پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مرد و دریا
تنپوش عبارت بود از یك بلوز ركابی سفید و یك شلوارك مشكی كه تا بالای زانوهایش میرسید. با همان لباس، روی تختخواب فرفوژه كه یك تخته تشك خوشخواب با رو تختخوابی مخمل گلدار، روانداز آن شده بود، تاق باز، دراز كشید و به منگولههای لوستری كه از سقف اتاق آویزان بود خیره شد. خوابش نمیبرد. غلتی زد و دوباره از تختخواب پایین آمد، تصمیم نداشت بخوابد، فقط میخواست چرت كوتاهی بزند و بلند شود، چون تازه خورشید غروب كرده بود و هنوز موقع خوابیدن او فرا نرسیده بود.
شبهای قبل كه زن و بچهاش هنوز نرفته بودند، تا نیمه شب با آنها تنیس زده بود. اما امروز، همه آنها رفته بودند. و او بهتر دیده بود كه فعلاً دو سه روزی توی ویلای خودش تنها بماند و از هوای سالم كنار دریا بیشتر استفاده كند و حالا كه داشت غروب میشد، كمكم غربت و تنهایی داشت توی رگ و پی او میدوید.
چند قدم از تخت، فاصله گرفت، و جلوتر، روی پوست خوش خط و خال پلنگ اصیل بنگالیای كه توی اتاق پهن بود، سرپا ایستاد. پوست، نرم بود و طبیعی. در آن حال، گویی این حیوان مغرور وحشی، تسلیم اراده او شده بود. این را خودش هم حس كرد. چند لحظه به خط و خال زیبای او چشم دوخت و با خود اندیشید: «اگر این پلنگ جان داشت، هرگز اجازه میداد كسی این گونه با شأن و شخصیت او بازی كند؟»
سپس، سرمست و مغرور، هر دو پایش را روی گردن بیروح حیوان گذاشت و صدایش را كلفت كرد و گفت: «حالا كه اسیر ارادهٔ من شدی. اسیر ارادهٔ فولادین من و دارایی من.»
آن گاه، در حالی كه هنوز به آن چشم دوخته بود، از روی آن عبور كرده گویی اولین بار بود كه این پوست را میدید.
چند قدم كه برداشت، از در ویلا خارج شد. خورشید، كاملاً غروب كرده بود و تك و توك میشد ستارهها را توی آسمان دید. خمیازه بلندی كشید و ریههایش را پر از هوای مرطوب دریا كرد و سپس، مشتی به سینههایش كوبید و داخل حیاط بزرگ ویلا شد. هنوز هوا كاملاً تاریك نشده بود. نگاهش را تا دور دستها دواند.
روبهرو، جنگل توسكا و بید و چنار بود. آن طرف جنگل، دریای پهناور، كه اینك با امواج خود بر سینه ساحل شلاق میزد. امواج، كفآلود و پرخروش از دور دستها به سوی ساحل میآمدند و پس از برخورد به ماسههای ساحل دوباره برمیگشتند. در گوشهای از این باغ بزرگ در سمت چپ او، كلبهٔ سرایداری قرار داشت كه اینك، كور سوی چراغی كه نور آن از پنجره به بیرون درز كرده بود، میگفت كه در آن كلبه زندگی جاریست.
از میان دو ردیف درختان توسكا، جادهای باز میشد كه تا دریا امتداد داشت. مسیر جاده را گرفت و جلو رفت. در دو طرف او، سرخ و سفید و صورتی و آبی، بغلبغل، گلهای هفت رنگ ادریسی پا بلند، زیر نور مهتابیها میدرخشیدند.
صف طویل و به هم فشرده گلها، تا ساحل دریا كشیده میشد و دیوارهٔ هفت رنگ طبیعیاش را در دو طرف جاده ایجاد كرده بودند. تا دریا فاصله چندانی نبود. فاصله ویلا تا دریا را در میان بوی شبنم و خنكای هوای نمناك شمالی طی كرد. به كنار دریا رسید. خورشید، درست مغرب، غروب كرده بود. اما جای پای او كه عبارت از سرخی نیمهزدهای بود، هنوز در آن سمت بیدار بود. اندكی به دریا چشم دوخت و بازی امواج را تماشا كرد.
موجها پشت سر هم میآمدند و پس از برخورد به ساحل، دوباره برمیگشتند و در این بین، هر موجی كه میآمد با برخورد به قایق تفریحی او كه اكنون در چند قدمیاش قرار داشت. آن را به بازی میگرفت. قایق را كه دید، هوس قایقسواری كرد. قایق با طنابی بلند به یك میخ طویلهای كه در میان ماسههای كنار دریا كوبیده شده بود، بسته بود. این میخ را عمونوروز، سرایدار ویلا، برای همین كار كاشته بود.
امروز صبح كه هنوز زن و بچهاش به تهران نرفته بودند، كمی قایقسواری كرده بود. اما آن موقع زیاد از ساحل دور نشده بودند. بچهها عجله داشتند و میخواستند زودتر خودشان را به تهران برسانند. حالا تصمیم داشت كه مسافت بیشتری را طی كند.
سوار قایق شد. با اولین هندل، موتور قایق روشن شد، فرمان قایق را گرفت و حركت كرد. در یك چشم بر هم زدن، چند كیلومتر از ساحل دور شد هر قدر كه بیشتر میرفت، بیشتر كیف میكرد. دیگر به جایی رسید كه حتی چراغهای ساحل را هم نمیتوانست ببیند. دور موتور را زیاد كرد. موتور، دور برداشت.
اما دلش میخواست آن قدر قایقش شتاب بگیرد كه موج به موج بپرد. اما هر چه گاز داد، انگار كه موتور از نفس افتاده بود. به دلخواه او نمیرفت. با مشت روی فرمان كوبید. اشكال كار را از چشم عمو نوروز میدید. غُر زد، اگر چه جز خودش و دریا كسی صدایش را نمیشنید:
«اگه این مرتیكه پدرسوخته را به موقع ادب كرده بودم، امروز حساب كار، دستش میآمد. چند بار با زبان خوش به او گفتم آدم ناحسابی! این قایقو به وقتش سرویس كن، به آب و روغنش برس، شمعهاشو نگاه كن، اما مگه زبان آدمیزاد سرش میشد. نتیجه این شد كه امروز باید توی این دریا حرص بخورم و جلز و ولز كنم.»
آن وقت، بلندتر غرید: «پام كه به ساحل برسه، به این بیهمه چیز وظیفه نشناس حالی میكنم كه یه من ماست چقدر كره میده!»
قایق، همچنان پهنه دریا را میشكافت و در تاریكی شب، جلو میرفت. در بالای سرش، ستارههای آسمان چون قطاری در خلاف جهت او رژه میرفتند و او همچنان غر میزد: «این از اینش. اون از رسیدگی به باغچهاش. اون از سرویس چمنزنهایش، اون از رسیدگی به زمین تنیسش. اون از نظافت سرویس ویلا كه دریغ از یك بوگیر. عَشَقَهها در و دیوار ویلا را برداشتهاند. همهاش نیمه كاره، همهاش ابتر، همهاش ناتمام.»
آنگاه خون در چشمش نشاند و گفت: «فردا كه هوا روشن بشه ... اصلاً چرا فردا. همین امشب كه پام به ساحل برسه، تكلیفشو روشن میكنم بره پی كارش. دیگه به زنجمورههای اون و زنش هم گوش نمیدم كه؛ نداریم، بیچارهایم، بدبختیم، چند تا بچه داریم. به من چه كه بدبختید! پول نداشتی! این همه كور و كچل و شمبلغورهات برای چی بود؟ مگه من ضامن دوزخ و بهشت شما گدا و گولههام؟ من نوكر گرفتم كه فعلگیمو بكنه، نه اینكه مفت بخوره و مثل خر چموش، جفتك بندازه. این نشد یكی دیگه، این خر نشد، یك خر دیگه، وقتی كه بچههاش گشنه ماندن، آن وقت، قدر عافیتو میدونه.
این هم مثل آن رانندهٔ پدرسوخته است. او را كه ردش كردم، گورشو گم كرد و رفت. مرتیكه این اواخر واسه من زبون در آورده و توی روی من ایستاد و گفت: شما پولدارا فقط پولو میشناسین. دین و ایمون و قیامت و حشر و نشرتون پوله. یكی نیست به این آدم بیبته حالی كنه تو رو سننه! قیامت كیلویی چنده؟! این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار. پول نداشته باشی، بیكفن خاكت میكنن.
این راننده هم مثل آن آشپز كه دائم سرطان بچهشو به رخم میكشه كه دلم بسوزه و مواجبشو دوبله، سوبله كنم. آخ كه دلم سوخت! كباب شدم! یكی نیست به این زنیكه بگه، مگر من گنج قارون زیر سر دارم كه چشممو ببندم و كرمبخشی كنم؟ این تن پرورای بیچشم و رو، چشم به ثروت من دوختهاند كه سر كیسهام كنن. زهی خیال باطل؛ فكر میكنن من این ثروت رو مفت به چنگ آوردم! زحمت كشیدم، عرق ریختم تا تونستم یه تومن و دو تومن كنم.»
قایق سینه آبها را میشكافت و در تاریكی شب، پیش میرفت. و او غرق در افكار خود بود. دیگر حساب جهت و مسافت از دستش خارج شده بود.
اصغر نصرتی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست