دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

پرسش از علوم انسانی


پرسش از علوم انسانی

یادداشت سیاسی فرهنگی

طرح مباحث نوین در مورد دانش انسانی و علوم اجتماعی در شرایط کنونی این حسن را داشته تا پرسش هایی را دوباره مطرح کنیم که لازم است دائماً به آنها پرداخته شود؛ پرسش های بنیادینی که گاه فراموش شده یا پاسخ های آنها بدیهی انگاشته می شود. پرسش هایی از این دست؛ آیا علوم انسانی ریشه در فرهنگ غرب دارد؟ آیا ماهیت علوم انسانی نوین رویارویی با فکر و اندیشه دینی است؟ آیا علم انسانی مدرن برای این بنا شده است که با خدامحوری و باورهای دینی مقابله کند یا این حیطه دانش بشری محصول عقل باوری انسان در دوره های مختلف دانش بشری است؟ و در نهایت این پرسش همیشگی در تاریخ تفکر انسان که آیا انسان با اتکا به عقل و خرد خویش و با بهره گیری از یافته های علوم مختلف می تواند به شناخت خود و جامعه و تاریخی که در آن زندگی می کند، بپردازد؟ آیا اساساً موجودی گمراه و شرور است که اگر به حال خود رها شده و عنان اختیارش را به دست عقل خویش بسپارد، سرنوشتی جز گمراهی و تباهی نخواهد داشت؟ اهمیت این سوال های اخیر در این است که در واقع پرسش از علوم انسانی پرسش از صلاحیت عقل انسان در عرصه شناخت است. قبل از پرداختن به این سوال ها لازم است تعریفی عمومی از علوم انسانی به دست دهیم تا معلوم شود چه چیز مورد پرسش است و از چه چیز می خواهیم دفاع کنیم.

منظور از علوم انسانی تلاش بشر برای فهم و درک بهتر پدیده های انسانی و اجتماعی با کمک عقل و خرد انسان و بهره گیری از یافته های علوم مختلف و روش های مختلفی است که در اثر رشد و تکامل دانش بشری شکل گرفته است. این درک و فهم روشمند و هدفمند یک هدف غایی دارد و آن تغییر مطلوب محیط فردی و اجتماعی انسان و برساختن زندگی بهتر برای او است. به عبارتی این مضمون در علوم انسانی نهفته است که با شناخت بهتر و دقیق تر پدیده های انسانی می توان زندگی و شرایطی بهتر به وجود آورد و بشر را در مسیر تکامل و ترقی قرار داد.

در شرایط کنونی جامعه ایران، بسیاری از مباحث بنیادین فکری، فلسفی و اندیشگی چنان به زد و خوردهای جاری سیاسی و هیجانات ناشی از آن آغشته شده که امکان بحث و فحص علمی و بی طرفانه را از صاحب نظران و اهالی اندیشه گرفته است و این خطر را به وجود آورده که سرنوشت هزاران محقق و دانشمند و... استاد علوم انسانی و میلیون ها دانشجو و علاقه مند به این حیطه خطیر دانش بشری، در کنار مدیران و کارگزارانی که راه و روش شناخت و عمل را از علوم انسانی و اجتماعی آموخته اند در مخاطره قرار گیرد و موقعیت آنها در مقابل این سوال اضطراب آلود قرار گیرد که آیا دانش و بینش آنها قربانی این هیجانات زودگذر خواهد شد یا خیر؟ در تاریخ تفکر بشری همواره این دغدغه برای اهل اندیشه مطرح بوده که آیا باید ابزار دست و شارح نظر صاحبان قدرت باشند یا خود می توانند با اتکا به عقلانیت برترشان پا به عرصه شناخت گذاشته و حتی راه درست و چهره روشن واقعیت را به اهل قدرت بنمایانند.

