پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
. چی. . . . ؟ ها. . .
- ننه کجایی چرا نمیآیی؟
- اوا دختر یکم حیا کن. یعنی چه بلایی. آخه آدم با بزرگترش این جوری حرف میزنه.
- مامان بزرگ بلایی نه، گفتم کجایی؟ حاضر شو بیا بریم دیگه.
- چی مادر چی میگی؟ من نمیشنوم پشت سر من از این حرفها نزن. خوبیت نداره درو همسایه میشنون. چه فکرا که نمیکنن.
- ننه من پشت سرت هیچی نگفتم فقط بیا بریم. الان اتوبوس میره.
- ننه جون دو دقیقه واستا آمدم دیگه. آنقدر هم داد نزن مگه من گوشام سنگینه؟
- نه ننه اصلا. فقط من چون خودم گوشام یکم سنگینه فکر کردم شما هم نمیشنوید.
- خوبه خوبه حالا دیگه کارم به جایی رسیده که تو به من طعنه بزنی.
- ننه ترو به خدا ول کن غلط کردم. بیا بریم. دست ننه را کشیدم و از راهرو بیرون آوردمش.
- اوا چرا همچین میکنی دستم از جا در آمد. دختره پررو آخه آدم با مادر بزرگش این جوری تا میکنه نوه هم نوههای قدیم. ما جرأت نداشتیم جلوی مادر بزرگمون پامون رو دراز کنیم.
- ننه ترو خدا ول کن. الان ساعت ۲ است، ساعت ۳ هم اون جارو میبنده اون وقت مجبوری یک هفته دیگه هم بمونیها. بالاخره بعداز ۲ساعت کل کل موفق شدم ننه رو ببرم توی اتوبوس بنشونم.
- آه این اتول چقدر تکون میخوره اتول هم اتولهای قدیم. - ننه مگه ۵۰ سال پیش اتوبوس هم بوده؟
- اوه ننه یک قطار ذغالیهایی بود حرف نداشت. فاصله تهران تا شاه عبدالعظیم را توی یک ساعت میرفت.
بذار برات تعریف کنم یک بار با خانم خدا بیامرز. . .
گوشهام را گرفتم. سرم را تکیه دادم به پنجره و گفتم خدایا خودت کمکم کن.
بعد نیم ساعت به بازار رسیدیم. ساعت رو نگاه کردم.پنج دقیقه به سه بود.
دست ننه رو کشیدم و داد زدم بدو بریم.
- راه چقدر طولانی شد. ای وای چرا نمیرسیم. چقدر اینجا سرو صداست. هندونه ، هندونه آبدار و شیرین به شرط چاقو. بدو بیا ببر. هندونه تاکستان دارم.
- ننه جون یک دقیقه واستا یه دونه از این هندونهها بخریم. خیلی خوش رنگه.
- ننه ساعت پنج دقیقه به سه است. انگار بدت هم نمییاد بدون عینک بمونی برگشتنی میخریم فرار که نمیکنه.
- نه ننه جون واستا خیلی خوش رنگه.
- آه ننه بیا بریم. ننه الان غش میکنمها.
- نه ننه ضعف نکن الان یک دانه آبدار و خوش رنگش رو برات میخرم. میریم خونه میخوریم.
- باشه ننه جون باشه بخر فقط زود باش مغازه بست.
- چه؟ ننه هندونه نمیخوای؟ باشه نمیخرم بریم.
دست ننه رو گرفتم و شروع کردم به دویدن. برگشتم ننه داشت با سرعتی که حتی یوزپلنگ هم به پاش نمیرسید، میدوید.
- گفتم ننه، یک لحظه صبر کن بند کفشم رو ببندم. وقتی پاشدم ننه دیگه اونجا نبود.
با صدای خیلی بلند داد زدم: ننه! ننه !
اما جوابی نشنیدم. فکر کنم شش بار دور بازار دویدم. نفسم بند آمده بود. به دیوار مغازهای تکیه دادم. تا بالاخره یه پیرزن قد کوتاه با چادر مشکی دیدم که داشت میرفت. خدا کنه خودش باشه.
کیمیا اکبری
لیلی نوروزی ۱۴ ساله
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست