌های آفرینش، لطف و عظمت می‌بیند:

"هردم که به پایان لحظات حیات خود می‌اندیشم، دیوارة زمان و حصار عمرم شکاف می‌پذیرد./ و من به برکت نور مرگ، جهان را با همة گنجینه‌‌های پراکنده و گسترده‌اش می‌نگرم.../ و در پست‌ترین مقام و کوچک‌ترین موجودات، عظمت و لطف، درک می‌کنم."

همان، ص۱۵۶

شاعر وارستة هند، با دلی پرامید و گرم به کرم و شفقّت پروردگار، سفر آخرت را آغاز می‌کند و راهی که پیش‌رو دارد، زیبا و پرجاذبه می‌بیند:

" آی یاران! در این هنگام فراق، برایم توفیق و سعادت طلب کنید. روشنایی سپیده‌دم، آسمان را منوّر ساخته و راهی که در پیش رویم خفته، بس زیبا و فریباست..."

همان

و در ادامة همین قطعه می‌گوید:

من این سفر خود را،/ با دستانی تهی و قلبی پرامید و انتظار، /آغاز می‌کنم و بدان دیار رخت برمی‌بندم.

همان

و باردیگر، در قطعه‌ای به‌نام "سرای عمر" می‌سراید:

"برای گذشتن از این‌ دروازه، این همه‌ بیم و هراس، ازبهر چیست؟/ پیروز باد آن زندگی مجهول/ هرقدر که در این جهان، نیرو و امید داری،/ به همان اندازه، از آخرت در هراسی،/ پیروز باد آن زندگی پس از مرگ/ در کلبه‌ای که از دیده و شنیدة خویش ساخته‌ام،/ روزهایم در خنده و گریه به‌سر آمد/ آمدن و رفتن ما، فقط در این دنیاست/ جاوید باد آن زندگی پس از مرگ/ چون مرگ را از خود بیگانه دانستی، زندگی را بر خود حرام کردی/ در این سرای که از دیوارهای چند روزة عمر محصور است، این‌همه مال و منال انباشته است پس آن سرای جاویدان را چگونه تهی پنداری؟/ جاوید باد آن زندگی پس از مرگ!"

همان

می‌بینیم که تاگور، چون مولوی به سیر تکاملی حیات، ایمان دارد و تردیدی ندارد که دنیای پس از مرگ، کامل‌تر و متعالی‌تر از این دنیای سست‌بنیاد خواهد بود. قرن‌ها، پیش از او، پیشرو آگاه‌اش، سیر فرازین مراحل زندگی را چنین بازنموده است:

از جمادی مردم و نامی شدم

از نما مردم، ز حیوان سر زدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم، کی ز مُردن کم شدم؟

حملة دیگر بمیرم از بشر

تا برآرم از ملایک بال و پر

بار دیگر از ملک قربان شوم

آنچه اندر وهم ناید، آن شوم

مثنوی، دفتر سوم، ص۱۸۰

مولوی و تاگور نه تنها سرای آخرت را تهی نمی‌پندارند، بلکه آن را، سرایی آبادان و آراسته می‌دانند که عاشقان آگاه را، به خود می‌خواند تا یک زندگی پایدار، عالی و کاملاً دگرگون با آنچه که تا کنون دیده‌اند، آغاز نمایند. شمس‌الدّین افلاکی، آخرین سرودة مولوی را که در بستر مرگ گفته شده چنین ثبت کرده است:

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن

ترک منِ خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

بر شاه خوب‌رویان، واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق، تو صبر کن، وفا کن

خیره‌کشی است ما را؛ دارد دلی چو خارا

بکشد، کسی نگوید، تدبیر خون‌بها کن

دردی‌است غیر مردن، آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم، این درد را دوا کن

در خواب، دوش پیری در کوی عشق، دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

می‌بینیم که مولوی از اشارات غیبی و دعوتی آسمانی سخن می‌گوید که او را به کوی عشق فرامی‌خواند...

تاگور هم، بر اساس عقیدة خویش دربارة مرگ، سرودة زیر را تنظیم کرده است و چون مولوی از یاران خواسته تا در ماتمش، آن را با چنگ و رباب بسرایند. یاران و دوستداران تاگور، وصیتّش را ارجمند دانسته و خواهش‌اش را پاس داشته‌اند و اکنون نیز، همه‌ساله در مراسم سالگرد وی، این سروده را می‌نوازند و می‌خوانند:

دریای صلح و آرامش در پیش روست،/ ای ناوبان! قایق را به آب انداز/ تو همیشه همسفرم خواهی بود/ رشته‌های علقة ناپایدار دنیا، از هم می‌گسلد/ شاید که جهان پهناور و کائنات لایتناهی مرا در آغوش گیرد/ و من، بی‌بیم و بی‌هراس، مرگ و نیستی را از صمیم قلب پذیرفته،/ و به استقبال عقبای عظیم و آخرت نامعلوم بروم"

نیایش،تاگور، ص۱۶۰

بنا به آنچه گفتیم و شواهدی که آورده شد "مرگ" کالبد خاکی، نه برای مولوی و نه برای تاگور تأسف و تأثری دارد. بل، بر هر دوی آن‌ها مبارک و گواراست.

دکتر پروین‌دخت مشهور