پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

انگیزه آزادی محرومان به روایت ادبیات معاصر


انگیزه آزادی محرومان به روایت ادبیات معاصر

نگاهی به رمان «ناپدیدشدگان» نوشته ی آریل دورفمان ـ ترجمه احمد گلشیری

معمولاً از این و آن می‏شنوید که «آدم‏های ندار به آن‏چه دارند راضی‏اند، خدا را شکر می‏گویند و در قید و بند چیز موهومی به نام آزادی نیستند.» این حرف توهین و استخفافی بیش نیست و در خور انسانی نیست که با ابتدایی‏ترین مفاهیم جامعه‏شناسی و روان‌شناسی آشنایی دارد. حرف کسانی است که می‏خواهند انفعال خود را در مقابل همنوعان دردکشیده خود توجیه کنند.

اتفاقاً مردمان محروم هم به آزادی می‏اندیشند، اما نه به‏شکل روشن‌فکر و یا فرد متنعم. تمنای محرومان به آزادی نه از زبان خودشان که از زبان حافظ، مسعود سعد سلمان، نسیم شمال و... هدایت، احمد محمود و جلال آل‏احمد به گوش ما می‏رسد. درباره مردمان فقیر، جنایت و مکافات داستایفسکی، بیشترِ نود داستان کوتاه فاکنر، خصوصاً داستان‏هایی چون واش، یا داستان‏های «زندگی من» و «موژیک‌ها» اثر چخوف چه می‏توان گفت؟

مثال‏هایی که سر به فلک می‏زنند، حالا نوبت را به نویسندگانی چون نادین گردیمر و ایزابل آلنده، ماریو بارگاس یوسا، و آریل دورفمان می‏دهند که آن‏چه را دیگران در لایه فوقانی آثارشان می‏آوردند، به‏طرزی استادانه در لایه دوم و سوم روایت‏های‏شان می‏آورند؛ ضمن این‏که خود را از تنگنای چهارچوب‏های تاریخی خلاص می‏کنند و خودشان نویسنده تاریخ می‏شوند.

باری، اگر مردم موقع برخورد به همسایه یا خویشاوند بپرسند: «تازگی‏ها کجا سیل یا زلزله آمده؟ یا این روزها چند نفر خودکشی کرده‏اند؟ یا این هفته خلافکارها چند خانواده را قتل‏عام کردند؟» سؤال‏های‏شان نشان‏دهنده‌ی این واقعیت است که از نظر اجتماعی از زمین و آسمان بدبختی می‏بارد. از نظر فلسفی چنین پرسش‏هایی نشان‏دهنده‌ی گرایش مردم به نیهیلیسم یا دقیق‏تر بگوییم ترکیب خاصی از نیست‏انگاری و پوچ‏گرایی (نوع عملی و نه فلسفی) است.

شایعه نیهیلیستی در یک جامعه نه‏تنها از عمق فاجعه‏های روزمره که از نومیدی و افسردگی مردم حکایت می‏کند. طبعاً نویسندگان و شاعران از این امر خطیر نمی‏گذرند. آثار نویسندگان یونان باستان و تا حدی روم، نیز اشعار جان‏سوز مسعود سعد سلمان، خاقانی و عارف بزرگ‏مان عطار و ده‏ها شاعر دیگر بیانگر این ادعاست. در آلمان، کریستیان فریدریش هبل (۱۸۱۳-۱۸۶۳) در سال ۱۸۴۰ نمایش‌نامه‏ای نوشت به نام یودیت (Judith) که موضوع آن را از تورات گرفته بود. در این نمایش‌نامه مردم یادشان رفته بود سلام و علیک کنند و به جای آن می‏پرسیدند: «خبر تازه‏ای از ستمگری هولوفرنس نداری؟»

هولوفرنس سرداری آشوری بود که شهر را اشغال کرده بود. در این نمایش‌نامه، زن‏ها بی‏کار نمی‏نشینند و بالاخره یکی‏شان به اسم «یودیت» به‏نوعی خود را به هولوفرنس نزدیک می‏کند و او را می‏کشد.

داستان ناپدیدشدگان نیز که در هشت فصل و دوازده بخش نوشته شده است و ده بخش آن از منظر دانای کل و بخش‏های چهار و هشت از زبان یکی از شخصیت‏های داستان روایت می‏شود، درباره پایمردی زن‏هاست؛ روایتی از اتحاد و مبارزه مردم در مقابل دیکتاتوری و ظلم - مردمی که از نظر طرفداران حکومت «شمار انگشت‏شمار مخالفان نظام» و «تروریست» خوانده می‏شوند.

در این داستان، جنبش مردمی به‏وسیله زنانی صورت می‏گیرد که شوهران، پدران و پسران‏شان به‏دست نیروهای دولت دستگیر و زندانی شده‏اند و هیچ خبری از آن‌ها نیست. در مقابل این مردم، یک هنگ ارتش قرار دارد؛ مرکب از ستوانی خشک، مقرراتی و خشن، عده‏ای سرباز و گماشته‏ای که از اهالی روستاست، ولی در خدمت ارباب بود و از نظر مردم خائن محسوب می‏شود. فرماندهی هنگ، به‏ عهده سروانی است که تازه از پایتخت اعزام شده است.

مأموریت او در راستای هدف دولت، آشتی ملی یعنی جلب حمایت و همدردی مردم است که آغاز یک دوره بازسازی اقتصادی و اجتماعی، از بین بردن تشنج و درگیری است؛ که البته او در این امر موفق نمی‏شود.

داستان، ظاهراً «بی‏زمان» است، اما مکان وقوع آن روستایی کوهستانی و دورافتاده به‏نام «لانگا» در کشور یونان است که تحت اشغال آلمان‏ها است. کوه‏های این روستا محل تجمع مبارزان و مخالفان دولت است که به‏وسیله ارتش سرکوب شده‏اند.

روستا، دارای رودخانه‏ای است که هر از گاهی جسدی را با خود به ساحل می‏آورد. از نظر دکتر دهکده، علت مرگ این اجساد ضربه‏های شدید، سوختگی، شکستگی، استخوان و داخل شدن آب در شش‏ها همراه با تحمل گرسنگیِ زیاد است.

به‏عبارتی آن‌ها پیش از مردن، شکنجه شده، سپس در آب انداخته شده‏اند. صورت‏های آن‌ها چنان کوفته شده که به هیچ‏وجه قابل شناسایی نیستند. اما نظامیان، خصوصاً ستوان، اصرار دارند که علت مرگ را ضربه‏های ناشی از حرکت جسد در رودخانه بیان کنند. حتی ادعا می‏کنند که این افراد شورشیانی بوده‏اند که به‏دست رفقای خودشان و به‏خاطر اختلاف عقیده به رودخانه پرتاب شده‏اند؛ در عین حال نظامیان، خصوصاً ستوان مدام بر «فعالیت‏های جنایت‌کارانه‌ی شوهرها» تأکید می‏کنند.

پیش از آمدن سروان، جسدی در کنار رودخانه پیدا می‏شود و ارتش جسد را در جایی نامعلوم دفن می‏کند. پس از آن پیرزنی به‏نام «سوفیا آنخِلوس» ادعا می‏کند که جسد از آنِ پدرش بوده است. به ملاقات سروان می‏رود و از او می‏خواهد که نبش قبر کنند و جسد پدرش را به او بدهند تا بتواند خودش با تشییع جنازه شایسته‏ای او را دفن کند.

ولی ستوان ادعا می‏کند که پدر، شوهر و پسران سوفیا سیاسی بوده‏اند و مدتی است که ناپدید شده‏اند و سوفیا به‏منظور تبدیل کردن خانواده‏اش به «افراد شهید»، می‏خواهد تشییع جنازه راه بیندازد و حکومت را مقصر جلوه دهد. از این رو از سروان می‏خواهد که خواسته او را نپذیرد. در نتیجه سروان از انجام خواسته پیرزن سرباز می‏زند و می‏گوید چه‏بسا که پدرش زنده باشد و به‏زودی به خانه بازگردد. در همین هنگام جسد دیگری پیدا می‏شود و سوفیا بدون این که جسد را ببیند، ادعا می‏کند جسد از آنِ شوهرش است و درخواست تحویل و تدفین آن را می‏کند.

او به‏منظور تحقق خواسته‏اش با تمامی زن‏های خانواده‏اش و تنها مرد خانواده یعنی نوه‏اش، شبانه‌روز کنار جسد می‏نشیند. سروان چون جسد را قابل شناسایی نمی‏داند، از تحویل آن خودداری می‏کند. او به‏منظور جلب همکاری کشیش دهکده و آرام کردن اوضاع، نزد او می‏رود و از او می‏خواهد «چون هویت جسد معلوم نیست از شرکت در مراسم تدفین امتناع کند.» کشیش با آن‌که به مشخص نبودن هویت جسد اذعان دارد، ولی قبول نمی‏کند؛ و با این ادعا که مردان این خانواده‏ها ناپدید شده‏اند و هیچ خبری از آن‌ها نیست، عمل سوفیا را توجیه، از او حمایت می‏کند و از سروان می‏خواهد برای ایجاد آرامش در دهکده، زندانیان سیاسی را آزاد کند و مرده‏ها را به خانواده‏های‏شان باز گرداند.

در نهایت سروان، او را از دستگیری «آلکسیس» نوه‌ی پانزده ساله سوفیا مطلع می‏کند و آزادی‏اش را مشروط به همکاری کشیش مبنی بر دفن شبانه و کاملاً خصوصی جسد اول (ظاهراً پدر سوفیا) و پراکنده شدن زن‏ها از اطراف رودخانه می‏کند. سروان برای آن‌که سوفیا از تدفین جسد دوم چشم‏پوشی کند، به‏پیشنهاد ستوان و گماشته، با زن دیگری که مورد اعتماد و اعتنای اهالی دهکده نیست، تبانی می‏کند و از او می‏خواهد ادعا کند جسد از آنِ شوهر اوست.

خبر به‏گوش پیرزن و مردم ده می‏رسد و به‏پیشنهاد آلکسیس هر سی و هفت خانواده دهکده ادعا می‏کنند که جسد متعلق به یکی از بستگان آن‌ها می‏باشد و به‏منظور تحویل گرفتن جسد دادخواست‏هایی تنظیم و به ارتش عرضه می‏کنند. سروان این کار را یک توطئه می‏داند. برای رسیدگی به مسأله یک قاضی از پایتخت می‏آید و از درخواست‏کنندگان بازپرسی می‏کند که البته راه به جایی نمی‏برد. سروان عملاً دنباله‏رو ستوان است و از او خط می‏گیرد.

یکی از بهترین شخصیت‏پردازی‏ها، هم در معنا و هم در ساختار، در مورد ستوان به‏کار گرفته شده است. او فاشیستی تمام‏عیار و توطئه‏گری بی‌رحم است که فقط در اندیشه به هدف رساندن مقاصد خود است. روش‏های او شبیه افراد امنیتی «چکا» و «ان.ک. و.د» استالین است که فقط دنبال سرنخی برای هدف «دوگانه‏شان» یعنی اثبات حقانیت خود و نابودی همنوعان‏شان بودند. از سوی دیگر، خبر در پایتخت ابتدا به‏عنوان موضوعی کمدی و بعد به‏صورت یک شایعه عنوان می‏شود.

دولت برای این که از سوءاستفاده احزاب و نشریه‏های مخالف جلوگیری کند؛ زن خبرنگاری را برای مصاحبه با زنان دهکده به آن‌جا می‏فرستد.

سروان در برخورد با خبرنگار علت رفتار زن‏ها را عقب‏ماندگی ذهنی و عاطفی، حاشیه‏نشینی، دور بودن از تمدن، وحشیگری و درنهایت جنونی گروهی بیان می‏کند و می‏گوید آن‌ها با این کارشان نقش خود را به‏عنوان مادر، همسر و خواهر در خانواده به لجن کشانده‏اند و وارد عرصه سیاست شده‏اند، که هیچ ربطی به آن‌ها ندارد. سروان جلسه مصاحبه را تبدیل به‏یک نمایش می‏کند.

