پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
قدرت ستیزی عارفانه عطار نیشابوری
در میان خیلِ شاعران گذشته پارسی زبان، به کمتر شاعری برمیخوریم که دست از جان بشوید و در مقابل پادشاهان و قدرتمندان ـ چه آشکارا و چه به زبانِ حکایت و رمز ـ حرفِ حق بگوید و بلندیِ همّت را در مقابل خوانِ پُر نعمت آنان دوتا و دوتو نکند. در این میان بعضی از عارفان، با تکیه بر قدرت لایزالیِ یگانه معشوقِ ازلی، چه از زبان خود یا با گفتار طبقاتِ پایینِ جامعه و یا از قول دیوانگانِ عاقل، تازیانه انتقاد را بر گُرده این قدرتمندان میکوبند. شعر اینگونه شاعران است که میتواند لقب «تازیانه سلوک» بگیرد.
یکی از این شاعرانِ عارف، عطّار نیشابوری است، که «سلطانی» جز آن «سلطانِ حقیقی» نمیشناسد و «شاهی» جز «پادشاهِ ازلی» نمیداند. عطّار، از سویی لوازم و خلق و خوی پادشاه عادل را بیان میکند و از جهت دیگر، از زبان توده مردم آنها را مینکوهد و گاه پند و اندرز میدهد، و گاه با خشم در مقابل آنان میایستد و حقگویی میکند.
این مقاله بحثی جستجوگرانه درباره قدرتستیزی عطّار نیشابوری است.
شـکـر ایــزد را کــه دربــاری نـیَــم
بــســتــه هــر ناســزاواری نـیـَــم
من زکس بر دل کجا بــنــدی نـهـم؟
نــام هــر دون را خداوندی نـهـم؟...
هـمـّتِ عالیــم مـمـدوحم بـس است
قُـوتِ جسم و قوّتِ روحم بس است
پــیــشِ خــود بــردند پـیشینـان مرا
تا بــه کی زین خـــویشتن بنیان مرا؟
تــا ز کـــارِ خـــلـــق آزاد آمـــدم
درمــیــانِ صــد بــلا شــاد آمــدم
فـــارغــم زیــن زُمـره بدخواه، نیک
خــواه نامــم بـد کنـند و خواه، نیک
منطق الطیر/۴۴۰
در تاریخ ادبیات ایران به شاعرانی که چشمِ طمع به درگاه پادشاهان و اُمرای روزگار خود نداشتند و از خوانِ منّتزای آنان لقمهای برنگرفتهاند، کم تر برمیخوریم، زیرا که مدح و شعر درباری، یکی از «شیوههای شاعری» بوده است و شاید اوّلین شیوه دهگانه شاعری، به قول خاقانی:
ز دَه شیوه گــان حِیلتِ شاعری ست
به یک شیوه شــد داســتان عنـصری
جــز این طـرزِ مدح و طــراز غــزل
نکــردی ز طبــع امتــحان، عنـصری
سجادی، گزیده/۳۸۹
و با همین یک شیوه (مدح) «از نقره دیگ دان» میزدند و پیل وار زر به صله بیتی (نظامی عروضی/۱۳۷۲/۵۷) یا ابیاتی دریافت میداشتهاند و با این کار پادشاهانه، «باد رنگین» را با «خاک رنگین» مبادله میکرده اند که نام و آوازهای نه تنها در بین مردمانِ جهان بپراگنند، که در تاریخ نام شان به بذل و بخشش و «شاعرپروری» و «شعردوستی» برآید و آیندگان نیز با این کیمیا (صلههای آن چنانی) قلبِ ماهیت این قدرتمندان کنند و نامِ ننگآلود آنان را از ذهنها بزدایند و آنان را شاهانِ شاعرپرور و از آن بالاتر «صوفی دوست» به حساب آورند و عشقهای ننگبارِ آنان را به غلامان و نوخطان، عشق الهی به حساب آورند و منظومههایی از نوع «محمود و ایاز» بسرایند. (ر.ک. دهخدا، ذیل زلالی خوانساری)
اگر به کسانی چون کساییِ مروزی یا ناصرِ خسرو برمیخوریم ـ که نامی در شعر زاهدانه و حِکمی در کردهاند ـ اوّلاً تعداد آنان انگشت شمار است و ثانیاً آنان شاعرانی شریعتگرا هستند که شعور شعری شان را در خدمتِ پاکان روزگار قرار دادهاند و از برکتِ وجود آن بزرگواران، نامی و آوازهای یافتهاند و با مدح فضیلت، فضیلت کسب کردهاند، البته هر یک از آن دو به زَعْم و گمانِ خود و البتّه بعد از دورانی که از «ندیمی پادشاه» و «باده نوشی پیوسته» به تنگ آمده و خوابی بیداری بخش دیده بودند.
در این میان، به شاعران عارف یا عارفان شاعری برمیخوریم که با تکیه به باورهای خود و اینکه «جز او» هرچه هست هیچ است و «سایه» و «بوَد» است نه «بُود»، سرِ همّت را در پیش معاصران و آیندگان افراشتهاند و با همّتی به بلندی آسمان، نغمه سر دادهاند که:
چــون ز نـانِ خشک گیرم سفره پیش
تــر کـنــم از شوروای چشمِ خویش
از دلــم آن ســفــره را بــریان کـنم
گــه گهــی جـبـریل را مـهـمان کنم
چون مرا روح القُدُس هـم کاسه است
کــی تــوانم نان هر مــُدبر شکست؟
عطار، ۱۳۸۳/۴۴۰
و بدین طریق در گوشه استغناء پناه جستهاند و در به روی نان و جاه بیگانگان و قدرتمندان بستهاند تا با معبود یکتای خویش به راز و نیاز بپردازند و از آتشِ این عشقِ معنوی شوری در دل بیافرینند و شعر را بهانهای سازند برای دَم زدن با او و اگر قدرتمندی در هوسِ بهرهجویی از نام آنها باشد و وعدههای «محمودی» به آنها بدهد، در پاسخ فریادی از سرِ قهر برآورند که:
مــن نـه مــردِ زر و زن و جـــاهــم
بــه خــدا گــر کـنم و گـر خواهـم
سنایی/۱۳۵۹/کط.
در بین همین شاعرانِ صوفی نیز ـ با همه ادعای بلند همّتی ـ کم نبودند که درگاهِ فلان امیر یا وزیر را قبله حاجات خود سازند و بیاعتنایی به دنیا را بهانهای برای «بیش خواهی» خود قرار دهند و هم چون «هُما»ی منطق الطیر، دَم از «من» بزنند و ادّعا کنند که:
آن کــه شَــه خــیــزد ز ظــلِّ پرِّ او
چــون تــوان پـیـچـیـد سر از فَرّ او؟
جـمــلــه را در پــرِّ او باید نشـست
تــا ز ظــلــّش ذرّهای آیـد به دست
عطار،۱۳۸۳/۲۷۳
و خود را در جایی ببینند که «سیمرغ» به نظرشان، «سرکش»! بیاید و او را در شأن و مقام خود، برای دوستی ندانند. معدودی از این عارفان شاعر را نیز میتوان شناخت که چشم به درگاه امیر ندوختهاند و قدرتمندان در نظر آنان «دریوزه گران» و «مُدبران» و «ناخوش مَنشان» میآیند که حتّی از خوردن مالِ بیوه گان و درویشان ابا ندارند. یکی از اینگونه عارفانِ شاعر، بیشک، پیرِ اسرار، عطّار نیشابوری ست. شعرِ عطّار، شعرِ اشک است و درد است و خون، و عشق آتشینِ او به مبدأ فیض، چنان سوزی به شعرِ او بخشیده است که خواننده را یا در دل، آتش به پا میکند و یا زبان میسوزد، خود او نیز چنین توصیفی از شعر خود دارد که:
این چه شورست از تو در جان، ای فرید!
نـعره زن از صد زُفان هَلْ مِنْ مــزیـد
گــر کنـد شخصِ تو یکیک ذرّه کور
کــم نــگــردد ذرّهای از جانْت شور
گــر تــو با این شـور، قصدِ حق کنی
در نــخـستـین شب کفن را شق کنی
عطار،۱۳۳۸/۳۶۴
او «عاشقی ست که شیفتگی و شیدایی را با سوز و ساز و صبر و رضا آمیخته و سرشار از خوف و رجا و توکّلی درخور، شبانهروز برای استهلاک در معشوق کوشیده، تا سرانجام در راهِ وصال از مرزهای فنا گذشته و پرنده وار اوجِ آسمانِ بقا را دریافته و چون قطرهای که به دریا پیوندد، به هستیِ معشوق مخلّد شده است.» (صبور، ۱۳۸۰/۳۳۸) و با این پیوستگی هُدهُدوار، راهِ رسیدن به سیمرغِ حقیقت را به دیگران مینمایاند و خود همْبال با سایر پرندگان، عَقَبات و وادیهای پُرخطر را طی میکند و چون سایهای در آن خورشیدِ «بیاَمْس» محو میگردد، آنچنان که جز او را در میانه نمیبیند.
آن چه مسلّم است، عطّار نیشابوری خود چون سالکی پرشور، از یکیک وادیها گذشته و خود را در دامنه قافِ قُربت، در برابر دوست دیده است و با وجود این که «مَنْ عَرَفَ اللهَ کَلَّ لِسانُه»
هــرکــه را اســـرار حــق آموختند
مُــهــر کــردند و دهـانـش دوختنـد
مثنوی مولوی
با زبان رمز و راز از این سفر و سیر معنوی، جایجای سخن گفته است. در جایی سروده است:
آن چــه ایـشـان را درین رَه رُخ نمود
کــی تـــواند شـرح آن پاسـخ نمود؟
گــر تــو هــم روزی فـروآیی به راه
عَــقــبــه ایــن رَه کنی یکیک نگاه
بــاز دانــی آن چــه ایـشـان کردهاند
روشنت گردد که چـون خون خوردهاند
عطار، ۱۳۸۳/۴۲۲
که با رمز و اشاره، میگوید: نمیتواند آن را شرح دهد، زیرا که از «پیشان» دستوری ندارد. و در جایی دیگر، آنجا که از سیر اِلَی الله سخن میگوید، از سخن گفتن درباره سفرهای بعدی، یعنی سَیرِ فی الله سر باز میزند و میسراید:
آن سـفــر را گـــر کــتابی نـــو کنم
تــا اَبد دو کوْن، پُــر پَــرتــو کـنــم
گــر بـــوَد از پیـــشــگه دستـوریی
نـیســت جانم را ز شــرحش دوریی
لیک شــرحِ آن به خود دادن خطاست
گـر بـود اِذنی از آن حضرت، رواست
مصیبتنامه/۳۶۴
و در جای دیگر، پس از آن که مرغان چون سایهای در خورشیدِ وجود حق محو میگردند، میگوید:
... بعد از این، کس واقـفِ اسرار نیست
زانــکِ اینجا مــوضــعِ اَغیار نیست
آن چــه آن یک گفت، آن دیگر شنود
کــور دید آن حـال، گـوشِ کر شنود
مــن کی ام آن را که شــرح آن دهـم؟
ور دهــم آن شـرح، خط بر جان دهم
نــارسیده چــون دهـم آن شرح، من؟
تـــن زنم، چون ماندهام در طرح، من
گــر اجــازت باشــد از پــیشان مـرا
زود فـرمــایــنــد شــرح آن، مــرا
چـون سرِ یک موی نیست این جایگاه
جـز خموشی روی نیست این جایگاه
منطق الطیر/۲۳۵
چنین است که عطّار، با همه گویایی و پُرگویی دم فرو میبندد، زیرا بیم آن است که «خط بر جان او» بدهند. این کمال را عطّار نیشابوری از درد و عشق یافته است. مسأله درد، عنصر اصلی و خمیرمایه شعر اوست. وقتی که عشق و درد، در شعر او به هم میپیچد، شوری میآفریند، که شورِ قیامت در مقابله با آن سور است و آتش دوزخ در مقابل آن افسرده و یخزده. عطّار، حتی مزیّت انسان را بر قُدسیانِ افلاک و سبزپوشانِ آسمان، همین درد میداند که:
دَردِ و خــونِ دل بــبــاید عــشـق را
قـــصّــهای مـشکــل ببـاید عشق را
ســـاقــیــا! خـــون جگر در جام کن
گـــر نـــداری درد، از مـــا وام کن
عــشــق را دردی بــبــایـد پردهسوز
گــاه جــان را پـردهدَر، گه پـرده دوز
ذرّهای عــشــق از هــمــه آفـاق، بِه
ذرّهای درد از هــمــه عــشّــاق، بِه
عــشــق، مـغــز کایـنــات آمد مدام
لــیــک نـبــوَد عشق، بی دَردی تمام
قــدسیان را عشق هست و دَرد نیست
دَرد را جــز آدمـــی درخَورد نیست
منطق الطیر/۱۷۶
و به دیگران نیز نصیحت میکند که:
دَرد حاصـل کن که درمان، دَردِ توست
در دو عــالم داروی جان، دَردِ توست
همان/۲۴۷
همین دَرد را گوهر نایابی میداند که حتّی در درگاه دوست از این کالا نشان نمیدهند و «روحانیان» از آن بیخبرند:
علــم هست آن جایگه و اسرار هست
طاعــتِ روحــانیان بــســیار هست
سوزِ جــان و درد ِ دل میبــر بســی
زان که ایــن، آنجا نشان ندهد کسی
همان/۶۶
و به همین جهت اگر آهی از سرِ دَرد، از جگر سوخته برآید، بوی جگر را تا «پیشگاه» میرساند. ( بحث درباره دَرد و عشق و اشک و خون، در شعر عطّار، مجالی دیگر میطلبد.) آنکه با این عشق و درد زیسته است و نانِ خشک را در اشکِ چشم زده ولی با همّت عالی «نان هر ناخوش مَنِش» را نشکسته است، نمیتواند سر در مقابل قدرتمندان و «مُدبران» خم کند و از آنان، نان خواهی کند.
عطّار نیشابوری، با آن بلندی همّت، یکی از قدرت ستیزان زمان خویش است، در ضمن آثارش جایجای نظر خود را درباره پادشاهان و امیران و وزیران و قدرتمداران میآورد که شایسته توجه و تأمل است.
در منطق الطیر، پاسخ به «باز» که «از شوق دست شهریار» چشم از خلق فروبسته و «سرفرازی بر دست شاه» میکند و از این کار «سینه میکند» و فخر میفروشد، با زبان هُدهُد، خشمآلود به او میگوید: که باید از شاهان دور بود وگرنه آتش وجود آنان، انسان را میسوزاند:
... سلطنت را نیست چون سیـمرغ کس
زان که بیهمتا به شاهی اوسـت و بس ...
شاه دُنــیــا گــر وفــاداری کــنـــد
یــک زمــان دیــگــر گـرفـتـاری کند
هــرکــه بــاشــد پیـشِ او نزدیک تر
کــار او بــیشــک بــود بــاریکتــر
جـــانِ او پــیــوسته باشــد بر خـطـر
دایــمـــاً از شـــاه باشـــد برحــذر
شاهِ دنیا فیالمَثَل چون آتش است
دور باش از وی، که دوری زو خوش است
زان بــوَد در پــیــشِ شاهان دورباش
کــای شــده نزدیک شـاهان! دور باش!
منطق الطیر/۵۴
چون وفاداری آنان، عین بیوفایی است.
شاید عطّار، بیشترین خشم و ستیزه خود را علیه شاهان و قدرتمندان، در مصیبتنامه با زبانِ رمز و حکایت و گاه، بی پرده و مکشوف، بیان میکند.
عطّار یکی از شرایط پادشاهی را بلندی همّت، و پادشاهِ خسیس را لایق «تره فروشی» میداند:
گــفــت شه زادی مــگر پیـشِ پدر
خوانــد یــک روزی غلامی را به دَر
گــفـت: بــرخـیز، ای غلامِ چُست کار!
نیــــم جـــو زَر تَرّهخر، پیشِ من آر
شاه گـفــت: ای مُدبر و ای هیچ کس!
