چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

عقل افسرده


عقل افسرده

عکس فوری از تأملات شوپنهاور

آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸)، از جمله فلاسفه‌ای است که در تاریخ فلسفه، نامش مهجور مانده. فیلسوف آلمانی پسا کانتی (پسا کانتی بود چون جدای از ارادت شخصی که به کانت داشت، نقطه عزیمت و بنیادهای خردورزی‌اش همان احکام و گزاره‌های کانت بود البته اندیشه کانت را از فیلتر نقد می‌گذراند و بعد می‌پذیرفت).او در این کار تنها نبود چون فلاسفه‌ای چون، هگل (که شوپنهاور از او تنفر داشت)و فیخته و شلینگ هم با او در آغازیدن از فلسفه کانت، اشتراک نظر داشتند .

شوپنهاور حتی در خود مغرب زمین هم مهجور ماند و اندیشه هایش مورد غفلت واقع شد. البته احتمالاً دلیل این بی رغبتی به او به خاطر طعم تلخ اندیشه‌هایش باشد. شوپنهاور دائماً از بعد منفی زندگی می‌گفت و به انسان پیشنهاد می کرد که برای رهایی، از زندگی کناره گیرد (انکار خواست زندگی). در هستی شناسی مسلط بر غرب که مستمراً در فکر استفاده ابزاری از همه چیزها برای ارتقای مادی زندگی انسان است ، نه تنها نامطلوب بلکه گوشخراش و زننده می‌نماید.

بدبینی در بطن اندیشه‌های شوپنهاور جریان دارد و همه ابعاد خردورزی او را شامل می‌شود. در تاریخ اندیشمندان بدبین کم نبودند، مثل هابز، اشپنگلر، فروید و....اما بدبینی شوپنهاور بی همتاست .هر جا نام او قید شود، صفت بدبینی بلافاصله به نامش مضاف می‌شود.

بدبینی شوپنهاور، بدبینی‌ای فلسفی است و یک تاکتیک برای نقد است. هورکهایمر، به تبعیت از وی می‌گفت: بدبینی لازمه نقد است .

اندیشه های او نقدی بود به خوشبینی های رایج در غرب، او بدبین بود به هرآنچه روشنگران خوش بین بودند. روشنگران به عقل ایمان کامل داشتند ولی شوپنهاور «اراده» را حقیقت می‌دانست. آنها از سعادتمند شدن انسان و پیشرفت او در تاریخ می‌گفتند، شوپنهاور به هر چه

می نگریست رنج می‌دید و باز هم رنج.

روشنگران به همکاری و تعاون بین انسان‌ها وپیشرفتِ عقلانیت در تاریخ دل خوش بودند، ولی او از تنازع بی امان اراده‌ها برای بقا می‌گفت و انکار هر گونه دخالت عقل در تاریخ.

عقبه این بدبینی را باید در نگره متکلمان مسیحی و به خصوص مفهوم (گناه نخستین) یا گناه اولیه جست.

طبق آموزه‌های مسیحی، بعد از پرتاب شدن آدم (ع) از بهشت برین به دلیل ارتکاب به (گناه نخستین)، انسان دائماً در درد و رنج و هرمان می‌زید. سِنت اگوستین متکلم بزرگ مسیحی در قرن چهارم میلادی، مفهوم گناه نخستین را بدل به نظریه‌ای در باب انسان نمود و نتیجه گرفت که، انسان گناهکار به دنیا می‌آید بدین دلیل یاغی و شرور و خودخواه باقی می‌ماند. تصویری که سِنت اگوستین از انسان می‌پروراند در واقع بازتاب کشمکش هابیل و قابیل است، تنازعی بی پایان برای بقا. شوپنهاور هم جهان را سرای غم می‌داند، ولی در عین حال می‌گوید، تا می‌توانیم باید زندگی کنیم، وی شدیداً با خودکشی مخالف است. این نشان‌دهنده ساخت مذهبی ذهن اوست .

او می‌پنداشت که اصل اساسی در زندگی درد و رنج است و شادی دفع این رنج است و شادی و خوشی از نظر او اصالتی ندارند بلکه خوشی را دقیقه گذرا می‌دانست بین دو ناخوشی.

شوپنهاور از جمله کسانی بود که استعدادهایش زود شکوفا شد. نخستین و معروفترین اثر وی (جهان به مثابه اراده و تصور)، هنگامی چاپ شد که فقط بیست و هشت سال داشت .

او اثرش را چنین می‌آغازد، (جهان بازنمودِ من است). یعنی جهان آن است که من در‌می‌یابم یعنی (پدیدار)،و نه آنگونه که (در خود) است . وی از کانت آموخته بود که ما تنها قادر به شناخت پدیدارها (نمود) ها هستیم. یعنی جهان را آنگونه که (خود) به مثابه فاعل شناساگر، ادراک می‌کنیم، می‌شناسیم و توانایی شناخت ذوات یا همان (بود)ها را نداریم چون منطق حاکم بر آنها را نمی‌دانیم وهگل به کانت ایراد می‌گرفت که، همین که می‌دانیم آنها قابل شناخت نیستند، پس تا حدودی آنها را شناخته‌ایم.

شوپنهاور بی توجه از هگل عبور کرد و نقطه عزیمت کار فکری‌اش را فلسفه کانت قرار داد. تا اینجا اندیشه هایش حول و حوش ثنویت دکارتی می‌چرخد و مبتنی است بر اینکه، جهان چیزی نیست جز معلومی نزد فاعل شناساگر و اگر عالمی نباشد معلومی هم نخواهد بود. ولی شوپنهاور از منظر افلاطونی این قضایا را اینطور ادامه داد که، جهان پدیدارها در واقع مهبط و تجلیگاه (بود)یا همان( ذات مطلق) است.ذات مطلق (نومن ) در این جهان ِ پدیدارها به صورت (اراده )و (انرژی ) تجلی می‌کند . سپس ادامه داد که (حقیقت جهان، اراده است ) و (من) هنگامی وجود خویشتن را ادراک می‌کنم که اراده به عمل می کنم. البته منظور او از اراده، تنها اراده انسانی یا فاعل شناسا نیست بلکه هر چه منشأ فعل و عمل شود اراده می‌نامد .

در این مورد گویا حق با او بود چون فیزیک در قرن بیستم نشان داد که آنچه ماده را به تحرک وا می دارد خود غیر مادیست یعنی همان (انرژی) است .

شوپنهاور اینچنین نتیجه گرفت که: اراده مطلق واحد چون به عالم پدیدارهای متکثر متجلی شد به صورت اراده افراد درآمد .تبدیل شدن وحدت به تکثر عاملی شد در رنج و بدبختی انسان.

جهان متشکل شد از اراده‌های مستقل که هر یک میل به صیانت نفس و (بودن ) داشتند . پس نزاعی بی امان در گرفت بین اراده‌ها. در این وضعیت هر فردی برای (بودن) ،اراده (دیگری) را انکار می کرد .

شاید گزافه نباشد که نقد او از تفرد و تکثر را نقدی بر فردگرایی و خوشبینی‌های بورژوایی بخوانیم که در قرن نوزدهم به شدت رواج یافته بود .

شوپنهاور بعد از به تصویر کشیدن جهانی اینچنینی ،رهایی انسان را تنها در صورت رهایی از (اراده و خواست زندگی)می‌داند. او برای نیل به این منظور دو راه چاره پیشنهاد می کند .اول پرداختن به فعالیت زیبایی شناسانه و هنری به خصوص موسیقی. از نظر او هنر فعالیتی رهایی بخش قلمداد می‌شود. او به تبعیت از کانت، هنر را فعالیتی (در خود ) می‌داند، یعنی فعالیتی به دور از هر نوع دغدغه امرار معاش و سودمندی در جهت نیل به منفعت شخصی. او نخستین فیلسوفی بود که برای موسیقی جایگاهی شامخ در نظر گرفت. دومین راه چاره از نظر وی در انکار (خواست زندگی) از طریق خلسه عرفانی و انزوای ریاضت کشانه است، یعنی نیل به (نیروانا). نیروانا از مهمترین آموزه‌های بودا است. شوپنهاور از همان دوره جوانی به شدت از آموزه‌های بودا تأثیر پذیرفته بود .(نیروانا) حالت بی‌تفاوتی به حوادث و اتفاقات بیرونی است از طریق کنترل نیروها و انرژی‌های درونی .

اندیشه‌های شوپنهاور، نشانه‌ای بود به رهایی، رهایی از بند و حصار تفرد وتکثر. او خلسه عرفانی و جذبه و شور موسیقایی را برای نجاتِ اراده‌های سو گم کرده پیشنهاد می‌داد تا شاید مرهمی باشد بر این همه لطماتی که خواست زندگی بر پیکره انسانی اش وارد آورده. آموزه‌های او به سان درس اخلاق می‌ماند در قرنی که می‌رفت تا با تکمیل انقلابات صنعتی در سال‌های ۱۸۵۰و۱۸۸۰ نوع خاصی از بد اخلاقی و استثمار را تجربه کند.