سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

عشق سیاه


عشق سیاه

انتهای خیابان بهشت انتهای حدیث دردمندی و آلامی است كه زیر سقف آسمان تهران همچون دملی چركین سرباز می كند

انتهای‌ خیابان‌ بهشت‌... انتهای‌ حدیث‌ دردمندی‌و آلامی‌ است‌ كه‌ زیر سقف‌ آسمان‌ تهران‌ همچون‌دملی‌ چركین‌ سرباز می‌كند.

زن‌ پای‌ در، كنار ستون‌ می‌لرزد و این‌ پا آن‌ پاكرده‌ و سعی‌ می‌كند با گوشه‌ چادر نیمه‌ كمبودی‌صورت‌ را بپوشاند. آرام‌ اشك‌های‌ بی‌ صدایش‌ راپاك‌ می‌كند. هر روز با امثال‌ او در اینجا روبه‌رومی‌شوم‌. بی‌ پناهانی‌ كه‌ قربانیان‌ خاموش‌ خشونت‌خانگی‌اند. كسی‌ رنج‌ درونی‌ آنان‌ را در اینجا به‌درستی‌ درك‌ نمی‌كند. آن‌ چیز كه‌ اینجا به‌ حساب‌می‌آید، فقط میزان‌ كبودی‌ برای‌ تعیین‌ دیه‌ است‌و بس‌. بعد كه‌ پرونده‌ تكمیل‌ شد و طول‌ درمان‌ ودیه‌ هم‌ تعیین‌ شد، زن‌ مجبور است‌ اگر می‌خواهدزندگی‌ را حفظ كند از اول‌ تا آخر منكر همه‌ چیزشود و پاك‌ خواسته‌هایش‌ را فراموش‌ كند. اومحكوم‌ است‌ این‌ حكم‌ را كه‌ از تمام‌ ذرات‌ جامعه‌حتی‌ هوایی‌ را كه‌ استنشاق‌ می‌كند و با فشار برریه‌اش‌ و سنگینی‌ بار مصائبی‌ غیرقابل‌ تحمل‌ برروح‌ و روانش‌ به‌ او تحمیل‌ می‌كنند تحمل‌ كند اومی‌خواهد از نظر مردم‌ نجیب‌ بماند و نجابت‌ كند;پس‌ لازمه‌اش‌ سكوت‌ و فروخوردگی‌ است‌. گاه‌این‌ سكوت‌، تا سرحد مرگ‌ یا برای‌ تمام‌ عمر تاناقص‌ شدن‌ پیش‌ می‌رود. نوبتش‌ هنوز نشده‌ وجایی‌ هم‌ برای‌ نیمكت‌ها نیست‌ تا او تن‌مجروحش‌ را آنجا جا دهد. وجودم‌ هر بار كه‌نگاهم‌ به‌ نگاه‌های‌ دردمندش‌ تلاقی‌ می‌كند،می‌لرزد. او نیز برخود می‌لرزد. با اشاره‌ سر ودست‌ تلاش‌ می‌كنم‌ او را به‌ آمدن‌ كنار خودترغیب‌ و دعوت‌ كنم‌ اما انگار متوجه‌ من‌ نیست‌. ازجایم‌ كه‌ پشت‌ پیشخوان‌ پذیرش‌ كنار یكی‌ دوكارمند آنجاست‌، بلند می‌شوم‌ و به‌ طرف‌ اومی‌روم‌ و آرام‌ صورتم‌ را به‌ صورتش‌ نزدیك‌می‌كنم‌.

- اگه‌ بخواین‌ اونجا یه‌ جا هست‌، بیاین‌ پیش‌ من‌.

- گوش‌ راستش‌ را كمی‌ به‌ طرف‌ من‌ جلو آورد وبعد در حالی‌ كه‌ یكی‌ از چشمانش‌ كاملا خوابیده‌ وسوی‌ دیگری‌ می‌نگرد، می‌گوید:

- ممنون‌. مزاحمتون‌ نمی‌شم‌ خانم‌. همین‌ جامنتظر می‌مونم‌.

- بیا. بیا... خانم‌ جون‌ چرا تعارف‌ می‌كنی‌. ئ

- آخه‌.

- خواهش‌ می‌كنم‌.

زیر بازویش‌ را گرفته‌ و به‌ طرف‌ اتاقك‌ پذیرش‌راهنمایی‌اش‌ می‌كنم‌. پیش‌ می‌آید و دو سه‌ باری‌گوشه‌ چادر را روی‌ سر و صورت‌ جابه‌جا می‌كند.باهم‌ وارد اتاقك‌ پذیرش‌ شدیم‌. یكی‌ ازبروبچه‌های‌ آنجا لبخندزنان‌ چشمكی‌ به‌ من‌ زد وكنایه‌آمیز گفت‌:

- مهمون‌ دعوت‌ كردی‌؟

زن‌ سرخ‌ شد و گفت‌:

- گفتم‌ مزاحم‌ نمی‌شم‌. و دختر جوان‌ بلافاصله‌گفت‌:

- اختیار دارین‌. ببخشین‌ دیگه‌. بفرمایین‌ بفرمایین‌من‌ كار دارم‌. دارم‌...