این دغدغه یی است که افلاطون در کتاب جمهور و ارسطو در سیاست خویش بیان کرده بود. به گونه یی دیگر این نکته در سیاست مدنیه فارابی و در اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی و سیاست نامه خواجه نظام الملک آمده و در دوران مدرن نیز در آثاری چون صلح جاوید امانوئل کانت و دانشمند و سیاستمدار ماکس وبر منعکس شده است. گویی در تمام دوران های گوناگون تاریخ در نحله های فکری مختلف این نگرانی وجود داشته که شناخت آغشته به قدرت نشود، عقل انسانی از ساحت شناخت خارج شود و در نهایت در خدمت آمال اهل قدرت قرار گیرد. این نگرانی مبنای همیشگی کشمکش میان دانشمندان علوم انسانی و اهل قدرت بوده است.

استدلالی که علوم انسانی جدید را به یکباره زیر سوال می برد بر چند مفروضه اصلی بنا شده است؛ نخست آنکه علوم انسانی جدید مخلوق فرهنگ غرب است و بر نوعی عقل گرایی و تجربه گرایی مبتنی است که با اساس فرهنگ اسلامی و نگاه متفکران مسلمان همخوان نیست. دوم آنکه بنیادگذاران نگاه علمی به پدیده های انسانی در غرب و در دوران مدرن در مقابل مذهب قرار داشته و این نگرش ها را برای مقابله با خدا و خدامحوری مطرح ساخته اند. سوم آنکه دانش را با تبلیغ نگرش هایی خاص یکی گرفته و اصل علمانیت علوم انسانی را انکار می کنند. گویی علوم انسانی ماهیتی مستقل ندارد و تنها ابزار دست قدرت های حاکم و مروج اندیشه ها و خواست های آنان است. لذا علومی که منعکس کننده آرای دیگران است باید حذف و علومی که مروج آرای حاکمان کنونی است جایگزین آن شود. در این مسیر تلاش خواهیم کرد با پاسخ به این سه پرسش اساسی به شبهات موجود در این مفروضات بپردازیم.

۱) آیا دانش تجربی و نگرش علمی به پدیده های انسانی و اجتماعی فقط و فقط ریشه در فرهنگ غرب داشته و قبل از آغاز دنیای مدرن نشانه یی در دیگر فرهنگ ها از جمله فرهنگ اسلامی نداشته است؟ کسانی که آشنایی ابتدایی با تاریخ تفکر در جهان اسلام داشته باشند به روشنی می دانند پاسخ این سوال منفی است زیرا قرن ها قبل از اهالی مغرب زمین متفکرانی در حوزه های مختلف فکری از جمله در جهان اسلام این شیوه نوین را برای شناخت مد نظر قرار داده بودند. این گروه از متفکران نه تنها اسلام و آموزه های آن را با محوریت عقل انسان برای شناخت متناقض نمی دیدند بلکه بررسی های عقلایی را یکی از معیارهای دین و دینداری دانسته و حتی گاه از آن با نام پیامبر درون نام برده بودند. به جز شیعیان صدر اسلام و اهل سنت معتزلی، فارابی را می توان یکی از اصلی ترین پیشگامان این نگرش دانست. فارابی که به تعبیر اکثر فارابی شناسان فیلسوف تلفیق است، تلاش کرده فلسفه یونانی و منطق ارسطویی را با نگرش های منبعث از دین ترکیب کند. او اساساً تناقضی میان یافته های دینی و عقل انسانی نمی داند و عقل را ودیعه خداوند در وجود انسانی می شمرد که اگر درست به کار گرفته شود انسان را به طریق خیر و رستگاری خواهد برد. برای او راه فیلسوف عقل گرا و پیامبر از هم جدا نیست و هرچند مسیر و ابزار آنها با هم متفاوت است اما در نهایت به یک سرمنزل خواهند رسید. فارابی شارح و معلم منطق ارسطویی است که کار آنها هدایت عقل و نحوه کاربرد درست عقل برای شناخت صحیح است. او بخش مهمی از آثار خود در حیطه منطق را به روش هایی چون قیاس و استقرا اختصاص داده است که بنیاد دانش تجربی جدید و علوم انسانی منبعث از آن است. به نظر می رسد نه می توان فارابی را غرب زده خواند و نه این موسس فلسفه اسلامی را تابع مادی گرایی قلمداد کرد، اما او از کسانی که بیش از ۱۰ قرن قبل به اهمیت عقل و بررسی های روشمند تجربی برای شناخت پدیده های انسانی و اجتماعی پی برده و بنیادی علمی تجربی برای دانش اجتماعی و انسانی ریخته بود.

