جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
یادداشت سعید مطلبی بر ای بازگشت ناصر ملک مطیعی به سینما
فردین فرشفروشی باز کرد، ناصر گاراژ ۱۰ متری خانهاش را به شیرینیفروش تبدیل کرد و ایستاد پشت دخل و ترازو. من قلممو و رنگ خریدم و شروع کردم به تمرین نقاشی و ایرج قادری راه افتاد پیش این مسوول و آن مسوول شاید بتواند اجازه کار در سینما را بگیرد
● سال ۵۶ شیراز
ایرج صادقپور گفت:
- نشد، تند چرخیدی
ناصرخان برگشت سر جایش، کنار پاشویه حوض. با خستگی دوباره پای راست را بر لبه حوض گذارد، خم شد. دست در آب فرو برد و گفت:
- من حاضرم
بار هفدهم بود که این نما را میگرفتیم.
ناصر خان باید دستها را میشست. بعد قد راست میکرد. کلاهش را از شاخه درخت برمیداشت و بر سر میگذاشت. آرام و یکنواخت به بازیگر مقابل نزدیک میشد دوربین همراه پیش آمدن او تراولینگ میکرد و همزمان ناصر دیالوگهایش را میگفت. آنگاه دوربین بازیگر مقابل را دور میزد. تمام صورت ناصر را در کادر میگرفت و در این لحظه او باید سر را به زیر بیندازد. تا آن حد که کلاه چشمهایش را بپوشاند. و کل نما تصویری باشد از یک کلاه و یک دهان و بعد سر آرام بالا میآمد. تمام صورت در کادر قرار میگرفت و سپس یکنواخت و آرام به سمت مقابل میچرخید.
شانزده بار این نما را گرفته بودیم و هر بار یک مشکلی پیش آمده بود و در «هفدهمین بار» ایرج صادقپور گفت:
- نشد، تند چرخیدی
دستیارم آهسته غرولند کرد که:
- بازم صادقپور کلید کرده
این حرف در مورد صادقپور زیاد گفته میشد اما واقعیت این بود که او تا تصویر موردنظر را بهدست نمیآورد دستبردار نبود. ناصر خان را دیدم که لب حوض آرام دست به زانویش برد و سعی کرد دور از چشم دیگران زانوی آسیبدیده و دردناکش را مالش دهد. تا بتواند برای هجدهمین بار آرام و یکنواخت زانو راست کند آنگاه نفس عمیقی کشید و دوباره تکرار کرد:
- من حاضرم
گفتم:
- دوربین، ... حرکت
برخلاف وظیفهام دیگر بازی و حرکت ناصر ملکمطیعی را پی نمیگرفتم. فقط دعا میکردم تا این بار همه چیز رو به راه باشد، ناصر سریع قد راست نکند تا ایرج صادقپور با دوربین فکسنی Ariflex بتواند او را همواره در «مرکز کادر» داشته باشد. تراولینگ در سر موقع حرکت کند... بازیگر مقابل بههنگام در جای خود بایستد. ناصر در زمان معین به بازیگر مقابل برسد. تراولینگ تا به آخر یکنواخت و بدون لرزش پیش برود. ناصر در لحظه مقرر بایستد، سرش را آنقدر پایین بیاورد که فقط دهانش دیده شود. بعد آرام سربالا بیاورد آن سان که صادقپور بتواند با دوربین او را همراهی کند و بعد به سوی دیگر بچرخد. آنقدر نرم و آرام که همواره و در تمام لحظات در مرکز کادر ایرج صادقپور باشد.
تمام دغدغهام این بود که ناصر مجبور نشود دوباره این خم شدن، برخاستن، حرکت کردن و چرخیدن را برای بار هجدهم انجام دهد او تازه از بستر بیماری برخاسته بود و هنوز شبها تب میکرد و میدانستم که این همه تکرار چه فشار جسمی و روحی را به ناصر خان وارد میکند صدای صادقپور را دوباره شنیدم:
- نشد تراولینگ یواش رفت
ناصر را دیدم که دوباره به طرف حوض آب رفت. پای راست را بر لبه پاشویه گذاشت خم شد دستها را در آب فرو برد و گفت:
- من حاضرم
در بیستویکمین برداشت صادقپور بالاخره رضایت داد تا برویم سراغ پلان بعدی. ناصر را بوسید و گفت که میداند که چقدر خسته شده است. ناصرخان نشست روی پلههای خانه و با صدای خسته گفت:
- کاری که عاشقش باشی هرگز خستهات نمیکنه. خستگی وقتیه که تو خونهات بنشینی نتونی کار کنی، کسی دنبالت نیاد. کسی به بازیت نگیره و دائم از خودت بپرسی: «من به چه دردی میخورم؟» من یک بار تلخی یک همچین روزهایی رو دیدم، بدتر از مرگه و آرزو میکنم که دیگه هرگز چنین روزهایی رو نبینم.
● سال ۶۰ تهران
مادر یکی از کارگرهای فیلمکار مرده بود و ناصرخان آمده بود برای تسلیتگویی، در طول همه سالهایی که میشناختمش در انجام اینگونه وظایف صرفنظر آنکه طرف چه کسی باشد ذرهیی قصور نمیکرد.
دور تا دور مجلس نشسته بودیم و ایرج گلافشان تعریف میکرد که مشغول مونتاژ کردن فیلمی است که یک کارگردان تازهوارد و پرجوش و خروش انقلابی به نام محسن مخملباف آن را در حوزه هنری ساخته است.
توضیح میداد که کارگردان با دمپایی و یک موتور گازی سر کار میآمده و وجودش سراپا نفرت از همه کسانی است که در گذشته این سینما- دستی و سهمی- داشتهاند.
ناصرخان فقط ساکت بود و گوش میداد و ایرج گلافشان وقتی به حرف زدن میافتاد، تا قصه را تمام و کمال نمیگفت ساکت نمیشد.
- کارگردانه میگه دلش میخواد یک مسلسل روی پشتبام حوزه هنری کار بگذارد تا اگر روزی گذر هر کدام از سینماگران سابق به اینجا افتاد آنها را به رگبار ببندد.
ناصرخان سر بالا آورد. لبخندی زد و خونسرد پرسید:
- آن وقت پیش از اینکه مارو بکشن، بهمون میگن که گناهمون چی بوده؟
هنوز لبخند میزد اما من آنقدر میشناختمش که بفهمم چیزی درون ناصر شکسته است. تصورش این بود که در میانه این حرفه پرهیاهو و
پر حرف و سخن سالها - آبرومندانه و بدون جنجال با تمام وجود هر آنچه را از دستش بر میآمده انجام داده است. توقع چنین قضاوتی را حداقل در مورد خودش نداشت. احساس کردم به یکباره افسرده و غمگین شد.
گلافشان هنوز از کارگردان جوان انقلابی تازهوارد سخن میگفت و از خط و نشانهایی که برای اهالی سینمای گذشته کشیده بود و مداح مجلس هم کارش را شروع کرده بود. به ناصرخان نگاه کردم. سرش را تکان داد. لبهایش از هم باز شد و با افسردهترین صدایی که تاکنون از او شنیده بودم، نجوا کرد:
جای آن است که خون...
ادامه نداد، بغض کرده بود. سرش پایین بود و همچون همان نمای بیست و چند بار تکرار شده سالها قبل فقط دهانش دیده میشد بیآنکه کلمه دیگری از آن بیرون بیاید. بعد آرام سر را بالا آورد.- آرام و یکنواخت- آن گونه که ایرج صادقپور میتوانست با همان دوربین عهد عتیق سر بالا آوردن او را همراهی کند، نگاهش به من افتاد که داشتم با عشق و محبت نگاهش میکردم لبخند کمرنگی زد. من کلامش را پی گرفتم.
- موج زند در دل لعل
سر تکان داد. حالا میتوانستم برق اشکی ناریخته را در چشمهایش ببینم. نمیدانستم از سوز صدای مداح است یا از سوزش زخم حرفهای کارگردان تازهوارد. دست در جیب کرد. دستمالش را بیرون آورد و اشک را از گوشه چشمانش زدود.
از آن روز دیگر ناصرخان را ندیدم.
موجی که محسن مخملباف، ایجاد کرده بود، طوفانی شد برای ما اهالی سینمای گذشته.
همگی رفتیم و در خانه نشستیم. هیچکدام حرفه دیگری نیاموخته بودیم تنها کاری که بلد بودیم همین بود و شاید هم بلد نبودیم اما تنها کاری که داشتیم کارمان در سینما بود.
باور کردیم که باید کار تازهیی شروع کنیم فردین فرشفروشی باز کرد، ناصر گاراژ ۱۰ متری خانهاش را به شیرینیفروش تبدیل کرد و ایستاد پشت دخل و ترازو. من قلممو و رنگ خریدم و شروع کردم به تمرین نقاشی و ایرج قادری راه افتاد پیش این مسوول و آن مسوول شاید بتواند اجازه کار در سینما را بگیرد.
(کات خوب نبود . از نو میگیریم.)
زندگیمان شد یک نمای غیرقابل قبول. یک نمای مردود، باید از نو شروع میکردیم. دوباره از نو، همگی در میانسالی بودیم و شاید آغاز پیری...
خانه ما با شیرینیفروشی ناصر، فقط ۱۰۰ متر فاصله داشت، اما هرگز دلم نیامد که بروم ببینمش. میدانستم که یکبار دیگر دارد زندگی سختتر از مرگ را تجربه میکند. دیدن او پشت بساط شیرینیفروشی و در کنار ترازو برایم قابل تحمل نبود.
عجب این بود که از بین تمام خاطراتم طی این همه سال با
ناصر ملکمطیعی حرفهای آن روزش در آن صحنه فیلمبرداری با ایرج صادقپور لحظهیی فراموشم نمیشد. «خستگی وقتیه که تو خونهات بشینی. کسی به بازیت نگیره و دائم از خودت بپرسی: «من به چه دردی میخورم؟» این حس بدتر از مرگه.»
- چند ماه بعد- وقتی به سراغش رفتم همان گونه بود که میاندیشیدم. (فرمان) نامدار فیلم قیصر.- اکنون- دستکش نایلون به دست با کفگیر فلزی، شیرینی تازه در جعبه مقوایی میگذاشت. به مشتری لبخند میزد و بعد آرام انگار که هر کلمه از جملهاش هزار تن وزن داشته باشد، محجوبانه و با شرم نجوا میکرد:
- یک کیلو و دویست گرم. میشه دوازده تومن
نگاهش که به من افتاد، لبخند زد.- زورکی و بیرمق- بوسیدمش.
- اوضاع چطوره؟
شانه بالا انداخت
بد نیست نه جلوی دوربین کیمیاییام نه جلوی مسلسل مخملباف
زخم سخن کارگردان تازهوارد هنوز تازه بود.
● هفتم آبان ۹۲
روزنامهیی نوشته است که: «عاشقی بعد سی سال به معشوق رسید». اشاره به ناصرخان که بالاخره بعد از سالها توانسته بود در صحنهیی از یک فیلم بازی کند. خوشحال نشدم. هیجانزده هم نشدم. حقیقت را بگویم. عصبانی شدم از این تیتر؛ از این تلقی، از این نوع نگریستن. به آدمهایی که اگر هر کجای این دنیا بودند، عزت و احترام و قدر و منزلتی همچون یک گنج گرانبها را داشتند، کدام معشوق؟ کدام رسیدن؟
بعد این همه سال. هر روز حسرت خوردن. هر روز در وجود خود شک کردن.
هر روز خود را بیکاره و به درد نخور دیدن، اکنون وصال کدام عاشق با کدام معشوق؟
آزردهام، اندوهگینم روز بدی است.
به ناصرخان تلفن نکردم حقیقتش این است که نمیدانم چه بگویم. تبریک. تسلیت. اظهار همدردی. یا اینکه بگویم مرگ حق است و وسیله فراوان... روزهای بدی است.
یکی از سایتها نوشته است که ناصر ملکمطیعی چندین میلیون گرفته و در صحنهیی از یک فیلم ظاهر شده است. خبری است که دوستی با تلفن برایم گفت. حالم بد است. حوصله گوش دادن به بقیه حرفهایش را ندارم. بیتاب کلمه خداحافظی هستم تا تلفن را قطع کنم.
در زمانهیی که هیچکس از دزدیهای چند هزار میلیاردی سخن نمیگوید، هیچ کس از ثروتهای چند هزار میلیاردی چیزی نمینویسد، هیچ کس از بذل و بخششهای چند صد میلیونی خم به ابرو نمیآورد. سخن راندن از چند میلیونی که ناصر ملکمطیعی گرفته است تا در فیلمی بازی کند عین ناجوانمردی است.
آخر این چه دلی است که با تازیانه زدن به تن زخمی ناصر راضی و خشنود میشود.
شما را به خدا این قلم حرمت دارد، نمیدانم- فردا روزی- اگر دانشآموزی از معلمی پرسید... معنی جوانمردی چیست چه پاسخی خواهد شنید؟
به نظرم اشکالی هم ندارد. عصر عیاران گذشت. دوره پهلوانان تمام شد. روزگار جوانمردی هم لابد به سر آمده است شاید تقدیر ما این است.
● سال ۱۳۵۵
با اصغر بیچاره از خانهاش راه افتاده بودیم طرف خیابان هدایت در مسیرمان خانهیی را نشان داد. با دیوارهای ریخته، دری رنگ و رو رفته و خاموش. انگار گورستانی در میانه یک کوچه.
گفت میدانی خانه کیست؟ گفتم که نمیدانم. گفت: در این خانه کسی زندگی میکند که در غار تلو- ناخنهای تیمسار افشارطوس - رییس شهربانی مصدق را یکییکی با گاز انبر کشیده است. هر بیست ناخن دست و پا را و گفت که همین آدم مدتهاست که ناخنهایش یکی یکی شروع به گندیدن و ریختن کرده و بوی تعفن بدنش تمام خانه را پر کرده است. آن گونه که حتی نزدیکانش قادر به آمدن و دیدن او نیستند. آن گونه که هر کارگری را که با دستمزد گزافی برای پرستاری او میآورند، پس از چند روز فراری میشود. خانه از گندیدن این مرد پر از بوی تعفن است. باور نمیکردم و گفتم که باور نمیکنم، شنیده بودم که انسان پس از مرگ میپوسد. تجزیه میشود- میگندد اما اینکه در زنده بودن، بگندد و متعفن شود، دور از باورم بود. اندیشیدم این از همان داستانهایی است که اصغر بیچاره میسازد و میگوید.
به هوش باشیم. قلم نمیپوسد. قلم نمیگندد. متعفن نمیشود اما دستی که آن را ناجوانمردانه بازی دهد، میپوسد و میگندد. امروز داستان اصغر بیچاره را باور میکنم آدم میتواند حتی در زنده بودنش بپوسد شمشیر کشیدن بر کسی که سپری برای دفاع ندارد و دستی برای جواب، مردانگی نیست رسم مروت و معرفت نیست، قلم را شمشیر کین نکنیم.
به ناصرخان تلفن نمیزنم. چند ماه پیش یادداشتی در موردش نوشتم. تلفن کرد و گفت در تمام مدتی که آن را میخوانده گریسته است. این یادداشت دیگری است. با یک تفاوت که خود من از لحظه آغاز به نوشتن تا پایان بردن این یادداشت نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم حکایتی است حکایت ما و این روزگار
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
عراق دانشگاه تهران انتخابات حسن روحانی مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی دولت دولت سیزدهم چین رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی
ایران بارش باران تهران هواشناسی یسنا هلال احمر روز معلم آتش سوزی پلیس معلم سیل شهرداری تهران
سهام عدالت قیمت خودرو قیمت طلا بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت دلار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو سایپا کارگران ارز
عمو پورنگ لیلا بلوکات سریال موسیقی پردیس پورعابدینی تلویزیون عفاف و حجاب صداوسیما مسعود اسکویی سینمای ایران سینما
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه روسیه حماس ترکیه نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال تراکتور لیگ برتر جواد نکونام لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا
هوش مصنوعی اینستاگرام اپل گوگل تبلیغات ناسا دبی
خواب فشار خون کبد چرب