او از كنار مان‌ گذشت‌. اتاقك‌ كوچك‌ بود. او تقریباخیلی‌ دوستانه‌ بازوی‌ هر دو ما را لمس‌ كرد و موقع‌گذشتن‌، بازوهای‌مان‌ به‌ هم‌ سائیده‌ شد. صندلی‌چوبی‌ را پیش‌ كشیدم‌. زن‌ بر روی‌ آن‌ نشست‌ ونفس‌ راحتی‌ كشید و گفت‌:

- دستتون‌ درد نكنه‌.

- خواهش‌ می‌كنم‌. راحت‌ باشین‌.

و گوشه‌ چادرش‌ كنار رفت‌. نیمی‌ از صورت‌ كبوداز چشم‌ تا پایین‌ گوش‌ و بعد جای‌ سوختگی‌ هایی‌برگردن‌، كاملا مشهود بود. نمی‌دانستم‌ چطورسرصحبت‌ را با او باز كنم‌ كه‌ خودش‌ پرسید:

- ببخشین‌ شما اینجا كار می‌كنین‌.

- فعلا ای‌... راستش‌ كارمند اینجا نیستم‌. به‌ جوری‌باشون‌ همكاری‌ دارم‌. واسه‌ كار خودم‌.

- می‌دونین‌ بعد از معاینه‌ اونوقت‌ چطوری‌ اعلام‌نظر می‌كنن‌؟ نامه‌ رو دستی‌ می‌دن‌ یا باید آدرس‌بدیم‌ تا بفرستن‌ برای‌ طرف‌؟

- طرف‌؟

- همونی‌ كه‌ ازش‌ شكایت‌ دارم‌.

- نه‌ می‌فرستن‌ باپرونده‌ تون‌ دادگاه‌. بعدم‌ دادگاه‌واسه‌ كلانتری‌ می‌نویسه‌ و مامور می‌دن‌ و با مامورمی‌رین‌ و جلبش‌ می‌كنین‌.

- من‌

- خب‌ آره‌. هر كی‌ شكایت‌ داره‌... دیگه‌.

من‌ می‌ترسم‌. این‌ دفعه‌ دیگه‌ منو می‌كشه‌.

با تردید و جسارتی‌ ناخودآگاه‌ پرسیدم‌:

- شوهرت‌...؟ اون‌ تورو به‌ این‌ حال‌ درآورده‌؟

با سر به‌ آرامی‌ پاسخ‌ مثبت‌ داد و بغضش‌ تركید وآرام‌ آرام‌ اشك‌ ریخت‌. دستش‌ را در دست‌گرفتم‌ و او ناخودآگاه‌ دوباره‌ بر سیل‌ اشك‌هایش‌افزوده‌ شد.

فكر كردم‌ این‌ راهش‌ نیست‌. دلداری‌ عاطفی‌ من‌بعنوان‌ یك‌ خبرنگار هر چقدر در این‌ لحظه‌آرامبخش‌ باشد، منطقی‌ نیست‌. بعد دیدم‌ اصلامنطق‌ با پشت‌ دیوار اتاق‌ معاینه‌ در اینجا معنی‌ندارد. همه‌ منطق‌ در آن‌ اتاق‌ معاینه‌ است‌; حتی‌دنیای‌ خارج‌ از این‌ مكان‌... دیگر منطق‌ و حكم‌عقلی‌ نیست‌ یا لااقل‌ برای‌ زندگی‌ پررنج‌ این‌ گونه‌آدم‌ها; كه‌ نیمی‌ در بی‌انتهای‌ بی‌اطلاعی‌ و نیم‌دیگر نیز در تحمل‌ همه‌چیز آن‌ هم‌ برای‌ تحقق‌عللی‌ نامعلوم‌ می‌گذرد.

گاهی‌ خیال‌ مردم‌ این‌ است‌ كه‌ دكتر روان‌شناسی‌و حقوقدانان‌ و خبرنگاران‌ چون‌ بیشتر مردم‌ رامی‌شناسند، جزو آدم‌های‌ خوشبخت‌ هستند واشتباه‌ در كارشان‌ نیست‌.

اما این‌طور نیست‌; گاهی‌ آنهایی‌ كه‌ خیال‌ می‌كنندزیاد می‌دانند، بر سر هیچ‌ ساده‌ چنان‌ می‌پیچند وپاهای‌شان‌ در قله‌ ابتدایی‌ گیر می‌افتد كه‌ قابل‌باور نیست‌ و آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تراژدی‌ به‌ شكلی‌به‌ مراتب‌ مسخره‌تر شكل‌ می‌گیرد.