او از قبل ترتیب آزادی مشروط یکی از پسران سوفیا و اعزام او را از پایتخت به روستا می‏دهد و وی را به جلسه مصاحبه می‏آورد. به این ترتیب مصاحبه با یک‏یک زن‏ها منتفی می‏شود و سروان فقط از سوفیا می‏خواهد که بنشیند تا خبرنگار با او مصاحبه کند، اما سوفیا پیشنهادش را رد می‏کند و به‏منظور مطلع کردن عروسش از آمدن شوهرش، به‏خانه می‏رود و شب با وجود آن که پسرش به خانه برگشته، دوباره به کنار رودخانه می‏رود و در انتظار جسد دیگری می‏نشیند.

ناباوری مردم از یک سو و مضکه‏بازی‏هایی که توان اجرایی‏اش را از قدرت می‏گیرد، خیلی ساده در عین حال مؤثر در پدید آمدن چنین انتظاری به‏تصویر کشیده می‏شود.

تمهیدات داستانی در حداقل باقی می‏مانند و بازی با زبان در حد صفر است، آن‌چه به فرایند داستان تداوم منطقی می‏بخشد و به‏اصطلاح تعلیق و کشش بریا خواننده به‏وجود می‏آورد، خود «قصه» است و روایتی از دل آن و روابط شخصیت‏هایش نوشته می‏شود. نکته‏ای که غیابش در این رمان غیرقابل‏انکار است و در واقع یکی از نکات ضعف آن محسوب می‏شود، درون‌کاوی مردم تحت ستم و تصویر روان‏شناختی آن‌ها است.

خیلی ساده بگویم: در جامعه‏ای که ستم به شکل نیرویی بی‏احساس و غیرمنطقی روند عادی زندگی را به‏هم می‏ریزد، مردم در همان حال که ممکن است در عالی‏ترین سطح دست به مبارزه بزنند، دست‌خوش بدترین و تباه‏کننده‏ترین عوامل هم می‏شوند و از یأس، خودکشی، مهاجرت، احساس تنهایی، دعوا و مشاجره روی مسائل خیلی معمولی، خودتخریبی با اعتیاد، و میگساری، نیست‏انگاری و تمایل به ویرانی مصون نمی‏نمانند. نگاهی عینی به زندگی روستائیان، شهروندان، قوم‏ها و ملت‏هایی که هم‌زمان با مبارزه با نیروهای جّبار داخلی و خارجی دچار انحطاط (دست‏کم به صورت موقت) شده‏اند، افاده‏ای است در اثبات مدعایی که بهتر است با ذکر مثال از اعتبارش نکاهیم.

بنابراین، ضمن تأکید بر ارزش این رمان، نمی‏توان کم‏کاری نویسنده را در این مقوله نادیده گرفت.

به هر حال، «سرگئی» فرزند آزادشده سوفیا کاری به سیاست ندارد و اشتباهاً دستگیر و زندانی شده است. از این رو سوفیا احساس می‏کند که پسرش اقرار کرده یا نوشته‏ای را امضا کرده است. او به‏خاطر این که سبب شادمانی سروان نشود، نه‏تنها با دیدن سرگئی ابراز احساساتی از خود نشان نمی‏دهد، بلکه مانند سایر زنان شرکت‏کننده در مصاحبه، که سراغ مردان‏شان را از سرگئی می‏گیرند، نشانی از شوهر و پسر دیگرش نمی‏جوید.

ادامه تحصن زن‏ها به رهبری سوفیا در کنار رودخانه، سبب اعتراض مقامات دولتی و «فیلیپ کاستوریا» ارباب دهکده می‏شود و با فرستادن پیغام توسط گماشته، سروان را تهدید می‏کند و او را تحت فشار قرار می‏دهد. ارباب پیغام می‏دهد پیش از آنکه سرهنگ آلمانی که یک خارجی است برای سر و سامان دادن اوضاع بیاید، سروان غائله را ختم کند؛ در غیراین‏صورت خودش اقدام خواهد کرد؛ وحدتی که استثمارگران و ستمگران به‏شکل ناگفته و نامکتوب با هم دارند و نویسنده با دلالت‏های ضمنی به ما نشان می‏دهد. ارباب و ستوان تنها راه چاره را برخورد مسلحانه می‏دانند، اما سروان جنگ واقعی را نبرد با زن‏ها، دختران جوان و پسربچه‏ها نمی‏داند و سعی می‏کند از طریق مذاکره و تهدید سوفیا اوضاع را آرام کند.