تو خـسـیـــسی، هیچ ناید از تو خَس
شاه را کــز نــیــم جـو، اندیشه است
گــو تــو را ترّه فروشــی پیشه است
زیـــن قَـــدر آن را که آگــاهی بـوَد
کــی ســـزاوار شـهنــشاهی بـــوَد؟
مصبیتنامه/۴۹
یکی دیگر از شرایطی که عطّار برای پادشاهی بیان میکند، عدل و داد است، که این عدل باید شامل خاص و عام و پیر و جوان باشد تا مملکتِ عُقبی نیز همچون مُلک دنیا نصیب او شود. در این مورد، داستانی همچون داستانهارون الرشید که با وزیرش، فضل، در پی یافتنِ زاهدی کامل بود ـ که اصل داستان هم در کشفالمحجوب و هم در تاریخ بیهقی (بیهقی،۱۳۷۵/۶۷۷) با اختلافی اندک، آمده ـ بیان میکند، که زاهد در پایان داستان او را چنین پند میدهد که:
مـــُلــکِ عــُقــبی خواه، تا خرّم بوَد
ذرّهای زان مُلک، صــد عــالــم بـود
عــدل کــن تــا در میـانِ این نشست
ذرّهای زان مــمــلـکت آری به دست
عــدل نبوَد ایــن که بـنـشینی خوشی
میزنی در هـــر ســــرایــی آتشـی
گـر چـو خود خواهی رعـیّت را مدام
مــملـــکــت را عــادلی باشی تمام
همان/۱۱۱
هم چنین در داستانی دیگر، انوشیروان ـ که به عدل در تاریخ معروف شده است ـ در ویرانهای، دیوانهای را میبیند که سر بر خاک نهاده و از ناله چو نالی شده. بر بالای سرِ او میایستد، دیوانه چشم باز میکند و او را میشناسد:
مــرد دیــوانــه ز شــورِ بــیدلـــی
گــفــت: تــو نوشـیـن روانِ عادلی؟
گـــفــت: مـیگویند این، هر جایگاه
گـفــت: پُر گردان دهان شان خاکِ راه!
تــا نـمــیگــویــند بر تو این دروغ
زان که در عــدلــت نمــیبینم فروغ
عدل بـــاشــد این؟ که سی سالِ تمام
مــن در ایــن ویــرانه مـیباشم مدام
قُـــوتِ خــود میسـازم از برگِ گیاه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه ...
تـو چــنان باشی که شب بر تختِ زر
خـفـتــه باشــی، گِـردِ تو صد سیمبر
شــمــع بــر بالــیـن و پایین باشدت
در قــدح جـُلّــابِ مشکین باشدت ...
تو چنان خوش، من چنین بیحاصلی
وانــگــهــی گویی که هستی عادلی؟
آنِ مــن بین، وآنِ خود، عدل این بوَد؟
ایــن چـنـیـن عـدلی کجا آیین بوَد؟
و سپس با حالتی نزار، او را چنین از خود میراند:
گــر تــو هســتــی عادل و پیروزگر
هـم چـو مـن، در غم شبی با روز بَر
گــر در ایـن سـختی و جوع و بیدلی
طــاقـت آری، پـادشـــاه عــادلــی!
ورنه، خود را میمـــده چـندان غرور
چــنــد گــویـم؟ از برم برخیز، دور!
مصیبتنامه/۱۱۲
عطّار، با توجّه به این داستان، عدل پادشاه را در این میداند که اوّل داد از خود بستاند و پس از آن خاص و عام را به یک نحو از عدل خود بهرهمند کند و آنها را چون خود بداند:
عـادل آن بـاشـد که در مُــلکِ جهان
داد بستـاند ز نـفسِ خــود نــهـــان
نبودش در عدل کردن، خاص و عــام
خلق را چون خــویشتن خواند مدام!
همان/۱۱۳
در جای دیگر، با بهرهگرفتن از قسمتی از حکایتی که در تواریخ، درباره کلبه پیرزن و قصر انوشیروان (خسرو اوّل) آمده، با تغییر دادن پایان داستان، بدین طریق که در غیاب پیرزن، کلبه او را ویران میکند و چون پیرزن برمیگردد میبیند که «رختِ او» را بر راه نهاده و خانهاش را خراب کردهاند:
آتــشــی در جــانِ آن غــمگین فتاد
چشم چون سیلاب از آن آتش گـشاد
بـا دلـی پـُـر خـون ز دســتِ شهریار
روی را در خـــاکِ ره مــالیـــد زار
گفت: اگر ایــنجا نـبــودم، ای اِلــه!
تو نبودی نیز هم ایـن جــایــگاه!