به دنبال فارابی، ابن سینا نیز چنین نگرشی را اتخاذ کرد. ابن سینا که در کاربرد روش های علمی در دانش پزشکی گام های بلندی برداشت و به همین دلیل نیز کتاب قانون او در طب یکی از منابع اصلی پزشکی نوین در غرب شناخته می شود، روش های عقلی و تجربه مبتنی بر حس را یکی از اصلی ترین روش های شناخت پدیده های انسانی می داند. حتی برخی معتقدند آنچه تحت عنوان ذهن انسان به عنوان لوح سپید، در قرون جدید به رنه دکارت و جان لاک نسبت داده می شود، قرن ها قبل از آنها توسط ابن سینا بیان شده بود. بر اساس این نظریه ذهن انسان همچون لوحی سپید است که با کمک حس و عقل می تواند تصویری از جهان واقعی خارج از خود را کسب کند. این تصویر همان چیزی است که ما به عنوان علم می شناسیم و تنها دانشی است که می توانیم به آن اتکا کنیم. تقریباً اکثر نویسندگان تاریخ تفکر و علم، نظریه لوح سفید را یکی از مبانی دانش تجربی مدرن می دانند. اما بیان صریح و روشن این نظریه در کتاب شفا ابن سینا گویای آن است که این نوع نگرش تنها محدود به شرایط خاص فرهنگی پس از رنسانس در اروپا نبوده است. ممکن است گفته شود آنچه فارابی و ابن سینا می گفتند با دانش مدرن اجتماعی و کاربرد روش های علمی تجربی در شناخت پدیده های اجتماعی متفاوت است. هرچند آشنایی ابتدایی با اندیشه های آنان نشان می دهد حداقل در مورد ماهیت مستقل و صلاحیت شناخت عقل انسان چنین نیست اما اندیشه های ابن خلدون در این زمینه آنچنان روشن و گویا است که جای هیچ تردیدی باقی نمی گذارد که نگرش علمی به پدیده های اجتماعی در میان متفکران مسلمان ریشه دار بوده است. این نکته آنچنان روشن و فراگیر است که در اکثر کتاب های تاریخ تفکر اجتماعی، به جای آگوست کنت یا جان لاک، ابن خلدون را پدر علم جامعه شناسی و نگرش علمی به جامعه و تاریخ می دانند.

ابن خلدون که خود فقیهی مبرز بود در کتاب مشهور مقدمه ذکر می کند که برای شناخت قواعد حاکم بر ظهور و سقوط دولت ها و تمدن ها نمی توان به دانش هایی همچون فقه و فلسفه متکی بود. او فقه را گرامی می دارد اما معتقد است کار فقه نه شناخت قواعد تحول تاریخ و جامعه بلکه شناخت احکام شرعی فرعی است. ابن خلدون اعتقاد چندانی به فلسفه ندارد و آن را محصول خیالپردازی و فعالیت ذهنی فیلسوفان می داند که ریشه در واقعیت ندارد. بنابراین برای شناخت قواعد حاکم بر تحول جامعه و تاریخ باید دانش جدیدی تاسیس کرد که مبتنی بر مشاهده واقعیت و تجربه نظام مند باشد.

او نام این علم جدید را که خود موسس آن است، علم عمران می گذارد. بسیاری از مترجمان آثار ابن خلدون علم عمران او را با جامعه شناسی یا علم تاریخ به معنای جدید آن هم معنی گرفته اند. بنا بر این ابن خلدون در بیش از یک قرن قبل از رنسانس و چهار قرن قبل از آگوست کنت دانش مدرن اجتماعی را بنیاد گذاشته بود. چنانچه خود ابن خلدون در کتاب مقدمه ذکر می کند قبل از او نیز مسعودی در تاریخ خود، ناگفته چنین روشی اتخاذ کرده و امروز بسیاری روش جاری در تاریخ بیهقی را نیز این گونه می دانند. درست است که به دلیل تفاوت شرایط اجتماعی و تاریخی، این اندیشه و نگرش مانند دوران مدرن در اروپا مورد توجه و استفاده قرار نگرفت اما این نمونه ها نشان می دهد تفکر علمی مخصوص و مولود تفکر غرب یا فلسفه خاص دوران نوین نیست. هرچند این مفهوم که غرب موجودی یکپارچه است که در مقابل فرهنگ دینی و خدامحوری قدعلم کرده، مورد تردید و نقد اساسی است، اما حتی بر فرض صحت آن نیز نمی توان دانش تجربی و نگرش علمی به پدیده های انسانی و اجتماعی را مخلوق و منحصر به آن دانست و به این بهانه ریشه علوم انسانی را به بهانه شرایط سیاسی روز زد.

۲) آیا بنیادگذاران علوم انسانی جدید در مقابل تفکر دینی و خداپرستی قرار داشته اند؟ پاسخ این پرسش نیز به روشنی منفی است زیرا بسیاری از کسانی که اندیشه علمی مدرن بر اساس نظرات آنها شکل گرفته خداپرستانی مومن و معتقد بوده اند و تنها تلاش می کردند روش های نوینی برای شناخت پدیده های انسانی بیازمایند و توانایی بشر را در این زمینه بالا برند. نگاهی به آثار متفکرانی چون جان لاک، امانوئل کانت و ماکس وبر نشان می دهد هیچ یک از آنها اندیشه خود را مقابل باورهای دینی و برای مقابله با دین و دینداری تنظیم نکرده بودند. به عنوان نمونه رنه دکارت یکی از محکم ترین استدلال های اثبات وجود خدا را به نظریه نوین خود در باب روش علمی پیوند می زند، لاک عاقل و آزاد بودن انسان را محصول خواست و حکمت الهی می شمرد و کانت نیز با مفروض گرفتن وجود متافیزیک بر وجود اصول اخلاقی جهانشمول تاکید می کند. ممکن است برخی برای اثبات تقابل علوم انسانی با برداشت های دینی به آثار برخی از بنیادگذاران کاربرد روش های علمی در شناخت جامعه انسانی مانند آگوست کنت استناد شود زیرا او دوران اثبات گرایی یعنی استفاده از علم تجربی برای شناخت را دورانی برتر از دوران مذهب گرایی یعنی دورانی که تنها مسیر شناخت مذهب و مذهب گرایی بود، می داند. کنت معتقد است انحصار علم در دست کلیسا در دوران قرون وسطی نتیجه یی جز انجماد فعالیت علمی و متوقف ماندن دانش انسانی نداشته است و این حصار تنها با علم گرایی جدید قابل شکستن است. اما باید دانست آنچه کنت مورد نقد قرار می دهد نفس مذهب و امر متعالی نیست بلکه وارد کردن مذهب به دیگر حیطه های شناخت و منحصر کردن شناخت بشر به آن و جلوگیری از استفاده از روش های عقلایی دیگر برای شناخت است.