به همین دلیل دوباره آلکسیس را دستگیر می‏کند و به سوفیا می‏گوید اگر زنان ده را به خانه‏های‏شان بازگرداند، فردا نوه‏اش را آزاد می‏کند، وگرنه او را به پایتخت خواهد فرستاد. نویسنده به وحدت مردم کیفیت استعلایی می‏بخشد و در ادامه سوفیا می‏گوید نمی‏تواند تصمیم آن‌ها را تغییر دهد. او با برانگیختن احساسات خانوادگی سروان، خواهان چند ساعت ملاقات خصوصی با نوه‏اش می‏شود. سوفیا از نوه‏اش که ظاهراً در مورد کارهای مادربزرگش مردد است، می‏خواهد تا آن‌جا که می‏تواند کم حرف بزند و به او می‏فهماند مقابله با ارتش به‏خاطر دستگیری مردها و خواستن مرده‏های‏شان درواقع قدرت آن‌ها را نمایان می‏کند و کار درستی بوده است. همچنین به او اطمینان می‏دهد که زنده باز خواهد گشت و رفتنش به پایتخت موقعیتی پیش می‏آورد که بتواند سراغ پدر و پدربزرگش را بگیرد.

تقابل‏ها در عرصه شخصیت، رخداد، گفتگوها دینامیسم خوبی به داستان بخشیده است.... به هر حال سرانجام سوفیا به سروان می‏گوید اگر می‏خواهد زن‏ها را کنار رودخانه نبیند، بهتر است مرده‏های‏شان را به آن‌ها باز گردانند و آدم‏کش‏ها را مجازات کنند. سروان از شنیدن این حرف بسیار خشمگین می‏شود. صبح روز بعد آلکسیس با یک کامیون به پایتخت فرستاده می‏شود و ستوان همراه با سربازان مسلح به‏سوی زنان کنار رودخانه می‏رود. آن‌ها درحالی‏که با جسد سومی که تازه از رودخانه پیدا شده، مواجه می‏شوند به زن‏ها حمله می‏کنند.

چیزی که به این اثر اعتبار می‏بخشد، ناتوانی و ضعف تاریخی «منطق و احساس بشری» در مقابله با چیزی است که آن هم بشری است ولی مطلقاً به جبهه «شر» تعلق دارد: «قدرت و خشونت ناشی از آن.» دورفمان این موضوع فارغِ از زمان و مکان را بدون حاشیه‏روی‏های معمول و با اجتناب از «حادثه‏سازی» کاذب که این روزها تحت تأثیر سینما در ادبیات داستانی باب شده است و متأسفانه نویسندگان بااستعدادِ جوان ما، بدون ارزیابی‏های زیباشناختی رویکردی افراطی به آن نشان می‏دهند، خیلی راحت و زنده در قالبِ رابطه فردیت‏های نظامی و روستایی تصویر می‏کند.

لازم نیست حکومت حتماً فاشیستی باشد تا نویسنده‏ای مثل اینیاتسیو سیلونه «تحمل‏ناپذیری ضعیف‏ترین صدا را از جانب نگهبانان قدرت» بازنمایی کند. نکته ظریف - پنهان یا آشکار- در مناسبات عینی سرکوب‏کننده و سرکوب‏شونده این است که امثال ستوان و سروان، اساساً مکانیکی عمل می‏کنند و از مصداق واژه معروف «مهره» فراتر نمی‏روند.

آن‌ها قرار نیست با هیچ استدلال و احساسی متقاعد شوند، باید حتی در برابر «دست‏های خالی» از آن‏چه که هست، پاسداری کنند. بنابراین فریادشان قطع نمی‏شود: «وقتش رسیده که نظم را برقرار کنیم.»

دورفمان در نشان دادن این «قطعیت تاریخی» یعنی نیاز جباریت به قهر و قربانی، تردیدی به خود راه نمی‏دهد و با شجاعت هنرمندانه‏ای به‏دور از سیاسی‏نویسی نسبیت‏انگاری رابطه «نوع‌دوستی و اقتدار» را رد می‏کند. ترجمه احمد گلشیری طبق معمول استادانه و تحسین‏انگیز است.