و پس از آن که با خدا راز و نیاز میکند و گِلهای از او ـ که در غیابِ او خانهاش را محافظت نکرده ـ آهی از حلقِ جان برمیآورد و بنیاد پادشاهی ِ پادشاه را از جای میکنَد:
ایـن بگفــت و با رُخی تر، خشکلب
بــرکشـیــد از حلقِ جان آهی عجب
غــلغــلــی در آســمــان افتــاد ازو
سرنــگــون شــد حالی، آن بنیاد ازو
حــق تعالی کرد آن شه را هلاک
در ســرای خـود فرو بُردش به خاک
همان/۱۱۴
یکی دیگر از صفاتی را که عطّار برای پادشاهی لازم میداند، پرهیز از بیشخواهی و آزمندی ست زیراکه این دیوِ آز اگر در وجود کسی، مخصوصاً پادشاهان و زورمندان، جای بگیرد، یک لحظه آنان را رها نمیکند. اِقلیمی را با خونریزی و کشتار فتح میکند و باز شعله بیشخواهی، او را در بند گشایشِ اقلیمی دیگر میکشاند.
دکتر رضا اشرف زاده
منابع و مآخذ:
۱ـ اشرف زاده، رضا، تجلی رمز و روایت در شعر عطّار نیشابوری، انتشارات اساطیر، تهران،۱۳۷۳
۲ـ اهور، پرویز، کلکِ خیالانگیز، یا فرهنگ جامعِ دیوان حافظ، زوّار، تهران،۱۳۶۳
۳ـ بیهقیِ دبیر، ابوالفضل محمّد بن حسین، تاریخ بیهقی، تصحیح فیاض، دکتر علی اکبر، مقدّمه و فهرست لغات از: یاحقی، محمدجعفر، دانشگاه مشهد، مشهد، چاپ سوم،۱۳۷۵
۴ـ جامی، نورالدّین عبدالرحمن، هفت اورنگ ، مقدّمه اعلان خان افصح زاد، دفتر نشر میراث مکتوب، مرکز مطالعات ایرانی، تهران،۱۳۷۸
۵ـ خواندامیر، تاریخ حبیب السیر، زیر نظر سیاقی، محمّد، کتاب فروشی خیام، تهران،۱۳۵۳
۶ـ دهخدا، علی اکبر، لغت نامه.
۷ـ سجادی، سید ضیاءالدّین، گزیده اشعار خاقانی، انتشارات کتابهای جیبی، تهران،۱۳۵۱
۸ـ سعدی، گلستان، تصحیح و توضیح، یوسفی، غلامحسین، انتشارات خوارزمی، تهران،۱۳۶۸
۹ـ سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم، حدیقه الحقیقه، تصحیح مدرس رضوی، دانشگاه تهران، تهران،۱۳۵۹
۱۰ـ صبور، داریوش، ذرّه و خورشید، زوّار، تهران،۱۳۸۰
۱۱ـ عطّارنیشابوری، شیخ فریدالدّین، مصیبت نامه، به اهتمام و تصحیح نورانی وصال، زوّار، تهران،۱۳۳۸
۱۲ـ عطّارنیشابوری، شیخ فریدالدّین، منطق الطیر، تصحیح گوهرین، سیدصادق، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران،۱۳۴۸
۱۳ـ عطّارنیشابوری، شیخ فریدالدّین، منطق الطیر، مقدمه، تصحیح و تعلیقات: شفیعی کدکنی، محمّدرضا، انتشارات سخن، تهران،۱۳۸۳
۱۴ـ مدرس تبریزی، محمدعلی، ریحانه الادب، انتشارات خیام، تهران،۱۳۷۴
۱۵ـ مستوفی، حمدالله، تاریخ گزیده، نوایی، عبدالحسین، امیرکبیر، تهران،۱۳۳۹
۱۶ـ معین، محمّد، فرهنگ فارسی، انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ پنجم،۱۳۷۱
۱۷ـ نظامی عروضی سمرقندی، احمد بنعمر بن علی، چهارمقاله، تصحیح علامه قزوینی، محمّد، شرح لغات: معین، محمّد، انتشارات جامی، تهران،۱۳۷۲
۱۸ـ نفیسی، سعید، جستجو در احوال و آثار فریدالدین عطّار نیشابوری، کتاب فروشی اقبال، تهران،۱۳۲۰
۱۹ـ نورالله شوشتری، قاضی، مجالس المؤمنین، چاپ سنگی، تهران،۱۲۹۹
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست