پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا

من خواهر کوچولوم رو خیلی دوست دارم


من خواهر کوچولوم رو خیلی دوست دارم

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
درنا و درسا ۲ تا خواهر بودن و درنا ۳ سال از درسا بزرگ تر بود. همه دوستان این ۲ تا خواهر از این که اون ها همیشه با هم هستن و می تونن با …

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

درنا و درسا ۲ تا خواهر بودن و درنا ۳ سال از درسا بزرگ تر بود. همه دوستان این ۲ تا خواهر از این که اون ها همیشه با هم هستن و می تونن با هم بازی کنن، با هم نقاشی بکشن و با هم به مدرسه برن خوشحال بودن و آرزو می کردن که ای کاش اون ها هم یک خواهر بزرگ تر یا کوچک تر داشتن. اما درنا و درسا از این موضوع خوشحال نبودن و مرتب سر مسائل کوچیک با هم دعوا و بگومگو می کردن.

مامان و بابای اون ها همیشه از این موضوع ناراحت می شدن و از درنا و درسا می خواستن که همدیگه رو دوست داشته باشن و از فرصت های خوب در کنار هم بودن لذت ببرن اما درنا فکر می کرد خواهرش براش مزاحمت ایجاد می کنه و دلش می خواست اتاقشون تنها مال خودش باشه، تنها به مهمونی و مدرسه بره و مجبور نباشه از اسباب بازی هاش به طور اشتراکی با خواهرش استفاده بکنه.

درنا از همون روزهای اول که خواهر کوچولوش به دنیا اومده بود، مدام بهانه گیری می کرد و باعث آزار او و ناراحتی مامان و بابا می شد و حالا هم که بزرگ تر شده بود، باز هم درسا رو مزاحم خودش می دونست و از همه کارهای اون ایراد می گرفت و نمی خواست مثل یک خواهر بزرگ تر خوب و مهربون با اون رفتار کنه و درسا هم با این که درنا رو خیلی دوست داشت و همیشه سعی می کرد خواهر جونش رو ناراحت نکنه ولی گاهی اوقات از دست کارها و خود خواهی های اون ناراحت و عصبانی می شد و باز هم بینشون دعوا و قهر پیش میومد!

خلاصه، این ماجرا ادامه داشت تا این که یک روز که مامان خونه نبود و درنا داشت توی حیاط دوچرخه سواری می کرد، یک دفعه دوچرخه سنگین بابا کج شد و درنا نتونست تعادلش رو حفظ کنه و محکم به زمین افتاد.

صدای آه و ناله درنا بلند شد و درسا که داشت تلویزیون تماشا می کرد با عجله به حیاط اومد و از دیدن درنا که زیر دوچرخه بزرگ افتاده بود و نمی تونست بلند بشه، خیلی ناراحت شد.

درسا کوچولو به کمک خواهرش رفت و با تمام قوا سعی کرد دوچرخه رو از روی پای درنا برداره و اصلا متوجه نبود که دست های کوچولوی خودش چند بار لای پره ها و زنجیر چرخ گیر کرد و زخمی و پر از خون شد. بعد از اون هم درنا رو به سختی بلند کرد و به داخل خونه برد و با پنبه و محلول شست و شوی زخم، پای اونو تمیز کرد و به زخمش چسب زد. درنا که در تمام این مدت از شدت درد و البته شرمندگی از مهربونی های خواهر کوچولوش هیچی نگفته بود، بالاخره طاقت نیاورد و با چشم های گریون اونو بغل کرد و ازش تشکر کرد.حالا دیگه اون فهمیده بود که یک خواهر خوب می تونه از هر کسی برای آدم عزیزتر باشه و از این که تا پیش از این به جای این که الگوی خوبی برای خواهرش باشه مدام اونو با کارهای اشتباهش رنجونده بود، خیلی ناراحت شد.از اون روز به بعد دیگه هیچ وقت مامان و بابای درنا و درسا دعوای اون ها رو ندیدن و حالا دیگه دوستانشون واقعا از دیدن مهر و محبت این ۲ تا خواهر مهربون لذت می بردن و آرزو می کردن که کاش به جای اون ها بودن.