- اون‌ عاشقم‌ بود; مثلا این‌طوری‌ وانمود می‌كرد.چه‌ می‌دونم‌ هیشكی‌ باورش‌ نمی‌شد. می‌دونین‌بدبختی‌ هم‌ مثل‌ خوشبختی‌ و پولداری‌ موروثیه‌.مادرم‌ ۲۲ ساله‌ بود كه‌ حالیش‌ شد چه‌ بلایی‌ به‌سرش‌ اومده‌. من‌ فقط اون‌ موقع‌ چهار سال‌ و نیمم‌بود. بابام‌ زن‌ پولدار ۲۸ ساله‌ گرفته‌ بود كه‌ از قضا،ارث‌ و میراث‌ درست‌ و حسابی‌ بهش‌ رسیده‌ بود.چند ماهی‌ طول‌ كشید كه‌ مامان‌ فهمید شلوار بابام‌دو تا شده‌. ناچار بود تحمل‌ كنه‌; چون‌ دومی‌ هم‌تو راه‌ بود. مامان‌ مثل‌ كبك‌ سرش‌ رو توی‌ برف‌كرده‌ بود و پاهاش‌ هوا و به‌ همه‌ دروغ‌ می‌گفت‌ كه‌آقامون‌ رفته‌ جزیره‌، رفته‌ دبی‌ برای‌ خرید جنس‌.بعد هر چی‌ می‌خرید به‌ این‌ و اون‌ می‌گفت‌ كه‌آقام‌ خریده‌ و برامون‌ از اون‌ ور آب‌ فرستاده‌.دلم‌ همیشه‌ واسه‌ مامانم‌ می‌سوخت‌; چون‌ مجبوربود دایم‌ برای‌ حفظ آبرویی‌ كه‌ معلوم‌ نبود واقعاارزشش‌رو داره‌ دروغ‌های‌ شاخ‌دار و گنده‌ گنده‌بگه‌.

تا این‌ كه‌ بالاخره‌ یه‌ روز یكی‌ از زنای‌ فضول‌ محله‌آقامو و زن‌ جوونش‌ رو توی‌ ماشین‌ زنه‌ دیده‌ وسوژه‌ تازه‌ای‌ پیدا كرد تا دهن‌ به‌ دهن‌ توی‌ صف‌شیر و در مغازه‌ سبزی‌ فروشی‌ ونونوایی‌ تعریف‌كنه‌. من‌ اون‌ موقع‌ تازه‌ كلاس‌ دوم‌ ابتدایی‌ بودم‌.بالاخره‌ ماجرای‌ زن‌ دوم‌ بابام‌ از زبون‌ بچه‌های‌فضول‌ همونایی‌ كه‌ قضیه‌ رو گوش‌ به‌ گوش‌ واسه‌هم‌ تعریف‌ كرده‌ بودن‌، توی‌ مدرسه‌ پیچید.

یه‌ روز خانم‌ معلم‌ ریاضی‌مون‌ صدام‌ كرد و قضیه‌ روپرسید.

- ازش‌ بدم‌ اومد كه‌ طوری‌ ضعف‌ منو به‌ روم‌ آوردولی‌ بعدها كم‌كم‌ دوستش‌ داشتم‌; چون‌ اون‌خیلی‌ كمكم‌ كرد تا یاد بگیرم‌ حتی‌ اگه‌ پام‌ برهنه‌بود و شكمم‌ گرسنه‌، باید درسم‌ رو بخونم‌. درسم‌بد نبود; نمی‌گم‌ شاگرد اول‌ ولی‌ بدم‌ نبود.

به‌خاطر این‌ كه‌ از دست‌ زخم‌ زبون‌ و مسخره‌كردن‌ بچه‌ها خلاص‌ بشم‌، دو سال‌ بعد مدرسم‌ روعوض‌ كردم‌ و بعد از اون‌ تقریبا هر چند ماه‌ به‌ چندماه‌ مجبور بودم‌ از خونه‌ و مدرسه‌ اسباب‌كشی‌كنم‌...

مادرم‌ توی‌ محل‌ همون‌ قدر انگشت‌ نما بود كه‌ من‌داخل‌ مدرسه‌..

بدتر از همه‌ این‌ كه‌ مادر مجبور بود كار كنه‌ تا ازپس‌ مخارج‌ منو و خواهرم‌ «مونا» بر بیاد. بابا چندرغاز می‌آورد هر دو سه‌ هفته‌ یه‌ بار و كم‌ هر دو، سه‌ماه‌ یه‌ بار گوشه‌ طاقچه‌ اتاق‌ می‌ذاشت‌ و چندساعتی‌ رو می‌موند، بعدم‌ مثل‌ این‌ كه‌ دنبالش‌ كرده‌باشن‌ به‌ تندی‌ و فرزی‌ برق‌ و باد، در می‌رفت‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.