در واقع نگرش علمی جدید نفی مذهب نیست، نفی انحصارگری اصحاب کلیسای قرون وسطایی در حیطه شناخت و تلاش آنها برای سد کردن مسیر رشد شناخت بشری و دستیابی او به دیگر ابزارهای فهم و شناخت مسائل انسانی است. به طوری که بسیاری از هواداران نگرش علمی مانند کارل پوپر در قرن بیستم نخواسته اند از مذهب بگریزند بلکه خواسته اند تفکیکی بین مذهب و فلسفه و علم انجام داده و حیطه ها، اهداف و نیز روش های متفاوت آنها را بیان کنند و نشان دهند هر کدام در جای خود ارزش و اهمیت دارند. نه با روش های علمی می توان در مورد متافیزیک تعیین تکلیف کرد و نه با شیوه های خاص شناخت متافیزیک می توان به شناختی در مورد پدیده های طبیعی و انسانی رسید. بنابراین هدف آنها نفی مذهب و انکار و تقابل با آن نیست بلکه روشن کردن جایگاه و منزلت آن و قرار دادن هر دانشی در جایگاه خویش است. هدف ما از ذکر این چند نمونه دفاع یا تایید آرای این گروه از علم گرایان مدرن نیست زیرا در همان محیط فکری غرب نیز نقدهایی جدی به آنها وارد شده اما با این بررسی کوتاه می توان به این نتیجه رسید که علم گرایی و گرایش به علم تجربی در علوم انسانی به معنای نفی مذهب و خدامحوری نیست. در واقع کسانی که تلاش می کنند علم و دین را مقابل هم تعریف کرده و ماهیت آنها را در شناخت پدیده های انسانی متفاوت و گاه متناقض نشان دهند هم دینداران را از بخش مهمی از یافته های علوم انسانی محروم می کنند و هم علم گرایان را به موضع پیشینی و متعصبانه در برابر دین وامی دارند.

نکته دیگر قابل ذکر در این زمینه حمله شدیدی است که در پس پرده حمله به علوم انسانی به نوع نگرش منبعث از دیدگاه های ماکس وبر نهفته است. وبر از جمله متفکرانی است که جوهر تلاش او اصالت دادن به عقلانیت انسان در بازسازی جامعه است و به همین دلیل نیز بسیاری از نظریه هایی که به توسعه یا نوسازی یا عقلانی کردن حوزه سیاست معتقدند از اندیشه او تاثیر پذیرفته اند. نگاه او در زمینه شناخت در واقع هم در مقابل نگرش علم گرایان افراطی قرار دارد که پدیده های انسانی را مانند اشیای مادی تلقی کرده و هیچ تفاوتی میان مسائل انسانی و اشیا قائل نیستند و هم مادی گری افراطی نهفته در نگرش مارکسیسم را به باد انتقاد می گیرد که انقلابی گری مدرن بر اساس آن بنا شده است.

در نظریه های علوم اجتماعی همواره نگرش های وبری در مقابل نگرش مارکسیستی قرار داشته است. وبر معتقد به روش تفهمی در درک پدیده های انسانی است که هرچند نافی روش های علمی نیست، اما به نوعی تفسیر و تاویل برای رسیدن به فهم معتقد است زیرا از دید او نمی توان مسائل انسانی را مانند طبیعت بی جان مورد مطالعه علمی محض قرار داد. از سوی دیگر وبر تحول در تاریخ جوامع بشری را محصول تحول در اندیشه و ایده های بشر می داند. از نظر او هر تحولی تنها در زمانی ایجاد می شود که نگرش ها و دیدگاه های انسانی تغییر کند و کل دنیای مدرن نیز محصول تحول در نگرش های انسان های اروپایی در مورد عقل و علم و دین است.

شاید به همین دلیل نیز کسانی که نمی خواهند این تحول در نگرش ها اتفاق افتد با دیدگاه وبری مشکل اساسی یافته اند و بالعکس به ترویج پنهان نگاه مارکسیستی می پردازند. در حالی رویکرد مارکسیستی که در نقطه مقابل نگرش وبری قرار دارد به ظاهر مروج انقلابی گری و نفی سرمایه داری مدرن است، اما هم مادی گرایی نهفته در آن بسیار عمیق است و هم ضدیت آن با مذهب و خدا و خدامحوری شدید و انکارناپذیر. در واقع انقلابیون متاثر از مارکسیسم هم مذهب را افیون می شمرند و هم تحولات مادی و مادی گری را اصل زندگی بشر می دانند، از این نظر بنیاد فهم آنها از مسائل بشری با نوع نگاه مذهبیونی که معنا را جوهر زندگی انسانی می شمرند متناقض است. اما ظاهراً به دلیل آنکه مارکسیسم تضادآفرین است، انقلاب و انقلابی گری را ترویج داده و نگرشش مبتنی بر مناقشه و مبارزه با نظام سرمایه داری جهانی است

۳- آیا علوم انسانی ماهیتی مستقل نداشته و تنها مروج و مبلغ اندیشه های حاکمان هستند؟ هرچند پاسخ به دو سوال قبلی اساس و بنیاد نظری نقد علوم انسانی جدید تلقی می شود اما به نظر می رسد دعوای اصلی بر سر این پرسش آخری است؛ دعوایی که نه فقط اکنون که همیشه در ادوار مختلف تاریخ و نه فقط در ایران که در نقاط مختلف جهان وجود داشته است. امانوئل کانت در ابتدای رساله معروف صلح جاوید بیانی دارد که نشانه وجود این دعوای تاریخی است. او در ابتدای این رساله، نوشته های خود را به لهوی که بر یک سنگ قبر هلندی می نویسد تشبیه می کند چون به تعبیر او اهل سیاستی که بیشتر می خواهند اهداف خود را از طریق جنگ و ستیز پیش ببرند برای این نگاه ها ارزشی قائل نیستند اما او به عنوان فیلسوف این رسالت را برای خود قائل است که راه را برای گریز از این جنگ و ستیز دائمی بگشاید. این دغدغه در سیاست نامه خواجه نظام الملک و در سیاست مدنیه فارابی هم هست که آیا به راستی صاحبان قدرت سیاسی، حقیقتی برای آرای دانشمندان و اهل نظر قائلند یا تنها آنها را مبلغ نظر اهل سیاست می شمرند.

یکی از اساسی ترین نتایج استقلال علوم انسانی عدم وابستگی آن به جغرافیا است. یعنی نمی توان علوم انسانی و ارزش ها و مفاهیم ناشی از آنها را به جغرافیای تولید آنها گره زد. همان طور که ما اندیشمندان جهان اسلام را متعلق به تمام بشر دانسته و استفاده از آرای آنها را برای همه بشریت مفید می دانیم، این قاعده در مورد یافته های متفکران دیگر حوزه های جغرافیایی نیز صادق است. دانشمندان بزرگ و علوم منبعث از اندیشه های آنان متعلق و مختص هیچ شرایط زمانی و مکانی معینی نیستند و برای همه بشر قابل استفاده اند. اگر علوم انسانی را تلاشی مستقل برای شناخت عقلایی پدیده های انسانی بدانیم دیگر با تقسیم بندی های مصنوعی جغرافیایی نمی توانیم و نباید خود را از یافته های آن در مناطق و دوران های مختلف محروم کنیم.

زمانی که ارسطو انسان را به عنوان حیوانی سیاسی تعریف کرد و بر اساس آن کتاب جاودان سیاست را نوشت این دغدغه را داشت که طریقی مستقل برای شناخت عقلایی سیاست و قواعد حاکم بر آن بیابد. این تلاش به گونه یی به فارابی و ابن سینا و ابن رشد در جهان اسلام نیز منتقل شد و آنها نیز تلاش کردند بنیادی برای شناخت عقلایی حوزه سیاست و دیگر مسائل اجتماعی بشر بنا کنند. کوشش خواجه نظام الملک طوسی در سیاست نامه نیز چنین بود و با بهره گیری از تاریخ و اندیشه ایران شهری، شناختی مستقل از جامعه و سیاست ارائه دهد. اما ابن خلدون این کوشش را به اوج رساند؛ زمانی که علم عمران را در کنار فقه و فلسفه اما مستقل از آنان برای شناخت مستقل و عقلایی قواعد حاکم بر زندگی اجتماعی انسان تاسیس کرد. تلاش های این متفکران اسلامی در پی افکندن بنیاد مستقل و عقلایی برای علوم انسانی، نفی اهمیت سرنوشت ساز علوم اسلامی نبوده و نیست. همه آنها آموزه های اسلام را نجات بخش می دانسته اند. اما اندیشه و تلاش آنها بر این اساس بوده و هست که اسلام راه را بر شناخت عقلایی پدیده های انسانی و ساختن علومی جدید برای دستیابی به فهم عمیق و سازنده پدیدارهای اجتماعی نبسته و بالعکس مشوق انسان برای بهره گیری از عقل و خرد و یافته های دیگر دانشمندان برای شناخت بوده است.

در دوران مدرن نیز تلاش برای تحکیم دانش مستقل انسانی و اجتماعی ادامه یافت که البته با توجه به نیازهای نوین بشر سبک و سیاق متفاوت و سرعت روزافزون یافت. اگر بخواهیم فصل مشترکی میان اندیشمندان یونان باستان و متفکران اسلامی مذکور و پایه گذاران علوم انسانی نوین از آگوست کنت و جان استوارت میل گرفته تا امانوئل کانت و ماکس وبر بیابیم، بدون شک مهم ترین نقطه این فصل مشترک تلاش برای بنا کردن دانش مستقلی است که با روش های عقلایی بتواند به شناخت پدیده های انسانی دست یافته و از این طریق راه را برای بهبود و تکامل زندگی بشر بگشاید. در واقع صدها هزار تحقیق و تالیف و یافته نوین در عرصه علوم انسانی محصول این تلاش تاریخی انسان برای شناخت پدیده های انسانی است؛ محصولی که تکامل زندگی بشر و بازسازی جوامع انسان را در پی داشته است.

امروز دیگر کسی شک ندارد که توسعه جوامع بیش از هر چیز مدیون علوم انسانی است و یافته های این علوم بوده که مبنای تحول در جوامع توسعه یافته شده است. تاثیر علوم انسانی بسیار بنیادی و عمیق تر بوده و یافته های علوم طبیعی مانند فیزیک و شیمی و مهندسی های مختلف و ریاضیات بدون شکل گیری ساخت عقلایی جامعه که نتیجه علوم انسانی است، راه به جایی نبرده و امکان برساختن جوامع توسعه یافته را نداشتند. حال که علوم انسانی چنین تاثیر شگرفی در تاریخ انسان و بازسازی جوامع بشری و برساختن بنیاد عقلایی برای انسان در دوران های مختلف شکوفایی تمدنی اش داشته اند، چرا باید نفی شوند یا استقلال و توانایی ذاتی آنها انکار شده و تنها به مروجان بی اثر بدل شوند؟

۴- هر چند هدف این نوشتار دفاع از ساحت عقلایی و استقلال علوم انسانی است اما این پرسش را نباید نادیده گرفت که آیا این علوم در دنیای امروز به طور کلی و در جامعه ایران به طور مشخص بلااشکال هستند و به همین صورت فعلی می توانند مشکل گشای جامعه ایران باشند؟ بی گمان پاسخ آن منفی است. علوم انسانی مخصوصاً در ایران مشکلاتی اساسی و کاستی هایی عمیق و اصولی دارند. نظام نادرست آموزشی، کتاب های درسی ضعیف، استادانی که هنوز با مفاهیم اولیه دانش های زمان خود آشنا نیستند، ترجمه های ناقص و نادرست و مهم تر از آن فرهنگ ترجمه که اندیشه های انسان های جایزالخطای دیگر را به منبع خطاناپذیر حقیقت بدل کرده است و امکان اندیشیدن و نوآوری را از اهل تفکر و دانشجویان ایرانی ستانده است، مشکلاتی است که نمی توان چشم را بر آنها بست و آنها را نادیده گرفت. بی گمان بدون اصلاح آنها راهی برای تعمیق علوم انسانی در جامعه ایران نیست. اما هیچ یک از آنها دلیل بر خدشه بر اصل علوم مستقل انسانی و عقلانیت و اصلاح گری نهفته در آنها نیست.

دکتر حسین سلیمی